💌 آقا مصطفی برایم یک پشتیبان محکم بود...
📝 به نقل از همسر شهید
🔸 برخلاف وقتی که ازم خواستگاری کرده بود و اطرافیان داخل دانشگاه میگفتند عبوس است! و قبول نکن!
ولی بعدها داخل خانه انقدر اهل شوخی و بگو بخند و محبت بود که فهمیدم در مقابل نامحرم آن رفتارها را داشته.
🔸 روزهای غنی سازی پیش می آمد 10 روز به 10 روز همدیگر را نمیدیدیم، دوری سخت بود آن هم در سالهای اول ازدواج گرچه که مدت زندگی مشترکمان هم طولانی نبود...
اما به او افتخار میکردم و میدیدم که دارد در راه اسلام و ایران خدمت میکند ، راضی بودم و برایش دعای شهادت و برای خودم دعای عاقبت بخیری میکردم.
🔸آقا مصطفی برایم یک تکیه گاه محکم بود، برای ارشد با وجود اینکه علیرضا را هم داشتم انقدر تشویق و حمایتم کرد که شریف قبول شدم.
دوست داشت که من تحصیلاتم را ادامه دهم و به هیچ وجه مانع نبود.
🔸صدای علیرضا را که می شنید، انگار دیگر توی این دنیا نبود. عجیب و غریب بهش علاقه داشت. گاهی وقتها که علیرضا دلتنگی می کرد
و پشت تلفن گریه می کرد، خودش هم به گریه می افتاد. علیرضا که تب می کرد، باید از دو نفر مراقبت می کردم؛ هم علیرضا، هم مصطفی.
💫 @MostafaAhmadiRosha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌به هیچ بیگانه ای اجازه دخالت نمیدیم❌
.
.
.
🔻مصاحبه مربوط به سال ها پیش...
#مقاومت_و_مبارزه_همیشگی_احمدی_روشن_ها
💫 @MostafaAhmadiRosha
◾️رضا به لحاظ اخلاق و رفتاری خیلی تحت تاثیر آقا مصطفی بود با همسر آقا مصطفی که صحبت می کنم می بینم که چقدر اخلاق و رفتارهایشان شبیه هم بوده است. رضا هم اخلاق خوبی داشت. اقا مصطفی هم همینطور بود. این دو نفر خیلی خوب همدیگر را درک کرده بودند. برای هم عین دو برادر بودند.
💫 @MostafaAhmadiRoshan
یک روز دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون.
روبروی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که ترکنشین بودند.
خیلی وضع مالی شان بد بود.
جلوی یکی از خانه ها یک خانم آمد بیرون.
سه تا بچه قد و نیم قد دور و برش بودند. مصطفی تا چشمش به شان افتاد قربان صدقه شان رفت.
🔸توی یک اتاق نمناک درب و داغان زندگی می کردند.
خانه در نداشت، پرده جلویش آویزان بود.
از تیر چراغ برق یک سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند.
مصطفی گفت:
«ببین اینا چطوری دارن زندگی می کنن؟ ما ازشون غافلیم.»
🔸چند وقتی بود به شان سر می زد. هیچ کس هم خبر نداشت.
از پولی که پس انداز کرده بود برنج و روغن می خرید و برایشان می برد.
یک زمانی که هم که وسعش نمی رسید خودش کمک کند، چند تا از بچه ها را برده بود که آنها کمک کنند.
🌱 @MostafaAhmadiRoshan
🔹درسی که با من داشت مکانیک سیالات بود. خاطرم هست؛ سال سوم آمد پیش من، گفت:« دوست دارم پژوهش کنم. تو آزمایشگاه پژوهشی وارد بشم و کارهای تجربی بکنم.»
گاهی وقت ها ما ادعاهای را خیلی جدی نمی گیریم. چون بعضی دانشجوها خیلی جدی نیستند. ولی مصطفی چندین بار رفت و آمد. تا این که دیدم خیلی مصر است که:« استاد، من حتما می خوام از همین الان وارد حوزه پژوهش بشم.»
گفتم: تو الان سال سه هستی، دانشجوها سال سه و نیم وارد می شن. قبلش هم یه کارآموزی دارن.
هنوز کارآموزی نکرده بود. گفت:« دوست دارم در کنار درس ها و فعالیت هام کار پژوهشی هم بکنم.»
این در حالی بود که همان موقع هم فقط کار علمی نمی کرد. کارهای فرهنگی غیرعلمی هم داشت. در بسیج دانشجویی فعال بود؛ در فعالیت های فوق برنامه دانشگاه، در مسجد دانشگاه، در هیئت الزهرا.
یکی از کارهای فرهنگیاش جمعآوری اطلاعات مربوط به شهدای دانشگاه بود. چون خود من هم سال پنجاه و هشت که وارد این دانشگاه شدم همین کار را می کردم، برایم جالب بود.
خلاصه وقتی دیدم خیلی جدی است، همان موقع با آقای دکتر موسوی صحبت کردم. گفتم: این دانشجو دوست دارد کار کند.
🔺به نقل از استاد شهید
منبع: کتاب من مادر مصطفی
🌱 @MostafaAhmadiRoshan
#بعد_از_شهادت
من الان دوستان مصطفی را می بینم دلواپس میشوم، برای مصطفی این طوری نبودم. تشویقش می کردم. باورتان می شود؟ مثلا یکی دو تا از دوستانش را که می بینم برای یک لحظه می گویم مهندس این کار را رها کن فورا می گوید: مگه نگفتی مامان جون من هم هستی؟ پس چرا فرق می گذاری؟ به مصطفی میگفتی بمان به من میگویی: بیا بیرون؟ می گویم: نه ببخش بمان، ولی مواظب باش. وقتی با مهندس و بقیه دوستان مصطفی حرف میزنم تا پنج ساعت آرام می شدم. مطمئن بودم دیگر حالم خوب است. ولی الان دیگر این عقیده را ندارم. مطمئن نیستم با کسی که صحبت می کنم، تا چند دقیقه دیگر حالم خوب است یا نه. خیلی وقت است وقتی به بچه ها زنگ میزنم به محض اینکه جواب تلفنم را ندهند دلم آشوب می شود، هول می کنم،
ترس برم میدارد.
🔺به نقل از: مادر شهید
منبع: کتاب جسارت علیه دلواپسی
🌱 @MostafaAhmadiRoshan
🍃🌸 #نقش_یک_خانم | قسمت هفتم
به برکت ایمان شهیدان ما و ایمان شما پدران و مادران و همسران - که شماها هم پشت سر شهدا قرار دارید؛ چون اگر پدر شهید، مادر شهید و همسر شهید با او همدل و همایمان نباشند، او نمی تواند برود بجنگد - توانستید در این مبارزه پیروز شوید. این همان درسی است که باید همواره جلوی چشم ما باشد و به آن نگاه کنیم.
|بیانات امام خامنه ای|
۱۳۸۴/۰۳/۰۳
🌱 @MostafaAhmadiRoshan
🔸حالا در تاریخ پیشرفت های هسته ای ایران ثبت شده که این ۴ نفر و بعضی همکارانشان گاهی ۴ شبانه روز ممتد کار می کرده و نخوابیده اند.
اینکه کاری برای کشور پیش آمده و باید انجام بشود که به مهندس های #ساختارشکن نیاز دارد، در این چارچوب شما حق دارید از اندازه خود بیشتر بفهمید چون اگر فهمیدید حق دارید فهم کاربرد را هم کسب کنید، این یعنی ساختارها شکسته خواهد شد.
پس شما ۴ شبانه روز یک بند کار می کنید و نمی خوابید؛
این یعنی بیدار شدن،
این یعنی دیدن معایب یک ساختار وارداتی.
همان ساختاری که از خارج این بوم و بر برای شما آورده بوده اند و اینکه شما میتوانید آن ساختار را بشکنید.
🔹ابزار شکستن ساختار، اینجا علم محض است نه مدرک. پس اشکالی ندارد یک مهندس بیشتر از چارچوبی که آن ساختار قبلی تعیین کرده بفهمد و عملیات انجام بدهد. این البته همه ماجرا نیست. شما درست در حالی که دارید یک کار مهم و حیاتی برای کشور انجام می دهید، باید ساختارشکنی هم بکنید. شما حساب کنید این آدمها رفته اند در محیطی که ساختارش از دهها سال قبل چیده شده و دیسیپلین خاص خودش را دارد که هر کس در همان حیطه ای که برایش تعریف شده باید کار کند، کار را شروع و به نتیجه می رسانند.
🔺دوست، هم دانشگاهی و همکار قدیمی شهید احمدی روشن که ذکر نام وی مقدور نیست
🌱 @MostafaAhmadiRoshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگ_زیارت_شهدا
روا بود که گریبان ز هجر پاره کنم
دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم؟!
🌱 @MostafaAhmadiRoshan
#مصاحبه
حاج خانم! خود شهید در رابطه با شهادتشان حرفی زده بودند⁉️
🔸نه، اصلا! مصطفی اصلا باعث رنجش من نمیشد، به هیچ عنوان! ببینید من هر چه بگویم شما نمیتوانید رابطه من با او را حس کنید. من از بچگیاش وحشتناک به او وابسته بودم.
🔹هیچ کدام از اعضای خانواده هم اعتراضی نداشتند. همیشه میگفتند مامان! خود ما هم داداشی را طور خاصی دوست داریم و اصلا هم ناراحت نمیشویم که شما خیلی خیلی بیشتر به او وابسته ای!
🔸فاطمه جان (همسر شهید) میدانند هیچ کدام اعتراضی نمیکردند، حتی خود خانومش. وقتی میآمد منزل ما، میگفت نخود، نخود، هر کسی سریع برود پیش مادر خود! (با بغض میگویند) هیچ کس هم اعتراضی به این رابطه نداشت، انگار همه میدانستند که عمرش خیلی کوتاه است.💔
🔹از 3، 4 ماه پیش خیلی به هم ریختهبودم. خودم هم نمیدانستم چرا این طوری شدهام. مثلا یادم هست یک بار داشتم میرفتم ببینمش، در طول مسیر با خودم میگفتم مگر من چند سال زندهام، اگر این با شهادت جاودانه شود مگر چه ایرادی دارد؟!
دقیق تو ذهنم نمیآمد ولی چنین احساسی را داشتم. بعد هم استغفار میکردم و برای سلامتیاش قرآن میخواندم و نذر و نیاز میکردم.
🌱 @MostafaAhmadiRoshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگ_زیارت_شهدا
به کویت گر چنین آشفته میگردم
مکن منعم...
دلی گم کرده ام اینجا و میجویم نشانش را...
🌱 @MostafaAhmadiRoshan