eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
608 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 یادش بخیر تدارکات و آقا حمید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ در ایامی که در چزابه بودیم، حواسمان به دو جانور خطرناک بود. یکی گرازهای وحشی منطقه که در جاهای مردابی و کثیف سکونت داشتند و دیگری هم مارهایی 🐍که در خشکی خیلی خطرناک می شدند. آقا حمید هم که سنگرش کنار سنگر ما بود و انبوه ریخت و پاش های تدارکاتی و تغذیه و. .. که خود حکایت دیگری بود. توصیه و دعوای همیشگی ما با ایشان، تمیز نگهداشتن اطراف سنگر بود و جلوگیری از جمع شدن جک و جونورهان مختلف. هرچند این کار با توجه به حجم کارها آسان نبود. اون روز بعد از ناهار  که طبق معمول غذا توزیع شد و دیگ غذا که هنوز مقداری خورشت قیمه در آن مانده بود در جلو راهرو داخل سنگر گذاشته شده بود تا مصرف شود. حاج حمید هنوز درب سنگر مشغول کارها بود که با حمله یک فروند گراز 🐗 زبان نفهم مواجه شد و بی‌هوا به دنبالش افتاد. آقا حمید که بشدت هول شده بود به داخل سنگر فرار کرد و ناخواسته به درون دیگ باقیمانده خورشت افتاد و با فریاد او تازه متوجه‌ او شدیم و به‌طرفش دویدیم و گراز را فراری دادیم. آن ماموریت با این سوژه ناب، حسابی سربه‌سر آقا حمید گذاشتیم و نفهمیدیم کی ماموریت تمام شد.😂 از سلسله خاطرات من و حمید 😂 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🌷سالروز شهادت شهید مدافع حرم «» 🌷شهید مدافع حرم 🌷شهید مدافع حرم 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات @mostagansahadat
*اللهم صل علی محمد"وآل محمدوعجل فرجهم...*: تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند... وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود به سختی گفت: کمکم کنید روی زانوهام بشینم... بهش گفتم: برا چی؟! خون زیادی ازت رفته.... گفت: آخه ارباب اومده، می خوام بهش سلام بدم.... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله 🕊🌹 🌹🍃🌹🍃 @mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 ...هیچ اراده ای روی پاهایم نداشتم. خواستم دستم را به آقای ملک نژاد برسانم، به محض این که دستهای من به دست ایشان رسید، او لبیک را گفته بود .. همین موقع دو تا از بچه های جهاد سازندگی تبریز با یک برانکارد رسیدند. گفتم اول آقای ملک نژاد را بردارید. گفتند: ایشان شهید شده است. مرا روی برانکارد گذاشتند. وقتی مرا بلند کردند، مرتب توی جاده خمپاره می خورد. تا محل آمبولانس حدود پانصد یا ششصد متر فاصله بود. مرا توی آمبولانس گذاشتند و به اورژانس لشکر ۳۱ عاشورا بردند. 🔘 اورژانس خیلی خوبی بود. جایگاهی هم برای هلی کوپترها درست کرده بودند. متوجه شدم بیش از دویست سیصد زخمی، جلوی اورژانس چیده شده‌اند. مرا روی زمین به شکم خواباندند. باید بگویم روز تلخ و ناگواری برای من بود. آن روز شاید بیش از دویست چکمه را بوسیدم. چکمه بچه هایی که می آمدند و عبور می کردند. من زار می‌زدم. ستون فقراتم شکسته بود، ولی چون خونریزی نداشتم. کسی به من توجه ای نداشت. به ناچار ساکت شدم. فشار درد به قدری شدید بود که بی اختیار به اندازۀ چهار پنج پارچ اشک ریختم! هر زمانی که این قضیه یادم می‌آید تمام بدنم می لرزد. کسی قادر نبود کاری برای من انجام بدهد. از طرفی وحشت داشتم که نخاعم آسیب دیده باشد و پاهایم برای همیشه روی چرخ بمانند. 🔘 دوست داشتم به میدان جنگ برگردم. ولی به حالی افتاده بودم که از شدت درد و ناراحتی، مچاله شده بودم و امکانات اورژانس در حدی نبود که بتواند کاری برای من بکند. بالاخره ساعت یک دکتر بالای سرم آمد. تا مرا دید، گفت که این مریض را سریع داخل اورژانس بیاورید. بعد گفت که ممکن است قطع نخاع شده باشم. پس از معاینه گفت: ایشان را سریع به دزفول منتقل کنید. با هلی کوپتر به دزفول منتقل شدم. از آنجا هم مرا با هواپیما به اهواز بردند و دست آخر به بیمارستان شهید نمازی شیراز رساندند. 🔘 ساعت شش و نیم مرا روی نیمکتی در بیرون بخش جراحی گذاشتند و رفتند. تا ساعت هشت شب کسی به سراغم نیامد. ساعت هشت پرفسوری که رییس بیمارستان بود همراه دو سه دکتر دیگر از آنجا می گذشتند. آدم قدبلندی بود. خودم را به مردن زدم که توجه شان را به خودم جلب کنم. می‌خواست رد شود که مرا دید فکر کرد مرده باشم. آمد که دستی به من بزند یقه اش را محکم گرفتم. بنده خدا شوکه شد. فکر کرد موجی شده ام. گفتم آقای دکتر، من موجی نیستم ستون فقراتم شکسته از ساعت شش و نیم بعد از ظهر این جا مانده ام. الان ساعت هشت است. از شدت درد دارم می‌میرم. دستش را به سرو صورتم کشید تا بلکه نوازشم کند. گفت یقه ام را ول كن. اتفاقاً متخصص تو، من هستم. 🔘 بعد هم دستور داد این را برای عکس برداری ببرید. اولین کاری هم که می‌کنید بدنش را راست کنید تا صاف شود. آمپولی برای عکس رنگی به داخل نخاع زدند. از درد چنان نعره ای کشیدم که مردم هجوم آوردند ببینند چه خبر است! عکس را آوردند. پرفسور آمد و گفت هرچه بگویم، طاقت شنیدنش را داری؟ گفتم: بله من وحشتی ندارم. گفت: احتمال این که فلج بشوی، وجود دارد. ما با توکل به خدا همین الان عمل می‌کنیم. نخاع شما آسیب دیده. بعد از جراحی، مقدار آسیب دیدگی معلوم می‌شود. 🔘 مرا به اتاق عمل بردند. ساعت نه و ده شب بود که چهار پنج واحد، داروی بیهوشی زدند، هیچ تأثیر نکرد. گفتند که تا ده بشمار من تا صد شمردم. دکتر گفت: یعنی چه؟ گفتم: بدنم در مقابل این دارو خیلی مقاوم است. قبلاً که عمل‌کرده ام، همین اتفاق افتاد، شما باید دو سه برابر دارو استفاده کنید. این کار را کردند. متخصص بیهوشی را آوردند. ایشان هم آزمایش گرفت، نوار قلب و مغز گرفت و به این نتیجه رسیدند که بدن من در مقابل داروی بیهوشی مقاوم است. داروی قوی زدند. تا ده شمردم و به خواب و فراموشی درد فرو رفتم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که مد نظرم بود، پاهایم بودند. به محض این که حالم بهتر شد پاهایم را بلند کردم. وقتی متوجه شدم پاها به اختیار خودم در آمده اند می‌خواستم داد بکشم و بگویم دکتر کجاست. دیدم که دست گرمی روی دستم گذاشته شد. نگاه کردم، دیدم جناب پروفسور است. بالای سرم ایستاده بود. گفت: خدا به تو نظر دارد. نخاعت کش آمده بود یعنی محافظ روی نخاع، پاره نشده بود. اندازه نخاع مقداری بلند است که می‌تواند خودش را ترمیم بکند. بعد میتوانی حرکت کنی. 🔘 مرا به اتاق کنترل بردند، دیدم در اتاق کنترل مجروحی بستری شده که یک پای او از ران قطع بود. شکمش نیز آسیب دیده بود. دو نفرمان را در یک اتاق بردند. چهار پنج روز آنجا بودیم. خانواده ام هیچ خبری از مــن نداشتند. غلام حسین، برادرم در جبهه بود اما مطلع نشده بود. عده ای گفته بودند به احتمال زیاد نظر نژاد شهید شده. حاج باقر قالیباف، دنبال این افتاده بود که مرا پیدا کند. به اورژانس تیپ ۳۱ عاشورا رفته بود. آنها گفته بودند او ستون فقراتش شکسته است اما جنازه سه نفر دیگر را آورده اند. بیایید ببرید. برادرم می‌گفت با ابوالفضل رفیعی در قرارگاه بودیم که حاج باقر قالیباف آمد و به ابوالفضل رفیعی گفت ناراحت نباش رفیقت زنده است ولی آن سه نفر دیگر شهید شده اند. 🔘 چون عملیات هنوز ادامه داشت من نمی‌خواستم با خانواده تماس بگیرم. با آن وضعیت سه چهار روزی در اتاق بستری بودم. آن روزها دلم خیلی می‌گرفت. علی الخصوص دم غروبها عزا می گرفتم. برای خودم زیر لب شعر می‌خواندم. طبع شعر ندارم ولی شعری را که در یک غروب خواندم، این بود: کبوتر بر دلم پرواز سر کن برو جبهه یاران را خبر کن به خون اندر تنم آغشته گشته که روحم با ملک همسایه گشته دریغا دور گشتم بار دیگر ز رخسار دلیران دلاور هر آن که بر مزارم شد نظاره بخواند از برایم حمد و سوره یادم می.آید که وقتی شعر را خواندم، هم اتاقی من گریه کرد. 🔘 دختر خانم هجده نوزده ساله ای که پرستار اتاق ما بود، از من خاطره خوبی ندارد. چون یک روز دیدم در حالی که بدن هم اتاقی من لخت بود او محل جراحت را که بالای ران او بود پانسمان می کرد. من هم عصا را برداشتم و محکم به پشت او زدم و گفتم: خجالت نمی کشی؟ مگر مرد کم است؟ بگو یک مرد بیاید و پانسمان کند. این خانم برگشت و خیلی آرام بدون این که ناراحت شود، خندید و گفت: مصطفی به ایشان بگو من چکاره ام؟ مصطفی گفت حاج آقا ایشان همسر بنده است. ما دختر خاله پسر خاله ایم. خیلی ناراحت شدم و خجالت کشیدم. زود ملافه را کشیدم روی سرم که نبینم. تا این که خانم آقا مصطفی رفت. بعد گفتم خب مرد‌مؤمن زودتر می‌گفتی، من از روی ایشان خجالت می‌کشم. گفت: حاج آقا یک چیزی می‌گویم که فقط تذکر است. اول تحقیق کن، بعد تصمیم بگیر. 🔘 یک روز که خیلی ناراحت و گریان بودم، بالاخره خوابم برد. در خواب احساس کردم یک نفر پاهایم را ماساژ می‌دهد. به خودم آمدم و ملافه را کنار زدم یک پیرمرد ۷۵ ساله ریش سفید بود. دیدم پایین پایم ایستاده و با مهربانی لبخند می‌زند، گفت حالت خوب است باباجان، ناراحت نباش. بالاخره اقوامت می‌آیند. گفتم: نه، من اگر از دوری آنها ناراحت بودم، زنگ می‌زدم. سید، شما نمی‌دانید که من در اولین ساعت‌های عملیات به این روز افتادم. نمی‌دانم به سر بچه ها چه آمد. دلم به حال خودم می‌سوزد که با آنها نبودم. سیدجان، من خیلی تنها شده ام. گفت هر چه خواست خدا بود، همان شده است. نگران نباش تو هم،‌بر می گردی. 🔘 بعد دستش را توی جیبش کرد یکی دو تا شکلات در آورد و به من داد گفت که این شکلاتها تبرک است. خداحافظی کرد و بالای سر بقیه مجروحین رفت. متوجه جریان حضور او نبودم چون پدرم مریض بود، تصمیم داشتم شکلاتها را به او بدهم. شکلات ها کنار من و روی تخت مانده بودند و من دوباره به خواب رفتم. پرستار که آمد، هر دو شکلات را برداشته و خورده بود. وقتی بیدار شدم پرسیدم: شکلاتهایم کجاست؟ گفت: من خوردم. پرسیدم: چرا؟ گفت: یک جعبه برایت می آورم. گفتم: سید پیرمردی آمد و شکلات ها را به من داد. پدرم مریض است. می خواستم آنها را به او بدهم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هفتم 🔘 هشت یا ده روز از مجروحیت من می‌گذشت که مرا به بخش بردند. در اتاقی بستری شدم که سه مجروح دیگر هم بستری بودند. هنوز خانواده ام اطلاعی از وضعیت من نداشتند. بعدها دانستم که برادرم، غلامحسین روز چهارم مجروحیت به خانواده اطلاع میدهد اما می گوید که نمی‌داند من در کدام بیمارستان بستری شده ام. 🔘 آن بندگان خدا تمام بیمارستانهای مشهد را گشته بودند. هـر بیمارستان که رفته بودند به آنها گفته بودند که چنین کسی را نیاورده اند. همسایه ما آقا رضا نجار تلفن را برداشته بود و به تمام بیمارستانهای شهرهای بزرگ زنگ زده بود. سه روزه، بیش از هفت هشت هزار تومان به پول آن زمان فقط پول تلفن داده بود تا بالاخره به بیمارستان نمازی شیراز رسیده بود. خانمی آمد و گفت بیا بابا یک آدم عجیب و غریبی پشت خط است. نمی دانم از اقوامت است یا نه، هر چه می گویم ایشان نمی تواند تکان بخورد می‌گوید تلفن را ببرید کنار تختش. 🔘 گوشی را گرفتم دیدم آقا رضا نجار است. آقارضا به محض شنیدن صدای من گفت گوشی را نگه دار تا حاج خانم بیایند. حاج خانم آمد و بنای گریه گذاشت. گفت: ما بیچاره شدیم. زندگی‌مان فلج شده، همه دنبال تو می‌گشتند. گفتم: من الان در بیمارستان نمازی در قسمت جراحی هستم. گفت: ما امشب بلیت می‌گیریم و با هواپیما می آییم. ساعت هشت بعد از ظهر بود که گفتند یک نفر آمده با شما کار دارد. قصاب محل مان آقای محمد علی پیراست،ه چون دیده بود مادر من خیلی ناراحتی می‌کند گفته بود که من می‌روم و او را پیدا می‌کنم. ایشان آمد و به خانم پرستار گفت: من امشب بیرون نمی‌روم. جایی را ندارم. 🔘 صبح ساعت نه بود که صدای پدرم را شنیدم. او با پرستاران دعوایش شده بود. پرستارها گفته بودند که الان وقت ویزیت بیماران است، نه وقت ملاقات. ایشان گفته بود: من نمی‌دانم باید او را ببینم. چطور دکتر می‌تواند او را ببیند و پدرش نمی تواند! سروصدای پدرم را که شنیدم به آقای پیراسته گفتم که سریع تخت مرا ببرد چون من پدرم را می‌شناختم. تا ایشان سر تخت را از اتاق بیرون برد، من دستم را بلند کردم، پدرم مرا دید. فوری آمد دست مرا گرفت و صورتم را بوسید. برادرم همراه او بود. او گفت: من بروم بــا دکترت صحبت کنم شاید امکان انتقال شما به مشهد باشد. دکتر گفته بود تا ده پانزده روز دیگر نمی‌تواند مرا به مشهد منتقل بکند. 🔘 یک ماه از عملیات والفجر یک می‌گذشت که ما را به مشهد منتقل کردند. در فرودگاه مشهد چهار پنج نفر از جمله برادرم برانکارد مرا گرفتند و پایین آوردند. متوجه شدم پدرم همه را به گریه انداخته. چون حاضر نبود مرا روی برانکارد ببیند. پیرمرد با صدای بلند گریه می کرد و می‌گفت پسرم تو مردی نیستی که با برانکارد بیایی! چرا این طوری شدی؟ بلند شو تا من ببینم حرکت می‌کنی من هم طاقت نیاوردم و گریه ام گرفت. گفتم برانکارد را روی زمین بگذارند. 🔘 مرا با یک آمبولانس به قسمت جراحی بیمارستان امام رضا(ع) منتقل کردند. در آنجا مادرزن و خواهرم منتظر ایستاده بودند. خواهرم نوحه سرایی می‌کرد و به سر و سینه اش می‌زد. غلامحسین هم از جبهه برگشته بود. ده روز در بیمارستان امام رضا (ع) بستری بودم. پزشک معالج من آقای دکتر بیرجندی در بیمارستان قائم (عج) کار می کرد و به همین دلیل مرا به آن بیمارستان بردند. یک ماه در بخش جراحی بیمارستان قائم بستری بودم. بعد هم به نقاهتگاه جهاد سازندگی منتقل شدم. در آنجا چهار پنج نفر از رفقا مثل آقای یعقوب نظری و ابوطالب جعفری نیز بستری بودند. راننده آمبولانسی که مرا می‌برد و می آورد از شاگردهای خودم و جزو ورزشکاران بود. او در وزن ۸۲ کیلو کشتی می گرفت. خیلی راحت مرا روی دستش می‌گرفت و جابه جا می‌کرد. با حضور او دیگر احتیاجی به چهار پنج نفر نبود. ادامه دارد......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
🍂 بعضی وقت‌ها نوشته‌ها هم نمی‌توانند یک تصویر را تفسیر کنند ، باید فقط در خلوتِ دلت بنشینی و چشم‌بدوزی و سفر کنی..! عاشق را چطور به دیدار می بَرند!! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat
روزها اول صبح به سلامی دل خود گرم کنیم و چه زیباست کنارِ یاران خنده بر صبح زدن ... ‌‌‍ @mostagansahadat
ای همسفـران باری اگر هست ببندید !! این خانه اقامتگهِ ما رهگذران نیست ... @mostagansahadat
حال، آنها رفته و ما مانده ایم از شهادت، ما همه جا مانده ایم تا نفس داریم تا که زنده ایم ای شهیدان از شما شرمنده ایم شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات . @mostagansahadat
‍ ماجرای شهادت ۷ شهید روستای لطفعلی آباد لاله آباد بابل در بمباران هوایی کرمانشاه. شهید ناصر خاکی داوودی شهید احمدخاکی داوودی شهیده مولود مهدوی شهیده هاجر خاکی شهید  محمدخاکی داوودی شهید ابراهیم خاکی داوودی شهید شعبانعلی خاکی داوودی بعد از مجروحیت شهید ناصرخاکی داودی در جبهه و انتقال او به بیمارستان کرمانشاه، اعضای خانواده این شهید تصمیم گرفتند که برای ملاقات با ناصر خاکی به همراه عمو و زن عمو و زن برادر شهید و طفل۴ساله شان از لطفعلی آباد بابل به کرمانشاه به ملاقات بروند. 🌺پس از ملاقات و خداحافظی و خروج از بیمارستان مادر ناصر تصمیم گرفت یکبار دیگر به ملاقات پسرش برود. در فاصله بین این رفت و برگشت، بیمارستان کرمانشاه هدف حمله هوایی هواپیماهای بعثی عراقی قرار گرفته که در این بمباران همه اعضای خانواده بهمراه طفل۴ ساله به شهادت رسیدند. در این حمله که در روز ۷ آبان ۶۵ و در شهرهای کرمانشاه و اسلام آباد غرب صورت گرفت ۱۲۰ تن کشته و ۵۸۰ تن مجروح شدند. 🌷ناصر پس از آگاهی از وضعیت شهادت همه اعضای خانواده اش در همان بیمارستان کرمانشاه پس از مدت یک هفته به شهادت رسید. @mostagansahadat
1️⃣سالروز عروج ملکوتی شهید ابراهیم خاکی داودی نام پدر : جانبرار نام مادر : ساره علی نیا تاریخ تولد : 1310/12/12 تاریخ شهادت : 1365/8/7 محل شهادت : بیمارستان 502ارتش کرمانشاه گلزار : شهدای لطفعلی آباد بابل نحوه شهادت : بمباران هوایی @mostagansahadat
2️⃣ سالروز عروج آسمانی شهید شعبانعلی خاکی داودی نام پدر : غلام نام مادر : زینب حسین زاده تاریخ تولد :1320/7/1 تاریخ شهادت :1365/8/7 محل شهادت : بیمارستان 502 ارتش کرمانشاه گلزار : شهدای لطفعلی آباد نحوه شهادت : بمباران هوایی @mostagansahadat
3️⃣ سالروز عروج آسمانی شهید احمد خاکی داودی نام پدر : غلام علی نام مادر : زینب حسین زاده تاریخ تولد :1331/05/07 تاریخ شهادت : 1365/08/07 محل شهادت : بیمارستان 502 ارتش کرمانشاه گلزار : شهدای لطفعلی آباد نحوه شهادت : بمباران هوایی @mostagansahadat
4️⃣ سالروز عروج ملکوتی شهیده مولود مهدوی نام پدر : شیرویه نام مادر : حوا علی نژاد تاریخ تولد :1332/11/01 تاریخ شهادت : 1365/08/07 محل شهادت : بیمارستان 502 ارتش کرمانشاه گلزار : شهدای لطفعلی آباد نحوه شهادت : بمباران هوایی @mostagansahadat
5️⃣ سالروز عروج ملکوتی شهید محمد خاکی داودی نام پدر: احمد نام مادر : مولود مهدوی تاریخ تولد :1362/2/20 تاریخ شهادت :1365/8/7 محل شهادت : بیمارستان 502 ارتش کرمانشاه گلزار : شهدای لطفعلی آباد نحوه شهادت : بمباران هوایی @mostagansahadat
پیکر پاک و مطهر طفل شهید محمدخاکی فرزند شهید احمد خاکی و شهیده مولود مهدوی از شهدای بمباران هوایی کرمانشاه سال 1365 @mostagansahadat
6️⃣سالروز عروج ملکوتی شهیده هاجر خاکی نام پدر : ابراهیم نام مادر:شهربانو خاکی تاریخ تولد :1335/05/16 تاریخ شهادت : 1365/08/07 محل شهادت :کرمانشاه گلزار:شهدای لطفعلی آباد 🌹شهیده در روستای لطف‌علی آباد بابل،دیده به جهان گشود که او را هاجرنامیدند،شاید او این نام را بر اساس بافت وجودی‌اش طلبیده بودکه برای هجرت خونینش هاجرنامیده شود. شهیده هاجر خاکی عاشق خدمت به اسلام و انقلاب در دوران جنگ بود و مرتباً می‌گفت: که دوست دارد به جبهه برود و شهید شود. سال ۱۳۶۵، سال هجرت هاجر از راه رسید.برادر هاجر و برادر زاده‌ی همسرش که درمنطقه‌ی سومارخدمت می‌کردند،مجروح شدند.هاجر بهمراه ۶تن از اعضای فامیل –که یکنفر از این عزیزان شهیده مولودمهدوی است جهت دیدار و عیادت از عزیزانشان به کرمانشاه رفتند. 🌹هاجر زمان هجرت را پیش‌رو می‌دید،هجرت از خاک تا افلاک،هجرت تا ابد،هجرت با لباس سپید و هجرت بجایی که میزبانشان حضرت دوست بود. غرش هواپیما سکوت حاکم بر فضای بیمارستان را شکست، بمباران هوایی شروع شدو ناگهان صدای پرواز کبوتران به گوش رسید،هاجر ۳۰ ساله و ۶ تن از همراهانش سال ۱۳۶۵ لبیک‌گویان خود را تسلیم قدسیان کردند. @mostagansahadat
شهید ناصر خاکی داودی نام پدر: شعبانعلی تاریخ تولد :1345/03/07 تاریخ شهادت : 1365/08/14 محل شهادت : کرمانشاه(بمباران هوایی) گلزار : شهدای لطفعلی آباد 🌷شهید ناصر خاکی که خانواده برای عیادت از این عضو خانواده که در منطقه جنگی مجروح شده بود رفته بودند که همگی به شهادت رسیدند و ناصر نیز پس از یک هفته بر اثر شدت جراحات وارده در تاریخ 14 آبان 1365 به فیض شهادت نائل شد. @mostagansahadat
باز، صبح آمد و من غرق نشاطم؛ یک روز دگر با شِکَرِ یاد شما چای بنوشم...☕️☕️ @mostagansahadat
✊ایستادن پای امام زمان خویش ... 💐 هشتم آبان ماه سالروز شهادت ۳ شهید مدافع حرم گرامی باد. 🌷شهید مدافع حرم 🌷شهید مدافع حرم 🌷شهید مدافع حرم 🌺 @mostagansahadat
چند ماہ بعد عقدمون من و آقا محمد رفتیم بازار واسه خرید.. من دو تا شال خریدم... یکیش شال سبز بود که چند بار هم پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت: خانومی، اون شال سبزت رو میدیش به من؟! حس خوبی به من میده شما سیدی و وقتی این شال سبز شما همراهمه قوت قلب می گیرم گفتم: آره که میشه... گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد و شد شال گردنش تو هـر ماموریتی که میرفت یا به سرش می بست یا دور گردنش مینداخت ... تو ماموریت آخرش هم همون شال دور گردنش بود که بعد شهادت برام آوردن... 🕊🌹 @mostagansahadat
🍂🍂 🔻 1⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ طرح عملیات جدیدی آماده و شناسایی ها انجام شده بود. همه فرماندهان و مسئولان رده بالا را در نزدیکی روستای ساچت بیرون از سنگر و در سایه خاکریزی جمع کردم تا جلسه ای برای چگونگی انجام عملیات داشته باشیم. موقعیت برای حمله آماده بود، اما در دلم کمی تردید داشتم و احساس میکردم اگر چند روز عملیات به تأخیر بیفتد، بهتر خواهد بود. اما نمی توانستم دلیل قانع کننده ای برای این احساس پیدا کنم، تصمیم گرفتم اگر مخالفتی شد سکوت کنم. روی زمین نشستم، تسبیحم را در دست می چرخاندم و به صحبت های فرماندهان که در مورد نحوه اجرای عملیات سخن می گفتند، گوش میدادم. صحبت ها که تمام شد، گفتم: «بچه ها پیشنهاد میکنم عملیات چند روزی عقب بیفتد حاضران تعجب کردند. همیشه طرفدار حمله و یورش بردن به دشمن بودم. یکی از فرماندهان واکنش نشان داد و مخالفت کرد. گفتم: «عقب افتادن عملیات دلیل تاکتیکی ندارد، الحمدلله هم نیروهای ما و هم ارتش آماده اند اما فکر میکنم اگر عملیات چند روزی عقب بیفتد، نتایج بهتری خواهد داشت » دیگر مخالفتی نبود و قرار شد عملیات چند روز به تأخیر بیفتد. دو سه روزی نگذشته بود که حادثه انفجار بمب در دفتر نخست وزیری به دست منافقان پیش آمد. وقتی این خبر در منطقه پیچید، غم و ماتم فضای جبهه را پر کرد. بچه ها مانند کسانی که عزیزانشان را از دست داده اند، در سوگ نشستند. عراقی ها هم کم نیاوردند و به خاطر اینکه روحیه ی ما را بیش از پیش خراب کنند و برایمان فشار روانی ایجاد کنند، تير رسام شلیک میکردند. صدای کل زدن و هلهله و شادی شان منطقه را پر کرده بود و دل ما را خون می کرد، باید کاری می کردیم، دستور اجرای عملیات به تأخير افتاده را صادر کردم و نام عملیات را به یاد شهدا، "رجایی و باهنر" گذاشتیم. نیروها جان تازه ای گرفتند، می خواستند انتقام خون شهدا را بگیرند و این فرصت مناسبی بود. نوشته مرضیه نظرلو @mostagansahadat 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 2⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ تاریخ 10/ 6 / 60 برای شروع عملیات تعيين شد. شب عملیات یکی از نیروها را دیدم که حالش خوب نیست و دل و دماغ ندارد. از قبل میدانستم که مشکل ازدواج دارد. صدایش کردم تا داخل سنگر بیاید و حرف بزنیم. وقتی آمد، گفتم: «چرا زن نمیگیری، مشکلت چیست؟» و از این حرفها. با اینکه سن و سالم كمتر از او بود ولی از من حرف شنوی داشت. کمی درد و دل کرد. آرام که شد، بلند شد و رفت. در چند ساعت قبل از اینکه عملیات شروع شود، نیروها را جمع کردم و گفتم: «شما باید امشب دل امام را شاد کنید. امروز امام محزون است. امام و ملت عزادارند. منافقان و عراقی ها خوشحالند. امشب ماشه های تفنگتان را با خشم بفشارید و به دشمن امان ندهید». صدای تكبير مثل همیشه محکم و استوار بلند شد. بعد از آن هر کدام از بچه ها به سمتی رفتند تا خود را آماده کنند، بعضی ها نماز می خواندند و بعضی دعا می کردند. فضای معنوی خاصی حاکم بود. سيد طاهر و چند نفر دیگر بیرون سنگرها ایستاده بودند، میگفتند و می خندیدند. طاهر همیشه اهل شوخی بود و لبخند قشنگی روی چهره اش داشت، وقتی کنارش بودم غمی نداشتم. آن لحظات هم دست بردار نبود و سفره شوخی و خنده اش پهن بود. عملیات خیلی خوب شروع شد. با اعتقادی که در نیروها بود و جریان بمب گذاری، بچه ها خوش درخشیدند و موفق عمل کردند. با اینکه عراق غافل گیر شده بود، اما شدت آتش هم بالا بود و بهترین دوستان و همرزمانم در این عملیات شهید شدند. در یک محور عراق سرسختی زیادی از خود نشان داد. یک تیربار عراقی به بچه ها تیرتراش می زد و خیلی ها را زمین گیر کرده بود. سيدطاهر که متوجه اوضاع شد، خود را از طریق کانال به محل تیربار نزدیک کرد و با آ پی جی، تیربارچی و قبضه او را هدف قرار داد. داشت از کانال بالا می آمد که او را به رگبار بستند. امیدوار بودم که شهید نشده باشد، با مجید سیلاوی و "حاج علی شریف زاده" از داخل کانال به جلو رفتیم. یکی از بچه ها جلویم دوید و گفت: «علی هاشمی، سیدطاهر شهيد شد». جا خوردم، ایستادم. سيدطاهر رفیق گرمابه و گلستانم بود، با صورت گرد و غبار گرفته و غرق خون داخل کانال افتاده بود و پیراهن چینی دو جیب سربی رنگ تنش بود. توان راه رفتن نداشتم. تمام خاطرات با هم بودنمان در لحظه ای مقابل چشمانم مجسم شد، چه میشد کرد؟ غرق شده بودم در فکرهای خودم صدای حاج علی که خودش هم خیلی زود پر کشید، مرا به خود آورد. - برویم، برویم جلو، خدا رحمتش کند، برویم. راه افتادم، باید به عملیاتی که سیدطاهر به خاطر آن شهید شده بود می رسیدم. اما بغضی فروخورده در دلم لانه کرد. نوشته مرضیه نظرلو @mostagansahadat 🍂 🍂
🍂🍂 🔻 3⃣ ❣ سردار حاج علی هاشمی ✍ دو روز بعد از آن خبر آوردند مجید سیلاوی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده. مجيد قبل از اینکه معاونم باشد، همدل و همراهم بود. دیگر تاب نیاوردم، گفتم: می خواهم مجید را ببینم». جسد مجيد را به سپاه حمیدیه آوردند. گرد و خاک چهره اش را پوشانده بود اما از زیبایی اش نکاسته بود. خم شدم، گرد و غبار را با دستهایم کنار زدم و چهره اش را بوسیدم، به چشم های بسته اش خیره شدم و گفتم: «مجید تو هم رفتی؟ تو هم مرا تنها گذاشتی؟» دلم را به دریا زدم و اشک ریختم. هر چند که بچه های دور و برم بسیار متأثر شدند. بعد از این عملیات و راندن دشمن از رودخانه ی کرخه به آن طرف اطلاعیه ای صادر کردیم و در آن نوشتیم: «کرخه کور با خون مطهر شهدا .. برای همیشه تاریخ به کرخه نور تبدیل شد». در مصاحبه ای که در همان روز انجام شد هم این نکته را بازگو کردم. بعد از آن دیگر همه آن منطقه را به نام کرخه ی نور می شناختند. وضع جبهه که کمی آرامتر شد به منزل سیدطاهر رفتم. باید به مادر و پدرش دلداری میدادم. از نوجوانی با هم بودیم. برایم سخت بود که در چشمان مادرش نگاه کنم. با همه ی شرمندگی راه افتادم سمت خانه اشان. در بين عرب رسم است، بچه محل عین بچه ی خود آدم می ماند. داخل که شدم مادر طاهر منتظرم بود، بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. من هم گریه می کردم و دست پدر طاهر را می بوسیدم. همه ی اهل خانه گریه میکردند. به مادرش گفتم که چند روز مانده به عملیات به سید گفتم به خانه سری بزند اما گفت: می ترسم، برم و با گریه های مادرم سست بشم» تا آخر شب آنجا ماندم. بعد از آن هربار که مادر طاهر دلتنگی میکرد پیغام می فرستاد که به دیدنش بروم. می رفتم و جفتش می نشستم و با هم از سیدطاهر حرف می زدیم و گریه می کردیم. بعد از شهادت طاهر، برادرش سید صباح آمد که جای خالی او را برایمان پر کند. هم رانندگی میکرد و هم در تدارکات و لجستیک سپاه حمیدیه کمک حالمان بود. آن موقع یک نفربر PMP دستم بود که مخابرات هم داخلش بود. بچه های پیک اطلاعات هم وقتی میرفتیم تا به خط سر بزنیم و وضعیت را از نزدیک ببینیم همیشه پشت سر ما حرکت می کردند. همراه باشید با کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت @mostagansahadat 🍂 🍂