📸 تصویری کمتر دیده شده از بکارگیری
یک قبضه نارنجکانداز اتوماتیک۳۰ممAGS-17
توسط رزمندگان سپاه پاسداران در جریان جنگ.
#ادوات
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کربلا بود، خطر بود، خدا با ما بود
زندگی بود، ولی اين همه تكرار نبود
كاش میريخت، تماميّت اين فاصلهها
كاش بين من و دل اين همه ديوار نبود.
#شهدای عزیزمان را یاد کنیم با ذکر معطر صلوات🌺
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 نوزدهم
آن روزها، روستاهای نوار مرزی، نهر و نخلستان داشت. الآن همه از بین رفته است. سراغ روستاهای حدود، خین، مؤمنی، سعيدان و چند روستای دیگر مرزی رفتیم. ضدانقلاب در مرز فعالیت بیشتری داشت. عمده قاچاق اسلحه از همانجا انجام می شد. در آنجا با پیرمرد مؤمن و با محبتی آشنا شدیم هر موقع می رفتیم، خانمش یک سینی دوغ و کره با نان خانگی تخم مرغ و سبزی محلی آماده میکرد. یکی از لذت های زندگی ام دیدن این سینی بود. روزی دیدم پیر مرد نشسته و عزا گرفته. دلیلش را پرسیدم گفت: جمال را گرفتند. پسرش جمال هم سن و سال ما بود. پرسیدم چه کسی گرفت؟ گفت: «والله گول خورده، رفته عراق اسلحه آورده، سپاه دستگیرش کرده.» یک نفر در بازجویی او را به اطلاعات سپاه لو داده بود. از طریق احمد فروزنده پیش او رفتم، گفتم آخر این چه کاری است کردی، ما داریم به پدرت خدمت میکنیم سپاه این قدر برای شما زحمت کشیده. پسرش از آدمهایی بود که کار میکرد، بیل میزد و دستهایش پینه بسته بود. گفت: رفقایم گولم زدند قصد خرابکاری نداشتم به عشق اسلحه رفتم میخواستم اسلحه داشته باشم.
تا آمدم کاری برایش بکنم او را به دادگاه انقلاب بردند و به زندان اهواز فرستادند. برایش چند سال زندان تعیین کردند.
جنگ که شروع شد عراقی ها وقتی میخواستند از کارون عبور کنند از کنار همین روستاها پل زدند، بعضی روستاییها را اسیر کردند و تراکتورها و گاوهایشان را با خودشان بردند. برایشان کولر برده بودیم. وقتی صدای توپ و خمپاره شنیده و فهمیده بودند جنگ شده، کولرها را پلاستیک کشیده و زیر زمین دفن کرده بودند که دست عراقیها نیفتد؛ اما جنگ چیزی از آن روستاها باقی نگذاشت.
خرمشهر پس از آزادی نیاز به فرماندار داشت. آقای محمدرضا عباسی به عنوان سرپرست فرمانداری خرمشهر منصوب شد. ایشانهم حاج عبدالله را به عنوان معاون خود انتخاب کرد. خرمشهر به شکل یک شهر مخروبه درآمده بود. راه اندازی شهر سخت بود. کارکنان ادارات آب و برق آمدند تا به سرعت آب و برق
خرمشهر را دایر کنند. شهربانی و شهرداری بلافاصله فعال شدند. سازمانها و ادارات دیگر هم کم کم تلاش کردند دوباره فعالیتشان را آغاز کنند. با اینکه شهر و منطقه زیر آتش دشمن بود حضور کارکنان و خانواده هایشان باعث شد خرمشهر دوباره حالت نیمه شهری به خود بگیرد. بعضی مردم هم می آمدند به خانه هایشان سر بزنند. بعضی خانهها تخریب نشده، اما اثاثی هم باقی نمانده بود. بیشتر به دنبال شناسنامه و مدارکشان بودند. در این شرایط آقای عباسی به من پیشنهاد داد مسئول سازمان تبلیغات خرمشهر شوم. با توجه به علاقه ای که به تبلیغات و فرهنگ داشتم پذیرفتم. بودجه ای در کار نبود، باید کارها را بدون پول انجام میدادیم. در آن مقطع فعالیتهای بدون هزینه خوبی انجام شد. با مشارکت بنیاد شهید و سپاه یک سری کارهای فرهنگی تبلیغاتی در خرمشهر انجام میدادیم. هفته ای یک روز، همراه مسئولین و کارکنان ادارات به آبادان خدمت آقای جمی می.رفتیم. گاهی هم یکی از آقایان را از حوزه علمیه دعوت میکردم برای مسئولین کلاس برگزار میکرد و شبها در مسجد جامع منبر می رفت. در آن شرایط جنگ و پیروزی ها، حال خوبی در شهر ایجاد شده بود. در شبهای قدر و محرم مراسم با معنویت خوبی برگزار می شد. دعای کمیل و ندبه و توسل به طور منظم برگزار میشد. مردم استقبال میکردند و لذت می بردند.
هر شب جمعه دو دستگاه اتوبوس تهیه میکردیم اول می رفتیم گلزار شهدای خرمشهر بعد راهی گلزار شهدای آبادان می شدیم، چون خیلی از شهدای خرمشهر مثل عبدالرضا موسوی، قاسم داخل زاده، علی سلیمانی، حسن طاهریان برادران پرورش و رنگرز و آبکار و عده ای دیگر در آنجا دفن شده بودند. عبدالله در فرمانداری، من در سازمان تبلیغات، محمود و رسول هم در سپاه بودند. همگی در خانه مرغداری جمع میشدیم. باباحاجی شبها برایمان شاهنامه، گلستان و حافظ می خواند. با با حاجی شاهنامه داشت. میگفت: «هرکسی سوره یاسین را بخواند حافظهاش قوی میشود. خودش حافظه عجیبی داشت. روزی دوبار صبح و شب سوره یاسین می خواند. هر هفته به درخواست مادرم بچه های قدیمی را در خانه جمع میکردیم و دعای کمیل میخواندیم. بعد از دعا، با بچه ها از عملیات میگفتیم و خاطراتمان را مرور میکردیم مادرم شامی آماده میکرد سفره می انداخت و دور هم میخوردیم؛ با دل و جان پذیرایی میکرد میگفت ثوابش به روح همه شهدای خرمشهر و غلامرضا و رضا موسوی و جهان آرا.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بار دیگر به جمع باصفای خانوادگی در خانه عاریتی داخل مرغداری برگشتیم. مادر، بیبی، باباحاجی و پدرم، بی اعتنا به شرایط جنگی، از اینکه بچه ها دورشان جمع هستند خوشحال بودند. ما هم همین طور. از ابتدای پیروزی انقلاب تا آن روزها هیچ وقت این طور کنار همدیگر نبودیم. همه خانواده دور هم بودیم، جمعمان جمع بود،
به جز غلامرضا که نبود.
🔸بعدها...
عبدالرسول پس از آزادسازی خرمشهر وارد سپاه خرمشهر شد و مسئولیت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت. اسلحه خانه شامل دو بخش نگهداری و تعمیر سلاح بود. رسول سلاحهایی مثل تیربار و کلاشینکف و ژ ۳ را به خوبی تعمیر میکرد. او بخشی از این کار را از فتح الله افشاری یاد گرفته بود. یک دوره آموزشی هم در اهواز گذارند. روز دوم دی شصت و دو، رسول در حال تعمیر اسلحه معیوب بوده که یک تیر باقیمانده در خان اسلحه شلیک میشود. او ملاحظات فنی را هم رعایت کرده بود که باید لوله به سمت دیوار باشد، اما گلوله پس از شلیک و برخورد با دیوار کمانه کرده و مستقیم به قلب رسول اصابت میکند. رسول بدون اینکه بترسد دست روی قلبش میگذارد میبیند از لای انگشتانش خون بیرون میزند. محل تعمیر در طبقه بالا بود. با پای خودش پائین میآید وسط پله ها میافتد. بچه ها او را به بیمارستان میبرند ولی پیش از رسیدن به بیمارستان شهید می شود. آن روز در راه کوت شیخ بودم که سید احمد عالمشاه را دیدم. پرسید: از رسول چه خبر؟» گفتم صبح رفت سپاه» گفت «خبر جدید از او نداری؟» گفتم «نه چیزی شده؟» مکث کرد گفت: ظاهراً زخمی شده. پرسیدم: «کجاست؟» گفت: «بیمارستان طالقانی» رفتم بیمارستان پرستاری آنجا بود پرسیدم ز خمی دارید؟ گفت نه زخمی نداریم. گفتم: یک ساعت پیش زخمی نیاوردند؟ گفت: جوانی را آوردند که شهید شده بود. پرسیدم: «الان کجاست؟» گفت: «سردخانه.»
خواهش کردم در سردخانه را باز کرد دیدم رسول است. نشستم، او را بوسیدم، دست به صورت و ریشهایش کشیدم. تازه ریشش درآمده بود؛ ریش نرم و لطیف با صورتی معنوی. از او گلایه کردم؛
- رسول! بی معرفت چرا زودتر رفتی تو که میگفتی خودت مرا می شویی..... خانواده خبردار شدند و آمدند. الآن پس از چهل سال، هنوزداغ رسول بر دلم مانده است. شهادت رسول برای ما ناگهانی بود. مادرم در مراسم شهادت رسول سه بار طوری بیهوش شد که فکر کردیم تمام کرده؛ به سختی به هوش میآمد. مادرم بچه هایش را غیر عادی دوست داشت. عاطفی بود. همه زندگی اش بچه هایش بودند. شهادت رسول بعد از شهادت غلامرضا ضربه سنگینی بر او وارد کرد. یکی دو سال حالت افسردگی داشت. میرفت سر قبر رسول میگفت: «رسول مرا هم با خودت ببر بعد از تو دیگر نمیخواهم زنده باشم.» گرمای ظهر از خانه بیرون میرفت تا تاریکی هوا کنار قبر رسول می نشست، می گفت: «وقتی سر قبرش می روم دلم خنک می شود، با او حرف میزنم.» مادر شهیدان حمید و سعید ارجعی هم می آمد. قبر حمید در آبادان و قبر سعید در خرمشهر کنار قبر رسول است. هر دو مادر جوان از دست داده با هم سر قبر فایز میخواندند؛ یک بیت شعر فایز را مادرم میخواند و بیت دیگر را مادر ارجعی جواب میداد؛ بسیار سوزناک بود. هرکسی آن دو را میدید، می نشست و با شعر آنها زار میزد. مادرم مرتب خانواده ها را دعوت میکرد. شبهای جمعه دعای کمیل در خانه ما برپا بود. بعد از دعا سفره می انداخت و شام میداد. توی قبرستان بچه های فقیر را پیدا میکرد، برایشان دمپایی و زیرپوش می خرید میگفت بنشین سر این قبر فاتحه بخوان، بگو خدا بیامرزد این رسول را میگفت خدا از زبان شما بیشتر قبول میکند. به دختر بچه ها پول یا خرما میداد میگفت بنشینید اینجا دعا کنید، بگویید خدایا این رسول نورانی را با شهدای اسلام محشور کن. خانمهای
رزمنده به سراغش می آمدند. سر قبر رسول شلوغ میشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 پُشت کردند به دنیا !
و همانجا گردید
آغازِ جهادشان ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
❣سال 64، درگیر ساخت منزل مسکونیام در شیراز بودم که خیلی فکرم را درگیر خودش کرده بود.
یک روز توی همین فکرها بودم که حاجمحمـد رسید.
گفت: چیه حاجی، تو فکری؟
گفتم: والله تو کار ساخت خانهام ماندم، دیگه پول برام نمانده، کارها رو زمینمانده.
گفت: همین.
نگران نباش، ان شاالله خدا میرسونه.
چند روز بعد گفت: حاجی من برم شیراز یه کاردارم برگردم.
گفتم: بفرما.
رفت. یکی دو روز بعد زنگ زدم شیراز با همسرم صحبت کنم. همسرم گفت: راستی پولها رسید!
- کدام پول؟
- همانکه دادی حاجمحمـد آورد، پول را داد، گفت حاجی این را داد برای کارهای ساخت خانه!
اشک توی چشمم پیچید. همسرم بعد از دیدن حاجمحمـد میگفت: به نظرم این آقای ابراهیمی یه روز شهید میشه، نور از صورتش میبارید!
#سردارشهید حاج محمد ابراهیمی
#شهدای_فارس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 این راه عشق است و خطر دارد
راهی شود هرکس جگر دارد ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_7062954215.mp3
4.45M
آهنگران
شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌷 #مادران_منتظر
دل من پشت سرت
کاسهی آبی شد و ریخت
کی شود پیش قدمهای تـو
اسپند شوم ؟!
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر میداشت و با آب داخلش وضو میگرفت.
میگفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. میخوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود
♥️شهید معزز مسعود شعر بافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)
شهید #مسعود_شعربافچی🕊🌹
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
رزمنده ها
عاشق تو بودند ...
#امام_روح_الله
#نحن_ابناء_الخمینی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
اسیر شدهاند ،
اسیر سربازهای خمینی
قلب شان امّا
گرفتارِ خمینی شده ...
#اسرای_عراقی
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 خاطرات اسرای عراقی "اسیر عملیات بدر" 3⃣ محقق: مرتضی سرهنگی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"جنایات ما در خرمشهر" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 ساعت دو بعد از ظهر بود که یک هلی کوپتر از نوع کروینا ۹ روی آسمان خرمشهر ما را پراکنده کرد و برگشت. چترهای تیم ۲۶ نفره ما در یک هوای کاملا آفتابی روی یکی از محلات حومه خرمشهر سایه انداخت. ما بین زمین و آسمان هدف گلوله نیروهای شما قرار گرفتیم و جنازه ۶ نفر از چتربازان روی خاک خرمشهر افتاد.
در این محلی که ما فرود آمدیم درگیری سختی بوقوع پیوسته بود. نیروهای ما توانسته بودند مدافعین خرمشهر را به عقب برانند و به طرف مرکز شهر پیشروی کنند.
تیم ما برای پاکسازی این منطقه مأمور شده بود. به همین دلیل بی درنگ گروههای گشت تشکیل گردید تا کوچه ها و خانه های این محله را پاکسازی کنند. من و دو نفر دیگر یک گروه تشکیل دادیم و کار گشت زنی را شروع کردیم. ما مجبور بودیم که از کنار هر چیزی با احتیاط عبور کنیم. دیوارها و خانه های ویران، سقفهای فروریخته و در و پنجره های پرتاب شده، همگی نشان از یک جنگ سخت داشت. ما هر لحظه منتظر بودیم که از پشت دیوارها و ویرانه ها اسلحه نیروهای شما ما را نشانه روند ولی اینطور نبود. همه یا رفته بودند و یا کشته شده بودند. من جنازه های زیادی را در این محله دیدم. یکی از این جنازه ها که توجه مرا جلب کرد، زن جوانی بود که بنظر حدوداً ۲۰ ساله مینمود. احتمالاً تازه کشته شده بود. چون خون تازه ای در کنارش جریان داشت. هنوز ساعتی از گشت زنی نگذشته بود که ما یافتن غذا را هم بر تلاشمان افزودیم. ترس و اضطراب هنوز در جان ما بود و گاهی گلوله ها از نقطه درگیری به اطراف ما هم میرسید.
احتیاط اولین و آخرین حرفمان بود. ما به دلیل در امان ماندن از گلوله ها و برای یافتن غذا وارد خانه ها میشدیم. در یکی از این خانه ها قابلمه ای گرم هنوز روی چراغ بود. صاحبخانه برای ناهار کله پاچه داشت ولی فرصت نشده بود تا آن را مصرف کند. با اینکه ترس از سمی بودن غذا داشتیم ولی آنقدر گرسنه بودیم که غذا را با اشتها خوردیم. البته قبل از اینکه به این قابلمه دست پیدا کنیم، متوجه غیبت نفر سوم شده بودم. نگرانی بیش از حد من و همراه دیگرم فاضل عباس ما را واداشت تا راه آمده را یکبار دیگر بر گردیم. وقتی به نزدیکی کوچه ای که جنازه آن دختر جوان را دیده بودیم رسیدیم، صحنه وحشتناکی را دیدم. فاضل عباس هم دید. منظره چندش آوری بود. نفر سوم که دنبالش میگشتیم، در حال...
من از فرط ناراحتی به او حمله ور شدم. فاضل میخواست او را بکشد و من اجازه ندادم ولی او را بشدت سرزنش کردم. گریه و التماس تنها کاری بود که از او بر می آمد. او به ما گفت: «اینها آتش پرست هستند و این کار با آنها نباید اشکالی داشته باشد. با سرزنش دوباره من این مشاجره به پایان رسید.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"جنایات ما در خرمشهر" 2⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرباز جلوتر از ما میرفت و ما هم خسته و مضطرب پشت سر او.
در سرتاسر این خیابان هیچ جنبندهای دیده نمی شد. اما دود و غباری که از انفجار خمپاره ها به هوا برخاسته بود تنفس را مشکل می کرد. ناگهان در یک لحظه من با شنیدن زوزه خمپاره ای روی زمین دراز کشیدم آنها هم همینطور گلوله در نزدیکی ما به زمین خورد، زمین لرزید و بعد از فرو نشستن دود و غبار، من سرم را بلند کردم. اولین چیزی که به چشمانم نشست جنازه تکه تکه شده آن سرباز بود که چند متر جلوتر از ما روی آسفالت فرش شده بود! حقیقت این است که این گلوله خمپاره آنچنان به او اصابت
کرده بود که ما مشکل میتوانستیم بدن متلاشی شده اش را جمع کنیم.
در همین حال چتربازان دیگر به طرف ما آمدند. اولین کسی که خودش را به ما رسانده بود ستوان عطیه بود که نفس زنان آمده بود. در آن حال کسی حرفی برای گفتن نداشت.
آن روز شش ساعت تمام در زیر خمپاره ها و گلوله های نیروهای شما دوام آوردیم تا اینکه نیروهای کمکی و زرهی تازه نفس که از طریق زمین پیشروی میکردند وارد منطقه شدند و با رسیدن این نيروها حمله جدیدی علیه نیروهای شما انجام گرفته و ما توانستیم چند کیلومتر دیگر از خرمشهر را اشغال کنیم.
چند روز بعد دستور آمد که نیروهای ما برای پاکسازی یکی دیگر از محلاتی که تازه تسخیر شده بود اعزام شوند. وقتی به این عده از اهالی که اکثراً زن و بچه و پیرمرد بودند رسیدیم دیدیم آنها به عنوان اسیر جنگی دستگیر شده بودند. یکی از ماموریتهای ما تخلیه این اهالی به عقبه بود. ولی به علت نبود وسیله نقلیه مجبور شدیم که آنها را در همانجا که خط اول محسوب می شد، نگهداری کنیم یکی از سربازها به نام «عبدالامیر» که اهل بصره بود، نگهبانی از این عده را به عهده گرفت.
صبح روز بعد نیروهای ما همه مات و مبهوت به جای خالی اسرا و عبدالامیر نگاه میکردند. این سرباز تمام اسیران غیر نظامی را به طرف نیروهای ایرانی برده و تحویل داده بود و بعد خودش
هم به نیروهای شما پیوست.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"جنایات ما در خرمشهر" 3⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔞
🔸 حادثه بعدی که از نزدیک شاهد آن بودم در «هویزه» اتفاق افتاد.
نیروهای ما عده زیادی از غیر نظامیان را دستگیر کرده بودند. آنها همگی اهل هویزه یا روستاهای اطراف آن بودند. ترس و وحشت اولین چیزی بود که از چهره تک تک آنها خوانده می شد. بخصوص کودکان و زنان که لحظه ای شیون و فریادشان قطع نمی شد. فرماندهی نیروهایی که در این محل بودند با ستوان عطوان بود. این افسر اهل خالص بود که در حومه بغداد قرار دارد. او به ما دستور داد که پیرزنی را که دختر جوانی هم همراهش بود به سنگر او ببریم. دستور بعدی این بود که پیرزن را بیرون سنگر نگه داریم و بعد آن دختر جوان را برای بازجوئی به داخل سنگر بفرستیم.
تقریباً نیم ساعت از ورود آن دختر جوان به سنگر ستوان عطیه گذشته بود. ما هم در کنار سنگر منتظر ایستاده بودیم و آن پیر زن هم دائماً بی تابی میکرد. در همین حین ناگهان متوجه شدیم که آن دختر با پیراهن از هم دریده و خونین وحشت زده از سنگر خارج شد و برای لحظه ای در آستانه سنگر ایستاد. چشمان وحشت بارش برای لحظه ای به ما افتاد و بعد از آن سراسیمه و بی هدف پا به فرار گذاشت.
من نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. بی اختیار به همراه چند سرباز به داخل سنگر هجوم بردیم. صحنه وحشتناکی بود... سر ستوان عطیه از بدنش جدا شده و به گوشه ای افتاده بود. هیکل غرقه به خونش کف سنگر را پوشانده و یک سر نیزه کلاش هم روی زمین خون آلود دیده می شد.
برای لحظه ای صدای جیغ های آن دختر جوان را از بیرون شنیدم. حدس زدم که باید سربازها او را گرفته باشند. برای آگاهی از ادامه ماجرا از آن سنگره خون آلود بیرون آمدم. سربازان آن دختر را بطرف مقر سرهنگ احمد هاشم میبردند این ماجرا به قدری تکان دهنده بود که پیش از آن که من از سنگر بیرون بیایم به گوش سرهنگ هاشم رسیده بود. بعد از یک تاخیر ده دقیقه ای سرهنگ دستور داد که آن دختر را به محوطه بیاورند و بلا فاصله دستور داد که یک گالن بنزین روی آن دختر بپاشند و او را آتش بزنند. همه این کارها به فاصله چند دقیقه انجام شد. چشمان حیرت زده تماشاچیان و شیون غیر نظامیانی که اسیر شده بودند فضای پیرامون را غیر قابل تحمل میکرد. من در یک آن دیدم که بنزین سرتاپای آن دختر جوان را خیس کرد و دیدن حالات دختر که حالا به نظرم یکی از قهرمانان جنگ شماست بدن مرا به لرزه انداخته بود. از چهره سربازان دیگر هم میشد این ناباوری را باور کرد.
وقتی که آتش در فاصله کمتر از یک پلک زدن از دامن دختر جوان بالا رفت، من شعله فروزانی را دیدم که به این سو و آن سو میدوید اما دقایقی بعد تنها دود بود که از توده ای ذغال بلند میشد. فریادهای هراسناک مادر آن دختر جوان هویزه ای که حالا چشمانش توده ای از ذغال گرم را نگاه میکرد به سختی قابل تحمل
بود.
سرهنگ احمد هاشم خونسرد دستور داد که صدای جیغ های پیرزن را ببرند. این مادر را هم مانند دخترش آتش زدند و هر دو به خاکستر مبدل شدند.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 از معدود فیلم های
آزادی خرمشهر
در عملیات بیت المقدس
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خرمشهر
#عملیات_بیت_المقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂 آینه تمام قد ایثار و مردانگی ...
برای مرد بودن و مرد ماندن، رقم سن، فقط یک بهانه است. بهانه ای برای کم نیاوردن و جازدن در بحران های آزمایش دنیا
می توان کوچکترین فرد میدان بود و بزرگترین حماسه را آفرید.
«سید احمد سادات کیایی»
با ۱۲ سال سن از شهر لنگرود،
روستای پایین محله چاف
جوان ترین و کم سنترین
شهید عملیات بیتالمقدس است.
شهیدی که در مرحله اول عملیات،
۱۰ اردیبهشت ۶۱ اطراف خونینشهر
بعد از یک نبرد سنگین با دشمن بعثی
به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
¤ پیوسته به یاد شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#لشکر۱۶_قدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بچه های خرمشهر زحمت کشیدند در مسجد جامع برای رسول مراسم گذاشتند. چند شب سینه زنی داشتند. در یکی از سینه زنی ها، سلمان رضازاده آن قدر به سر و سینه خودش زد که بیهوش شد. بچه ها رسول را دوست داشتند. رسول جوان با استعدادی بود، با سن کم تجربه زیادی داشت. او عزیز در دادنه خانه ما بود. اگر میماند شخصیت بزرگی می شد. پدرم غصه هایش را بروز نمی داد. کم حرف و تودار بود. ندیدم برای شهادت رسول گریه کند. بغض میکرد فقط میگفت انا لله و اناالیه راجعون. باباحاجی هم همین طور بود. ندیدم برای شهادت غلامرضا گریه کند. یک بار برای شهادت رسول گریه کرد، اما برای امام حسین(ع) به شدت گریه میکرد به طوری که شانه هایش میلرزید. پدر هم برای ائمه خیلی گریه میکرد ولی در مصیبتهای دنیا تحملش خوب بود. پس از شهادت سید عبدالرضا موسوی، خانواده رضا از تهران سر قبر رضا می آمدند و میرفتند. مدتی که در خرمشهر بودند، چند روزی به خانه ما آمدند. چهلم رسول که گذشت، خواهر رضا با پدر و مادرشان منزل ما بودند. خانم شهید عبدالرضا موسوی به خواهرم پیشنهاد داده بود که خواهر رضا دختر خوبی است اگر بشود برای حاج محمد صحبتی کنیم. خواهرم این موضوع را با من درمیان گذاشت. گفتم الآن باوجود جنگ در شرایط ازدواج نیستم. یکی دو بار دیگر گفت جواب رد دادم، تا اینکه گفت: «ننه بابت رسول خیلی آسيب ديده، الآن تنها چیزی که خوشحالش میکند این است که ازدواج کنی.»
مادرم رضا را دوست داشت. این حرف به من اثر گذاشت. گفتم: باشد صحبت کنیم. آن شب، با خواهر رضا در حیاط مرغداری قدم زدیم و صحبت کردیم. در این آمدوشدها اولین بار بود ایشان را از نزدیک میدیدم. در مورد خصوصیات رضا صحبت کردیم. گفتم: «رضا هم رفیقم، هم فرمانده ام بود.» آن روزها در ذهنم بود که اگر این جنگ تمام شد، باید برای مبارزه در سرتاسر جهان آماده باشیم. پرسیدم: «اگر شما ازدواج کنید و شوهرتان بخواهد برود آفریقا مبارزه کند حاضرید بروید؟» گفت: «هرجایی که همسرم برود با او می روم.» گفتم: «زندگی ما دست خودمان نیست، اگر ازدواج کنیم، ممکن است چهار روز بعدش خبر شهادت مرا بیاورند، تحمل دارید؟» آره یا نه نگفت، گفت: «شما همه اش از شهادت و مردن میگویید کمی هم از امید و زندگی بگویید. گفتم: به هر حال اینها واقعیتهای زندگی ماست. زندگی با یک پاسدار همین است. خواستم آمادگی داشته باشید. گفت: پس از شهادت رضا، حاضرم جانم را در این راه بدهم.
ایشان به تنها چیزی که فکر میکرد ازدواج با یک پاسدار بود که همرزم برادرش باشد. یک جلسه دیگر هم صحبت کردیم. احساس کردیم تفاهمی وجود دارد. پدر و مادرشان گفتند میروند و خبر
می دهند.
از ازدواج می ترسیدم. عشق به شهادت تمام ذهنم را گرفته بود. شاید عشق به شهادت بیشتر از عشق به زندگی یا ابراز عشق به یک خانم بود. تردیدم در این بود که شهید میشوم و یک بنده خدایی را هم با مشکل مواجه میکنم. از طرفی محمد جهان آرا بین بچه ها جا انداخته بود که باید زندگی در جنگ را تجربه کنید. چند نوبت هم تلفنی صحبت کردیم آخرین بار برای اینکه تردیدها برطرف شود، گفتم: «شما تهران هستید به بیت امام دسترسی دارید، یک استخاره
بگیر.» ایشان دو روز بعد تماس گرفت گفت: «زنگ زدم دفتر امام، استخاره گرفتم، گفتند خوب است.» قرار ازدواج گذاشتیم. مادر و پدرم به مشهد رفته بودند. با خواهرم هماهنگ کردیم آنها از مشهد به تهران بروند، من و عبدالله و محمود هم از آبادان برویم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 هیچ چیز از مراسم ازدواج نمیدانستم. با همان لباس خاکی آماده حرکت بودم که فتح الله گفت: «پول داری میروی ازدواج کنی؟» گفتم: «نه» گفت: "مرد حسابی! وقتی می خواهی ازدواج کنی، باید خرج کنی، شام بدهی." با امور مالی هماهنگ کرد ده هزار تومان به من دادند. از آن پول فقط برای یک باک بنزین و غذای بین راه مصرف کرده بودم، بقیه را به مادرم دادم؛ پنج هزار تومان را برگرداند گفت پیش خودت باشد، اگر لازم شد خرج کن. گفت: این چه سر و وضعی است؟ لباست کو؟ کفشت کو؟» با محمود و عبدالله یک حمام عمومی پیدا کردیم. محمود زودتر حمام کرد. کنار حمام یک مغازه بود رفت یک پیراهن آبی رنگ با زیرپوش خرید و پوشیدم. آمدیم بیرون، یک شلوار کرم رنگ با یک کمربند هم خریدم؛ این لباس دامادی ام بود. مادرم حلقه ای به دو هزار تومان خریده بود. در همان خانه با حضور حدود پانزده مهمان از جمله خانواده شهید جهان آرا، عقد کردیم و به همین سادگی ازدواج صورت گرفت. پس از یک سفر یک هفته ای به مشهد به آبادان و مرغداری رفتیم و در آنجا زندگیمان را شروع کردیم.
وقتی جنگ تمام شد به واسطه رفیقی پیشنهاد شد مسئولیت بنیاد مستضعفان و جانبازان خوزستان را به عهده بگیرم. مشغول این کار شدم. یازده سال در آن بنیاد کار کردم. دوران سختی را در بنیاد گذراندم؛ شاید سخت تر از دوران جنگ. بیشتر جانبازان استان را میشناختم. گروهی از جنگ برگشته با آسیبهای جسمی و روحی فراوان که سازگاری با محیط اطراف نداشتند. چه روزها و شبهایی که با رفقای جانبازم به یاد گذشته خندیدیم و به وضعیت حال گریه کردیم. در دنیای جانبازی شاهد صحنه های عاشقانه هم بودم. خانم پرستاری داشتیم که سوپروایزر بیمارستان بود. پدرش به جبهه می رود و از ناحیه کمر مجروح و قطع نخاع میشود. این خانم به شدت به پدر علاقه داشته و شب و روزش را صرف پرستاری و نگهداری از او می کند. در این حال مهندس جوانی به جبهه میرود از ناحیه گردن ترکش می خورد و از گردن قطع نخاع میشود؛ به طوری که فقط سر و گردنش کار میکند. این جوان مهندس را به اتاق پدر این خانم منتقل میکنند، او از آن پس علاوه بر پرستاری از پدر، پرستاری از این جوان را هم به عهده میگیرد. اداره کردن همزمان دو جانباز قطع نخاعی برای خانمی که از رفاه و زندگی خوبی برخوردار بوده، کار بسیار دشواری است. به هر حال، این دو جوان به هم علاقه مند میشوند، دختر خانم پیشنهاد ازدواج به آن آقا میدهد و با هم ازدواج میکنند. پس از مدتی از بیمارستان مرخص و به خانه خودشان میروند.
گاهی به آنها سر میزدم. در همه عمرم عشق به معنای واقعی را در زندگی آنها دیدم. آن دو از هزاران انسان عاشق عاشق تر بودند. خانم هر روز که از خواب بیدار میشود چند شاخه گل از باغچه می چیند توی گلدان زیبایی روبه روی تخت شوهر میگذارد. آفتابه لگن میآورد، دست و روی شوهر را میشوید. یک دست کت و شلوار با بلوز شیک به تن او میکند، موهایش را شانه میزند، داروهایش را میدهد، بعد به کارهای خانه میپردازد. هر روز بعد از ظهر او را از تخت پائین می آورد، با ویلچر او را بیرون میبرد و گشتی می زنند. خانم شبها یک کتاب روبه روی شوهر قرار میدهد او میخواند و زن برایش ورق میزند. چند بار که با اطلاع قبلی به خانه شان رفتم، دیدم خانم یک دست کت و شلوار شیک به تن جانباز کرده یک دستمال گردن زیبا دور گردنش بسته و عطر بسیار خوشی فضای خانه را پر کرده بود. رضایت و آرامش از چهره مرد کاملا نمایان بود؛ یعنی آخر خوشبختی و عشق.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 سال هفتادو آقای مهدی چمران رئیس وقت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مسئولیت بنیاد حفظ آثار خوزستان را به من پیشنهاد داد. به رغم مشغله زیاد پذیرفتم، چون به نوعی با موضوع جنگ و جانبازان مرتبط بود. این فعالیت تا سال هفتادونه ادامه یافت. مادرم در همه این سالها محور اصلی خانواده بود. پنجشنبه ها و جمعه ها همه در خانه پدرم جمع میشدیم، خواهرها هم با بچه هایشان از آبادان می آمدند. مادر غذاهای خوشمزه درست میکرد و به سبک قدیم برای همسایه ها هم میبرد. تنوری در حیاط خانه نصب کرده بود، نان گرم محلی همیشه سر سفره اش بود. به دخترها نان پختن یاد میداد، به خانواده شهدا و بچه های کوچکشان سرکشی و محبت میکرد. همسران شهدا و خانواده جانبازان هرکسی مشکلی داشت سراغ ننه عبدالله میآمد. هر وقت به خانه ننه میرفتیم جیب هایمان را خالی میکرد و به بچه هایی که مشکل داشتند کمک می.کرد میگفت، این کمکها به دردتان میخورد نه خرج های دیگر. با همسران جانبازان صمیمی بود به آنها می گفت: «ننه! مرد، خدای دوم است، اگر میخواهید خدا از شما راضی باشد، رضایتشان را به دست آورید.» سال هفتادودو بیبی به رحمت خدا رفت. باباحاجی و بیبی مثل دو مرغ عشق بودند. بابا حاجی پس از فوت بیبی افسرده شد و پس از مدت کوتاهی از دنیا رفت. یک روز نزدیک ظهر، پدرم زنگ زد، گفت: "خودت را برسان باباحاجی حالش خوب نیست."
رفتم خانه دیدم پدرم سر باباحاجی را رو به قبله روی پایش گذاشته و شهادتین میگوید. او هم شهادتین را تکرار میکند. رسیدم بالای سرش گفت «محمد اومدی؟» گفتم: «آره باباجون.» همان طور که نگاهم میکرد یک لحظه گفت "محمد" و تمام کرد. پدر هم غده ای در سرش پیدا شد. چند ماهی مداوایش کردیم. غده بدخیم بود و نتیجه نداد. مدتی روی ویلچر بود. تا اینکه سی ام خرداد
نود و چهار به رحمت خدا رفت.
یک روز خانه مادرم بودیم. بلند شد غذا درست کند، افتاد و پایش شکست. دیگر به سختی راه میرفت عبدالله از اصفهان و من از تهران مرتب به او سر میزدیم. عبدالله در اصفهان مسئول بازرسی لشکر بود. من در تهران بودم، محمود ساکن اهواز بود و بیشتر کار رسیدگی به پدر و مادر را انجام میداد. عید سال هشتادودو اهواز بودم. مادرم حالش به هم خورد بیماری قند داشت در بیمارستان بستری اش کردیم. قندش بالا رفته بود یک هفته شبانه روز بالای سرش بودم. گه گاهی هشیاری اش کم میشد. تمیزش میکردم، آب به دهانش میرساندم. یک بار چشمهایش را باز کرد. گفتم: "ننه قربونت بروم، دورت بگردم، ان شاء الله خوب میشوی بر میگردی"
دیدم همین طور دارد مرا نگاه میکند. گفتم: «ننه میشنوی چی میگم؟ میشناسی منو؟ گفت: "آره ننه، چطور نمیشناسم." اشک از گوشه چشمش جاری شد نازش میکردم. دست به سر و رویش میکشیدم. پس از یک هفته عبدالله از اصفهان آمد گفت: «تو برو به کارهایت برس، من بالای سر ننه میمانم. دو روز بود به تهران رفته بودم عبدالله زنگ زد، گفت: «حال ننه بده خودت را برسان» پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «ننه تمام کرد!» همیشه افسوسم این است که چرا لحظه آخر بالای سرش نبودم. طبق وصیت خودش او را در آبادان به خاک سپردیم. گفته بود کنار شهدای آبادان دفنم کنید.
•┈••✾○✾••┈•
پایان
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۱۱ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁
🔴 سلام و ارادت
کتابی دیگر، از دریای منتشر شده خاطرات رزمندگان دفاع مقدس به اتمام رسید. خاطراتی که هر کدامش رنگ و بویی دارد و عطری از برگزیدگان بهشتی.
خداوند را سپاس که به همه ما توفیق داد تا با نشر و خوانش این کتب وزین، هر چند مجازی، نسبت به حماسه ای بزرگ آگاهی یافته ، قدردان آن باشیم.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_6822468906.mp3
985.7K
سمفونی خرمشهر
شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd