ته صف بودم ؛
به من آب نرسید...
بغل دستیم لیوان آب را داد دستم
گفت: من زیاد تشنه ام نیست
نصفش را تو بخور ...
فرداش به شوخی به بچّهها گفتم
از فلانی یاد بگیرید
دیروز نصف آبِ لیوانش را به من داد
یکی گفت: لیوانها همهاش نصفه بود..!
#ایثار
#رفاقت
#اخلاص
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
شهدا در قهقهه مستانه شان
و در شـادی وصلشـان
عند ربهم یرزقوننـد ...
#پاسدار_شهید_بهزاد_سیفی
#اولین_شهیدمدافعحرم_ممسنی
#شهادت_بیجی_عراق۱۳۹۴
#سالروز_شهـادت🌷
شادی روحش صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
دوست دارم اگر شهـید شوم ،
پیکری نداشته باشم
از ادب دور است ،نزد سیدالشهدا(ع)
سالم و کفن پوش محشور شوم..
اگر پیکرم برگشت ،
دوستدارم سنگقبری برایم نگذارند
برایم سخت است ،
سنگ مزار داشته باشم
و حضرت زهـرا(س) بی نشان باشند..
🌷شهـید محمد عبداللهـی🌷
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
پدرش بعد از نماز، زیارتعاشورا میخواند
و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد، از همان کودکی میگفت: هرکس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود، از بچگی آرزوی شهادت داشت ولی ما زیاد توجه نمیکردیم ما اصلا فکر نمی کردیم که زمانی محمدحسین رزمنده شود و به جبهه رفته و شهید شود.
🌷شهید #سید_محمدحسین_میردوستی🌷
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🌴 جانباز جنگ بر مزار دوستان شهیدش
یادتان می کنم و
با غم دل می گویم
حیف و صد حیف
کزین قافله من جاماندم ...
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۷
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
یک روز با همان لباسهای نظامی توی محوطه گشتیم. عراقیها چپ چپ نگاهمان میکردند و الکی گیر میدادند. از ترس اینکه بخواهیم با آن اونیفرم جدید سرشان کلاه بگذاریم و سر فرصت از اردوگاه در برویم، فکری به ذهنشان رسید.
روز بعد همه را در محوطه جمع کردند. به همان حالت پنج تایی ایستاديم و دستهایمان را پشت گردن قفل کردیم. با سطل های رنگ نشستیم و بالای سرمان ایستادند. چرتکه را به سطل رنگ قرمز زدند و پشت هر کدام مان یک علامت ضربدر بزرگ کشیدند. مثلاً با این کار می خواستند لباس هایمان متفاوت باشد.
موقع خط خطی کردن پشتمان با صدای بلند میخندیدند و هرکس سرش را بالا می آورد؛ یکی میزدند پس کله اش و میگفتند: هی سخلا!
آن لحظه حس خیلی بدی داشتم. حس توهین و حقارتی که حتی موقع کتک خوردن بهم دست نداده بود.
پاییز را با همان لباسها سر.کردیم. تا آن موقع پتو نداده بودند و روی زمین سیمانی میخوابیدیم. شبهای پاییز سوز داشت و از سرما خوابمان نمی برد. سرماخوردگی بین بچه ها زیاد شده بود. اسهال و استفراغ و سردرد امانمان را بریده بود.
مجید اعلایی کنار من میخوابید اما هر شب از سردرد ناله میکرد و صبح چشم هایش قرمز می شد. سردردش که شدید می شد، زیر پیراهنی اش را مثل هدبند به پیشانیاش میبست و سفت گره میزد. با این کار توی محوطه متمایز میشد و سربازها به او گیر میدادند. حتی یک بار کتک مفصلی از دست طلعت خورد. هرچه میگفت: «بابا! سردرد دارم» به کت او نمی رفت و کار خودش را میکرد. آن قدر با مشت به سر مجید بی چاره کوبید که از شدت سردرد، تمام شب را تا صبح زوزه میکشید.
مجید پسر با صفایی بود. یک بار نزدیک صبح در حالت خواب و بیداری بودم که احساس کردم یکی آرام کنارم دراز کشید و خودش را به من چسباند. لباسهایش نم داشت و خیسی آن را در پشتم احساس کردم. به طرفش برگشتم. مجید بود. از سرما توی خودش مچاله شده بود و میلرزید. دستهایش را گرفتم یخ بود. پرسیدم چت شده؟ کجا بودی؟
- توی حموم
با تعجب پرسیدم الان نزدیک صبحه مگه شب، قبل از خواب نرفتی حموم؟
کمی مکث کرد و آهسته گفت: همه این چند ساعتو اون جا بودم.
صدایم را کمی بالا بردم.
- آخه چرا؟ کی مجبورت کرده بود؟
خودش را نزدیک تر کشید و توی بغلم جا شد. احساس کردم دارد گریه میکند.
داشتم به حرفهای آقا کمال فکر میکردم این که شب اول قبر چه طوری میشه؟ اگه من الان تو قبر بودم وضعیتم چه شکلی بود؟ جواب خدارو چی می دادم؟ دست روی گونه های سردش کشیدم و اشکهایش را پاک کردم. حرفهای آقا کمال تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشته بود. آن شب خیلیها برای نماز شب بیدار شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۸
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
شب ها از حمام به جای دست شویی هم استفاده می کردیم. یک سطل بزرگ گذاشته بودند گوشه حمام و صبح نوبتی می بردیم و محتویات آن را خالی میکردیم. بعضی اوقات آب حمام و دستشویی قاطی میشد. از گوشه چهاردیواری میزد بیرون و سرازیر میشد توی سلول و لباسهایمان را کثیف میکرد. جای ما یک گروه بعد از حمام بود. اوایل بوهای ناخوشایندی بلند میشد و اذیتمان میکرد اما کم کم مجبور شدیم عادت کنیم. زمین نزدیک حمام نجس بود و اکثر نمازهایمان را آخر سالن میخواندیم.
به خاطر کمبود امکانات بهداشتی یک بار همه سلول اسهال گرفتیم. یک شب تا خود صبح دل پیچه، تب بالا، استفراغ خونی و درد پا امانم را بریده بود. همه ناله میکردند. اما من و چند نفری که نزدیک حمام بودیم؛ اسهال خونی داشتیم و حالمان وخیم بود.
صبح که درها را باز کردند و دیدند وضعیت ناجور است؛ آمار نگرفتند و گفتند سریع برویم توی محوطه. ساختمان بهداری کنار آشپزخانه بود و تازه آن را تاسیس کرده بودند. همه رفتیم طرف بهداری. بچه های سلولهای دیگر هم بودند. اما در بهداری بسته بود. یک ساعت بعد، دکتر جوانی را آوردند تا بچه ها را معاینه کند. دکتر با دست اشاره میکرد به سمت راست و میگفت: من اسهال دارم. یکی از بچه ها حرفهای او را ترجمه میکرد.
- دکتر میگه اونایی که اسهال خونی شدید دارن سمت راست من وايستن.
آنهایی که اسهال خونی داشتند پانزده بیست نفری میشدند. سربازها بقیه را با کابل و چوب میزدند و میگفتند یالا بزغاله ها برید گم شید. در را باز کردند و ما رفتیم داخل. فقط یک اتاق بزرگ بود و هیچ تختی نداشت، اما زمینش را پتو انداخته بودند و تمیز بود. یک قفسه کوچک هم روی دیوار نصب کرده بودند که چند قلم قرص و شربت داخلش بود. سمت راست اتاق، در کوچکی بود که وارد اتاق دیگری میشد. رویش نوشته بود «جرب». گوشه راست آن اتاق، چند دوش حمام قرار داشت. بچه های مریض میتوانستند روزی -دو- سه مرتبه دوش آب گرم بگیرند و آنجا استراحت کنند.
دکتر با خودش یک لیوان کپسول آورده بود. بدون اینکه معاینه مان کند نفری یک کپسول داد و گفت بخوریم و استراحت کنیم. کپسول را گرفتم و با تعجب پرسیدم: «فقط همین؟»
متوجه منظورم شد و چپ چپ نگاهم کرد. چیز دیگری نگفتم و سرم را پایین انداختم. ترسیدم همان یکی را هم ازم بگیرد و بیرونم کند. کپسول را خوردیم و بعد از مدتها روی زمین نرم دراز کشیدیم. پتوی اضافی هم گوشه دیوار گذاشته بودند تا روی مان بکشیم. اما بدن من داغ بود و در تب می سوختم.
با خوردن کپسول، احساس منگی و خواب آلودگی کردم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و چند ساعتی خوابم برد. با درد و دل پیچه ای که در شکمم احساس میکردم از خواب پریدم. همه بچه ها از درد به خودشان می پیچیدند و ناله میکردند.
دکتر رفته بود و به جای او یک سرباز قدبلند و خوش سیما پشت میز نشسته بود. اولین بار بود که او را میدیدم. رفتارش اصلاً خشونت آمیز نبود و یک در میان فارسی حرف میزد. گاهی بلند میشد و به بچه ها کمک میکرد و دلداری شان میداد. از آن قوم وحشی که در اردوگاه بودند؛ این جور دلسوزی ها واقعا بعید بود. این یکی را حتماً اشتباهی آورده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
یک روز بعد، از درمانگاه مرخص شدم و وقتی به سلول برگشتم؛ بی حال و بی رمق بودم. یک گوشه افتاده بودم و یک ریز استفراغ میکردم. دمیرچه لو ظرفی پیدا کرده بود و همین که میخواستم بالا بیاورم آن را جلوی دهانم میگرفت. گاهی نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم، یکدفعه بالا می آوردم و زمین را کثیف میکردم. بچه ها پارچه ای پیدا میکردند و مشغول تمیزکاری می شدند.
با این که، حال خودشان چندان تعریفی نداشت اما با من مهربان بودند. به خاطر اسهال بچه ها صف دست شویی داخل سوله شلوغ بود و بوی بد آن حال آدم را به هم میزد. «کرمانی» گوشه ای ایستاده بود و بلند بلند ترانه می خواند تا صداهای توی دست شویی به این ور دیوار نرسد. کار هر روزش بود و این بار ترانه هایش به خاطر اسهال بچه ها طولانی تر شده بود. دوباره حالم بد شد و همراه آقا کمال رفتم بهداری. اگرچه داروی خاصی نمی دادند اما دسترسی به حمام و دست شویی و صابون راحت تر بود. اجازه دادند یک روز دیگر هم آنجا بمانم و استراحت کنم. یکی دو نفر از بچه های سالم را آورده بودند تا از ما پرستاری کنند.
آن روز حال چندنفر وخیم شد. مدام از هوش میرفتند و خون بالا می آوردند. آن ها را سوار تویوتای ارتش کردند و بردند بیمارستان داخل شهر. وقتی برگشتند، دو نفر بودند. یکیشان توی بیمارستان شهید شده بود. میشناختمش، جلال ابراهیمی نامی بود از ساری که چهره ی زیبایی داشت.
بعد از آن قضیه، بیماری ما را جدی گرفتند و کپسولهای بیشتری دادند. حالم کمی بهتر شده بود که برگشتم سلول. بچه ها خیلی هوایم را داشتند. غذای بیشتری برایم نگه میداشتند. تفاله های چای را جمع میکردند و میگفتند اگه تفاله تلخ بخوری بدنت ضدعفونی میشه.
کنار پنجره برایم جای مخصوص درست کرده بودند تا هوایم عوض شود. محبت بی دریغ شان شرمنده ام میکرد. با رسیدگی و توجه بچه ها حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم که دوباره سلامتی را یافته ام.
داشتیم با آقا کمال توی محوطه قدم میزدیم که دیدیم یک نفر گوشه دیوار بی حال و بی رمق افتاده و پشت سرهم عق میزند. نزدیک تر رفتیم، لباسهایش خونی شده بود و مگسها دوره اش کرده بودند. از بچه های سلول دو بود. با دستم مگسها را از دورش پراکنده کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشستی؟»
آقا کمال دستمالی از جیبش درآورد و خون دورلب او را پاک کرد. کمک کردیم بلند شود. دوستانش از راه رسیدند و لباسهای تمیز برایش آوردند. تبش بالا بود و هذیان میگفت. لباسهایش را عوض کردیم و بردیمش بهداری.
همان سربازی که در بهداری با بچه ها مهربان بود جایگزین یکی از نگهبانهای سلول ما شد. اسمش «علی» بود و میگفت: شیعه است و اهل کربلاست. کم و بیش فارسی میدانست و میتوانست منظورش را برساند. مثل سربازهای دیگر نبود، گیر الکی نمیداد و کتک مان نمیزد. حتی اگر پیش افسرها مجبور میشد کسی را بزند ضربه هایش آرام و نمایشی بود. می گفت مادرم گفته حق نداری اسرارو بزنی.
مدت کمی نگهبان سلول ما بود. جاسوسها متوجه رفتارهای دوستانه او شده بودند و پیش فرمانده چغلی اش را کرده بودند. چندروزی از او بی خبر بودیم تا اینکه یک روز دیدیم سرش را تراشیده اند و کتک زنان از تپه ماهور کنار اردوگاه بالا و پایین میبرند. بعد یک سال دیدیم که توی برجکها نگهبان ایستاده و گاهی از آن بالا دور از چشم عراقیها برایمان دست تکان میداد. به خاطر همین رفتارهایش بود که بعد از هشت سال خدمت در ارتش، هنوز به سمتی دست نیافته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 عکسی که میبینید در جبهه خوزستان گرفته شده است و گویا مربوط به سالهای اول دفاع مقدس.
پیرمردی بسیجی، با یک قبضه سلاح ژ-3 ، خسته و خاکآلود، روی زمین نشسته است.
پیرمرد، کولهای به همراه دارد که چندین نارنجک تفنگی در آن قرار دارد. نکته قابل توجه این عکس، پرتقالی است که پیرمرد آن را روی پره خمپاره های مرگبار گذاشته است.
ظاهرا هنگام استراحت نیروها، بین آنها پرتقال توزیع شده و پیرمرد قبل از آنکه فرصت خوردن آن را پیدا کند، به دامِ عکاس افتاده است.
این پیرمرد بسیجی، اگر در طول جنگ شهید نشده باشد، امروز به احتمال زیاد، دیگر در قید حیات نیست. شادی روح او و همه همرزمان بسیجیاش "صلوات"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
ناکاماونیهکهشهیدنشه:)💔
شهید احمد رضا صاحب
شادی روحش صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
روی این خاکها
بین این نی زارها
هيچ چيزی
بین شما و رب العالمين
باقی نمی ماند ...
#نماز_اول_وقت
#سفارش_یاران_آسمانی
#جزیرهمجنون_عملیاتبدر۱۳۶۳
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat