7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 اعزام نیرو
به جبهه های دفاع مقدس
از همدان - ۱۳۶۳
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
گفتم: از بس که مرا عمل کرده اند بدنم ضعیف شده. ولی مطمئن باشید که من همۀ عقب افتادگیها را جبران می
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل چهارم
🔘 دوستان گفتند: ما قصد داریم امشب با عده ای از بچه های بسیج در بیمارستان دعای توسل برگزار کنیم.
قرار شد با مسؤولین بیمارستان صحبت کنند. آنها گفته بودند، گریه کردن برای چشم من ضرر دارد. همان شب، وقتی بعد از نماز از پنجره نگاه کردم دیدم بچههای بسیج روی تپه مقابل بیمارستان جمع شده اند و دعای توسل میخوانند.
مدتها به همین منوال در بیمارستان بستری بودم. دستور داده شد یک چشم مصنوعی برای من تهیه کنند. به تهران رفتم. یکی از بچه های بهداری سپاه مرا به ناصر خسرو برد. در یک تیمچه، دکتری بود که دو سه هزار تا چشم مصنوعی داشت. بالاخره یکی از آن چشمها که خیلی شبیه چشم دیگرم بود بـرای مـن کـار گذاشتند. بودجه اش را برادرم تقبل کرد.
🔘 همان اولین روزها که هنوز به چشم مصنوعی عادت نکرده بودم، به زیارت حضرت معصومه(س) رفتم. بعد از زیارت، برای استراحت به مقر سپاه رفتم. همان شب در مسجد پایگاه سپاه برای پیروزی رزمندگان دعا میخواندند. عده زیادی از روحانیون بچه های سپاه و مردم کوچه و بازار آمده بودند. من هم رفتم که شرکت کنم. غافل از این که گریه کردن برای چشم من ضرر زیادی دارد. از قـضـا مـن کـه حسرت دوری از بچه ها را داشتم دلی از عزا در آوردم. فردا به مشهد رفتم بیست روزی در مشهد بودم که چشمم عفونت کرد. دکتر ملکی برایم توضیح داد که نباید گریه میکردی. به او گفتم من تعجب می کنم که از چشم کور چه جوری اشک در می آید؟
گفت: ما چربی و عضلات داخل چشم را ترمیم کرده ایم. به خاطر این که چشم مصنوعی را وقتی میگذاریم مقداری بتواند تکان بخورد.
🔘 بیست روزی بستری شدم. بعد یک روز به ساختمان عملیات سپاه مشهد آمدم. احمدی فرمانده عملیات بود. گفت: شما مشهد بمانید. گفتم: هر چه سریعتر میخواهم برگردم.
گفت: قرار است به زودی به اهواز برویم. عملیاتی در پیش است. قرار است نیروها را سازماندهی کنیم و خود را برسانیم. صبر کنید تا با هم برویم.
🔘 ناچار تا روز اعزام صبر کردم. خانواده و علی الخصوص مادرم میگفت بمان تا حالت خوب بشود. آنها می گفتند که هنوز ماهیچه های پایت به طور کامل ترمیم نشده. پدرم می گفت: من همیشه شما را برای رفتن به میدان جنگ تشویق میکنم. با این حال، بهتر است صبر کنی تا اوضاع و احوالت بهتر شود. ممکن است یک وقت برای بقیه سربار شوی.
من خنديدم و گفتم آقاجان میدانی که من با سختی بزرگ شده ام و در مقابل سختی مقاوم هستم. ده دوازده روز که گذشت متوجه شدم منطقه عملیاتی، دزفول است؛ منطقه دزفول و سایتهایی که به سمت فکه کشیده شده است.
🔘 آقای احمدی به اهواز رفته بود. گردانهایی را آماده اعزام می کردند و با هر هواپیما چندصد نفر را میفرستادند. من هم بدون این که از کسی حکم بگیرم رفتم و سوار هواپیما شدم. هیچ کس متوجه نشد سوار شده ام. به پادگان نیروی هوایی دزفول رفتیم. از آنجا ما را به پادگان دوکوهه اندیمشک بردند. آقای حمیدی نیا و علوی من را دیدند. آقای
حمیدنیا گفت: حاج آقا شما حالتان خوب نبود، چرا آمدید؟
گفتم: طاقت نیاوردم.
گفت: حالا که آمدی!
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل پنجم
🔘 اواخر ١٣٦٠ و دم دمههای عید بود که عراقی ها تک ناموفقی را از پایین ارتفاعات میشداغ به سمت شوش روی مواضع ما انجام دادند. فکر کنم هدف آنها پیشگیری از تک ما بود. آقای حمیدنیا و دیگران می گفتند شما با این گردانها به سمت ارتفاعات میشداغ حرکت کنید. جهت حرکت ما از بین تپه های میشداغ و ارتفاعات شوش بود. یک فلش هم از شوش به سمت سایت گذاشته بودند. فلش دیگر، به سمت موسیان بود. این کل محورهای عملیاتی بود. برای عملیات فتح المبين، فقط ٤٨ گردان نیرو از خراسان آمده بود. پنج گردان به تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) قم مأمور شدند تعدادی از گردانها از جمله، گردان حاج باقر قالیباف به تیپ ١٤ امام حسین(ع) مأمور شدند. تعدادی به تیپ ۲۷ حضرت رسول(ص) رفتند و تعداد دیگری به تیپ عاشورا مأمور شدند.
🔘 در تاریخ دوم فروردین ١٣٦١ دستور حمله صادر شد. ما در داخل ارتفاعات، شیاری را برای کار انتخاب کردیم. بچه های خراسان با گردانهای مستقل به صورت محوری عمل میکردند. اولین گردانی که قرار شد از پشت به دشمن بزند، گردان ابوالفضل رفیعی بود. گردان دوم گردان برونسی بود که حرکت کرد و از شیار دوم رفت. گردان سوم، گردان امینی بود. گردان چهارم گردان خرسند بود. گردان پنجم، گردان حیدرنیا بود. گردان ششم، گردان صمدی بود. تعداد نفرات هر گردان متفاوت بود. گردان حاج باقر قالیباف چهار گروهان و چهارصد نفر نیرو داشت. با تجربه ای که در یکی دو عملیات بـه دسـت آورده بودیم گردانها را سبک کرده بودیم. گردانها را ۲۸۰ نفری کردیم تا فرمانده گردان بتواند به راحتی کار کند. هر گروهانی بیشتر از هشتاد نفر نبود. برای هر گروهان ده نفر را برای تخلیه مجروحین و شهدا گذاشته بودیم.
🔘 حدود ساعت نه و نیم شب بود که رمز عملیات اعلام شد. گردان آقای امینی قرار بود داخل شیار اول برود. گردان آقای دایی هم قرار بــود شیار دوم را کنترل کند. چهار گردان دیگر هم قرار حمله به دشمن را داشتند. متأسفانه آن دو گردانی که قرار بود پشت سر بچه ها حرکت کنند، راه را گم کردند و به شیار دیگری رفته بودند. آقای رفیعی آمد روی خط بیسیم و گفت که ما کاملاً دور خوردیم. او گفت: فکر میکنم یک جای خط هنوز باز باشد، خودت را هرچه سریع تر برسان.
🔘 از یک بسیجی که موتور داشت وسیله اش را درخواست کردم. هرچه گفتم موتورش را نداد. خودش پشت موتور نشست و گفت: من با شما می آیم.
گفتم: جایی که ما میرویم برگشت در آن وجود ندارد. گفت: اگر شما برنگشتید من هم برنمی گردم. اگر هم برگشتم، موتور را لازم دارم. گفتم: این دو شیار بسته شده.
جایی را آدرس داد و گفت: از آنجا می شود رفت. محکم بنشینید زمین نخورید.
من او را گرفتم. بیسیمچی هم مرا گرفت. حرکت کردیم. یک ساعت توی پیچ و خم شیارها ما را چرخ و تاب داد و عاقبت کنار گردان ابوالفضل رفیعی رساند. ما را پیاده کرد و گفت: من بر می گردم :گفتم برو این دو گردان را پیدا کن.
گفت: اگر توانستم پیدا میکنم اگر نتوانستم میروم دنبال کار خودم. به ابوالفضل رفیعی گفتم چکار کنم؟
گفت نمیدانم. برو ببین که برونسی چکار کرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۴۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل پنجم
🔘 نیروهای ما در یک جاده شنی که به پشت چزابه می خورد، گرفتار شده بودند. برونسی بالای تپه سنگی که روی جاده تسلط داشت، ایستاده بود. من آمدم پیش او ببینم چه شده که درگیری با شدت زیادی آغاز شد. تانکها را فرستاده بودند که راه ما را ببندند. به برونسی گفتم چه باید بکنیم؟
گفت: باید بجنگیم. اسیر شدن ننگ است. چهار گردان نیرو یعنی ١٥٠٠ نفر خودش یک لشکر است. اگر عراقیها بخواهند این عده را بگیرند، باید پنج هزار نفر تلفات بدهند. من از همین جاده سرازیر میشوم. این جاده خاکی را تصرف میکنم و به سمت سایت میروم. اگر به جاده فکه رسیدم کار دشمن را تمام میکنم. به خردمند بگو من را دنبال کند. به صمدی بگو بیاید روی این تپه ها و با ابوالفضل رفیعی، اینها را بگیرند. دشمن نمی تواند بیاید این جاده را ببندد چون اینجا ارتفاع است.
🔘 او با نیروهایش سرازیر شد. عراقیها آن جاده خاکی را کاملاً در اختیار گرفته بودند. می دانستند که اگر جاده شنی بیفتد دست ما نیروهایی که در چزابه داریم، به ما ملحق می شوند.
در مرکز فرماندهی به آقای محسن رضایی وضعیت عملیات را اطلاع میدهند. آقای علوی می گفت ما در آنجا بودیم. محسن رضایی حالش بد بود. به او سرم وصل کردند. خودم را به گردان خرسند رساندم. او گفت: حاج آقا اگر ما به سمت سایتها سرازیر شویم دشمن مجبور میشود این قسمتها را رها کند و بیاید جلوی ما را بگیرد. بعد اگر پشتمان باز شود گردانهای دیگر به ما ملحق می شوند. داشتم با خرسند صحبت میکردم که ابوالفضل رفیعی روی فرکانس ما آمد و گفت خودت را به گردان برسان.
🔘 پرسیدم چی شد؟ گفت: بیا اینجا تا بگویم.
گفتم: توی این شب تاریک من نمیتوانم آنجا بیایم. خودت یک کاری بکن.
گفت: مطلب این است که من نمیتوانم کاری انجام بدهم. زمین گیر شده ام. گفتم روشن بگو حالا دیگر کد و رمز معنایی ندارد! گفت: من از ناحیه پا تیر خورده ام. پایم شکسته و نمی توانم بلند بشوم. گردان بی سرپرست مانده.
گفتم: خیلی خُب، می آیم.
🔘 به آنجا رسیدم. دیدم ابوالفضل رفیعی مجروح شده به بچه ها گفتم
که ایشان را عقب ببرید. پرسیدند: چه جوری؟ گفتم هر جور که میتوانید. دهنۀ این شیارها بسته است یا نه؟ اگر بسته بود صبر کنید تا ببینم چه کاری میشود کرد. رفیعی را روی برانکارد گذاشتند سه چهار تا از بچه های انتقال مجروح او را بردند. با نیروهای رفیعی به سمت ارتفاعات شوش حرکت کردم. گردان صمدی به ما رسید. خرسند به طرف صمدی آمد. بعد از این که گردان را پایین کشیدم هادی سعادتی آمد و گفت: صمدی شهید شده و مــن دست تنها مانده ام. گفتم: هادی جان کار ما از این حرفها گذشته. بهتر است هر دو به دشمن بزنیم. امشب یا همه شهید میشویم، یا بر می گردیم.
🔘 بچه هایی که از طرف موسیان و ابو غریب آمده بودند، به قرارگاه لشکر عراقیها برخورد کرده بودند. آرپی جی ها را کشیده بودند به سمت قرارگاه و قرارگاه ارتش عراق را متلاشی کرده بودند. عراقی ها فکر کرده بودند نیروهای ما به آنجا رسیده اند، به همین دلیل فرار کرده بودند. دشمن در مقابل ما سست شد. ظاهراً به آنها گفته بودند: خودتان
را به سمت ارتفاعات حمرین بکشید، ایرانیها عقبه را بسته اند! در حالی که چنین نبود. حتی تعدادی از گردان های ما گم شده بودند اما قرارگاه از ناامیدی نجات یافته بود. از مرکز فرماندهی با شور و هیجان صحبت میکردند. همه چیز فرق کرده بود. برونسی آمد روی فرکانس ما و گفت: خدا به ما رو کرده است.
نباید می گذاشتیم عراقیها فرار کنند. ما جاده را بستیم. در نزدیکی سایت، مجاور باتلاق آرایش نظامی خوبی گرفتیم. حدود هزار نیروی عراقی به اسارت ما در آمدند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂