صبح است و صبوح است گلبرگِ سپیده عطرِ شبنم دارد خورشید سلام و بوسه با هم دارد نان هست و آب و لبخند ما را هم مهمانِ سفرهتان کنید اَللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَیِّباً
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
❣ زندگیام که به اسلام خدمتی نکرد شاید مرگم باعث خدمتی شود. خمینی (ره) را تا آخرین قطره ی خون تنها نگذارید و همیشه یاور امام باشید و تا آخرین قطره خونمان از این ابرمرد جماران پشتیبانی کنیم .
«قسمتی از وصیتنامه شهید نجف سبزیوالا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 8⃣7⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل آنقدر وحشت کرده بودم که رمقم رفته بود. به سخت
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 9⃣7⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
وقتی آفتاب بر دیوارهای خاکستری ساختمانهای دلگیر اردوگاه طلوع کرد، نگاهی به هم سلولی هایم انداختم. خیلی ها هنوز خوابیده و مثل پرستوها سر در بال خود فرو برده بودند. تقریبا تمام شب را از هیجان و دلهره، گاهی می خوابیدم و گاهی از خواب میپریدم و میترسیدم همه اتفاقها فقط یک خواب باشد.
اتوبوس ها برای بردن اسیرانی که نامشان در فهرست بود، بیرون از محوطه پشت سیم های خاردار به انتظار ایستاده بودند. مأموران به هرکدام از ما یک ساک کوچک برای وسایل دادند و با همان تن پوش و لباس هایی که در سرما و گرما تنمان بود، برای رفتن آماده شدیم.
اسرا دور من را گرفتند. هرکدام درد دل و پیغامی داشت که می خواست به خانواده اش برسانم. چشمها غمگین و غرق اشک بود. پیام ها زیاد بود و من با مهربانی سعی می کردم نام و پیغامشان را در حافظه ام حفظ کنم.
یکی گفت:
- سلام من را به امام برسان و بگو همیشه جایش در قلبم است. دومی گفت:
- سلام به خانواده ام برسان؛ به مردم بگو ما هنوز پشت سر اماممان ایستاده ایم و به خاطر کشورمان در مقابل همه سختی ها مقاومت می کنیم.
دیگری گفت:
- اگر پدر و مادرم آمدند دیدنت، بگو حلالم کنند و....
با شنیدن حرف های دوستانم اشک در چشمانم حلقه زد و آنها را بوسیدم. با دقت به آنها نگاه می کردم تا صورتشان در ذهنم بماند.
آهی کشیدم:
لحظه فراق رسیده بود. در حلقه دوستان از سلول بیرون آمدم و به جایی که اسیران مریض و معلول ایستاده بودند رفتم. از محوطه بیرون آمدیم و بیرون حصار سیم های خاردار که دورتادور محوطه به چشم می خورد، به محل ایستادن اتوبوس ها رسیدیم.
روز اول ورود به این دخمه یادم آمد که مأموران به طرفمان یورش آوردند و با کابل از ما پذیرایی کردند. نفس راحتی کشیدم؛ چون خدا را شکر خبری از توحش لحظه ورودمان نبود.
پادررکاب اتوبوس گذاشتم و بالا رفتم و کنار پنجره نشستم. میترسیدم همه چیز به هم بخورد و مأموری با خنده و تمسخر بالا بیاید و من را شماتت کند و پایین ببرد. ترس تمام وجودم را پر کرده بود. در این حال و هوا بودم تا زمانی که اتوبوس حرکت کرد و دور شد و دیگر اردوگاه از نظرم ناپدید گشت. نفسی راحت کشیدم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 0⃣8⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
همه همراهانم گریه می کردند و هق هقشان در اتوبوس می پیچید. باورم نمی شد که از آن جای مخوف بیرون آمده ام؛ هرچند هنوز خیلی راه مانده بود که از دست بعثیان نجات پیدا کنم. همچنان ترس همیشگی بر قلبم چنگ داشت.
به مرکز شهر رسیدیم. مات و مبهوت به دنیای بیرون از زندان و مردم رهگذر نگاه می کردم. همه آنها که در اتوبوس همراهم بودند، لاغر و تکیده و پژمرده بودند هرچند من نیز دست کمی از آنها نداشتم. بین پیر و جوان از لحاظ چهره تفاوتی نبود. صورتها زرد، گونه ها فرورفته و چشم ها از حدقه بیرون زده بود. بدنها بیمار و معلول و نگاه ها غم زده، مویشان سفید و بعضی خاکستری و بعضی هم ریخته بود. باورمان نمی شد که به سوی آزادی می رویم.
خیلی ها به خواب رفته بودند. شاید این نخستین خواب آرام آنها بعد از سالها رنج و ترس و دلهره بود. پس از چندین ساعت راه، بالاخره به فرودگاه بغداد رسیدیم.
اتوبوس ها روبه روی در ورودی ساختمان فرودگاه ایستادند. همه پیاده شدیم. در ورودی محوطه ساختمان اصلی، در محل بازرسی بدنی و جاهای مهم فرودگاه، مأموران بعثی با لباس نظامی و شخصی، با نگاه جغد مانندشان، در مقابل دوربین عکاسان و فیلم برداران خارجی لبخندی مصنوعی به لب داشتند. به چپ و راست نگاه می کردند و عابران را زیر نظر داشتند. سعی می کردم به صورتشان نگاه نکنم. می ترسیدم اتفاقی بیفتد و همه چیز خراب شود. خاطرات تلخ زندگی در بازداشتگاه رهایم نمی کرد.
بعد از انجام تشریفات و عکس و فیلم گرفتن، ما را به طرف هواپیما بردند. اسرای بیمار و معلول و پیر را با کمک مأموران به داخل هواپیما بردند. البته این هم یکی از ژست های تبلیغاتی آنها بود.
این روایت را پی درپی تکرار می کردم: آبي الله أن يجري الأمور إلا باسبابها؛ خدا هیچ امری را به انجام نمی رساند، مگر با آنچه وسيله آن است.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂🍂
🔻ملاصالح قاری 1⃣8⃣
👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل
نزدیک پلکان رسیدم. بسم الله گفتم و به دنبال دیگران بالا رفتم. وارد هواپیما شدم و در جای خود نشستم. برای چند لحظه چشمانم را بستم و نفسم را بیرون دادم. میخواستم اگر خواب است، از این خواب بیدار نشوم. همچنان سرم را به زیر انداخته بودم.
چنددقیقه ای بیشتر در آن حال نبودم و میخواستم با خدای خود خلوت کنم که ناگهان با صدایی آشنا و خشن قلبم لرزید و فروریخت! چشمانم را باز کردم:
- انته وین و اهنا وين؟!!(, تو کجا، اینجا کجا؟!)
با دیدن کسی که بالای سرم ایستاده بود نزدیک بود سکته کنم. تیمسار قدوری، رئیس کل اسرا بود که همراه چند محافظ و مأمور آمده بود تا اسرای آزاد شده را چک کند و به مسئول اسرای ایرانی تحویل بدهد.
خودم را باختم و لال شده بودم. همه چیز را تمام شده میدیدم. قدوری ادامه داد:
- انته وصلت لحد الى رحت لزيارة سيد الرئيس! اشلون جيت لهنا؟ یا هو إنطه اسمك؟ (تو به جایی رسیدی که رفتی پیش سيد الرئيس صدام حسین! چطوری آمدی اینجا؟ کی اسم تو را داده که بروی؟)
بغض و گریه به من حمله ور شده بود.
- دیروز پیش سيد الرئيس بودی و حالا اینجا؟! تو که معلول و مریض نیستی؛ چطوری داری میروی؟!
زبانم در دهان سنگین شده بود و قدرت و جرئت حرف زدن نداشتم. میترسیدم به محافظانش دستور بدهد من را از هواپیما پایین ببرند.
در همین لحظه نماینده صلیب سرخ داخل هواپیما آمد و قدوری را در کنار من دید. قدوری با دیدن نماینده صلیب، با غضب به او گفت:
- این نباید برود! من به جای این، یکی دیگر می فرستم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
هدایت شده از کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
از دوره مدرسه صدایش میکردیم
« کریم چهل سانتی »
از بس قد و قوارهاش کوچک بود
خمپاره که آمد ، شهید که شد
واقعا چهل سانت بیشتر نمیشد..!
#بزرگ_مردان_کوچک
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
خدایا !
میخواهم فقیرے بینیاز باشم
ڪہ جاذبههاے مادے زندگے مرا از
زیبایے و عظمت تو غافل نگرداند.
🌷شهید #مصطفی_چمران🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کاش میدانستم
به چه فکر میکردی؟
فاصله تو و امروز من
چقدر زیاد است ....
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
خوابی چنین
میانۀ میدانم آرزوست
که خواب باشی امّا،
بیدارتر از آنچه که بیدار ...
صبح عملیات نصر ۷
سردار سیدمحمود حسینی
از فرماندهان گردان عمار لشکر ۲۷
در حال استراحت در قله دوپازا که
از متجاوزین بعثی پس گرفته شد.
۱۴ مرداد ۶۶
دوران جنگ تحمیلی
🇮🇷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
«شهید رازمیک خاچاطوریان» در 13بهمنماه سال 1343 چشم به جهان گشود و در 7 اسفندماه سال 1366 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
مادر «شهیدرازمیک خاچاطوریان» میگوید: وقتی به پسرم گفتم خودت را برای جنگ معرفی نکن و بگذار تا یکم اوضاع بهتر شود، گفت: مادر من در ایران زندگی میکنم و ایران هم در حال حاضر جنگ است، من اگر به جنگ نروم پس چه کسی کشور را نجات دهد.
مادر «شهید رازمیک خاچاطوریان» میگوید: پسرم 3 ماه آموزشیاش را در کرج گذراند و بعد از آن هم وارد نیرویهواییزرکش شد، تا اینکه به انفاس و امیدیه منتقل شد، پسرم خیلی با غیرت، دلسوز و اهل کار بود، هرچقدر گفتم تحصیلاتت را ادامه بده قبول نکرد و گفت میخواهم مشغول کار بشوم و بعد از آن نیز خودش را به خدمت سربازی معرفی کرد.
زندگینامه
رازمیک خاچاطوریان در سال ۱۳۴۳ در خانوادهای از اقلیتهای ارامنه در شهر تهران دیده به جهان گشود.
با وجود اینکه دو خواهر و یک برادر دیگر در خانواده داشت، اما پدرش نرسس و مادرش سیرانوش شاهمرادیان، علاقه خاصی به او داشتند. رازمیک از همان دوران کودکی عشق و علاقه فراوانی به کشورش داشت. مادر این شهید گرانقدر در این رابطه گفته است: به اسباب بازی اسلحه علاقه نشان میداد. روزی از رازمیک پرسیدم چرا این همه علاقمند به اسباب بازی تفنگ هستی؟ پسرم در پاسخ گفت:«اسلحه را به این خاطر دوست دارم که بتوانم روزی در برابر دشمنم از کشورم دفاع کنم». رازمیک دوره ابتدایی را در مدرسه ارامنه نائیری گذراند و سپس با ناتمام گذاشتن تحصیلات به کار فنی نزد داییاش روی آورد و استادکار برق خودرو و باطریساز شد.
سکوت و آراستگی وی، دو خصوصیت مهم اخلاقی این شهید بود که در جلب توجه و محبت دیگران تاثیر فراوانی داشت.
رازمیک تا قبل آغاز جنگ تحمیلی و اعزام به جبهه در هزینه زندگی کمک خرج پدرش بود و در احترام به پدر سعی فراوان داشت.
با شدت گرفتن جنگ و اعلام نیاز به سرباز، وی عازم جبهه شد. مادرش در این رابطه نقل کردهاست: چند بار به رازمیک گفتم پسرم نرو جبهه، لااقل صبر کن جنگ تمام بشود. وی در جوابم میگفت: « تا جنگ هست من باید بروم. الان به سرباز نیاز دارند. امام فرموده جبههها را خالی نکنید».
رازمیک خاچاطوریان ۲۰ خردادماه سال ۱۳۶۵ به خدمت مقدس سربازی اعزام شد. پس از طی دوره آموزش مقدماتی به یکی از پادگانهای تهران منتقل شد تا دورههای تکمیلی را طی کند. سپس به مناطق عملیاتی جنوب اعزام شد و با کمال شایستگی بیست و سومین ماه خدمت سربازی را به پایان رساند.
مادر این شهید بزرگوار گفته است: در شب قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت خواب دیدم که مادر بزرگ برای ما یک مرغ آورده ولی مرغش پا نداشت. من یک لحظه دلم لرزید و می دانستم این خواب باید تعبیر بدی داشته باشد ولی به او چیزی نگفتم و فقط گفتم پسرم مواظب خودت باش.
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_3698213328.mp3
1.34M
🔴 نواهای ماندگار
🔻 حاج صادق آهنگران
الا سرباز گمنامم
شهید نور چشمانم
کانال مشتاقان شهادت
┄┅══✼🌸✼══┅┄
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فرازی از زندگینامه شهید محمد ضیائی
شهید محمد ضیایی سال 46 در سهروفیروزان از توابع شهرستان فلاورجان استان اصفهان چشم به دنیا گشود . وی تنها فرزند پدر و مادرش بود و والدین او به غیر از محمد فرزند دیگری نداشتند. شهید تا سوم راهنمایی به مدرسه رفت و چند ماهی هم به حوزه علمیه زرین شهر میرفت و سپس به جبهه های حق علیه باطل رفت . شهید در تظاهرات شرکت میکرد و اعلامیه های حضرت امام (ره) را پخش مینمود . در نمازهای جمعه شرکت فعال داشت و از سفارشهای همیشگی او شرکت در نماز جمعه بود . شهید محمد ضیایی بسیار متدین و با تقوی بود و علاوه بر شرکت مداوم در نمازهای جماعت و کمک در مساجد و تکایا و مراسم عزاداری همچنین در خدمت به نمازگزاران و عزاداران بسیار کوشا بود. شهید محمد ضیایی سال 61 در حالی که 15 سال بیشتر نداشت در عملیات بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
فرازی از وصیتنامه شهید محمد ضیایی
با درود و سلام بر امام امت خمینی کبیر این فرزند دلاور اسلام و قران و مبارزی شکست ناپذیر و با درود بر تمامی رزمندگان سلحشور اسلام در سرتاسر جبهه حق علیه باطل و با سلام بر شهیدان راه حق آزادی و سلام و درود به شما ملت غیور و مبارز.
ای ملت مسلمان ایران شما تا حالا این انقلاب را نگه داشته اید و انشااله نگه خواهید داشت . خدای نکرده نکند که وحدت خود را فراموش کنید . نماز جمعه ها شلوغ است آن را شلوغ تر کنید . همیشه یار و غمخوار امام باشید. با ارگانهای انقلابی همکاری کنید. به امید پیروزی تمام مسلمین جهان و بر پا شدن اسلام در تمام جهان والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔸 یک روز اومد خونه و گفت باید خونه رو عوض کنیم. گفتم چرا؟ گفت یکی از پرسنل نیروی هوایی با ۸تا بچه تو یه خونه دو اتاقه زندگی میکنن و اونوقت ما با دوتا بچه تو خونه به این بزرگی.
🔹️ طرف وقتی فهمید خونه فرمانده پایگاهو میخوان بهش بدن، هرچی اصرار کرد تا منصرفش کنه فایده نداشت.
❤️شهید بابایی
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
کانالضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 بابا نظر _ ۴۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۳
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 تمام بدنم غرق خون بود چشم چپم کور شده بود. گوش چپم دیگر نمی شنید. پهلو و قفسه سینه ام شکافته بود ماهیچه های دستم آش و لاش بودند. پاهایم وضع بهتری نداشتند اما به نظر خودم خوب و سالم بودم. حسین آذری نوا با دیدن من شوکه شد مرتب دور میچرخید و می گفت نظر نژاد چشمت چه شده؟
آقای بزم آرا دوید و برای من آبمیوه آورد. پزشکیاری که آنجا بود، گفت: ایشان باید تحت درمان قرار بگیرند. به او نباید آب بدهید. به آذری نوا گفتم شما به چشم من چکار داری؟ نیروها دارند تلف می شوند. جلو بروید. اگر این آقا زخمهای من را پانسمان کند، با شما می آیم. پزشکیار گفت: شما باید به عقب منتقل شوید. وضع تان خوب نیست.
🔘 بعد از پانسمان با یک آمبولانس من را به اورژانس محور اللہ اکبر بردند. در آنجا دیدم بیش از صد نفر مجروح بستری هستند. همه منتظر آمبولانس و هلی کوپتر بودند از آمبولانس پیاده ام کردند. دکتر که در آنجا بود گفت شما خونریزی مغزی دارید. تکان نخورید.
من هم با بدن لخت و یک پای در جامه دراز کشیدم. یک بنده خدایی آمد و روی شکم من شماره سیزده نوشت! میدانستم که شماره ها برای جنازه است. پرسیدم چکار میکنی؟آن بنده خدا ترسیده بود و فریاد زد آقای دکتر، آقای دکتر، این هنوز
زنده است. دکتر گفت مگر قرار است مرده باشد؟ این شماره را پاک کن این که قرار نیست بمیرد. اول ضربان قلب را کنترل کن، همین طور تندتند شماره نگذار.
🔘 بالاخره هلی کوپتر آمد و ما را از اورژانس محور به اهواز بردند. آنجا، در محل هتل قیام، بیمارستان درست کرده بودند. دو نفر از خانمهای امدادگر برای بردن برانکارد من آمدند. هر کاری کردند، نتوانستند آن را بلند کنند. عاقبت خودم بلند شدم، راه افتادم و آنها با برانکارد خالی پشت سر من میدویدند و میگفتند برادر شما نباید تکان بخوری. گفتم شما که نمیتوانید من را ببرید کس دیگری هم نیست که به شما کمک کند. این جا هم شلوغ است. شما فقط بگویید من باید کجا بروم؟ گفتند از پله ها پایین بروید!
برای عکس برداری پایین رفتم. دکتری که عکس می گرفت، گفت: شما دیگر حق تکان خوردن ندارید.
پرسیدم: چرا؟
گفت: اگر تکان بخوری میمیری. ما خودمان شما را میبریم. :گفتم اینها که نمیتوانند من را ببرند.
دکتر گفت: می گویم کسی بیاید.
🔘 دو نفر آمدند و گفتند آقای دکتر مشکل است که بتوانیم ایشان رابالا ببریم. خیلی سنگین است. عاقبت من را چهار نفری به طبقه دومکشاندند. روی تخت دراز کشیدم. یکی از آنها گفت تکان نخور تا هواپیما آماده رفتن بشود. شما را به شهر دیگری میفرستیم.
آقای گرجی مسؤول دفتر ستاد خراسان و سه نفر از برادران پشتیبانی ستاد به عیادت من آمدند. وقتی عباس نعلبندان را با لباس پزشکی دیدم تعجب کردم. پرسیدم تو که دکتر نیستی. چرا اینجا می گردی؟ گفت: خودم را به عنوان دکتر جا زده ام تا بتوانم کار بچه های ستاد را
راه بیندازم. بعد هم گفت: حاجی طوری ردیف کرده ام که شما را به فرودگاه ببرند. ساعت شش عصر با یک هواپیمای شرکت نفت ما را به شیراز بردند. در بیمارستان شماره سه ارتش برانکارد را روی نیمکتی گذاشته بودند. کسی به من توجه ای نداشت.
🔘 خانم جوانی با پوشش و مقنعه سفید بالای سرم آمد. وقتی به من نگاه کرد، سریع دوید و رفت و با یک پزشک برگشت. به محض این که دکتر وضعیتم را دید، گفت: ببریدش به اتاق عمل.
زمانی که به هوش آمدم صبح شده بود. هر دو چشمم و هر دو دستم را بسته بودند. فریاد زدم پرستاری آمد و گفت: سروصدا نکن. شما حق حرف زدن ندارید.
پرسیدم چرا چشمانم را بسته اید؟
گفت: به خاطر این که چشم شما را عمل کرده اند. اگر دستهای شما را نمی بستیم خودت را از تخت می انداختی، آرام بگیر و حرف نزن.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 ساعت ده صبح بود که دکتر بالای سرم آمد. آدم سالخورده ای بود. کمی هم ته ریش داشت. گفت: خدا را شکر که
خطر رفع شد. خونریزی مغزی خود به خود رفع شده است. چشمتان را عمل کردیم تا بعد ببینیم چه میشود. در صورتی که من فکر میکردم، چون چشم چپم بیرون آمده بود، محتویات آن را تخلیه کرده باشند.
فردا بعد از ظهر دوباره چشمانم را عمل کردند. خیلی تلاش کردند تا بتوانند چشم ها را ترمیم بکنند. روز بعد به هوش آمدم. همان خانم که اول آمده بود، بالای سرم ایستاده بود. او برای من از منزل خودش سوپ آورده بود! پرسیدم: خانم، شما چکاره هستید؟ گفت شوهرم ستوان یکم ارتش و خلبان هلی کوپتر است. او هـم در این جاست.
🔘 دیدم آقایی با لباس نظامی و درجه ستوان یکمی در کنارم ایستاده. گفت آقای نظر نژاد! حالتان خوب است؟
تعجب کردم و پرسیدم شما مرا از کجا میشناسید؟ گفت: زمانی که در جبهه با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی خوزستان بحث می کردید، به عنوان نماینده هوانیروز آنجا بودم. در آن جلسه، اسم شما را یاد گرفتم. اینجا هم که شما را دیدم به همسرم گفتم شما یکی از مسؤولین رده بالای سپاه هستید. شما در بیهوشی بوده اید. مقداری از این سوپ بخورید. دکترها گفته اند معده شما به هم چسبیده است.
به سختی مقداری از آن سوپ به من خوراندند. بعد از صحبت های او، به همسرش گفتم شوهرتان امروز من را دیده است.
🔘 شما دیشب بالای سر من آمدید، چطور مرا شناختید؟ گفت: دیشب که شما را آوردند مرتب یک آیه از سوره ناس را تکرار که می کردید من تعجب کردم. شب هم ماندم صبح به منزل رفتم، سوپ را درست کردم و به شوهرم گفتم که چنین شخصی در بیمارستان است. از مشخصات شما، حدس زد که خودتان باشید. مشتاقانه به اینجا آمد و حدس او درست بود. از آنها خواستم تا به منزل ما خبر بدهند. رفتند و با پیرمردی شصت ساله آمدند. پیرمرد کنارم نشست و صحبت هایم را یادداشت کرد. پرسید: تلفن دارید؟ گفتم خودمان نداریم. نجاری نزدیک منزل ما تلفن دارد.
بعد هم شماره را به او دادم. ایشان تماس گرفته بود. آقای رضا نصیری - صاحب نجاری - به منزلمان رفته بود. او به همسر و برادرم خبر داده بود. در آن زمان پدرم هنوز زنده بود.
🔘 برادر بزرگم که کامیون داشت. با مادرم راه افتاده بودند. پسر عمه ام که روحانی است، همراه آنها آمده بود. در بین راه کامیون خراب میشود. به قم میروند و آن را برای تعمیر میگذراند، از آنجا با اتوبوس راهی شیراز شده بودند. اول صبح روز چهارم بود که سومین عمل را روی چشمم انجام دادند. روی قسمت پارگی قفسه سینه و ماهیچه پا عملهایی انجام داده بودند. آنها میخواستند از عضلات باسن به قسمتهای ضایع شده، پیوند بزنند. عاقبت به این نتیجه رسیدند که من آدم خوش گوشتی هستم. در واقع بدنم میتوانست برای ترمیم وارد عمل شود.
🔘 زخم را بخیه زدند و بسته بودند.
صبح روز چهارم بود که صدای نوحه خوانی مادرم به گوشم رسید. میخواند و میگفت جان مادر کجایی؟
به پرستار گفتم این صدای مادر من است که می آید. صدایش را شناختم. بگذارید داخل بیاید. مادر ، همسر ، پدر ، برادر، عمو پسرعمه و مادر همسرم، همه با هم بودند ! مادرم آمد و من به خاطر این که خودم را شاداب و سالم نشان بدهم، از تخت پایین آمدم و سرپا ایستادم. پدرم به مادرم گفت شما چرا این قدر زاری کردی؟ بیا ببین فرزندت از من هم سالم تر است. مریض که نمیتواند بایستد و راه برود. مادرم گفت: من پسرم را میشناسم به خاطر این که من ناراحت نشوم از تخت پایین آمده و الا قادر به ایستادن نیست. آمد و دوری در اطراف من زد تا مطمئن شود روی پاهای خودم ایستاده ام یا نه. گفتم پاهایم سالم است و فقط مقداری زخمی شده و باندپیچی کرده اند. یک مقداری هم چشمم آسیب دیده است. برادرم گفت که شما را باید به مشهد منتقل کنیم تا در آنجا درمان شوید.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 مادرم آمد و دوری در اطراف من زد تا مطمئن شود روی پاهای خودم ایستاده ام یا نه. گفتم پاهایم سالم است و فقط مقداری زخمی شده و باندپیچی کرده اند. یک مقداری هم چشمم آسیب دیده است. برادرم گفت که شما را باید به مشهد منتقل کنیم تا در آنجا درمان شوید.
دکتر گفته بود تا یک هفته دیگر نمیتواند بیاید. باید خیالمان راحت شود. بعد از یک هفته ایشان را به بیمارستان دکتر علی شریعتی مشهد ببرید.
🔘 برای تهیه بلیت به بنیاد شهید رفته بودند. آنها گفته بودند: پرواز مستقیم به مشهد نداریم. او را با هواپیمای سی-۱۳۰ ارتش تا تهران میبرند. از آنجا به مشهد بروید یک نفر هم بیشتر همراه مجروح نباشد. بنا شد عمو با من بیاید. یک شب را در تهران ماندیم. در نقاهتگاه جهاد سازندگی خیلی اذیت شدم. دارو هم کم بود. شب تا صبح درد کشیدم. فردای آن شب با هواپیمای هما به مشهد رفتیم. وقتی وارد فرودگاه مشهد شدیم، برادر پدر و همه خانواده ام آمده بودند. من به خاطر چشم و سرم اجازه راه رفتن نداشتم. وقتی مرا با برانکارد می آوردند دیدم پدرم گریه میکند ! خیلی ناراحت شدم.
روی پله ها بودم که گفتم که برانکارد را زمین بگذارید. از روی برانکارد بلند شدم و پایین آمدم. دیدم پدرم با آستین اشکهایش را پاک کرد. این پیرمرد هفتاد ساله جلو آمد و گفت پسرم خوشحالم کردی. اگر تو را با تخت پایین میآوردند دلم میترکید. تو مردی نیستی که روی برانکارد طاقت بیاوری. من تو را میشناسم و بزرگت کرده ام. از ده دوازده سالگی هرگز ندیدم به خاطر درد شکوه کرده باشی.
🔘 در بیمارستان دکتر علی شریعتی بستری شدم. شب بعد، دکتر ملکی گفت که باید شما را عمل کنیم. مرا به اتاق عمل بردند. آن شب مادرم نزد من ماند. وقتی به هوش آمدم دیدم مادرم همانجا نشسته و نگاه میکند. به ایشان گفتم شما بروید استراحت کنید. او گفت بابات هم بیرون است. از دیشب همین طور توی باغ قدم می زند.
گفتم برویید به همسرم بگویید برای ناهار من غذا درست کند. من غذای بیمارستان را نمیخورم. الان هم بسیار گرسنه هستم.
مادرم پرسید: چی درست کنند؟
گفتم بگویید مرغ درست کنند. پلو هم نمیخواهد. مرغ را سوخاری کنند و بیاورند.
🔘 ساعت دوازده بود که دیدم پدر و مادر همسرم آمدند. یک قابلمه هم دستشان بود. دخترم با آنها آمده بود. وقتی بساط ناهار را پهن می کردند، غذا آمد.
پیرمردی هم پدر شهید کفاش بود پسر او شهید شده بود، اما جنازه اش در میدان درگیری جا مانده بود. به همسرم گفتم:
جمع کن، فعلاً مهمان دارم.
گفت: کسی نیست. گفتم آن پیرمرد با من کار دارد. ایشان آمد و گفت آقای نظر نژاد، به من کمک کنید.
پرسیدم: چطور مگر؟!
گفت: به من خبرهای ضد و نقیض داده اند. می خواهم ببینم آیـا پسرم شهید شده یا نه.
گفتم تا آنجایی که من میدانم ایشان زخمی بود. اما در بیمارستان شنیدم که شهید شده.
گفت: پشت پرده با من صحبت نکنید. گفتم بروید آقای چراغچی را پیدا کنید. ایشان دقیق بـه شـما می گوید که چه اتفاقی افتاده. خداحافظی کرد و رفت.
🔘 دوباره ناهار را آوردند. دو ران مرغ را سوخاری کرده بودند. خواستم یک دانه اش را بردارم، دیدم دخترم مانع شد. گفت: میخواهی تمام آن را خودت بخوری؟ پرسیدم مگر میل داری؟
گفت بله یکی مال من یکی مال تو.
خیلی زود فهمیدم که او قصدش خوردن غذا نبود. میخواست یک بار دیگر به من بگوید که مرا دوست دارد. پرسیدم: پس چرا نخوردی؟ با همان زبان بچگیاش گفت قلبم راضی نشد که از این غذا بخورم. در همین موقع دکتر ملکی آمد. فوری پرسید: شما غذا میخوردید؟ گفتم: بله. گفت این کار را نباید میکردید. میخواستیم شما را عمل کنیم. باید
چشمتان را تخلیه کنیم. تا چشم دیگرتان را کور نکند. گفتم حالا میخواهید چکار کنید؟ گفت فردا صبح عمل میکنیم. یادت باشد که شب نباید چیزی بخورید.
🔘 فردا صبح مرا به اتاق عمل بردند. بار پنجم یا ششم بود که عملم کردند. چشم چپم را تخلیه کردند. خیلی ضعیف شده بودم. اگر روز اول، هشتاد کیلو بودم بیش از ۵۸ کیلو برایم نمانده بود!
حدود یک ماه و نیم از معالجه ها و استراحت من گذشته بود. یک چشم را عمل کرده بودند. چشم دیگر به طور کامل بسته بود. شنیدم صدای گریه می آید. صدای گریه برایم آشنا بود. خوب گوش دادم. دیدم صدای آقای دهقان و چراغچی است. دستم را دراز کردم. یک نفر دستم را گرفت. گفتم به دکتر بگویید این یکی چشم را باز کند تا شما را ببینم.
🔘 صدای گریه ها شدت گرفت. دکتر ملکی آمد. پنج دقیقه چشمهایم را باز گذاشتند تا بچه ها را ببینم. دهقان چراغچی، آذری نــوا، بزم آرا و گرجی را دیدم. همه گریه کردند. به چراغچی گفتم: چرا گریه میکنید؟ چراغچی گفت ما وقتی وارد اتاق شدیم، فکر کردیم اشتباه آمده ایم، چون هیکل شما این قدر ضعیف نبود.
گفتم: از بس که مرا عمل کرده اند بدنم ضعیف شده. ولی مطمئن باشید که من همۀ عقب افتادگیها را جبران میکنم. شما غصه نخورید. گفتند: ما قصد داریم امشب با عده ای از بچه های بسیج در بیمارستان دعای توسل برگزار کنیم.
قرار شد با مسؤولین بیمارستان صحبت کنند. آنها گفته بودند، گریه کردن برای چشم من ضرر دارد. همان شب، وقتی بعد از نماز از پنجره نگاه کردم دیدم بچههای بسیج روی تپه مقابل بیمارستان جمع شده اند و دعای توسل میخوانند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
18.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور سردار شهید حاج فرشاد حسونی زاده در جبهه سوریه.
شادی روحش صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
وصیتنامهاش دو خط هم نمیشد:
"ولاتکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم"
"مانند کسانے نباشید ڪہ خدا را فراموش ڪردند و خدا هم خود آنان را از یادشان برد."
*شهید #علی_بلورچی *🌹🌷🌹🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍃مادرش درباره خبر شهادت فرزندش می گوید:
چهل روز قبل از شهادت فرزندم همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک در عالم خواب دیدم که همرزمان فرزندم لباس مشکی به تن دارند و به خانه ما آمدهاند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد یا حسین سر دادم...."✨
🍃شهید صمد امیدپور در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه امام حسین(ع) عضو یگان ویژه صابرین شد...
شهید صمد امید پور چهره زیبایی داشتند و توی یگان به یوزارسیف معروف بود همیشه می گفت: "من اگر لیاقت شهادت را داشته باشم، بزرگترین هدیه الهی است..."🎁
🍃سرانجام در شهریور سال نود در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد.🕊
🌹 #شهید_صمد_امید_پور
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
•••❀•••
❁شھید بیـدارٺ میڪند👌🏻
❁شھید دسٺت ࢪا میگیرد🤚
❁شھید شہیـدت مےڪند...🕊🥀
♡︎اگر ڪہ بخواهۍ...
»»فرقـی نمی ڪند...
" فڪه " و " اروند"
یا " دمشق " و "حلب"
یا " صعده "و " صنعا "
🌻و این را بدان:
هرکسی
«با یڪ شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت...»✨
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
امـــاݩ
از ایــن
لحـظـات!!!!
ڪـــه
جمعے "مےرونـد"،
و جمعے هـم "میمـانند"..
و امــان،
از آن لحظہ بــازگشت....
جمـعے "میآیند"...
جمـع دیگـر را " میآورنـد"!!!!
جمعے هـم "مےمــانند" ڪـه "مےمانند"....
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
گر که در سینهٔ خود شوق شهادت داری
رود این قافله تا ڪرب و بلا ؛
بسـم الله . . .
#عاشقان_حسینی
#زائران_ڪربلا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd