فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مایقین داریم که راه را با تو گم نخواهیم کرد....
کانال مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
11.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر مدافعان حرم نبودند....
کانال مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷
#خاطره_همسر_شهید_مختاربند
🍃در آخرین سفری که به سوریه رفتم هنگام برگشت می خواستم مقداری از وسایلم را در دمشق بگذارم تا در سفر های بعدی از آنها استفاده کنم.
ایشان گفت: حاج خانم همه ی وسایلت را ببر.
من گفتم: ان شالله دوباره به زیارت خواهم آمد.
ایشان پاسخ داد: می آیی ولی این بار به عنوان همسر شهید.
کانال مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 بابا نظر _ ۶۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۰
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 به ساعت نه شب نزدیک شده بودیم. هوا تاریک شد. دشمن تانکهای خودش را عقب میکشید.
قرار شد بچه های تخریب و اطلاعات در منطقه بمانند و با دشمن بجنگند. تکهای شبانه و ایذایی را روی تانکهای دشمن پیش بینی کردیم. حاج باقر قالیباف اعلام کرد که یک دسته نیرو برای سمت راست میخواهد. بچه هایی که عاشق حمله بودند، سریع جلو آمدند. خلاصه دسته دسته نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم.
🔘 یکی از طرح های خیلی خوبی که حاج باقر قالیباف در آنجا به کار برد، همین بود. قایقها محدود بودند. آهسته آهسته نیروها را بیرون کشیدیم. بچه های تخریب جلوی ما را مین گذاری کردند تا اول صبح اگر دشمن خواست پاتک کند، مانع داشته باشد. بچه های اطلاعات هم آر.پی.جی ۷ برداشتند و به دو سه دسته تقسیم شدند.
🔘 قرار شد شبانه مرتب به عراقی ها حمله کنند. تانکهای عراقی خودشان را جمع وجور میکردند. من با برقبانی صحبت کردم. برقبانی گفت: نیروهای ما روی تانکها رفته اند و نارنجک توی آنها میاندازند!
گفتم شوخی میکنی؟ این حرف را نزن.
گفت: من انسانی نیستم که دروغ بگویم. بیا خودت ببین. بقیه نیروها را از منطقه بیرون کشیدیم. بچه هایی که قایق سوار می شدند، خوشحال بودند که از جناح راست می رفتند تا به دشمن حمله کنند.
🔘 نمی دانستند از جزیره مجنون سر در می آورند. آنجا یک سه راهی بود. اگر از آن رد میشدند سرو صداشان در می آمد. قرار نبود به عقب برگردیم. هیچ انسانی قادر به مجسم کردن میدان نبردی که ما دیدیم نخواهد بود. شما فرض کنید زمینی به مساحت پنجاه کیلومتر مربع را ده فروند هواپیما مرتب بمباران کند، چه اتفاقی می افتد؟ جز این سیصد چهارصد تانک و چیزی بالغ بر دویست توپ آتش بریزند و تازه، هلی کوپترها نیز بزنند. آیا این منطقه پودر نخواهد شد؟ انسانهایی که در این منطقه مانده اند و میجنگند باید چه روحیه ای داشته باشند؟
🔘 آتش به قدری سنگین بود که من مکرر و در طول روز، صدای مادر و دخترم را میشنیدم. میشنیدم که پسرم و همسرم با من حرف میزدند و از من میخواستند که مواظب خودم باشم. صدای مسلسلها لحظه ای قطع نمی شد. بیش از پنجاه دستگاه دوشکا از سوی دشمن روی بچه های ما آتش میریختند. روز هفتم برای ما روز عاشورا بود. جوانی بود که در مخابرات مشهد کار میکرد. آدم غریبی بود. او وقتی به جبهه آمده بود روزهای اول به اندازه پنجاه شصت کارتن سیگار عراقی جمع کرده بود. خودش هم سیگار می کشید. در تمام مدت درگیری روز هفتم که ما میجنگیدیم، از روی در پایین نیامد. یک دانه سیگار روشن میکرد و گوشه لبانش می گذاشت. همه جا را زیر نظر می گرفت. وقتی رد میشد ما میدیدیم سیگار روشنی گوشه لبانش دود میکند. با ماشین مهمات برای ما می آورد.
🔘 هلی کوپترهای عراقی، مرتب ماشین او را هدف میگرفتند اما هیچ گلوله ای به ماشین او نمیخورد. او تا شب نیروها را تجهیز میکرد و مهمات برایشان می برد بدون این که به خودش ترسی راه بدهد.
ساعت ده شب بود که ایشان را ایستاده دیدم. با دستم به پشتش زدم و گفتم: خسته نباشی. گفت: شما بیشتر از من زیر آتش بودی. پرسیدم فکر نکردی که هلی کوپتر عراقی تو را بزند؟
گفت: من آن لحظه ای که پشت ماشین می نشستم، جزو شهدا محسوب میشدم. ماشین مهمات را که میبردم، هر لحظه منتظر بودم. تا غروب آفتاب مهمات رساندم. الان که میبینید، زنده ایستاده ام.
🔘 مطلب مهم اینجا بود که تا وقتی ایشان توی ماشین بود، هیچ گلوله ای به ماشین نخورد. به محض آنکه من گفتم لازم نیست مهمات ببری، ماشین او را با گلوله زدند. مهماتش منهدم شد و از بین رفت.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۷۱
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هشتم
🔘 بردن یک تیپ با بیست، سی قایق کار سختی بود. آخرین لحظه که نیروها جریان را فهمیده بودند روی دژ ریخته بودند. هر کس هر قایقی گیر می آورد، سوار میشد. من سعادتی و نجفی کنار ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. ناگهان قایقی آمد و گفت: مرا حاج باقر قالیباف فرستاده تا شما را ببرم.
گفتم بیا آن طرف در خط مقدم بایست. ما با نیروها میرویم.
🔘 ساعت دوازده شب بود که آتش فرو کشیده و پراکنده بود. بچه های اطلاعات با آرپی جی عراقیها را میزدند و آنها نیز جواب میدادند. به هادی سعادتی گفتم: برو سوار قایق شو.
فکر کردم شنا بلد است. یک موقع دیدم می رود زیر آب و بالا می آید. بچه ها بدون آنکه متوجه باشند، پا می گذاشتند روی سر بسیجی و رد می شدند. آنها با او پل درست کرده بودند و قدم توی قایق می گذاشتند. کفش هایم را درآوردم و زیر آب رفتم. از دو تا مچ پا سعادتی را گرفتم بالا آوردم و داخل قایق پرت کردم. قایق می خواست حرکت کند و برود که دست انداختم، طناب قایق توی دستم افتاد. قایق را به سمت خودم آوردم سپس سوار شدم و با بقیه رفتم.
🔘 در همین لحظه قایقی را دیدم که از بغل دستم بر میگردد. برقبانی ترکش خورده بود. ایشان را میبردند. آخرین فرمانده گردان هم مجروح شد، دو کیلومتر که آمدیم دیدیم حاج باقر قالیباف کنار نیزار و جـایی که آبراه تنگ میشود ایستاده. ما هم با قایقمان کنارش پهلو گرفتیم و ایستادیم. هادی سعادتی حالش خوب نبود من که او را داخل قایق انداختم، کتفش آسیب دیده بود. از لباسهای او آب می چکید. او را داخل قایق حاج باقر گذاشتم و روی او را با پتو پوشاندیم.
🔘 با حاج باقر صحبت کردم که ناگهان متوجه بچه های بسیجی شدم. قایق کنار ما پهلو گرفت. جوانی را دیدم که در طول نبرد شاهد بودم با چه شدتی میجنگید و آرپی جی میزد. او امان را از عراقیها گرفته بود. به هر طرف که حمله میکرد به قول شاهنامه، مثل گله گوسفند از جلویش فرار می کردند، اما آن وقت دیدم که جوان زانو در بغل گرفته و با حالت غریبی مینالد. سرش را بین دو زانو گرفته بود. قایق را کنار زدم و نزد او رفتم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم حالا که کار تمام شده و به مملکت خودمان بر میگردیم چرا ماتم گرفته ای؟! میدان جنگ از این بازیها دارد.
گفت: از این که سخت جنگیده ام یا تعداد زیادی شهید داده ایم ناراحت نیستم. برادرم شهید شده و من نمیدانم چه کنم.
گفتم اینهایی که شهید شده اند، همه برادران تو هستند. گفت درست ولی من نمیدانم اگر برگردم جواب مادرم را چه بدهم. او برادر کوچکترم بود. مادرم او را به من سپرده بود. گفت از خودت جدایش نکن. چطور بگویم من زنده مانده ام؟ جنازه او را توی قایق کنار خودم گذاشته ام.
🔘 نگاه کردم دیدم جنازه ای توی قایق است. جـوانـی بـود کـه بیشتر از شانزده یا هفده سال نداشت. پیشانی بند یا حسین مظلوم هم بسته بود. وقتی او را دیدم، بی اختیار گریه ام گرفت. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: بالاخره مادری که دو تا فرزند خود را به این سرزمین بلا فرستاده، حساب همه چیز را کرده، تو غصه نخور. گفت: من میدانم مادرم آدم قرص و محکمی است ولی من از روی او خجالت میکشم. چطوری با جنازه این بچه برگردم؟ بعد رو کرد به آسمان و گفت: امیدوارم تا آن طرف آب جنازه من را هم کنار او بگذارند. حالا دیگر صدای به هم خوردن نیها و غرش گاه به گاه توپها و مسلسل ها را توأم با صدای هلهله شادی نیروهای عراقی میشنیدم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
32.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر شهیدی که مزار شهیدش را تبدیل به موکب شبانه روزی کرده
قطعه ۲۳۱ردیف۷۹
مزارشهیدمصطفی علیدادی
شادی روحش صلوات
┄┅═✧☫@mostagansahadat✧☫✧═┅┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت /ایتا
تبلیغات 👈
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج