🌷شهید علی چیتسازیان :
🔹 اگر بنا بود
آمریکا را سجده کنیم
انقلاب نمیکردیم
🌴ما بنده خدا هستیم
و فقط برای او سجده میکنیم
سر حرفمان هم ایستادهایم
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
آنان همه از تبار باران بودند
رفتند ولی ادامه دارند هنوز ...
تهران- سال ۱۳۶۵
دانشآموزانِ نوجوان در بدرقهی
نیروهای اعزامی به مناطق جنگی
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
💢 # یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
#شهیدی_که_گره_گشایی_میکند
دوتا داداش بودند.
بچه ی سمنان.دائما تو منطقه بودند.
یکبار که هر دوشون از جبهه به خانه برگشتند،مادر به آنها گفت: «حداقل یکیتان برود، یکی بماند».میثم سکوت کرد و حسین سر تکان داد و گفت: «مادر تا کفر هست جبهه و جهاد هم هست» دیگر حرفی نزدم…».
.
▫️ میثم در عملیات «والفجر 3» در کنار حسین به شهادت رسید. حسین هم با مسئولیت فرمانده و قائم مقام گردان موسی بن جعفر (ع) در 22 بهمن 1364 طی عملیات «والفجر 8» با اصابت ترکش به بدن، بشهادت رسید.▫️دختر شهید میگوید: «پدرم در ایام ولادت حضرت زینب (س)، عجیب بذل و بخشش میکند». زینب نوروزی که شش ماه پس از شهادت پدرش به دنیا آمده، میگوید «برخی از آشنایان و مردم شهر ماهها در انتظار شب میلاد حضرت زینب (س) هستند تا در این روزها عیدی و حاجت خود را از او بگیرند.»
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
آن روز از سه راهی شهادت گذشتند ..
امروز در دو راهی عافیت مانده ایم ..
آنجا خدا بود و اخلاص ..
اینجا؛
"الذی یوسوس فی صدور الناس"
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
از نیل رد شدهای
و به ساحل رسیدهای!
ما غرق در هوائیم
دعا کن برای ما ...💔
غواص شهید حسن وکیلزاده
گردان حبیب لشکر عاشورا
شهادت : عملیات کربلا ۵
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۴
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل پنجم
اوضاع مان کمی آرام شده بود و بچه ها حرف از چهلم امام و عزاداری میزدند. روزهای عاشورا و تاسوعا در گیرودار بعقوبه بودیم و چیزی نفهمیدیم. بعد از آن همه سختی و مصیبت دلمان لک زده بود برای یک عزاداری جانانه.
آن شب بعد از نماز، ابراهیم آزمون شروع کرد به نوحه خوانی. دوستان خودش زودتر از بقیه بلند شدند و سینه زنی کردند. همین که اسم امام حسین را شنیدم؛ گریه ام گرفت. مداحی اش به لهجه جنوبی بود. همه آنهایی که دراز کشیده بودند؛ یکی یکی بلند شدند، دست انداختند روی شانه بغل دستی و سینه زنی کردند. در عرض چند دقیقه صفها کامل شد. انگار همه بی صبرانه منتظر همین لحظه بودند. صدای آزمون حزن غریبانه ای داشت و خیلی به دل می نشست. بغضم وا شده بود و بی اختیار اشک می ریختم. هرچه «طلعت» نگهبان عراقی از میله ها میکوبید و داد میزد، اعتنایی نمی کردیم. مثل روز برایم روشن بود که به خاطر این کار تنبیه میشویم. توی دلم خدا خدا میکردم که کمی دیر برسند. صدای شیون و ناله بچه ها لحظه به لحظه بیش تر میشد. بعضیها مینشستند و به سر و صورت شان میزدند. حال عجیبی پیدا کرده بودیم. توی عمرم آن قدر از ته دل برای مصیبت حضرت زینب و امام حسین(ع) اشک نریخته بودم. در حال سینه زنی بودیم که یک دفعه در باز شد. درجه دارها و سربازها ریختند تو و افتادند به جان بچه ها. با هرچه دم دستشان بود؛ میزدند. طلعت سربازی بود که یک پایش میلنگید. چنان با غیظ و عصبانیت وارد سلول شد که گویی خود شمر ذالجوشن است. لیوان یکی را برداشت و با آن، چنان به سربچه ها میکوبید که آخر سر لیوان مچاله شد. تا میتوانستند کتکمان زدند و رفتنی ابراهیم آزمون را کشان کشان با خودشان بردند. کوفته و زخمی سرجای مان نشستیم و تا خود صبح ناله کردیم. بعد از دو روز انفرادی، آزمون را دوباره به سلول برگرداندند.
نگهبانهای پشت پنجره کارشان گیر دادن به ما یا خواندن روزنامه بود.
وقتهایی هم که حوصله شان سر میرفت بلند میشدند و همان اطراف قدم میزدند. یک بار نگهبان شیفت صبح نیم ساعتی زودتر از همیشه رفت. از ظاهر رنگ پریدهاش معلوم بود حالش خوب نیست.روزنامه اش را روی صندلی کنار پنجره جا گذاشته بود. نگاهی به دور و بر کردیم. کسی آن اطراف نبود. یکی از بچه ها میله بلندی از محوطه پیدا کرده بود. سر آن را مثل قلاب تا کردیم و گیراندیم به دسته صندلی و کشیدیم جلو. به زحمت دست یکی از بچه ها فقط به گوشه یکی از برگهای روزنامه رسید. آن را گرفت و کشید داخل. بقیه برگها پخش شدند روی زمین. روزنامه «الجمهوریه» عراق بود که به زبان عربی نوشته شده بود. ابراهیم آزمون میتوانست با تسلط آن را بخواند. دلمان نمیخواست بازهم برایش دردسر درست کنیم اما چاره ای نداشتیم. چند نفری هم که عربی بلد بودند؛ سواد درست و حسابی نداشتند.
ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچهها ببینید اینجا چی نوشته.» جمله ی عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام
شده.»
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۵
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل پنجم
ابراهیم روزنامه را گرفت و همین که چشمش به تیتر بزرگ یکی از صفحات افتاد سرش را بلند کرد و با ناباوری گفت: بچهها ببینید اینجا چی نوشته.
جمله عربی را خواند و ترجمه کرد: «وقف اطلاق النار... ! آتش بس اعلام شده.»
کسانی که عقب تر بودند با شنیدن کلمه آتش بس، گوشهای شان تیز شد و جلوتر آمدند.
- چی؟! آتش بس؟ غیر ممکنه !
من گفتم: همشو بخون ببینیم دقیقاً چی نوشته.
ابراهیم بقیه مقاله را خواند و گفت آره درسته! ایناهاش اینجا. از ایران انتقاد کرده و گفته سرمایه های مارو هدر داد. ما میخواستیم با اسرائیل جنگ کنیم نه یک کشور اسلامی. تازه اینجا نوشته که آتش بس یک ماه پیش بوده.
جمله آخر را کشدار گفت و سرش را تکان داد. بقیه مقاله در صفحه های بعد بود. اگرچه عراق علیه ایران صحبت کرده و همه چیز را به نفع خودش نوشته بود ولی در همان نیم صفحه، برای ما خبر سرنوشت سازی داشت که یک ماه از وجود آن بی خبر بودیم.
ابوالفضل وهابی خنده تلخی کرد و گفت: «پس این جور که معلومه خیلی اتفاقات مهمی افتاده که ما ازش بی خبریم.»
احمد ادامه حرف او را گرفت: این جا عالم بی خبریه داداش! ما کلا از همه چی بی خبریم.»
یکی دیگر از بچه ها گفت: «من که باور نمیکنم این روزنامه ها درست نوشته
باشن.»
ابراهیم قسمتی از مقاله را نشانش داد و گفت: «باور کنیم یا نکنیم بالاخره یک اتفاقاتی افتادهاست. این جا نوشته که صدام مجبور به قبول آتش بس شده.»
هرکس چیزی میگفت و هنوز باورمان نمیشد که جنگ یک ماه پیش تمام شده. تا آن روز فکر میکردم که بالاخره یک روز ایران پیروز می شود و با تصرف شهر تکریت ما آزاد میشویم. از طرفی فکر میکردم چه اتفاقی باعث شده تا امام چنین تصمیمی بگیرد؟
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۶
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل پنجم
با آمدن نگهبان شیفت شب، روزنامه را لای پتوها قایم کردیم و سریع از دور ابراهیم پراکنده شدیم. آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفتم.
صبح که میخواستم برای صبحانه چایی بگیرم لیوانم را پیدا نکردم. یادم افتاد که دیشب موقع بیرون کشیدن روزنامه کنار پنجره جا گذاشتمش. از صف خارج شدم و به طرف پنجره رفتم. همین که خواستم آن را بردارم نگهبان ریز نقشی که اعلی کوچیک صدایش میزدیم چوبش را از لای نرده ها دراز کرد و محکم روی دستم زد. همین که دستم را دزدیدم بلند بلند به کار خودش خندید. برگشتم و با اخم نگاهش کردم. همان یک نگاه بهانه دستش داد. سریع آمد داخل سلول و افتاد به جانم با چوبش. آن قدر به پاهایم کوبید که انرژی ام را از دست دادم و نشستم روی زمین. چندتا دری وری هم بارم
کرد و رفت.
«کمال قادری» که محبوبیت خاصی بین بچه ها داشت؛ جلو آمد و سرم را در آغوشش گرفت. پاچه شلوارم را تا زد و جای ضربه چوب ها که قرمز کبود شده بود؛ آرام دست کشید و فوت کرد و زیر لب غر زد: "مرتیکه دیوونه! معلوم نیست صبح زودی چی خورده این جوری هار شده."
زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. دمیرچه لو و مددی هم آمدند کمکش. کنار ستون نشستم. آقا کمال رفت و لیوانم را برداشت آن را پر از چایی کرد و برایم
آورد.
فصل ششم
های و هوی بادهای پاییزی سال ٦٧ از راه رسیده بود و گرمای هوا کم کم جایش را به سوز سرما می داد. دیگر نمیشد با آن لباسهای نازک و کوتاه سر کرد. هر روز یکی از بچه ها سرما میخورد و سرفه های پی در پی نمیگذاشت شب ها راحت بخوابیم. آفتاب پاییز کم جان بود و گاه نرمه بادی میوزید و حالمان را جا می آورد. اما شبهای پاییز سرد بود و بدون پتو لرزمان میگرفت. یک روز صبح زودتر از ساعت هواخوری درها را باز کردند. چند گونی بزرگ دم در بود. برای مان لباس گرم آورده بودند. نفری یک دست پیراهن و شلوار نظامی سبز دادند. با یک جفت دمپایی آبی رنگ. از آن لباسها تن هیچ کدام از سربازهایشان ندیده بودم. بعضی از لباسها سالم بودند اما بیشترشان از یک جایی زدگی داشتتند و انگار موش جوییده بودشان. معلوم بود که از انبار لباس های فرسوده آورده بودند. دست و پا و صورتمان زیر تیغه آفتاب تابستان مثل زغال، سیاه شده بود. با پوشیدن آن لباسهای نظامی، بدون ریش و با پوستی سیاه سوخته شبیه سربازهای عراقی شدیم. مخصوصاً کسانی مثل مددی و حسن نژاد که درشت هیکل و چهارشانه بودند . بچه هایی که عربی بلد بودند، دست به کمر می زدند و ادای بد خلقی افسرهای عراقی را در می آوردند و می خندیدند. زیرپوشهای پلاسیده را پیش خودمان نگه داشتیم تا لباسی برای عوض کردن داشته باشیم. قبلاً برای شستن لباسهایمان مجبور میشدیم اول زیر پیراهنی را بشوییم و بعد از خشک شدن، آن را مثل دامن به کمرمان ببندیم و بعد شلوارک را بشوییم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
باحسرت از این جهان بریدن سخت است از گلشن وصل گل نچیدن سخت است می گفت شهیدی دم آخر که حسین جان دادن
#وصیتنامه
🔻بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم #احسان_کربلایی_پور
هم عزت و هم ذلت از آن خداست و اگر او بخواند، عاقبت انسان ذلیل و گنهکاری چون مرا با شهادت ختم میکند اگر هم نشد برایم دعای آمرزش کنید.
🗓شهادت ۱۶ اسفند ۱۴۰۰
📿شادی روحشان #صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣
#شهیدمدافعحرمحاجنادرحمید
تاریخ شهادت: 1394/7/26
محل شهادت سوریه
🌹شادی روحش صلوات🌹
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم
محمد حسین محمد خانی
شادی روحش صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat