eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1هزار ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 اگر اشتباه نکنم هشتم (۲۱) اسفند ١٣٦١ ساعت ده شب عملیات با کلمه رمز «یا الله یا الله یا الله» آغاز شد. پس از اعلام رمز عملیات تیپ ۱۸ امام جواد(ع) وارد عملیات شد. اولین گردانی که حرکت کرد گردان شهید برونسی بود که فکر کنم گردان اسدالله نام داشت. گردان دوم از تیپ ۱۸ گردان آقای رقابتی بود. ساعت دوازده بود که دیدیم مهدیان پور مکرر با آقای برونسی صحبت می کند و پی درپی درخت سدر را یادآوری می‌کند. متوجه شدم که اینها به مقصد نخواهند رسید. ابوالفضل رفیعی خوابیده بود. 🔘 بیدارش کردم گفتم گمان نمی‌کنم تیپ ۱۸ به خط خودش برسد. آقای مهدیان پور هم تجربه چندانی در جانشینی تیپ عملیاتی ندارد. شاید نتوانسته نیروها را توجیه کند. شاملو هم مجروح شده، در بیمارستان است. در همان لحظه آقای حمیدنیا از قرارگاه روی خط آمد. او مشغول راهنمایی مهدیان پور بود. شهید برونسی پشت بیسیم مکرر می گفت: این درخت سدر ناپدید شده، وجود ندارد. توی این رمل‌ها هرچه می چرخم، باز سر جای اولم هستم. این برادری هم که به عنوان راهنما آمده، نمی تواند پیدا کند. 🔘 مهدیان پور به برونسی می‌گفت شما هر جایی که هستی، فلان ستاره را پیدا کن و به سمت شمال که ارتفاعات چومو قرار دارد، برو. بعد از نیم ساعت برونسی گفت که ارتفاعات چومو را پیدا کردم و روی ارتفاعات هستم. بچه های تیپ ١٤ از جاده فکه عبور کرده بودند. آنها از خطوط اول عراقی‌ها گذشته و خودشان را به جاده العماره رسانده بودند. تیپ ۱۸ هنوز به جاده فکه نرسیده بود. آنهـا روی ارتفاعات چومو استقرار پیدا کردند. چهارصد یا پانصد متری پاسگاه دستور عقب نشینی داده بودند. از طریق قرارگاه دستور لغو عملیات صادر شد. ساعت دو یا سه بعد از ظهر عملیات والفجر مقدماتی متوقف ماند. 🔘 ساعت نه صبح فردا به اتفاق آقایان قاآنی، حاج باقر قالیباف، عزیزی، رفیعی و یکی دو نفر از نیروهای اطلاعات به سمت درخت سدر حرکت کردیم. از ارتفاع چومو به سمت پاسگاه طاووسیه می رفتیم که عراقی‌ها متوجه شدند و شروع به تیراندازی کردند. قرار شد هرکس خودش را بیرون بکشد. من از سمت چپ چومو رفتم. بقیه از سمت راست رفتند. رملها زیادی نرم بودند. در نقاط تپه ماهوری، وضع خیلی متفاوت و دشوار بود. اگر می‌خواستم بدوم فرو می رفتم. به یاد حرکت شتر در صحرا افتادم چون پاهای شتر پهن است و داخل رمل فرو نمی رود و به راحتی حرکت می‌کند. چهار دست و پا شدم و مثل شتر شروع به دویدن کردم. 🔘 چون به صورت چهار دست و پا می‌دویدم داخل رملها فرو نرفتم و راحت تر حرکت می‌کردم. به جیپ که رسیدم، آنها هنوز نرسیده بودند! چون خسته شده بودم روی صندلی جیپ دراز کشیدم. پاهایم را روی پشتی صندلی جلو گذاشتم. سروصدای چند نفر را شنیدم. بلند شدم و نگاه کردم. آنها می آمدند. ابو الفضل می‌خندید و به پشت کتف آن نیروی اطلاعاتی می.زد. او هم ماتش برده بود. آمد و گفت آقای نظر نژاد، شما چطوری آمدید؟ گفتم: بالاخره هر کاری یک رمزی دارد آمدن به عقب حساب و کتاب دارد. گفت: ما که این قدر سبک هستیم، توی رملها فرو می رفتیم. تو چطور آمدی؟ گفتم: برویم قرارگاه می‌گویم که چطور آمدم. ابوالفضل رفیعی گفت من می‌گویم ایشان چطوری آمده است، مثل شتر! بنده خدا حیرت زده ایستاده بود و بقیه می‌خندیدند. من هم برایش مقداری دویدم. او باورش نمی‌شد که من بتوانم چهار دست و پا، تا آن حد دقیق و میزان حرکت کنم! 🔘 نیروها حدود چهار ماه توی منطقه مانده بودند. آثار خستگی و دورافتادگی از خانواده در چهرۀ بسیجیها دیده می‌شد. قرار بر این شد که همۀ نیروها را مرخصی بدهند. همۀ گردانها اعلام کردند با مرخصی بیش از بیست روز موافق نخواهند بود. همان گونه که به ناموفق بودن عملیات اشاره کردم، در خصوص آسیب جاسوسان و نفوذی ها نکته ای به خاطرم رسید. یادم هست با یکی از بچه ها به اندیمشک می‌آمدیم. او می‌خواست سرش را اصلاح کند. به سلمانی گفت: سرم را با ماشین کوتاه کن. سلمانی وقتی یک طرف سرش را تراشید گفت این مال لشکر عاشور است. این هم مال فلان لشکر است. گفتم: شما این حرف و حدیثها را از کجا می دانید که چنین حرفی می‌زنید؟ گفت: همه مردم می‌دانند که شما می‌خواهید از اینجا حمله کنید! یعنی حتی مردم عامه هم متوجه شده بودند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل ششم 🔘 بعد از این که نیروهای تیپ امام رضا (ع) به مرخصی رفتند از قرارگاه دستور دادند، رفیعی هادی سعادتی و من، تیپ امام صادق(ع) را تحویل بگیریم. قاآنی هم فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) شد. حاج باقر قالیباف جانشین او و آقای حاج تقی ایمانی هم معاون دوم فرمانده تیپ شدند. 🔘 تیپ امام صادق(ع) را تحویل گرفتیم. ابوالفضل رفیعی فرمانده تیپ شد. هادی سعادتی جانشین اول و من جانشین دوم شدم. ابوالفضل رفیعی برای نیروها صحبت کرد. به آنها مرخصی دادیم. تعدادی اتوبوس تهیه شد و کل نیروها را با اتوبوس روانه مشهد کردند. نیروها که حرکت کردند، به سازماندهی تیپ پرداختیم. در آن زمان، مسؤول محور عملیاتی تیپ نقش مهمی داشت. مهدی قرص زر که زمانی جزو سنگر پلنگ‌ها بود، به عنوان مسؤول محور تیپ امام صادق (ع) از مشهد دعوت به همکاری شد. آقای آصف مجیدی هم جانشین ایشان در محور شد. علی موحدی هم به عنوان مسؤول عملیات تیپ انتخاب شد. علی نظری نیز مسؤولیت اطلاعات تیپ را به عهده گرفت. 🔘 کادر تیپ امام صادق(ع) سازمان خوبی پیدا کرد. بعد از این کار، رفیعی گفت: هادی سعادتی تازه از مرخصی آمده و تا ما برگردیم، تیپ را جمع وجور می کند. قبول کردم و همراه او به سمت مشهد حرکت کردیم. به دزفول آمدیم. حاج باقر قالیباف و تعدادی از بچه ها نیز آنجا بودند. با یک هواپیمای سی- ۱۳۰ به سمت مشهد پرواز کردیم. در مشهد هوا خیلی خراب بود. هواپیما نتوانست بنشیند و به تهران برگشت. روی این حساب خیلی دمغ شدیم. هوا تاریک شده بود. در محل نیروی هوایی تهران نماز را خواندیم. حدود هشتاد، نود نفر آدم مانده از کاشانه بودیم. در آنجا به ما شام افسران ارشد را دادند. این نوع پذیرایی برای ما خیلی جالب بود. 🔘 رفتیم، سربازی هم همراه ما به داخل آمد. وقتی ستوان نیروی هوایی یک سرباز را همراه ما دید گفت: بلند شو برو دم در، پدرت را در می آورم با اجازه کی داخل آمدی؟ رفیعی دست سرباز را گرفت و گفت: ایشان با اجازه من آمد. ستوان گفت نه قربان، ایشان نباید اینجا بنشیند. باید بروند. غذای اینها فرق دارد. رفیعی به سرباز گفت: بنشین همینجا و غذایت را بخور. ستوان یقه سرباز را گرفت و یک لگد به او زد. خواست او را ببرد. آقای رفیعی به قدری ناراحت شد که ناگهان زد تو گوش او و با پرخاش گفت: وقتی به تو می‌گویم با اجازه ما آمده شما چرا برخورد می‌کنید؟ ستوان حسابی برزخ شد و از در زد بیرون. 🔘 غذای آن شب مرغ بود. سرباز بیچاره با ولع خاصی غذایش را می‌خورد. بعد از غذا، آقای رفیعی گفت: من باید بروم این مشکل را حل کنم. رفت جناب سروان را پیدا کرد و پس از صحبت مفصل، او را قانع کرد که سرباز را ببخشد. بعد هم صورت او را بوسید و به او گفت: من هم پاسدارم و هم یک روحانی. نمی‌توانم نسبت به کسی که به من پناه بیاورد، بی توجه باشم. شما هم بیشتر ملاحظه این افراد را بکنید. بعد هم صورتش را جلو آورد و گفت یک کشیده توی صورتم بزن. گفت: ستوان بیچاره آن قدر هیجان زده شد که به گریه افتاد! بعد هم گمان نمی کردم این بچه های سپاهی تا این اندازه انعطاف داشته باشند. فردا صبح قرار شد با یک هواپیمای دیگر به مشهد برگردیم اما گفتند که هوا خراب شده، بارندگی زیاد است. عده ای از بچه ها بلیت قطار گرفتند و رفتند. ما فکر کردیم با هواپیما زودتر می رسیم. ولی بعد از ظهر هم نشد. بالاخره بلیت قطار اجباری شد. ادامه دارد........        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
💢 شهید حسین علی پور متولد ۱۳۴۶ روستای نارنج بن شهرستان نور پدرش باغبان بود فرزند آخر خانواده بود تو جبهه دیده بان بود وتک تیرانداز ۲۷ مهر ۱۳۶۳ تو مریوان تیر به سرش اصابت کرد و بشهادت رسید. شادی روحش صلوات.🌷🌷🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 هر صبح پلک‌هایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می‌زند که سطر اول، همیشه این است: "خدا همیشه با ماست" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂
🍂 به قول شهید آوینی این سفره‌ها نماد قناعت بود و شبیه به سفره‌‌هایی که کشاورزان سَرِ زمین‌های زراعت خود پهن می‌کردند! حالا رزمندگان به آن "سفره حضرت زَهـۜرا " می‌گفتند و بعداز قرائت دعای فرج، می‌گفتند: اَللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَیِّباً... وبعد دست به نان‌های داخل سفره می‌بُردند.. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
شهيد «عليرضا محمودي‌پارسا» در بیست و سوم تيرماه سال 1348، در خانواده‌اي مذهبي و متوسط در شهر تهران ديده به جهان گشود. نور شهادت در چهره‌اش از همان دوران كودكي نمايان بود و در كودكي داراي هوش و ذكاوت بالايي بود. در كودكي نماز را فرا گرفت و در شش سالگي وارد مدرسه شد. از همان موقع حيا و شرم زياد در وجودش بود. دروان كودكي و ابتدايي خود را پشت سر نهاد و وارد مقطع راهنمايي شد به تحصيل ادامه داد. او حضوري فعال هم سطح با سنش داشت با فرمان امام پس از پيروزي وارد بسيج گرديدو در پي حمله ناجوانمردانه صداميان به خاك پاك ايران اسلامي شهيد محمودي دلش طاقت نياورد و به جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل اعزام گرديد و به مبارزه در راه حق و عدالت پرداخت و در جبهه بسيار ايفاي نقش كرد تا اينكه سرانجام در بیست و نهم بهمن ماه 1361، در منطقه عملياتي فكه با رشادتها و فداكاريهاي فراوان بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. تربت مطهر شهید در گلزار شهدای «امامزاده محمد» کرج می باشد. از شهید گرانقدر « علیرضا محمودی پارسا» متن با عنوان توبه نامه در شصت و دو بند در دست است. که در ادامه مطالعه می کنید: « توبه‌نامه » بار خدايا از كارهائي كه كرده‌ام به تو پناه مي برم از جمله: 1ـ از اينكه حسد كردم. 2ـ از اينكه تظاهر به مطلبي كردم كه اصلاً نمي دانستم . 3ـ از اينكه در غذا خوردن به ياد فقيران نبودم . 4ـ از اينكه زيبائي قلمم را به رخ كسي كشيدم . 5ـ از اينكه مرگ را فراموش كردم . 6ـ از اينكه در راهت سستي و تنبلي كردم . 7ـ از اينكه عفت زبانم را به لغات بيهوده آلودم . 8ـ از اينكه براي دوستم آرزوي كفر كردم كه ايمانم نمايانتر شود . 9ـ از اينكه به كسي دروغ گفتم كه آنجا حق اين بوده است كه راست بگويم . 10ـ از اينكه درسطح پائين‌ترين افراد جامعه زندگي نكردم . 11ـ از اينكه منتظر بودم تا ديگران به من سلام كنند . 12ـ از اينكه امامم را نشناختم و محبت او را در دل نداشتم و به گفتة پيغمبر (ص) هركسي بميرد و امام خويش را نشناسد مانند كسي است كه در جاهليت مرده است . 13ـ از اينكه ديگري را وادار كردم كه به بزرگي من اعتراف كند و از بزرگي تو بازماند . 14ـ از اينكه شب به هر نماز شب بيدار نشدم . 15ـ از اينكه ديگران را به كسي خنداندم غافل از آنكه خود خنده‌دارتر از همه هستم . 16ـ از اينكه لحظه‌اي به ابدي بودن دنيا و تجملاتش فكر كردم . 17ـ از اينكه حق والدينم را ادا نكردم . 18ـ از اينكه در مقابل متكبرها، متكبرترين و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع‌تر نبودم . 19ـ از اينكه همواره خشم بر عقلم ( فرو بردن خشم) غلبه داشت . 20ـ از اينكه چشمم گاه به ناپاكي آلوده شد 21ـ از اينكه شكمم سير بود و ياد گرسنگان نبودم 22ـ از اينكه زبانم گفت: بفرمائيد ولي دلم نگفت: بفرمائيد . 23ـ از اينكه حرف حق، شنيدنش برايم مشكل بود و منطقي نبودم . 24ـ از اينكه نشان دادم كاره‌اي هستم خدا كند كه پُست و مقام پَستمان نكند . 25ـ از اينكه ايمانم به بنده‌ات بيشتر از ايمانم به تو بود. 26ـ از اينكه بر خود چيزي را پسنديدم و بر بنده ات نپسنديدم . 27- از اينكه منتظر تعريف و تمجيد ديگران بودم غافل از اينكه تو بهتر از ديگران مي‌نويسي و با حافظه‌تري . 28ـ از اينكه سعي داشتم كار بدم را در حضور جمعي توجيه كنم با آنكه مي‌دانستم غلط است . 29ـ از اينكه در سخن گفتن و راه رفتن اداي ديگران را در آوردم . 30ـ از اينكه رسوا شدن در دنيا برايم دشوارتر از رسوائيهاي آخرت بود . 31ـ از اينكه حق محبت ديگران را ادا نكردم . 32ـ از اينكه غيبت دوستم را كردند ومن از ته قلب خوشحال شدم . 33ـ از اينكه در نظريه‌ام شك نكردم تعمق نكردم و فكر كردم هر چه مي گويم صحيح است . 34ـ از اينكه پولي بخشيدم و دلم خواست از من تشكر كنند . 35ـ از اينكه هر قراري بايد مي‌رفتم دير رفتم يا اصلاً نرفتم . 36ـ از اينكه خلاف وعده‌اي كه داده بودم عمل كردم يا زير قولم زدم . 37ـ از اينكه مبالغه در حرف زدن كردم وچيزي را بزرگتر از آنچه بود نشان دادم . 38ـ از اينكه از گفتن مطالب غير لازم خودداري نكردم و پرحرفي كردم . 39ـ از اينكه شكر نعمت را بجا نياوردم ودلم مي‌خواست كاش زيباتر وغني‌تر بودم . 40ـ از اينكه رعايت بهداشت جمعي را نكردم ( حمام ، مسواك، ناخن، غذا و.....) . 41ـ از اينكه جائي كه بايد امر به معروف و نهي‌از منكر كنم نكردم . 42ـ از اينكه كاري كه بايد في سبيل الله مي‌كردم نفع شخصي مصلحت يا رضايت ديگران را نيز در نظر داشتم . 43ـ از اينكه شب با ياد تو بخواب بروم، بلكه به فكر اين بودم كه فردا چه كنم.  ( في سبيل الله)
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
44ـ از اينكه نماز را بي‌معني خواندم و حواسم جاي ديگر بود در نتيجه دچار شك در نماز شدم . 45 ـ از اينكه در اثر غرور آزادي عمل و آزادي فكر را از ديگران سلب كردم . 46 ـ از اينكه از تو نااميد شدم و فكر كردم مشكلم را نمي تواني حل كني( ان الله علي كل شيئي قدير) در حاليكه يأس از رحمت تو خود گناهي بزرگ است . 47 ـ از اينكه بي‌دليل خنديدم و كمتر سعي كردم جدي باشم و يا هر كسي را مسخره كردم. 48ـ از اينكه كسي با من حرف مي‌زد و من بي‌اعتنا بودم . 49ـ از اينكه به جاي پيروي از عقل از نفس پيروي كردم . 50ـ از اينكه براي فخر فروختن ياد گرفتم . 51- از اينكه به جاي اينكه اميدوار شوم، نااميد شدم . 52- از اينكه كاري را براي عزيز كردن خود كردم . 53ـ از اينكه تعهد كردم مواظب اعمالم باشم ولي نشدم . 54- از اينكه سخن گفتنم بدون اينكه فكر كنم كه چه مي‌گويم . 55ـ از اينكه وقتي خود از انجام كاري يا خوردن چيزي خودداري مي‌كردم ديگري را هم از آن محروم مي‌نمودم . 56ـ از اينكه چيزي را كه بدرستي آن اطمينان نداشته گفته بعد متوجه شدم كه اشتباه گفته‌ام . 57ـ از اينكه براي هر كاري با همه مشورت كردم جز تو . 58ـ از اينكه « خدا مي‌بيند » را در همه كارهايم دخالت ندادم . 59ـ از اينكه قاه قاه خنديدم و سختي آخرت را فراموش كردم . 60ـ از اينكه روزه‌ خواري كردم . 61ـ از اينكه به امانتي خيانت كردم . 62ـ از اينكه كسي صدايم زد اما من خودم را از روي ترس و يا جهل يا حسد و يا ... به نشنيدن زدم . و در آخر شعارهائي را تكرار مي‌كنم كه : خدايا! خدايا! تا انقلاب مهدي «عج» خميني(ره) را نگهدار از عمر ما بكاه و برعمر او بيفزا. آمين يارب العالمين . شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat
1_14255034205.MP3
1.49M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ای لشکر حسینی ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا