41.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
┄═❁❁═┄
🔸 آزادی قدس
فرمان رسیده از خمینی رهبر ایمان
باید شود آزاده قدس از چنگ دُژخیمان
ای لشگر قرآن حاضر پی اجرای این فرمان
همسنگران امروز ، هنگام ایثار است
دست خدا بارها، در جبهه ها یار است
آتش زنید بر خرمن جان ستمکاران
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 0⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام ...چنان به ضریح چسبیده بودیم و زار می زدیم که بعضی
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣6⃣
همه متعجب به بیرون از پنجره ماشین که به آرامی جلو می رفت، نگاه می کردند. وحشت به دل همه افتاده بود. هیچ کس حرف نمی زد. با ناراحتی به اطراف نگاه می کردم و زمزمه دعا و توسل بر زبانم جاری بود.
چند دقیقه بعد ماشین نزدیک ساختمان بزرگ و مجللی توقف کرد. مأموران بسیاری را دیدم که مثل مور و ملخ، در گوشه و کنار ساختمان ایستاده بودند.
پدافندی بالای ساختمان مستقر بود که مرتب می چرخید و برای هرگونه خطری اعلام آمادگی می کرد.
مأموران همراهمان در ماشین، کارت نشان دادند و ماشین دوباره حرکت کرد و چند متری جلوتر ایستاد. تکاوران ایستاده در محوطه، در ماشین را باز کردند و بچه ها یکی پس از دیگری برای بازرسی پیاده شدند و در آخر من پیاده شدم. بچه ها یواشکی به هم می گفتند: حتما جای مهمی است که این همه مأمور ایستاده! بعد از تفتیش بدنی، همه به صف و به دنبال مأمورها، داخل ساختمان شدیم و از یک راهرو به طرف سالنی بزرگ رفتیم.
هوای خنک درون سالن، صورتها و بدن های به عرق نشسته را سرحال آورد. میز درازی وسط قرار داشت و در صدر آن یک صندلی شاهانه و دورتادورش صندلی چیده شده بود. رو به هر صندلی میکروفونی قرار گرفته بود.
رنگ از صورت بچه ها پریده بود و قلبشان در سینه غوغا به راه انداخته بود. به نظم و آهسته روی صندلی هایی که مأمورها نشان می دادند، پشت میز نشستند.
بچه ها نگاهی به من کردند که در کناری ایستاده بودم. در بدترین شرایط قوت قالب شان شدم و در لحظه ورودشان به استخبارات، با آنها به مهربانی ارتباط برقرار کرده بودم؛ اما این بار من نیز آشفته بودم و نزدیک بود به زمین بیفتم. سعی کردم به آنها لبخندی مصنوعی بزنم تا روحیه شان را نبازند. دوربین های فیلم برداری گوشه و کنار منتظر بودند. در کنار هر یک از بچه ها، دو تکاور با هیبتی دلهره آور ایستاده بودند تا کوچک ترین حرکتی را خنثا کنند.
لحظات به کندی می گذشت. چشم های همه منتظر بود. دل خوش بودم که صلیب سرخی ها می آیند و ما شرح حال خود را می گوییم و بچه ها به وطن باز می گردند. اما از خودم میپرسیدم: عجیب است، این همه دبدبه و کبکبه برای آمدن صلیب سرخی ها؟!
هرکس در ذهن خود مطالبی را آماده کرده بود تا به آنها بگوید. من هم چشم به در ورودی داشتم و ذکر می گفتم. البته بیش از همه، من از این اتفاق خوشحال بودم تا شرح حالم را بگویم و خود را از مخمصه ای که در آن گرفتار بودم، نجات دهم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 2⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
همه چشم به راه آمدن صلیب سرخی ها دوخته بودیم. هربارکه در سالن باز و بسته میشد، سرها به سمت در می چرخید. مأموران بعثی دورتادور بچه ها را گرفته بودند. پی در پی نگاهشان می کردند و حرکاتشان را زیر نظر داشتند. به فکر فرورفتم: یاربی! اینها چه نقشه ای دارند؟! اینها من را به عنوان جاسوس دستگیر کردند و اگر تیمسار عزاوی نجاتم نمیداد، اعدامم کرده بودند. این ها از من ناراحت هستند و منتظرند گیرم بیندازند. آن هم به جرم اینکه باهاشان همکاری نکردم، ولابد می خواهند این طوری از من انتقام بگیرند. می خواهند من را از تلویزیون نشان بدهند تا در ایران به عنوان خائن اعدامم قطعی شود. برای همین من را با این بچه ها فرستادند. به خیالشان حالا که از دستشان دررفتم، دوستانم در ایران اعدامم می کنند، وگرنه چه لزومی داشت من با این بچه ها بیایم.
آنقدر در فکر فرو رفته بودم که اگر طناب می انداختند، نمی توانستند از وادی افکارم بالا بکشند. نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و زمزمه کردم:
- افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. دخیلک یا ربی! در همین افکار بودم که ابووقاص به سرعت خودش را به من رساند و در گوشی گفت:
- آقای سید رئيس الان می آیند. بگو همه بلند شوند؟
حرف ابووقاص تمام نشده بود که ناگهان با صدایی بلند همه متوجه در سالن شدیم. مأموران خبردار ایستادند و یکی فریاد زد: بلند شوید! همه بلند شدیم و ایستادیم. نگاه ها به سمت راهرویی چرخید که به سالن منتهی میشد. هیئتی نظامی پدیدار شد که به سمت سالن می آمد.
صدایی فریاد زد:
- صدام حسین رئیس جمهور عراق به شما خوش آمد میگوید.
وقتی این جمله را شنیدیم، رنگ از صورتمان پرید و نفسها در سینه حبس شد. انگار راه تنفس سد شده بود. قلبها به شدت شروع به تپش کرد و نزدیک بود پس بیفتیم. همه خود را باخته بودیم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 3⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
با دیدن صدام که باهیبتی مخوف و لبخندی به لب جلو می آمد، احساس کردیم بدترین خیانت را به خود و کشور کرده ایم. زبان ها در دهان قفل شده بود. خود را باخته بودیم. نفسها به تلخی بیرون می آمد. صدام دست دختر کوچکش «هلا » را در دست داشت. بالای سالن رفت و روی صندلی شاهانه، پشت میز نشست.
دختر پنج ساله اش، لباس توری سفیدی به تن داشت که روبان قرمز جلوی یقه اش شبیه پاپیون بود و موهایش را پشت سرش دم اسبی کرده بود. کنار پدرش نشست.
صدام به همه که هنوز سرپا ایستاده بودند و پاهایشان می لرزید، دستور نشستن داد. بچه ها نشستند، اما رنگ به صورت نداشتند. خود من نیز بدتر از آنها بودم. انگار همه لال شده بودند. باورم نمی شد که رودست خورده ایم و ما را فریب داده اند.
صدام که متوجه شده بود بچه ها خود را باخته اند، به دنبال مترجم بود تا سخنان خود را شروع کند. ابو وقاص من را به او نشان داد. همین که از حضور مترجم مطمئن شد، با خنده و خوش رویی خوش آمد گفت و از جنگ میان عراق و ایران اظهار تأسف کرد و ادامه داد:
- كل اطفال الدنيا، اطفالنا. (همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.)
من که سمت چپ صدام و کمی با فاصله از او ایستاده بودم، لرزش بدنم محسوس بود و کم مانده بود بر زمین بیفتم، او حرف می زد و من حرف هایش را ترجمه می کردم. دوربین های فیلم برداری، دیدار صدام و اسيران نوجوان را مستقیم گزارش می کردند، کار از کار گذشته بود. مأموران بعثی مثل مگس، همه جای سالن پراکنده و چهار چشمی ما را زیر نظر گرفته بودند.
همه غافلگیر شده بودیم. از تک تک بچه ها شروع به پرسیدن کرد: اسمت چیست؟ چند سالت است؟ اسم پدرت و شغل او؟ و من هم سؤال و جواب ها را ترجمه می کردم. صدام در ادامه حرف هایش با ژستی تبلیغاتی گفت:
- نحن ثرید آن رجعکم الی ایران حتى تكونوا حمامه الصلح؛ (ما می خواهیم شما را به ایران بفرستیم تا شما به عنوان پرنده صلح و آزادی از جانب ما به ایران بروید.) ما یک جانبه شما را می فرستیم که بروید نزد خانواده هایتان تا به دانشگاه بروید و درس بخوانید و دکتر شوید و برای من نامه بنویسید.
ادامه دارد.....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
تصاویری از دوران کودکی و جوانی سید حسن نصرالله👆👆👆
@mostagansahadat
----------------------------------------------------
اخبار آنی از منطقه و محورمقاومت👇
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
آیدی پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
عهد بستهایم
با شهیدان که پرچم را
به مهدی (عج) برسانیم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پرچم_ایران_امانت_شهداست
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
از دوره مدرسه صدایش میکردیم
« کریم چهل سانتی »
از بس قد و قوارهاش کوچک بود
خمپاره که آمد ، شهید که شد
واقعا چهل سانت بیشتر نمیشد..!
#بزرگ_مردان_کوچک
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣6⃣ 👈 بخش سوم: مترجم صدام با دیدن صدام که باهیبتی مخوف و لبخندی به لب جلو می
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 4⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
پس از خوش و بش با بچه ها گفت:
- حالا دخترم هلا به نشانه صلح و دوستی به شما گل های سفیدی میدهد و شما این گلها را یادگاری نگه دارید.
بعد از چند نصیحت ادامه داد:
- درس بخوانید و زرنگ باشید.
در پایان حرفهایش گفت:
- میخواهم با شما یک عکس یادگاری بگیرم.
به دستور و با اکراه تعدادی سمت راست و تعدادی سمت چپ و مابقی پشت سر صدام ایستادیم. صدام ادامه داد:
- این عکس را در آلبومی بگذارید و به همه بدهید تا برای خانواده هایشان ببرند. تا دو هفته دیگر با صلیب سرخ تماس میگیرم تا شما را پیش خانواده هایتان بفرستند.
بعد از عکس گرفتن با بچه ها از جا بلند شد، دست دخترش را گرفت و مغرورانه لبخندی زد. في امان الله گفت و از سالن بیرون رفت.
با رفتنش همه دمغ و ناراحت شدیم؛ چون می دانستیم تا مدتی خوراک تبلیغات روزنامه ها و خبرگزاری های خارجی خواهیم شد. خبری از صلیب سرخ هم نبود و این فقط یک دیدار ریاکارانه بود. بچه ها پکر به هم نگاه می کردند و باهم آهسته پچ پچ می کردند.
من بیش از همه ناراحت بودم و لبخند از لبم پریده بود. هرچند وعده وعیدهای توخالی صدامیان را می شناختم، باورم نمی شد این طور رودست بخوریم. چند دقیقه بعد هم مأمورها ما را دوباره سوار ماشین کردند و از همان راهی که آمده بودیم، به زندانمان در استخبارات وزارت دفاع برگرداندند. در مسیر برگشت هیچ کس حرفی نمیزد. انگار همه لال شده بودند.
به زندان که رسیدیم بچه ها با این فکر که در حق کشورشان خیانت بزرگی را مرتکب شده اند در جدال بودند و دل و دماغ نداشتند. با ورود دو زندانی جوان که از سازمان مجاهدین خلق بودند، مناظره ای شکل گرفت که وسطهای مناظره برای کمک به کسی که در حال مناظره بود، وارد عمل شدم و تا نیمه های شب مناظره ادامه پیدا کرد. با این کار توانستم آن دو جوان را به اقرار اشتباهات سازمان وادار کنم و هم از ناراحتی بچه ها از دیدار با صدام بكاهم.
فردای آن روز تیتر همه رسانه ها و روزنامه های عراقی و خارجی طرفدار رژیم صدام این جمله بود: همه بچه های دنیا بچه های ما هستند.
و عکس دسته جمعی اسیران نوجوان با صدام در روزنامه ها چاپ شده بود.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 5⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
سیل خبرنگاران از سراسر دنیا به ساختمان استخبارات در بغداد سرازیر شد.
پس از آن روزی نبود که با بچه ها مصاحبه نشود. طفلکها دیگر آرامش نداشتند. هر بار خبرنگارها می آمدند و با سؤالات مختلفی که بیشتر برای خدشه دار کردن جمهوری اسلامی بود، آنها را درگیر می کردند. بعثی ها نمی دانستند نوجوانی که داوطلبانه به جبهه آمده و درس ایثار و فداکاری از رهبرش آموخته و حدود نه ماه زندان عراق را با آن شرایط و سختیها تحمل کرده، با تبلیغات بی اساس آنها از راه به در نمی شوند. همین نوجوانان زندانی، حرف هایشان در دفاع از نظام و انقلاب به خبرنگاران می گفتند؛ هرچند خبرنگاران فقط آنچه به نفع رژیم بعث بود، می نوشتند.
کم کم نوجوانان، به ماهیت واقعی دیدار صدام با خود پی بردند و به این نتیجه رسیدند که این دیدار ترفندی تبلیغاتی بود؛ چون نه از صلیب سرخیها خبری شد
ونه بازگشتی به وطن در کار بود. از آن روز به بعد تلویزیون و مطبوعات عراق هر روز از بچه ها فیلم و گزارش تهیه می کردند تا آنها را از بازگرداندنشان به ایران مطمئن کنند.
بچه ها روزهای سخت و طاقت فرسای زندان را به امید برگشت و با شنیدن خبر پیروزی رزمندگان در عملیات بیت المقدس که هدفش آزادسازی خرمشهر بود، سپری می کردند. با ورود هر اسیر تازه وارد، اخبار جبهه را جویا می شدم و از پیشروی رزمندگان مطلع میشدیم. یکی از همین روزها بود که با مطلع شدن از خبر آزادسازی خرمشهر، سر از پا نمی شناختم و بی قرار بودم. مدام سیگار می کشیدم و محوطه زندان را گز می کردم. دنبال فرصتی بودم تا خبر را به بقیه بدهم و آنها را هم از فتح الفتوح رزمندگان آگاه کنم که خودشان از سراسیمگی و لبخند روی لبم متوجه شدند که باید خبری باشد و پاپیچم شدند. در جوابشان شعری خواندم که متوجه منظورم نشدند، یک بیت از آن را برایشان ترجمه کردم و قفل از دهان برداشتم و با فریادی آهسته گفتم:
- خرمشهر آزاد شده...!
***
ماه رمضان هم با گرمای شدید تابستان از راه رسیده بود. اسیران نوجوان روزه گرفته بودند. من هم بیش از همه نگران حال آنها بودم و دلم می خواست هرچه بتوانم خدمتی هرچند کوچک در حقشان بکنم تا به آنها سخت نگذرد.
هر وقت سهمیه سیگار گیرم می آمد، آن را به عراقی های زندانی در سلول مجاورمان می فروختم و پولش را به نگهبانی می دادم که با او رفیق شده بودم. نگهبان هم با آن پول برایم شربت سان کوئیک می خرید و می آورد. من هم لحظه افطار شربت درست می کردم و به هرکدام نصف لیوان میدادم تا روزه شان را باز کنند؛ چون همه آنها جثه ای لاغر و بدنی نحیف داشتند و دیدن آنها با زبان روزه در اتاقی که هوایش گرم و بی حال کننده بود، دلم را به درد می آورد.
گاه ناچار بودم در برابر سربازان عراقی نقش ظالمی را بازی کنم که به اسیران سخت می گیرد.
روز بیست و سوم ماه رمضان، زندانبانان آمدند داخل زندان و دستور حرکت دادند. نه من و نه حتی زندانبانان نمی دانستیم که قرار است کجا برویم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 6⃣6⃣
👈 بخش سوم: مترجم صدام
ما را به پادگان الرشید که از زندان بغداد کوچکتر ولی تمیزتر و بهتر بود، بردند. به زحمت توانستم از میان حرفهای محافظ عراقی متوجه شوم که رزمندگان در جبهه عملیاتی به نام «رمضان» انجام داده اند و برای همین زندان بغداد را برای اسرای جدید خالی کردند.
سه روز از آمدنمان به پادگان الرشید نگذشته بود که سربازی مسلح آمد و به من دستور داد که سوار ماشین شوم و به استخبارات برگردم؛ چون اسرای جدید بدون مترجم مانده بودند.
به سختی با بچه ها خداحافظی کردم و به زندان برگشتم.
****
روزها یکی پس از دیگری می گذشت. زمستان از راه رسیده بود و گرما جایش را به سرما داده بود. تنها در زندان نشسته بودم که ناگهان چند نوجوان وارد شدند. همان بیست و سه نفر بودند که بعد از پنج شش ماه دوباره میدیدمشان. با دعا و صلوات به استقبالشان رفتم و به ترتیب یکدیگر را در آغوش گرفتیم.
بچه ها برای رهایی از دست خبرنگاران و رسیدن به خواسته هایشان با من مشورت کردند و تصمیمشان بر اعتصاب غذا را با من در میان گذاشتند. به آنها گفتم:
- من نگرانم و می ترسم آسیبی به شما برسانند، اما اگر فکر می کنید به نتیجه میرسید، موافقم.
آنها نوجوان بودند و بدن و بنیه ای ضعیف داشتند. نمی توانستم آنها را از هدفي منصرف کنم که با این اعتصاب می خواستند به آن برسند. اگر من هم با آنها بودم، همین کار را می کردم.
صبح روز شروع اعتصاب، نگهبان با سینی صبحانه داخل سلول آمد و سینی را مقابلشان روی زمین گذاشت و رفت.
نیم ساعت بعد وقتی برای بردن سینی آمد و آن را دست نخورده دید، شروع به دادوفریاد کرد و من را صدا کرد:
- صالح، تعال بسرعه؟ تعال شوف! (صالح زود بیا، بیا ببین)
خود را به نادانی زدم و دوان دوان آمدم:
- نعم سيدی! شنو صاير؟ (بله قربان؟ چی شده؟)
مأمور بعثی با دادوفریاد و اعتراض حرف میزد: که چرا صبحانه شان را نخوردند؟!
- قربان نمی دانم! نمی دانم چی شده؟ داد زد:
- از آنها بپرس؟
گفتم :
اعتصاب غذا کردند.
_ اعتصاب غذا کردند؟😳
نگهبان برافروخته و با عصبانیت فریاد می زد و من هم با ناراحتی حرف هایش را ترجمه می کردم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 خواهر اوشین
آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بودند. نفس منافقین كوردل داشت قطع میشد.
تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور ☹️ از اینكه نتوانستیم به غرب برویم، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.
خوردن یك شیشه مرباخوری چایی آتشی جان میداد.
شنبهها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد و می توانستیم از تلویزیون داخل حسینیه⛺️ استفاده کنیم..
در همین حین بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچههای تبلیغات گردان) حالی حسابی آنروز به بچههای گردان داد. 👌
آقای كافشانی با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:
📢 برادرانی كه میخواهند سریال "خواهر اوشین" تماشا كنند، به حسینیه گردان.....
صدای انفجار خنده بچههای رزمنده بود كه از هر چادری به هوا بلند شده بود...😂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 ابوترابی
“یک روز که مشعل داشت یکی از اسرای بیمار را اذیت می کرد، رفتم به او گفتم گناه دارد این برادر را نزن. اما او ناگهان شلاق را بلند کرد و مرا با آن زد و همچنان به اذیت و آزار آن اسیر بیمار ادامه داد.
پس از چند روز با خشم به من گفت: پس تو از اسرا دفاع می کنی و شروع کرد به شلاق زدن من. در حین شلاق زدن، که ناگهان شلاق از دست او افتاد من خم شدم و شلاق را از زمین برداشتم و به دست او دادم. مشعل تا این رفتار را از من دید نگاهی به شلاق و من کرد و با شرمندگی رفت. پس از این بود که کم کم اخلاقش بهتر شد و نماز را به او یاد دادم و به کلی متحول شد و تا جایی با من صمیمی شد که مسئله اختلاف خانوادگی اش را با من درمیان گذاشت و من هم او را راهنمایی می کردم.”
(خاطرات سید آزادگان مرحوم ابوترابی )
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd