eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1هزار ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت آن روز در مرکز حزب خلق عرب، برای به دام افتادنم جشن
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت تندی تابش آفتاب آن چنان بود که چشمم از سوزش عرق سرازیر شده میسوخت. ما را پشت دروازهای نگه داشتند. بعد از باز شدن دری کوچک با دستهای بسته، بدن نیمه برهنه، موهای ژولیده و بدن کاملا خیس عرق وارد ساختمان استخبارات بغداد شدیم. همه کسانی که ما را می دیدند، با تعجب و تمسخر و شماتت نگاهمان می کردند. بعضی هم می خندیدند. ما را داخل اتاق کوچکی بردند که نیم دایره بود و پنجره کوچکی به حیاط داشت. وقتی در به رویمان بسته شد، برای چند لحظه احساس راحتی کردیم. هرکدام گوشه ای روی زمین ولو شديم. بدنها دردناک بود. عفونت زخم و آثار شکنجه و درد و رنجی که در روح و جسممان موج میزد، هنوز فروکش نکرده بود. همه می دانستیم که باید خود را برای اوضاع بدتری آماده کنیم. بعدها فهمیدم اتاقی که در آن بودیم، جایی بود که همه أسرای تازه وارد را آنجا نگهداری می کردند و بعد از بازجویی و شکنجه به اردوگاه های مختلف منتقل می کردند. گاهی در همان اتاق کوچک نیم دایره ای که ابعادش دو متر در سه متر بود، تعداد زیادی از اسرا را نگه می داشتند؛ به طوری که برای نشستن و خوابیدن جا نبود؛ اما این بار خوشبختانه ما فقط شش نفر بودیم. آن طور که بعدها فهمیدم، روال کار بعثی ها این گونه بود که هر چهل روز به محض آمدن أسرای جدید، گروهی از بخش فارسی رادیو تلویزیون عراق می آمدند و با آنها مصاحبه می کردند. چهل روز گذشته بود و ما شش تازه وارد، می بایست برای مصاحبه آماده میشدیم. صبح روز دوم بود. من و حبیب نگران از آنچه ممکن است بر سرمان بیاید، کنار پنجره کوچک رو به حیاط ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. ناگهان دروازه ورودی ساختمان با سروصدا باز شد و در ماشین سواری داخل محوطه حیاط آمدند. چند نفر پیاده شدند و به طرف ساختمان اصلی رفتند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت هر دو کنجکاو و نگران به ماشین و سرنشینانی که از آن پیاده شده بودند، نگاه می کردیم. رنگ از صورتم پرید و خشکم زد. ناله ای سر دادم و محکم بر سرخود زدم آرامشم را از دست داده بودم و هراسی از آنچه دیده بودم، به دلم نشسته بود. مرتب می گفتم: - آه بویه اویلی (آه پدرم ای وای ای وای) یکی از آنها که دستگاه ضبط صوت و میکروفونی در دست داشت و به طرف ورودی ساختمان می رفت، دلم را به لرزه درآورد. حبیب با دیدن این تغییر ناگهانی حالم، نگران پرسید: - چه شده صالح؟ دست پاچه شده بودم. رو به دوستانم گفتم: - دوستان فاتحه ام را بخوانید! این که من دیدم، اگر من را ببیند، من را لو میدهد. دیگر کارم تمام است! به شما وصیت می کنم هر وقت که موقعیتی پیش آمد و صلیب سرخیها آمدند، به آنها بگویید که صالح زندانی سیاسی در زندان های شاه بود و اینها او را کشتند. حتما اسمم را به صلیب سرخی ها بگویید؟ حبیب با دست پاچگی گفت: - مگر این کیست؟! با صدایی که به وضوح می لرزید، گفتم: - این دشمن قسم خورده من است؟ صدای قدم ها آمد. حبیب که متوجه وخامت اوضاع شده بود و موقعیتم را درخطر می دید، با دست پاچگی گفت: - ولک ملاصالح! دارند می آیند؛ زود برو زیر پتوها پنهان شو، خودت را به خواب بزن. زود باش! من را نمی شناسند، اما اگر تو را ببینند، برایت بد میشود. به سرعت زیر پتوها پنهان شدم. قلبم به شدت می تپید. رنگم پریده و بدنم عرق کرده بود و میلرزیدم، این جمله را زیر لب تکرار می کردم: - اذا جاء القدر غمى البصر. (موقع قضا و قدر، هیچ چیز جلودارش نیست) کسی که از دیدنش خود را باخته بودم، همان فؤاد سلسبیل بود. او هم من را خوب میشناخت. خرمشهری بود و در فتنه خلق عرب پس از انقلاب که منجر به کشته شدن مردم بی گناه بسیاری شده بود، شرکت داشت. او با منافقان و ضدانقلاب همکاری داشت و به طرف مردم تیراندازی کرده و عده ای را هم کشته بود. در عملیاتی با پاسدارها و انقلابیون درگیر شد، مجروح شد و همان طور زخمی به عراق فرار کرد. در عراق به بعثی ها پیوست و در رادیو تلویزیون عراق، مجری بخش فارسی شد. کارش مصاحبه با اسرای ایرانی برای استخبارات عراق بود و آنچه به نفع رژیم صدام بود، از زبان اسرا بازگو می کرد. از بخت بدم، فؤاد من را می شناخت و می دانست گوینده بخش عربی رادیوی آبادانم؛ همان کسی هستم که اطلاعيه ها را می خواند و نیروهای عراقی را تشویق به تسلیم می کرد و از اسرا بازجویی می کرد. قلبم چنان با شدت میزد که قفسه سینه ام تیر می کشید. زیر پتوها داشتم خفه میشدم، اما چاره ای نداشتم. صدای زمزمه دعای دوستانم را می شنیدم. در با صدایی خشک و بلند باز شد. صدای مأموران و دو نفر دیگر را که با آنها امده بودند، میشنیدم. صدای فؤاد برایم آشنا بود. شروع به صحبت با همراهانم کرد. از ترفندی خاص استفاده می کرد. می پرسید و جواب را به نفع بعثیها تحریف می کرد. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت با همه کسانی که در اتاق بودند، مصاحبه کرد. حبیب برایم تعریف کرد: وقتی کار فؤاد تمام شد و می خواست برود، برگشت و نگاهی به برآمدگی غیرعادی پتوها کرد. رنگ از صورتمان پرید. در دلم گفتم وای فاتحة صالح خوانده است! فؤاد با کنجکاوی به طرف کوپه پتوها آمد و با پوتین ضربه ای به آن زد. متوجه چیزی زیر پتوها شد. خم شد و پتوها را کنار زد. من که تا آن لحظه خود را به خواب زده بودم، انگار سطل آبی رویم ریخته بودند و تمام بدن و موها و صورتم خیس عرق شده بود. چشمان فؤاد با دیدن من از تعجب گرد شد. کمی نگاهم کرد. بعد با صدای بلند خندید و فریاد زد: - تعالوا شوفوا ياهو إهنا. هذه (بیایید ببینید چه کسی اینجاست!) ملاصالح این همان ملاصالح است که در رادیوی خمینی کار می کند. بیایید ببینید! خوشحال بود و فریاد میزد. صدای دویدن و همهمه در راهرو شنیده می شد. مأموران در اتاق ریختند. خودم را باختم و هاج و واج کنار پتوها نشسته بودم و به آنها نگاه می کردم. ناگهان به من حمله ور شدند و من را کتک زنان کشیدند و به اتاق بازجویی بردند. بازجوها با کتک نامم را می پرسیدند و من با فریاد و درد می گفتم: - انا صالح البحار! انا سماچ. (من صالح دریانوردم! من ماهیگیرم.) فؤاد سلسبیل هم که در شکنجه همکاری می کرد، داد میزد: - هذه الملعون يجذب؛ هذه ملاصالح! ( این ملعون دروغ می گوید: این ملاصالح است) یکی از مأمورها گفت: _تو اشتباه میکنی او صالح بحاره! او و همراهانش را ما روی لنج ماهیگیری دستگیر کردیم. فؤاد گفت: - او در رادیوتلویزیون خمینی کار می کند و با اسرا مصاحبه می کند، اعلامیه های خمینی را می خواند، من او را خوب می شناسم. با حرف های سلسبيل، دیگر برای مأموران روشن شده بود که من به آنها دروغ گفته و صالح ماهیگیر و تاجر میوه و تره بار نیستم. زیر ضربات فریاد می کشیدم و ناله هایم ساختمان را می لرزاند. آن قدر زدند که خون بالا آوردم و سروصورتم زخمی و کبود شد. لبهایم شکافت و به شدت ورم کرد. خون از میان موهای سرم سرازیر شد. وقتی من را بیهوش به سوی اتاق می بردند، بدنم روی زمین کشیده می شد. در اتاق را باز کردند و بدن نیمه جانم را به درون اتاق پرت کردند. این بار به سمت دوستانم حمله کردند و آنها را.... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 4⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت این بار به سمت دوستانم حمله کردند و آنها را با لگد و ضربات باتوم کشان کشان به اتاق بازجویی بردند. صدای بازجوها و ناله و فریاد دوستانم در راهرو و کل ساختمان می پیچید. بی جان روی زمین افتاده بودم. چشمهایم بسته بود، اما صداها را می شنیدم. - شما با حزب الدعوه چه رابطه ای دارید؟ - مقصدتان کجا بود؟ - چرا هویت اصلی خودتان را مخفی کردید؟ یکی از مأمورها حبيب را با ضربات باتوم به شدت می زد، فحش میداد و دیوانه وار فریاد میزد: - بگو کجا میخواستید بروید؟ کجا؟ صدای حبیب را می شنیدم. خودش هم تعریف کرد: چنان از پارگی دهانم خون بیرون می زد و لبهایم ورم کرده بود که نای حرف زدن نداشتم. از شدت درد با ناله فریاد میزدم: - بابا! ما لنج داریم، بارمان سبزی و گوجه بود، ما حزب الدعوه نمی شناسیم. باور کنید ما ماهیگیر هستیم و با سیاست کاری نداریم. ما فقط به فکر نان زن و بچه مان هستیم. گزارش فؤاد سلسبیل کار خودش را کرده بود. بازجوها همان کاری که با من کردند، با آنها هم کردند. نفسشان به شماره افتاده بود و سروصورت و بدنشان خیس عرق شده بود. حبیب الله و ناخدا صهیود و پسرانش و حسین زویداوی، زیر کتک های آنها فریاد می زدند و ناله شان در ساختمان طنین انداخته بود؛ طوری که باعث رعب و وحشت دیگر زندانیان شد که بیشتر آنها سرباز و مردم عادی مخالف رژیم بودند. فؤاد سرمست و خوشحال از خوش خدمتی اش به بعثیها از ساختمان استخبارات بیرون رفت تا خبر دستگیری من را به دوستان حزبی اش بدهد. او با خوشحالی میرفت و حال من و دوستانم رو به وخامت گذاشته بود. آن شب بعد از شکنجه فراوان دوستانم را از من جدا و آنها را به اردوگاه الرشید بردند. مرا به سلولی کوچک و تاریک انتقال دادند. اسارت من از همان لحظه که فؤاد شناسایی ام کرد، شروع شده بود. فؤاد سلسبیل به مرکز حزب خلق عرب رفته بود و به دوستانش اطلاع داده بود که چه نشسته اید که ملاصالح در دست ما اسیر شده. برویم او را تحویل بگیریم و تخلیه اطلاعات و بعد هم اعدام کنیم تا درس عبرتی برای عربهایی شود که با فارس ها همکاری می کنند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 5⃣3⃣ 👈 بخش دوم: جنگ و اسارت آن روز در مرکز حزب خلق عرب، برای به دام افتادنم جشن گرفتند و شراب خوردند؛ زیرا اینها دشمن خونی من بودند و مرا در کشته شدن اعضای حزبشان به دست تیمسار مدنی شریک می دانستند. روز بعد در اطلاعیه ای که از بخش فارسی رادیو تلویزیون بغداد پخش شد، گوینده با خوشحالی عنوان کرد: خمینی، بلبلت را گرفتیم. منظور من بودم. روزنامه های وطنی که فکر می کردند منظور از بلبل، صادق آهنگران است، در تیتری نوشتند: بلبل ما در جبهه ها در حال خواندن است. اگر راست می گویید، نشانش بدهید.» دروازه بزرگ استخبارات باز شد، چند ماشین سواری به سرعت وارد حیاط شدند. صدای سرودی مهیج از بلندگوی نصب شده در حیاط شنیده می شد. سران مزدور و عاملان فتنه خلق عرب در خرمشهر، سید هادی مزاری، ابوعواد و فؤاد سلسبيل و چند تن دیگر که باعث کشته شدن مردم بی گناه بسیاری در فتنه خرمشهر شدند، از ماشین ها پیاده شدند و به اتاق رئیس زندان استخبارات ابو وقاص رفتند. سربازانی که بعدها با من دوست شدند، تعریف کردند: آنها هرچند وقت یک بار به دنبال شکارشان که من بودم، می آمدند. صدایشان در اتاق می پیچید که با اصرار و خواهش از رئیس زندان می خواستند من را تحویلشان بدهد. سلسبیل می گفت: او کسی است که با اسرای عراقی بدرفتاری و با رژیم خمینی همکاری می کرده است؛ باید او را به ما تحویل بدهید تا محاکمه و مجازاتش کنیم. منافقان برای بردنم با رئیس زندان چانه می زدند که هر بار دست از پا درازتر برمی گشتند. در یکی از اتاق های داخل راهرو، انواع ابزار شکنجه به چشم می خورد. دیدن وسایل مخوف شکنجه، چنان ترسی به تک تک سلول های انسان می ریخت که تا _ مدت ها با یادآوری اش دلم میلرزید و بیمار می شدم. اتاقی که بر سردرش جمله ای وحشتناک نوشته شده بود که مو را بر تن بیننده سیخ میکرد: «لا يدخل فيه انسانا حتى يخرج انسانة جديدة». (هیچ انسانی وارد این اتاق نمی شود، مگر این که انسان جدیدی خارج میشود!) یعنی آن قدر شکنجه اش می کردند که یا می مرد یا دیوانه می شد یا همه چیز را می فروخت. من توی همان اتاق افتاده بودم. آن قدر شکنجه ام کردند که نای فریاد زدن نداشتم. در عجب بودم که چطور زیر آن همه شکنجه های مختلف مأموران استخبارات دوام آورده ام. دندانهایم خرد شده بود. صدای داد و فریاد بازجوها در راهرو می پیچید. عصبانیتشان از این بود که خودم را به نامی دیگر معرفی کرده بودم. بی رحمانه کتک می زدند و من بين هوشیاری و بیهوشی خدا را صدا می زدم و فقط یک جمله می گفتم: - انا صالح البحار! انا صالح البحار! کم کم نیرویم تحلیل رفت و ساکت شدم. بازجوها خیس عرق و نفس زنان از زدنم دست کشیدند، بیهوش و رو به مرگ، من را کشان کشان به درون اتاق تاریکی که سلولم بود، بردند. انگار هر روز سهمیه ای داشتم که بایستی آن را دریافت می کردم و آن شکنجه بود. با صدای ناله خودم به هوش آمدم. پیگیر باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
چشـم مـن با دیـدن روی شــما روشـن مـے شـود.. ای همـیشہ باعـث لبخنـد مـن... 🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔹زمانی که در خانه بود از اوقات خود به نحو احسن استفاده می‌کرد به طوری که خواهر زاده وی می گوید:«دایی هر وقت به خانه ما می‌آمد به من قرآن یاد می‌داد مرا با خود به دعای توسل و کمیل می‌برد.» 🔹علی رغم مهارت‌های زیاد در ورزش و قدرت بدنی بالا ولی  بسیار متواضع متین و خوش اخلاق بود و از کِبر و غرور دوری می‌کرد. و این خلق نیکو و حسن رفتار و گفتار در نوشته‌هایش ملموس بود چنان‌چه در وصیت نامه‌اش می‌آورد:«…با اخلاق خوب، دیگران را به جمع خود دعوت کنید و با رفتار خوش، دل مستضعفان را شاد نمایید چرا که آنان به شما بسیجیان دل بسته اند. ای مسئولین گروه مقاومت مواظب نور چشمان امام باشید و از به خطا رفتن آن‌ها جلوگیری کنید … کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شهید مهدی پیرمحمدی در سال 1362 به هنگام شناسایی در اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مهدى پيرمحمدى‏ فرزند: احمدعلى‏ تاريخ تولد: 1335 تاريخ شهادت: 1362 مسئوليت: فرمانده گردان وليعصر(عج) "مهدى پيرمحمدى" در سال 1335 شمسى در زنجان در خانواده‏ اى مذهبى و مستضعف متولد شد. او پنجمين و تنها فرزند ذكور «احمدعلى» و «عادله باقرى» بود. وى دوران تحصيلى را با آموزش قرآن آغاز كرد. جديت مهدى در فراگيرى قرآن باعث تشويق او در مسجد و هيأتهاى مذهبى شد. پس از آموزش كامل قرآن به مدرسه رفت. او دوران ابتدايى را در سال 1342 در دبستان «فرهنگ» آغاز كرد و با وجود كمبود امكانات رفاهى خانواده اين دوره را با موفقيت پشت سر گذاشت. در سال 1347 دوره راهنمايى را در مدرسه شهيد منتظرى فعلى زنجان پى گرفت و با به پايان رساندن اين مقطع، در سال 1350 وارد هنرستان صنعتى اين شهر شد. در اين دوران، مهدى علاوه بر تحصيل در رشته معمارى به منظور كمك به معيشت خانواده ساعاتى از روز را در كنار پدر به ساختن جعبه مى‏ گذراند. آشنايى و انس با قرآن و اسلام باعث شكل‏گيرى شخصيت مذهبى و انقلابى در آغاز دوران جوانى در او شد. پيش از انقلاب با همفكرى دوستانش و بنا به فرمان حضرت امام(ره) از رفتن به سربازى خوددارى كرد و اوقات فراغت خود را با مطالعه كتب دكتر شريعتى و استاد مطهرى و همچنين رفتن به مسجد و شركت در هيأت‏ هاى مذهبى و نوحه‏ خوانى مى ‏گذراند. با آغاز نهضت اسلامى در سالهاى 56 و 57 با گروهى از دوستان به صف مردم انقلابى پيوست و عمليات ‏هاى انقلابى از قبيل حمله به ادارات و نظاميان رژيم شاه را اجرا كرد و به شعارنويسى در سطح شهر پرداخت. پس از پيروزى انقلاب و استقرار نظام جمهورى اسلامى به همراه همان دوستان خود سپاه زنجان را تشكيل داد و با آغاز غائله كردستان حدود يك سال به مناطق (جوانرود، اشنويه، بوكان و مهاباد) اعزام شد. با شروع جنگ تحميلى عازم جبهه‏ هاى نبرد شد و تا آخرين لحظه دست از تلاش و فداكارى برنداشت. وى در تمام مدت فعاليت در سپاه و جبهه با داشتن مسؤوليت و سمتهاى مختلف هرگز سخنى از آنها به ميان نمى ‏آورد. با وجود تمايل زياد والدين به ازدواج معتقد بود تا زمانى كه جنگ ادامه دارد تشكيل خانواده نخواهد داد. مهدى پيرمحمدى در سمت فرماندهى، فردى شجاع بود و به نظم و انضباط نيروهاى تحت امر و برنامه‏ريزى در امور نظامى بسيار اهميت مى ‏داد. در انتخاب نيروها همواره در پى افراد كارآمد، زبده، مؤمن و مخلص در گروه ها تحت فرماندهى خود بود. از صدور مستقيم دستور به افراد تحت امر خوددارى مى ‏كرد و در صورتى كه با بى‏نظمى و يا مشكلى در بين نيروها مواجه مى ‏شد،از برخورد نامطلوب خوددارى و به تذكرى اكتفا مى ‏كرد و يا درصدد حل آن برمى ‏آمد شهید پیرمحمدی به هنگام بازگشت از جبهه به ملاقات خانواده شهدا و ديدار اقوام و دوستان مى‏رفت در عمليات محرم شهيد حسن باقرى معاون اول و شهيد محمدناصر اشترى معاون دوم مهدى بودند. پس از شناسايى منطقه عملياتى به مهدى پيرمحمدى و تعدادى از بسيجيان دستور اعزام به محل داده شد. پس از طى مسافتى با نيروهاى بعثى روبرو شدند. مهدى پيرمحمدى ابتدا اجازه شليك به نيروها نمى ‏داد ولى سرانجام بناچار با نيروهاى عراقى درگير مى ‏شوند و به نيروهايش دستور مى ‏دهد با توپهاى جديد كارى نداشته باشند و تنها توپهاى قديمى را منهدم كنند تا بتوانند توپ هاى جديد را به غنيمت گيرند. با ادامه درگيرى وقتى از نيروهاى كمكى خبرى نشد، طى تماسى با فرمانده لشكر متوجه شد كه از هدف تعيين شده پيشتر رفته و در حلقه محاصره دشمن افتاده‏ اند. صبح روز بعد بدون آنكه توجه دشمن را جلب كنند اقدام به عقب ‏نشينى كردند ولى در همين هنگام گلوله‏ اى به پاى مهدى اصابت كرد و او مجروح شد. مهدى پيرمحمدى طى 5/4 سال حضور در جبهه دو بار مجروح شد: يك بار از ناحيه سينه و سر و صورت و بار ديگر از ناحيه بالاى زانو زخمى شد. بنابه ‏گفته پدرش مهدى جهت معالجه به تهران انتقال يافت و پس از بهبود نسبى طى دوران نقاهت به زيارت امام رضا (ع) رفت و بعد به زنجان بازگشت. پس از بهبودى در كنگره فرماندهان سپاه شركت كرد و در قدردانى از زحماتش اوركتى به وى اهدا شد. اين اوركت را به هنگام شهادت به تن داشت. پس از كنگره فرماندهان همراه با نيروهاى اعزامى راهى جبهه شد. فرمانده لشكر مهدى پيرمحمدى را فاقد توانايى لازم براى فرماندهى گردان مى‏ دانست ولى مخالفت حسن باقرى با اين نظر و حساسيت عمليات خيبر سبب شد كه فرمانده لشكر، وى را در سمت فرماندهى گردان ابقاء كند. شهيد محمدناصر اشترى مى‏ گويد:«من و دو نفر ديگر به كنار دجله رفتيم ولى قايق نبود. مهدى به من گفت اطراف را نگاه كن شايد حسن باقرى را پيدا كنى، من تا دنبال حسن باقرى بروم مهد ى با يك فروند هلى ‏كوپتر براى شناسايى رفته بود».