eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹زمانی که در خانه بود از اوقات خود به نحو احسن استفاده می‌کرد به طوری که خواهر زاده وی می گوید:«دایی هر وقت به خانه ما می‌آمد به من قرآن یاد می‌داد مرا با خود به دعای توسل و کمیل می‌برد.» 🔹علی رغم مهارت‌های زیاد در ورزش و قدرت بدنی بالا ولی  بسیار متواضع متین و خوش اخلاق بود و از کِبر و غرور دوری می‌کرد. و این خلق نیکو و حسن رفتار و گفتار در نوشته‌هایش ملموس بود چنان‌چه در وصیت نامه‌اش می‌آورد:«…با اخلاق خوب، دیگران را به جمع خود دعوت کنید و با رفتار خوش، دل مستضعفان را شاد نمایید چرا که آنان به شما بسیجیان دل بسته اند. ای مسئولین گروه مقاومت مواظب نور چشمان امام باشید و از به خطا رفتن آن‌ها جلوگیری کنید … کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شهید مهدی پیرمحمدی در سال 1362 به هنگام شناسایی در اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. مهدى پيرمحمدى‏ فرزند: احمدعلى‏ تاريخ تولد: 1335 تاريخ شهادت: 1362 مسئوليت: فرمانده گردان وليعصر(عج) "مهدى پيرمحمدى" در سال 1335 شمسى در زنجان در خانواده‏ اى مذهبى و مستضعف متولد شد. او پنجمين و تنها فرزند ذكور «احمدعلى» و «عادله باقرى» بود. وى دوران تحصيلى را با آموزش قرآن آغاز كرد. جديت مهدى در فراگيرى قرآن باعث تشويق او در مسجد و هيأتهاى مذهبى شد. پس از آموزش كامل قرآن به مدرسه رفت. او دوران ابتدايى را در سال 1342 در دبستان «فرهنگ» آغاز كرد و با وجود كمبود امكانات رفاهى خانواده اين دوره را با موفقيت پشت سر گذاشت. در سال 1347 دوره راهنمايى را در مدرسه شهيد منتظرى فعلى زنجان پى گرفت و با به پايان رساندن اين مقطع، در سال 1350 وارد هنرستان صنعتى اين شهر شد. در اين دوران، مهدى علاوه بر تحصيل در رشته معمارى به منظور كمك به معيشت خانواده ساعاتى از روز را در كنار پدر به ساختن جعبه مى‏ گذراند. آشنايى و انس با قرآن و اسلام باعث شكل‏گيرى شخصيت مذهبى و انقلابى در آغاز دوران جوانى در او شد. پيش از انقلاب با همفكرى دوستانش و بنا به فرمان حضرت امام(ره) از رفتن به سربازى خوددارى كرد و اوقات فراغت خود را با مطالعه كتب دكتر شريعتى و استاد مطهرى و همچنين رفتن به مسجد و شركت در هيأت‏ هاى مذهبى و نوحه‏ خوانى مى ‏گذراند. با آغاز نهضت اسلامى در سالهاى 56 و 57 با گروهى از دوستان به صف مردم انقلابى پيوست و عمليات ‏هاى انقلابى از قبيل حمله به ادارات و نظاميان رژيم شاه را اجرا كرد و به شعارنويسى در سطح شهر پرداخت. پس از پيروزى انقلاب و استقرار نظام جمهورى اسلامى به همراه همان دوستان خود سپاه زنجان را تشكيل داد و با آغاز غائله كردستان حدود يك سال به مناطق (جوانرود، اشنويه، بوكان و مهاباد) اعزام شد. با شروع جنگ تحميلى عازم جبهه‏ هاى نبرد شد و تا آخرين لحظه دست از تلاش و فداكارى برنداشت. وى در تمام مدت فعاليت در سپاه و جبهه با داشتن مسؤوليت و سمتهاى مختلف هرگز سخنى از آنها به ميان نمى ‏آورد. با وجود تمايل زياد والدين به ازدواج معتقد بود تا زمانى كه جنگ ادامه دارد تشكيل خانواده نخواهد داد. مهدى پيرمحمدى در سمت فرماندهى، فردى شجاع بود و به نظم و انضباط نيروهاى تحت امر و برنامه‏ريزى در امور نظامى بسيار اهميت مى ‏داد. در انتخاب نيروها همواره در پى افراد كارآمد، زبده، مؤمن و مخلص در گروه ها تحت فرماندهى خود بود. از صدور مستقيم دستور به افراد تحت امر خوددارى مى ‏كرد و در صورتى كه با بى‏نظمى و يا مشكلى در بين نيروها مواجه مى ‏شد،از برخورد نامطلوب خوددارى و به تذكرى اكتفا مى ‏كرد و يا درصدد حل آن برمى ‏آمد شهید پیرمحمدی به هنگام بازگشت از جبهه به ملاقات خانواده شهدا و ديدار اقوام و دوستان مى‏رفت در عمليات محرم شهيد حسن باقرى معاون اول و شهيد محمدناصر اشترى معاون دوم مهدى بودند. پس از شناسايى منطقه عملياتى به مهدى پيرمحمدى و تعدادى از بسيجيان دستور اعزام به محل داده شد. پس از طى مسافتى با نيروهاى بعثى روبرو شدند. مهدى پيرمحمدى ابتدا اجازه شليك به نيروها نمى ‏داد ولى سرانجام بناچار با نيروهاى عراقى درگير مى ‏شوند و به نيروهايش دستور مى ‏دهد با توپهاى جديد كارى نداشته باشند و تنها توپهاى قديمى را منهدم كنند تا بتوانند توپ هاى جديد را به غنيمت گيرند. با ادامه درگيرى وقتى از نيروهاى كمكى خبرى نشد، طى تماسى با فرمانده لشكر متوجه شد كه از هدف تعيين شده پيشتر رفته و در حلقه محاصره دشمن افتاده‏ اند. صبح روز بعد بدون آنكه توجه دشمن را جلب كنند اقدام به عقب ‏نشينى كردند ولى در همين هنگام گلوله‏ اى به پاى مهدى اصابت كرد و او مجروح شد. مهدى پيرمحمدى طى 5/4 سال حضور در جبهه دو بار مجروح شد: يك بار از ناحيه سينه و سر و صورت و بار ديگر از ناحيه بالاى زانو زخمى شد. بنابه ‏گفته پدرش مهدى جهت معالجه به تهران انتقال يافت و پس از بهبود نسبى طى دوران نقاهت به زيارت امام رضا (ع) رفت و بعد به زنجان بازگشت. پس از بهبودى در كنگره فرماندهان سپاه شركت كرد و در قدردانى از زحماتش اوركتى به وى اهدا شد. اين اوركت را به هنگام شهادت به تن داشت. پس از كنگره فرماندهان همراه با نيروهاى اعزامى راهى جبهه شد. فرمانده لشكر مهدى پيرمحمدى را فاقد توانايى لازم براى فرماندهى گردان مى‏ دانست ولى مخالفت حسن باقرى با اين نظر و حساسيت عمليات خيبر سبب شد كه فرمانده لشكر، وى را در سمت فرماندهى گردان ابقاء كند. شهيد محمدناصر اشترى مى‏ گويد:«من و دو نفر ديگر به كنار دجله رفتيم ولى قايق نبود. مهدى به من گفت اطراف را نگاه كن شايد حسن باقرى را پيدا كنى، من تا دنبال حسن باقرى بروم مهد ى با يك فروند هلى ‏كوپتر براى شناسايى رفته بود».
«نجم ‏الدين تقى‏لو» نقل مى ‏كند: «در حدود 200 قدمى دشمن بود يم، گلوله‏ اى شليك شد و ناگهان مهدى به زمين افتاد. با خود گفتم شايد براى استتار از اثرات سلاح شليك شده به زمين افتاده است، ولى وقتى نزديكتر شدم، ديدم به مهدى گلوله اصابت كرده است. مرتب به من مى‏ گفت مرا بگذار و دنبال كارت برو. او را به هلى‏ كوپتر رساندم؛ خون زيادى از او مى ‏رفت ولى در هلى‏ كوپتر به من گفت مرا تنها نگذار و در همان جا جان به جان آفرين تسليم كرد.» شادی روحش صلوات 🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
عبودیـت مقدمه‌ی پرواز است و عروج بدون اخلاص ممکن نیست کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 با محسن رفته بودیم زیارت امام‌رضا(ع) محسن محو تماشای امام رضا(ع) بود و من غرق در آینه‌ کاری‌های حرم، بهش گفتم: ببین چقدر کار کردند! نگاهی کرد و گفت: آره! قشنگه، اما زیبایی‌اش برای این است که کسی نمی‌تواند خودش را تویِ این آئینه‌های شکسته ببیند. زائر اگر بخواهد سیمش به امام رضا(ع) وصل شود، باید دل شکسته باشد. بعد ادامه داد: من از امام رضا (ع) چیزی خواسته‌ام که انشاءالله به زودی برآورده می کنند..!! از زیارت که برگشتیم، یک‌ماه نشد که خواسته‌اش برآورده شد میلِ شهادت داشت.... راوی: هم رزم شهید کتاب خط عاشقی۳ ص۲۳ نوشته حسین کاجی ▪︎ روزتان در پناه امام غریب "ع" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 حسن خیلی به امام زمان (عج) ارادت داشت و نشانه‌ای از آن حضرت در زندگی‌اش مشهود بود ؛ بالای همه نامه‌هایش می‌نوشت: « به‌نام‌خدا و به یاد حضرت‌مهدی(عج)» راوی: همسر شهید کتاب ملاقات در فکه ▪︎ پیوسته، به یاد و راه شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
9.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سرود بسیار زیبای " نی نامه " از آلبوم عطش و آتش 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران خوشا از دل نم اشکی فشاندن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd      🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ یک ماشین پر از مهمات تهیه کرده بودند. از ماشین های زیل روسی بود. رستمی گفت حاج آقا این ماشین مهمات را باید به مسجد جامع سوسنگرد برسانید. گفتم کسی مسجد جامع را بلد است؟ گفت: اگر کسی بلد باشد جرأت ندارد بیاید. شما برو ببینیم چه می شود. در همین حال، پیرمردی به نام آقای فرهادی که حدود پنجاه سال داشت، گفت: من با شما می‌آیم کارم رانندگی ماشینهای سنگین است. حرکت کردیم، وارد شهر که شدیم اول فلکه سوسنگرد آتش توپخانه دشمن روی ما ریخت. ◇ ماشین را نتوانستند بزنند ولی اطراف آن را می زدند. راننده پیر دعا می خواند. می گفت: حاج آقا! دعا کن تا این مهمات منفجر نشود. دیدم دو نفر از بچه ها از آن طرف می آیند. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: درگیری اطراف رودخانه و سمت بستان است. عراقی‌ها عقب نشینی کرده و آن طرف پل مستقر بودند. این طرف پل، نیروهای خودمان بودند. گردانی از لشکر ١٦ زرهی قزوین آمد و جلوی آنها خط پدافندی درست کرد. ده پانزده کیلومتر بعد از جاده، چون اکثر تانکها بیل داشتند، مشغول کندن زمین و ساختن سنگر شدند. تانکها برای خودشان سنگر زدند و خط درست کردند. خیالمان از این قسمت راحت شد. آتش پشتیبانی توپخانه هـم فراوان بود. در واقع ده دستگاه کاتیوشا آورده بودند که همزمان کار می کردند. البته در مقابل آتش عراقیها، آتش نیروهای ما چیزی نبود. معروف بود که بچه های ما آتشباری توپخانه دشمن را چلچله می‌گفتند. ◇ فلکه را دور زدیم و از سمت بانک ملی رفتیم. داخل ماشین مقداری غذا، کنسرو و آب میوه داشتیم. تا پیاده شدم یک نفر جلو آمد و پرسید: - مهمات داری؟ گفتم کنسرو گفت: کنسرو می‌خواهم چکار؟! گفتم: ماشین پر از مهمات است. از این طرف هم عراقی ها تا چهارده پانزده کیلومتری سوسنگرد عقب نشسته اند. اولین گروهانی که آمده، گروهان ماست. پرسید: نیروهایت کجا هستند؟ درگیری این طرف پل شدید است. من مسؤول اینجا هستم. گفتم: نیروهای مان بعد از این که وارد عمل شدند، همان جا موضع گرفتند. من برای تان مهمات آورده ام. گفت: اگر بتوانی نیروی تازه نفس بیاوری، خیلی خوب است. گفتم: پس من می روم. ◇ در عرض چند دقیقه مهمات داخل ماشین خالی شد. نیروهای گروهان فقط گلوله آرپی جی و فشنگ ژ سه داشتند. هر کس برای خودش یک جعبه مهمات برمی داشت و به سمت میدان درگیری می‌رفت. من و پیرمرد به هورالهویزه و نزد رستمی برگشتیم. رستمی مجروح شده بود. او را به عقب برده بودند. به چند تن از مسؤولین گفتم: بچه ها در سوسنگرد نیاز به نیرو و مهمات دارند. گفتند: برو و گروهان ذخیره ات را بیاور. رفتم و نیروها را آوردم. عراقی‌ها تا دهلاویه عقب نشینی کرده بودند. جنگ در شهر سوسنگرد تمام شده بود. گفتم: اگر قرار است ما اینجا بمانیم، بمانیم. اگر هم قرار است در جای دیگری خط پدافندی درست کنیم، به آنجا برویم. ◇ قرار بود از هورالهویزه به سمت اهواز، چهار کیلومتر بالاتر از جاده مستقر و آماده درگیری بعدی بشویم. گروهان من مستقر شد. متوجه شدم صدوپنجاه نفر از نیروها غایب هستند. یکی از بچه ها گفت: حاج آقا! بچه ها آمدند، چون دیدند شما نیستید، سلاح هایشان را برداشتند و گفتند ما می رویم سوسنگرد بجنگیم. به بزم آرا گفتم نتوانستی نیروها را نگه داری؟ گفت: چه کسی می‌تواند آنها را نگه دارد. نیروها، تازه طعم حمله بـه نیروهای عراقی را چشیده اند. هشتصد نفر از عراقی ها را با یکی از فرماندهان رده بالایشان کشته اند. بچه ها حالت عجیبی دارند. الان طوری است که نمی‌شود به آنها حرف زد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ نزدیک غروب نیروهای غایب برگشتند. خودشان برای خودشان فرمانده گروهان تعیین کرده بودند. سه چهار تا شهید داده بودند. پرسیدم چه کسی به شما گفت بروید؟ گفتند: حاج آقا، لازم بود که برویم و بجنگیم. وقتی برگشتیم صدا و سیمای مرکز خراسان با من مصاحبه تلویزیونی کرد. نیروهای ما در دو قسمت مستقر شدند. مرکزیت گردان در روستایی قرار داشت که شب اول در آن درگیر شده بودیم. دو گروهان از نیروهایمان را با گردان نیمه مکانیزه ١٤٨ ارتش در موضع پدافندی همراه کردیم با همین گردان شش کیلومتر بعد از سوسنگرد خط دفاعی درست کرده بودیم. ◇ هنگام رفتن به دهکده سیدکریم نرسیده به سوسنگرد خبر رسید که عراقی ها به نزدیک شهر حمیدیه رسیده اند. گفتند: آیا کسی هست که به صورت داوطلب برود؟ سه نفر از افراد گروهان من نزد علی هاشمی در مرکز فرماندهی رفتند. دیدم هاشمی می‌گوید من چند نفر با آر.پی.جی می‌خواهم کـه بـه جـان تانکهای عراقی بیفتند و آنها را عقب بزنند. اگر دشمن به حمیدیه برسد، پادگان دشت آزادگان را می‌گیرد و اهواز سقوط خواهد کرد. پرسیدم چند دستگاه تانک هست؟ هاشمی گفت: حدود صد دستگاه. وقتی رسیدیم روی جاده بزن بزن بود. تانک های دشمن داخل زمینهای کشاورزی درگیر بودند. هر نفر یک آر.پی.جی و پنج شش گلوله برداشت. همراه بعضی از بچه ها اسلحه ژ سه و کلاشینکف هم بود. یکی از بچه های سپاه اهواز کم نظیر و با مهارت آر پی جی میزد. اصلاً خطا نمی کرد. ◇ شروع به زدن تانک ها کردیم. ما در میان نیروهایمان، بیشتر از صد نفر آر.پی.جی‌زن داشتیم. آن روز، تعداد زیادی از تانکها منهدم شدند. اما چند نفر از بهترین عزیزان رزمنده به شهادت رسیدند. ساعت دوازده شب دشمن عقب نشینی کرد و ما به حمیدیه برگشتیم. علی هاشمی خسته و کوفته نشسته بود. تا مرا دید از جا بلند شد و پرسید چند تا از بچه های ما زنده اند؟ گفتم: من میخواستم از شما بپرسم. گفت تا الان چهار پنج نفر برگشته اند! گفتم بگو ببینم بچه های گروه من آمده اند یا نه؟ هاشمی که چهره اش خیلی گرفته بود گفت: حاجی! بقيه نيروها شهید یا اسیر شده اند. بیشتر از ده دوازده نفر برنگشته بودند. گفتم: کسی اسیر نشده. بچه هایی که من می‌شناختم به این آسانی اسیر نمی شوند. هر جــا گلوله هایشان تمام شده باشد، همانجا شهید شده اند. ◇ جریان شهادت آن سپاهی ریخته گر را گفتم و آدرس تکه های بدنش را دادم. تکه های او روی درختهای گز آنجا افتاده بود. رفتند و تکه های بدنش را آوردند. به اهواز برگشتم تا بدن و لباسهایم خود را که آغشته به خون بچه ها بود، بشویم. خودم هنوز مجروح نشده بودم. شب را در ستاد خراسان ماندم. در آنجا تلویزیون گزارش تصویری جنگ را پخش می کرد. پیرزنی را نشان می‌داد که ده پانزده تخم مرغ به ستاد کمکهای مردمی آورده بود. او می‌گفت من فرزندی ندارم که به جبهه بفرستم ولی سه مرغ خانگی دارم و تخم مرغ هاشان را برای رزمندگان آورده ام. دیدن این گزارش آن قدر ما را به هیجان آورد که دلمان می خواست شب و روز با دشمن بجنگیم و ساعتی آرام نگیریم. ◇ بعد از این که محاصره سوسنگرد به طور کامل شکسته شد هر کدام از گردانها در منطقه ای که از قبل تعیین شده بود، به حالت پدافندی مستقر شدند. گردان ما در آن طرف رود پدافند کرد. تیپ ١٦ زرهی سمت چپ ما موضع گرفت. پشت سر او نیروهای سپاه و گردانهای نامنظم قرار داشتند. در طول مدت چهل شبانه روزی که آنجا بودیم، حتی یک شب نیروهای عراقی را آرام نگذاشتیم. به این نتیجه رسیده بودیم که باید ضربه های پی در پی خسته کننده و چریکی بر نیروهای ارتش عراق وارد کنیم هر دو شب یکبار در منطقه پدافندی خودمان به عراقی ها شبیخون می زدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل سوم ◇ بچه های سپاه در قسمت‌های پایین تر از ما - هورالهویزه - هر شب با نیروهای عراقی درگیر بودند. نحوه عمل همه نیروها چریکی بود. دوازده کیلومتر از مواضع قبلی جلوتر رفتیم. پنج کیلومتر جلوتر از سوسنگرد، اولین خط پدافندی خود را مستقر کردیم. یعنی درست روبه روی روستای مالکیه. یک جاده خاکی در سمت چپ ما بود که بعدها در عملیات بیت المقدس جاده پیروزی نام گرفت. از این جاده به سمت حمیدیه، خط خالی از نیرو بود. یکی از ابتکارهای دکتر چمران این بود که آب رودخانه کرخه را به یک طرف جاده هدایت کرده بود. آب به تدریج می آمد و در کانالهایی که بچه های ما کنده بودند، جمع می‌شد. موانع و مین هم گذاشته بودند که اگر تانکهای دشمن قصد حمله داشتند، نتوانند از آنجا عبور کنند. ◇ چهل شبانه روز در حالت پدافندی بودیم. بعدها گردان ١٤٨ پیاده از لشکر ۷۷ خراسان آمد و در سمت راست ما موضع گرفت. عراقی‌ها قرار بود شب اربعین تک بزنند. شب سی‌ام محرم قرار گذاشتیم با صد نفر علیه آنها وارد عمل بشویم. کیلومتر دهم شهر اهواز به سمت سوسنگرد روستایی بود که تابلو نداشت. یادم می آید که یک کانال آب کشاورزی کنار آن قرار داشت. خط پدافند نیروهای دشمن حدود صد متر امتداد داشت. به فاصله یک کیلومتر از آن به طرف بالا، کانال دو شاخه‌ای وجود داشت. یک شاخه به سمت ما می آمد، شاخۀ دیگر به محل روستایی می‌رفت که دشمن در آن مستقر بود. ◇ تصمیم گرفتیم نیروهای عراق را از محل استقرارشان عقب بزنیم. ممکن بود آنها روی جاده اهواز سوسنگرد مسلط بشوند. این احتمال برای ما وجود داشت و ممکن بود جاده اصلی تدارکاتی ما مختل بشود. دشمن حتی روی جاده‌های فرعی ما دید داشت. همان شب رفتم به سنگر برادران ارتش. حين صحبت، متوجه شدم که آنها تمایلی به رزم شبانه با دشمن ندارند. بعد از اینکه از سنگر بیرون آمدم آقای خدابخش رو به من کرد و گفت: این برادران ارتشی قادر به کار شبانه نیستند. اگر شما می‌خواهید شبانه وارد عمل شوید، من در خدمت شما هستم. ◇ پرسیدم: شما چند نفر هستید؟ جواب داد: فقط خودم. شما به من نیرو بدهید، انجام عملیات با من. گفتم: پس شما با ما بیا. گفت: شما یک درخواست از ارتش برای من بنویسید. چون من مأمورم و مایل نیستم مشکلی ایجاد شود. نیروهای عادی ارتش فقــط آموزش جنگ کلاسیک دیده اند. مطالبی را که شما می گویید، من درک می‌کنم چون هم آموزش دیده ام و هم تجربه عملی دارم. به همین خاطر بیرون از سنگر خدمت رسیدم. نباید این حرف ها را در میان جمع می‌زدم. ◇ به سنگر برگشتم و با سرگرد اسلوبی صحبت کردم. او گفت: اگر ستوان خدابخش حاضر باشد، من حرفی ندارم. ستوان احترام نظامی گذاشت و گفت: بله قربان من حاضرم. ستوان خدابخش خوشحال شد و گفت جناب سرگرد، بنویسید. سرگرد هم نوشت. بعد همراه او به سنگر خودمان برگشتیم. یک هلی کوپتر عراقی خط پدافند ما را می‌کوبید. فاصله هلی کوپتر از ما زیاد بود. ابراهیمی متصدی تیربار که یک آیةالکرسی به تیربارش می بست، گفت: حاج آقا نظر نژاد این هلی کوپتر ما را اذیت می کند. بــه او بگویید برود. بچه ها با شنیدن این مطلب خندیدند و گفتند: آقای ابراهیمی، تیربار تو به هلی کوپتر نمی‌رسد. ابراهیمی گفت: این آیة الکرسی همین طور مفت و مجانی این جا بسته نشده. من الان می‌زنم شما نگاه کنید. ◇ ابراهیمی تیربار ژ سه داشت. شلیک کرد و هلی کوپتر عراقی افتاد! همه نیروها با دیدن این صحنه تعجب کردند. بعضی ها می گفتند: موشک به هلی کوپتر خورده. فریاد تکبیر نیروهای ارتشی و سپاهی طنین انداخت. ابراهیمی گفت: دیدید که این آیةالکرسی کار خودش را کرد. ولی خود او هم متعجب مانده بود. آدم با تقوایی بود. در طول مسیر که می‌رفتیم گفتم آقای ابراهیمی، آیةالکرسی آورده ای؟ گفت: بله به گردن این تیربار بسته است! این آیةالکرسی هیچ وقت از اسلحه من جدا نمی‌شود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂