eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
. هه!!!! یادمه همون شب از سحر ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافه ی من چیه؟ نسیم ساکت بود ولی سحر گفت چشمهایی به زیبایی چشمهات ندیدم. نسیم رو وادار کردم نظرشو بگه. گفت -جذابی!!ولی با این ریخت وقیافه عین احمقها بنظر میرسی! راست میگفتن. اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون میکردند و انصافا خیلی خوش تیپ و خوش قیافه بودند.سحرمهربان تر بود. وقتی دید سکوت کردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید. گفت: از فردا میتونی چندتا از لباسهای منو قرض بگیری بریم بیرون. نسیم مخالف بود . میگفت لباسهاتو پسرها دیدند. اگه تن عسل ببینند میفهمند برای توست. به غرورم برخورد. گفتم از فردا میگردم دنبال کار. گشتم. یه کار نیمه وقت با حقوقی که فقط کفاف رسیدگی به خودمو میداد پیدا کردم.فردای روزی که حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس و لاک ولوازم آرایشی.میخواستم همه جوره عین اونا بشم.فکر میکردم اگه مثل اونا بشم دیگه همه چی حله .غصه هام.تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه.ولی تموم نشد.احساس لذت بود.ولی باقی چیزها نبود.بدتراز همه وقتی بود که دایی کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.با ناباوری نیگام میکرد. پرسید خودتی؟ دلش میخواست بگم نه ولی من سرمو پایین انداختم. خجالت کشیدم. گفت : حیف اون مادرو پدر... همین!!!! دیگه نپرسید چرا؟! نپرسید دردت چی بود که این شدی؟! یا دست کم ازخودش هم نپرسید که تا حالا کجا بوده؟ چرا اینهمه مدت ازم غافل بوده؟ نپرسید اگر ما کنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطوری نمیشد. بعد رفت... از پاقدم خوب داییم سرو کله ی کل فامیل حتی سرو کله ی مهری هم پیدا شد.!!! همه اومده بودند تابلوی نقاشی شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چه وضعی گرفتارشده؟؟؟ و با چهارتا فحش و دری وری بزارن برن..رفتن. . مثل اول که نبودن!! من موندم و دوستایی که همه چیز من شده بودن تو اون روزها!! و مهمونی های گاه و بیگاه شده بود مرحمی برای قلب و روح جریحه دار شده ام. سال آخر دانشگاه بودم.اوضاع مالیم درست حسابی نبود.سحرمیخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم.من ونسیم تو بدشرایطی بودیم.همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطوری ادعای میراث کنم و با کمک دوستهای وکیلش تونستم سهم الارثم رو از مهری بگیرم و خونه ی کوچیکی بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یه سقفی بالاسرمه.ولی با خونه ی خالی نه میشد شکم سیر کرد نه خرج تحصیلم در میومد.کار درست وحسابی ای هم که پول مناسبی توش باشه گیرم نمیومد.نمیدونی چقدر اون سال بهم سخت گذشت..نسیم پدری داشت که مثل کوه پشتش بود و مادری که همیشه بهش زنگ میزد وحالشو می‌پرسید. هرچند که قدر اونها رو نمیدونست و به دلایل خیلی بی اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولی بالاخره سایه ی بزرگتر بالای سرش بود.اما من....من خیلی تنها بودم فاطمه...خیلی تنها!! یه روز نسیم با دوست پسرش که بچه ی زرنگ وباهوشی بود ازم پرسیدند اگه با یک پسر پولدار دوست شم عرضه دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟ من کمی فکر کردم و با توجه به شناختی که از درون مخفی خودم داشتم گفتم :آره!!!کاری نداره! هردوشون خندیدند.مسعود دوست پسر نسیم گفت: اگه بتونی دختر که نونت تو روغنه! احتیاحی به کار نداری و میتونی حداقل خرج زندگیتو تامین کنی. اولش فک کردم شوخی میکنند ولی اونها جدی بودند.مسعود گفت : تو، هم جذابی، هم زیبا.بیشتر دخترهای تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن.. نسیم به مسعود گفت:عسل نمیتونه. زیادی سادست. مسعود اما میگفت شرط میبندم روش !! ومن قربانی یک شرط بندی احمقانه شدم و برای اینکه به نسیم اثبات کنم من هم جذاب و زیبا هستم تمام توان خودم رو بکار گرفتم تا قلب اون پسر پولدار ی که مسعود برام انتخاب کرده بود رو به دست بیارم.اولش قسم میخورم ففط یک قمار احمقانه بود که در ظاهر امر بیروزی با من بود و روز به روز در کارم خبره تر میشدم ولی من دراین قمار خیلی چیزها رو باختم.خیلی چیزها. .. ادامه دارد ‌🍃🌺 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸 🌸 دلــــــ❤️ــــم گـــرم ڪہ با دستــــان مــن ، گـــندم بـــراے پرندگان میـــریـــزد... چہ بخشنــده خـداے عاشـــقے دارم ڪہ میخـــوانـــد مــــرا با آنڪہ میــدانــد گنـــهڪارم دلــــــ❤️ـــــم گـرم اســــت ، میـدانــم بــدون لطــف او تنہاے تنهـــایم . . . برایـت من ، را آرزو دارم . . . 🙏 @onlinmoshavereh 🌸🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
➕بارزترین تفاوت های فکری و رفتاری مردان و زنان ➖مرد : مردها در اغلب موارد با سکوت و تفکر عمیق، سعی در درک مسائل دارند. به همین خاطر گاهی این طور به نظر می رسد که اصلا حواسشان نیست اما واقعیت این است که به طور دقیق و کامل به حرف های خانمشان گوش می سپارند ➖زن : یک زن عموما نگرانی های خودش را با ابراز شگفتی، حرف ندا و تعجب مطرح می کند و برون ریزی احساسی دارد و حرف ها را هم سریعا به خودش گرفته و ممکن است ناراحت شود. مردها در بیشتر مواقع نمی توانند این مساله را درک کنند و به همین خاطر آزرده می شوند. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕گفتن عباراتی مانند : «لطفا» ، «سپاسگزارم» یا «معذرت می خوام » ، نباید فقط مخصوص محل کار و یا با افراد غریبه باشد. ➖رفتار مودبانه و محترمانه با افرادی که قرار هست سال ها با هم زندگی کنید بسیار مهم است ➖همان احترامی که برای میهمان قائل هستید برای خانواده تان هم قائل باشید. ➕ آگاهانه و هدفمند ؛ مودبانه صحبت کنید. کمی ظرافت در رفتار ؛ تاثیر به سزایی بر احترام دوجانبه و محبت ناخودآگاه خواهد داشت. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ چند مورد از دلایل دروغگویی در همسران: ➖ ترس بیش از اندازه نسبت به انتقاد و سرزنش ➖ پنهان کردن عیب و ایرادهای خود ➖ وابستگی بیش از حد به همسر که به هر نحوی حتی با رفتارهای نامناسب از جمله دروغگویی علاقمند به گرفتن تاییدیه از همسرش است. ➖ ترس از عدم حمایت اجتماعی لازم ➖ اعتماد به نفس پایین ➖ علل محیطی مانند مسائل اقتصادی ،مسائل اجتماعی، دخالت نفر دیگری در زندگی زناشویی ➖ باز بودن حد و مرز ارتباطی برای توجیه هر مسئله ای @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
هیچوقت پیش خونواده ی خودتون یا همسرتون درد و دل نکنید و به همسرتونم یاد بدید اینکارو نکند ... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال797 سلام وقت بخیر ببخشید یه سوالی داشتم راهنمایی میخواستم ازتون ببخشید من الان ۶ ساله ازدواج کردم.فقط یه قضیه ای هست که شوهر من با زن برادر شوهرم اصلا حرف نمیزنه از وقتی وارد این طایفه شدم تا الان..نه به هم سلام میکنن نه احوالپرسی نه چیزی..اما با برادرش حرف میزنه وقتی هم رفت و آمد میکنیم نه اون خانم به شوهر من سلام میده و حرف میزنه نه شوهر من وقتی میریم خونشون به هم سلام میدن و حرف میزنن..چن بار از شوهرم پرسیدم قضیه چیه نگفتش گفت چیزی نیس تو کاری نداشته باش..بعد یه بار حرف میزدیم با خانم برادر شوهرم یهو اینطوری تعریف کرد که یه بار من توکوچه با یه همسایه ای حرف میزدم یه ذره موهام بیرون بود شوهرت از راه رسید منو گرفت به باد کتک ازونموقع من باهاش حرف نمیزنم..منم باور کردم این قضیه رو دیگه هم دنبال نکردم قضیه رو..ولی الان یکی پیدا شده میگه اونموقع چون شوهر من مجرد بوده خونه برادرشوهرم اینا میمونده یه بار برادرشوهرم شوهر منو با زنش گرفته واس همین شوهرم رو بیرون کردن از خونشون چن سال هم حرف نزدن باهم..به همین خاطر اینا باهم حرف نمیزنن‌..حالا میخوام راهنماییم کنین چیکار کنم این قضیه رو به شوهرم بگم و بپرسم حقیقت داره یا نه؟از کی بپرسم قضیه درست رو بفهمم؟چون فکرش داره عذابم میده..ممنون میشم زود جواب بدین پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده با سلام شما اصلا کارتون درست نیست خداوند که خالق همه انسان هاست باوجود اینکه شاهد همه خطاهای بندگانش هست وعیوب آنها رو می بینه هیچگاه عیوبشان را آشکار نمی کنه آبرویشان را نزد دیگران نمیریزه وازصفت ستاریت خودش به وفور استفاده میکنه در حق بندگانش و توقع داره که ماهم به عنوان خلیفه اودرروی زمین ستار باشیم به همین دلیل توصیه میکند که ولاتجسسو ودر امور پنهان دیگران تجسس نکنید توکار وزندگی دیگران سرک نکشید حالا تو چطور به خودت اجازه میدی که در گذشته همسرت تجسس کنی ونبش قبر کنی ا ونا از یه خانواده اندوبالاخره یه محرمانه هایی با همدیگه دارن که اصلا دلشون نمیخواد که عروس خونه ازش با خبر بشه ادب حکم میکنه که به هیچ عنوان دخالتی در امور خصوصی اونها نداشته باشی اصلا خودت رو جای اونها بذار تو خودت دوست داری که اونا توی امور شخصی و خانوادگی شما سرک بکشند تا از اسرار شما سر در بیاورند؟واقعا تو میپذیری؟پس آنچه را برای خودت نمی پسندی برای دیگران نپسند ودنبال از بین بردن آبروی کسی هم نباش که حق الناس و گناهی نابخشودنی است واز نظر دین اسلام جزءرذایل اخلاقی هستش در همه امور خدا رو در نظر بگیر که آیا خداوند از این کار من راضیه یا خیر آیا اصلا نفعی برای تو وزندگی مشترک تو داره؟پس کلا بی خیال وبه فکر آرامش زندگی خودت باش ودنبال کشف اسرار دیگران و ضایع کردن آبروی آنان نباش وخدا ترس باش @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بغضم دوباره سرباز کرد.پشیمون شدم که چرا اینها رو گفتم.روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای که تا اون لحظه در سکوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم. گفتم: -میدونم الان داری چه فکرایی درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم.وهنوز هم دارم به کارهام ادامه میدم حالا فهمیدی چرا آقام اون حرفو بهم زد؟ به سمت فاطمه با صورت اشکبار برگشتم و گفتم: -حالا فهمیدی چرا اون‌طوری عین دیوونه ها تو دوکوهه میدویدم؟! من میخوام بشم رقیه سادات.میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولی یه حسی بهم میگه دیره.. فاطمه همچنان ساکت بود..شاید فکر میکرد اگر چیزی نگه بهتر باشه.و آخه چی داشت که بگه؟!شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیکردم.کاش این راز، سر به مهر میموند. اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن! چند قدم نزدیک فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.با صدای آهسته ونادمی پرسیدم: -ازم بدت اومد نه؟! فاطمه باز ساکت بود. دلم شکست !! کاش حرف میزد. فخشم میداد. بیرونم میکرد ولی سکوت نه! ! کنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم و آروم گریستم: -میدونم ازم بدت اومده..میدونم...حق داری حرف نزنی باهام.... صدای خواب آلود و نگرانش بلندشد: -چیشده؟ چرا باز گریه میکنی؟ سرم را بلند کردم و وزیر نور ماه به صورتش خیره شدم.او روی تخت نشست و با ناراحتی گفت : نمیدونم کی خوابم برد.. پرازحسهای عجیب وغریب شدم. نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت! یا اصلا نمیدونستم باور کنم یا نه!! با ناباوری پرسیدم:تا کجا شنیدی؟! او که هم شرمنده بود هم ناراحت، کمی فکر کرد و گفت: -نمیدونم والا...وای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟ پرسیدم: یادت نمیاد تا کجاشو شنیدی؟ -اممممم چرااا صبر کن..تا اونجایی که گفتی اون پسر بدترکیبه تو اون مهمونی شبونه بهت گفت چه سری چه دمی عجب پایی!!! یک نفس راحت کشیدم وخوشحال شدم که باقی جریان رو نشنید.و از ته دلم از خدا ممنون بودم که او رو که الان مجسمه ی شرمندگی و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی به گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصه را شنید. این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار کنم دوباره عذرخواهی کند. گفت: -ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه که خوابم برده باشه.!!الان با خودت فکر میکنی چقدر بی معرفت و نارفیقم.!! من ته دلم ایمان داشتم که حکمتیه!! و این رو به زبان هم آوردم. وقتی دیدم خیلی خود خوری میکنه گفتم:اشکال نداره. حتما صلاحی بوده.ان شالله یه روز دیگه.. فاطمه از جا بلند شد و رو به من گفت: -خانوم اسکندری دیر کرد.بریم تا نیومده بخوابیم. نزدیک خوابگاه رسیدیم که پرسید:الان حالت خوبه؟ حالم خوب بود.اعتراف به گناه یجورایی برام شبیه توبه بود.و شاید اگر فاطمه این توبه رو میشنید الان آروم نبودم.سرم رو با رضایت تکون دادم و باهم داخل رفتیم.اوبا صدای آهسته گفت: حق با توست!! وقتی اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتی بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومی دیگه برام تعریف نکنی اگه بنابود بشنوم میشنیدم. او روی تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.ومن در این فکر بودم که چقدر این دختر بی نقص و خاص است!!!! وقتی در سکوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفی ذهنم رو درگیر کرد.چطور میشد که در اوج قصه فاطمه خوابش ببرد؟نکنه او وانمود کرد که خواب بوده؟ ولی چرا باید چنین کاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همه ی حرفهایم رو شنیده باشه چی؟ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
کمترین آرزویم برایتان این است هرگز با چشمهای مهربانتان ♥️ نامهربانی روزگار رو نبینید عصرتون شاد دنیاتون قشنگ و پر از عطر گلهای با طراوت 🌼🍃 عصر دوشنبه تون دلپذیر☕️ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#ابتکار_کلامی_در_تربیت_فرزند 💠 برای پیشگیری از #مخالفت کودکتان، از او سوالی نپرسيد كه مي‌دانيد جواب او "نه" است. 💠 طوری با او صحبت کنید که به او حق انتخاب بدهيد مثلا؛ 😊عزیزم اول من دستمو بشورم يا تو؟ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 💠 به این جملات دقت کنید!👇 چرا به سلام نکردی؟ چرا به احترام نگذاشتی؟ چرا برای هدیه نخریدی؟ چرا برایت مهم نیستم؟ چرا حق را نمی‌دهی؟ چرا برای غذا درست نکردی؟ 💠 در همه جمله‌های بالا کلمه‌ی محوریت دارد. 💠 این فرمول را بدانیم اگر‌ در زندگی به دنبال اثباتِ نباشیم و توقعات منفعت طلبانه‌ی را حذف کنیم اکثر و بگومگوهای زن و شوهری حذف خواهد شد. 💠 هرقدر در حذف موفق شوید در کسب آرامش، شدن و لذت بردن از زندگی پیشروی خواهید کرد. @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺