|قسمت پنجم|
_ سال سوم دانشگاه بود، به من زنگ زد، گفت: «دختری تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکهاش قابل قبوله. اگه شما اجازه بدین، میخوام باهاش صحبت کنم. اونم در حضور همسر دوستم؛ روح الله اکبری»
گفتم: اشکالی نداره. چند بار تأکید کرد: «مامان جون، خودت داری اجازه میدی آ! بعدأ حرف وحدیثی نباشه؟»
گفتم: نه مادر. چه حرف و حدیثی؟ صحبت های مقدماتی را انجام داد. خواهر بزرگش را فرستادم تا دیدار و صحبتی با خانم داشته باشد. بعد هم اجازه بگیرد برای خواستگاری. خواهرش رفت و پسندید. اما تا برنامه خواستگاری یک سال فاصله افتاد چون مصطفی درسش تمام نشده بود و پدر فاطمه خانه موافقت نکرده بود که
قرار خواستگاری گذاشته شود. خلاصه خواستگاری موکول شد به یک سال بعد یعنی فارغ التحصیلی مصطفی. روز خواستگاری، با اتوبوس جاده ای راه افتادیم سمت تهران.
از قضا اتوبوس در بین راه خراب شد و من به قرار نرسیدم...
مصطفی اصلا انتظار این اتفاق نابهنگام را نداشت. بعد از شنیدن چند بار جواب منفی ، ۳ ماه پافشاری کرد تا فاطمه خانم را راضی کند که شخصا حرف هایش را بشنود. بعد از راضی کردن او هم حدود 1 سال منتظر مانده بود تا درسش تمام شود و بالاخره پدر فاطمه خانم به او اجازه ی خواستگاری بدهد.
پدر فاطمه خانم گفته بود برو درست را
تمام کن و بعد اگر خواستی دوباره بيا، اما قول نمیدهم دخترم را برایت نگه دارم. مصطفی روز های طولانی و پر تشویشی را سپری کرده بود. در تمام آن مدت به خاطر موضوع خواستگاری، روی درس و دانشگاهش تمرکز کافی نداشت و حتی آن کار آزمایشگاهی که یکی از اساتیدش به او سپرده بود را برای مدتی رها کرده بود...
حالا بعد از پشت سر گذاشتن تمام آن روز های سخت، درست در روز
موعود ، به خاطر خراب شدن اتوبوس نتوانسته بود به همراه مادرش به قرار خواستگاری برسد....
_ وقتی رسیدیم به تهران که شب شده بود...
با مصطفی رفتیم خانه ی آقا روح الله. تلفن زدیم و قرار را موکول کردیم به فردا. بعدازظهر فردا رفتیم خدمت پدر و مادر عروس خانم، مصطفی داخل نیامد. با مادرش صحبت کردم، با مادر بزرگش صحبت کردم. آنها هم کلیاتی را از من پرسیدند. عروس خانم آمد، یک فرصت کوچک پیش آمد که مادرش رفت تلفن جواب بدهد، گفتم: فاطمه خانم، مصطفی تک پسر منه، عروس یه دونه شدن کمی سخته. میتونی؟
گفت: «حاج خانم سعی می کنم که بتونم. میدونم سخته، ولی سعی می کنم.» كل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد، همین بود. خانواده اش می خواستند مصطفی را هم ببینند. او در کوچه منتظر من بود. آمدم پایین، گفتم: «بریم گل و شیرینی بگیریم.»
صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم دو، سه ساعتی طول کشید...
🔺به نقل از: مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
💫 @MostafaAhmadiRoshan
|قسمت ششم|
مدت زیادی از فارغ التحصیلی مصطفی نگذشته بود و او حالا باید برای مسئله ی کار و سربازی اش هم اقدام می کرد. تصمیم گرفت برای رفتن به سربازی دست به کار شود. اما آن زمان قانونی وجود داشت که مصطفی میتوانست بخاطر لاغری شدیدش از سربازی معاف شود. مصطفی ۱۸۴ سانت قد و تنها ۲۰ کیلوگرم وزن داشت. همچنین تصمیم گرفت برای کار وارد نیروی قدس شود. اما پس از چند ماه کار در نیروی قدس تصمیم گرفت تا در مسیر جدید تری گام بردارد.
_ بعد از آشنایی اولیه، کلی فاصله افتاد، تا عید غدیر رسید. من و آقا رحیم برای طی کردن مهریه آمدیم و
یک انگشتری هم آوردیم. مصطفی روی چهارده سکه تأكيد داشت، ولی پدر فاطمه خانم می گفت:
مهریه دختر بزرگمون خیلی بیشتر از اینها بوده. این ها دوتا خواهرند، مردم می گن ببین چی بوده که این خواهر
این طوری، اون خواهر اون طوری. حرف و حدیث پیش میاد.» مصطفی یک پا ایستاده بود روی چهارده تا! پدر فاطمه خانم به صد و چهارده تا راضی بود. آقا رحیم طرف او را گرفت و یک چیزی هم رفت بالاتر. گفت:
«چون مهر خواهرش بالاتر بوده، برای من هم مهمه که فردا کسی نشینه حرف و حدیث درست کنه. هر چند اینا اصلا خوشبختی نمیاره.» آقا رحیم گفت: «پونصد تا» ...
مصطفی همان جا به فاطمه خانم گفت:
«فاطمه خانم، این توافق بزرگتر هاست. هر وقت پونصد تا سکه رو خواستی، بابام بهت میده. هر وقت مهریه منو خواستی، چهارده تا تقدیمت می کنم. موافقی؟!» فاطمه گفت: «بله. موافقم.»
زبانی چهارده تا و رسما پانصد تا شد.
همين آخرها بود، یک روز به مصطفی گفتم: هر طوری شده باید مهریه فاطمه رو تهیه کنی، بدی. گفت: «چهارده تاست دیگه؟»
گفتم: نه. پونصد تاست! گفت: «اونو بابا گفته.» گفتم: خوب، گفته باشه. شما هم قبول کردی، زیرش رو امضا کردی. حق خانومته. باید بدی...
قبول کرد.
بعد از تعیین مهریه، قرار مراسم را گذاشتیم. مراسم افتاد ۶ ام شهریور ماه ( سال ۸۲) که مصادف بود با شب اول ماه رجب و ولادت امام باقر (ع).
خریدها را قبل از عقد انجام داده بودیم. عقدشان را در محضر خواندیم. یک جشن کوچک هم در خانه ی عروس گرفتیم. چند نفری از همدان با ما آمده بودند و خواهر و مامان و داداشم از یزد. قرار عروسی افتاد برای عید قربان سال بعد، یعنی ۲ بهمن ماه سال ۸۳...
در همین فاصله مصطفی وارد سایت نطنز شد.
خانمش زنگ زد، گفت: «حاج خانم، میدونی پسرت داره میره نطنز؟ هر کاری می کنم منصرفش کنم، قبول نمی کنه. اون جا تشعشعات اورانیوم
هست، خطرناکه. ممکنه مریض بشه. خواستم شما در جریان باشی.» من یک خورده فکر کردم، بعد با آقا رحیم مشورت کردم. حاج آقا گفت: «خوب، این بچه دوست داره بره اونجا. شما چرا مانعش میشین؟
بهتره ما بچگی نکنیم، اجازه بدیم هر کاری دوست داره انجام بده.» با فاطمه صحبت کردم، گفتم همه جا زیر نظر خداست. اگه بخواد کسی رو نگه داره، نگه میداره. شیشه رو کنار سنگ نگه میداره. نگران نباش حتی این اواخر هر وقت فاطمه اعتراضی می کرد و می ترسید، می گفتم: نگران نباش. خواست، خواستِ ما نیست. خواستِ خداست. هر چی بخواد همون میشه ...
🔺به نقل از: مادر شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
💫 @MostafaAhmadiRoshan