eitaa logo
شهید مصطفی احمدی روشن🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
258 ویدیو
7 فایل
🌷دانشمند نخبه هسته‌ای؛ جوان مومن انقلابی؛ شهید مصطفی احمدی روشن 🎓مهندسی شیمی دانشگاه شریف 🔰معاون بازرگانی سایت نطنز ✅دبیر ستاد تدابیر ویژه سازمان انرژی اتمی 🏆عامل کلیدی غنی سازی۳/۵ و۲۰٪ 🎯کنترل ویروس استاکس نت در نطنز کانال زیر نظر خانواده شهید💯
مشاهده در ایتا
دانلود
|قسمت چهارم| او مهندسی شیمی می خواند، من شیمی آلی. هم دانشگاهی بودیم. دور از چشم من، زیر نظرم داشت. بعدها می گفت: «حیا و حجب و حجاب، اولین دلایلی بود که انتخابت کردم.» چند ماه همين طور زیرنظرم داشت، تا این که مطمئن شده بود شریک زندگی اش را پیدا کرده. دوستی داشت به نام روح الله اکبری. همسر او را واسطه کرد تا پیغامش را به من برساند. اسفند سال هشتاد بود. خانم اکبری مرا صدا کرد. قضيه را گفت این اولین زمینه ی آشنایی من با مصطفی بود. از آن به بعد تحقيقات من شروع شد. معاون فرهنگی بسیج دانشگاه بود...
با بچه های بسیج صبح تا شب می دویدند، فعالیت می کردند. کنگره ی شهدا راه می انداختند، اردوی راهیان نور می بردند. خاطرات شهدا را جمع آوری می کردند، برای شهدا مراسم می گرفتند. خلاصه برای خودشان دنیای قشنگی درست کرده بودند. من هم وارد این دنیا شدم و به عضویت بسیج در آمدم. چند وقت بعد من هم شده بودم یک دانشجوی فعال فرهنگی، به خانواده شهدای دانشگاه سرکشی می کردیم. با پدر و مادر شهدا مصاحبه می کردیم. پرونده ی فرهنگی شهدا را تکمیل می کردیم. یک بار رفتیم اردوی جنوب، اختتامیه اش را در دانشگاه برگزار کردیم. من هم از مجریان برنامه بودم. وقتی تحقیقات اولیه به نقطه ای رسید
که نسبت به هم شناخت پیدا کردیم، دیگر وقتش بود با هم حرف بزنیم. سه ما از اولین پیشنهاد خواستگاری اش گذشته بود و اردیبهشت ۸۱ بود که قرار را با حضور خانم اکبری جلوی مسجد دانشگاه گذاشتیم. این اولین جلسه ی گفتگوی من با مصطفی بود. ملاک هایش را برای ازدواج گفت. تأکید داشت علاوه بر همسرش، خانواده ی همسرش هم مؤمن باشند. تقوا، ایمان و اخلاق همسر برایش خیلی مهم بود. هر چه او گفت، دیدم ملاکهای من هم هست. هم کفو هم بودیم. در آن جلسه، ویژگی های برجسته ی مصطفی را سادگی دیدم. تقوا دیدم. همان جا به من ثابت شد که مهربان است. صداقت دارد. هیچ نقطه ضعفی
را مخفی نمی کرد. دانشجو بود. کار نداشت، سربازی نرفته بود. وضعیت خانواده اش را گفت. ویژگی های شخصیتی خودش را، اهدافش را. برای من جالب بود که یک جوان از ابتدا این قدر صادق باشد. وعده و وعیدهای الکی ندهد. بعد گفت: البته من تواناییش رو دارم که یک زندگی ایده آل برای شما درست کنم.» من هم از عمق وجود باور کردم. 🔺به نقل از: همسرِ شهید منبع: کتاب من مادر مصطفی 💫 @MostafaAhmadiRoshan
|قسمت پنجم| _ سال سوم دانشگاه بود، به من زنگ زد، گفت: «دختری تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادی ملاکهاش قابل قبوله. اگه شما اجازه بدین، میخوام باهاش صحبت کنم. اونم در حضور همسر دوستم؛ روح الله اکبری» گفتم: اشکالی نداره. چند بار تأکید کرد: «مامان جون، خودت داری اجازه میدی آ! بعدأ حرف وحدیثی نباشه؟» گفتم: نه مادر. چه حرف و حدیثی؟ صحبت های مقدماتی را انجام داد. خواهر بزرگش را فرستادم تا دیدار و صحبتی با خانم داشته باشد. بعد هم اجازه بگیرد برای خواستگاری. خواهرش رفت و پسندید. اما تا برنامه خواستگاری یک سال فاصله افتاد چون مصطفی درسش تمام نشده بود و پدر فاطمه خانه موافقت نکرده بود که
قرار خواستگاری گذاشته شود. خلاصه خواستگاری موکول شد به یک سال بعد یعنی فارغ التحصیلی مصطفی. روز خواستگاری، با اتوبوس جاده ای راه افتادیم سمت تهران. از قضا اتوبوس در بین راه خراب شد و من به قرار نرسیدم... مصطفی اصلا انتظار این اتفاق نابهنگام را نداشت. بعد از شنیدن چند بار جواب منفی ، ۳ ماه پافشاری کرد تا فاطمه خانم را راضی کند که شخصا حرف هایش را بشنود. بعد از راضی کردن او هم حدود 1 سال منتظر مانده بود تا درسش تمام شود و بالاخره پدر فاطمه خانم به او اجازه ی خواستگاری بدهد. پدر فاطمه خانم گفته بود برو درست را
تمام کن و بعد اگر خواستی دوباره بيا، اما قول نمیدهم دخترم را برایت نگه دارم. مصطفی روز های طولانی و پر تشویشی را سپری کرده بود. در تمام آن مدت به خاطر موضوع خواستگاری، روی درس و دانشگاهش تمرکز کافی نداشت و حتی آن کار آزمایشگاهی که یکی از اساتیدش به او سپرده بود را برای مدتی رها کرده بود... حالا بعد از پشت سر گذاشتن تمام آن روز های سخت، درست در روز موعود ، به خاطر خراب شدن اتوبوس نتوانسته بود به همراه مادرش به قرار خواستگاری برسد.... _ وقتی رسیدیم به تهران که شب شده بود...
با مصطفی رفتیم خانه ی آقا روح الله. تلفن زدیم و قرار را موکول کردیم به فردا. بعدازظهر فردا رفتیم خدمت پدر و مادر عروس خانم، مصطفی داخل نیامد. با مادرش صحبت کردم، با مادر بزرگش صحبت کردم. آنها هم کلیاتی را از من پرسیدند. عروس خانم آمد، یک فرصت کوچک پیش آمد که مادرش رفت تلفن جواب بدهد، گفتم: فاطمه خانم، مصطفی تک پسر منه، عروس یه دونه شدن کمی سخته. میتونی؟ گفت: «حاج خانم سعی می کنم که بتونم. میدونم سخته، ولی سعی می کنم.» كل صحبتی که بین من و فاطمه خانم رد و بدل شد، همین بود. خانواده اش می خواستند مصطفی را هم ببینند. او در کوچه منتظر من بود. آمدم پایین، گفتم: «بریم گل و شیرینی بگیریم.» صحبت مصطفی با پدر فاطمه خانم دو، سه ساعتی طول کشید... 🔺به نقل از: مادر شهید منبع: کتاب من مادر مصطفی 💫 @MostafaAhmadiRoshan