eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
ما اینگونه ساده، راحت و آسودہ از اقلیمِ خیال و خوابِ جهان درگذشته ایم ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
شب‌های جمعه ؛ جلوی دَرِ مقر آب و جارو می‌کرد می‌گفت شهدا حتما می‌آیند دیدنِ دوست‌های قدیمی‌شان. یک جوری می گفت ؛ انگار خودش دیده بودشان! همین جور که جارو می‌زد زیر لب زمزمه می‌کرد: " شب های جمعه فاطمه آید به دشت علقمه گوید حسین من چه شد..." کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۹ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۰ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ صبح زود صدای هلیکوپتر چرت همه را پاره کرد. کمی جلوتر از ما گرد و خاکی به پا کرد و روی زمین نشست. چند درجه دار از آن پیاده شدند. وقتی رسید نزدیکمان سربازها پا چسباندند و احترام گذاشتند. نگاه به عقاب و ستاره های روی شانه یکی‌شان کردم. معلوم بود از فرماندهان رده بالاست. حدوداً چهل ساله می‌شد و سبیل کلفتی داشت. آستین‌های لباس سبز لجنی اش را تا کرده بود و عینک آفتابی به چشم داشت. فرمانده عراقی با چوبی که در دستش بود به کف دست دیگرش میزد و میان حرف هایش به ما اشاره می‌کرد. بعد از رفتن او، آیفاها را نزدیک تر آوردند و هر ده پانزده نفرمان را پشت یکی‌شان سوار کردند. از جاده دیگری به طرف پل سپاه حرکت کردیم. دونفر سرباز مسلح بالای سرمان نگهبانی میدادند. کمی دورتر از ما ایستاده بودند و اسلحه به دست چهار چشمی مواظب مان بودند. با اینکه دستهایمان بسته بود ترس را از چشم سربازها می‌خواندم. بچه ها تشنه بودند و آب میخواستند. از دیشب هرچه خواهش کرده بودیم فایده نداشت. زیر آن همه آتش و گرما عرق ریخته بودیم و نزدیک به بیست و چهار ساعت بود که یک قطره آب هم نخورده بودیم. صدای العطش بچه ها بلند شده بود یکی یا حسین می‌گفت و دیگری قربان لب تشنه اش میرفت. از کنار رودخانه کنکاوش رد می‌شدیم که با دیدن آب رودخانه، صداها بلندتر شد. وقتی سربازها دیدند نمیتوانند با تهدید بچه ها را آرام کنند؛ به راننده گفتند نگه دارد. یکی‌شان پیاده شد و رفت طرف آب . خوشحال شدیم. کنار رودخانه لودری تیر خورده و چرخهایش در آب یکی از گودال ها فرو رفته بود. رودخانه فصلی بود و آب فصل بهار در گودالها و چاله ها جمع شده بود. سرباز سطلی از آن اطراف پیدا کرد و رفت طرف لودر نامرد سطل را از آب گل آلود بغل چرخها جمع کرد که روغنی هم بود ولی از همان آب گل آلود و روغنی یک قطره هم نماند. حتی به من و چند نفر از بچه ها که انتهای کامیون نشسته بودیم چیزی نرسید. وقتی دوباره آب خواستیم سرمان داد کشید و سطل را به بیرون پرت کرد. لب هایم از تشنگی ترک برداشته بود. به دیواره اتاقک آیفا تکیه دادم و از آن بالا بیرون را نگاه کردم. دقیقاً از روی پل سپاه رد شدیم. جاده پاک سازی شده بود اما چاله چوله زیاد داشت و مدام توی دست انداز می افتادیم. وقتی از جاده کناری نفت شهر رد می‌شدیم حصار دور شهر را به خوبی از نزدیک دیدم. حدود یک کیلومتر سیم خادار بود و میدان مین و بشکه های انفجار، سیم خاردارهای چندلایه ای که شبیه مزرعه بودند. از آنجا می‌شد ساختمانهای خرابه چاه‌های نفت پر شده و جنگلهای سوخته اطراف شهر را دید. با خودم فکر کردم آزادی دوباره این شهر و گرفتن آن از دست عراقیها کار سخت و محالی است از نزدیک به راحتی می‌شد حجم موانع را دید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ این اواخر که ایران تصمیم گرفته بود عملیاتی انجام دهد و نفت شهر را پس بگیرد. از طرف یگان مهندسی چندباری برای شناسایی منطقه رفته بودم. از بالای تپه و پشت دوربین شکاری سیم خاردارها با آن عظمت قابل مشاهده نبودند. خیال می‌کردیم با لودر و بولدزر می‌شود معبری باز کرد و وارد شهر شد. وقتی به سیم خاردارها نگاه می‌کردم یاد روزی افتادم که برای شناسایی یکی از جاده‌های اطراف رفته بودم. کنار جاده پر از سیم خاردار بود. سیم ها را قیچی می‌کردم و از لایشان رد می‌شدم. تیغه های سیم لباسهایم را پاره می‌کرد و سر و صورتم را خراش می‌داد. داشتم اندازه تقریبی مانع را حساب می کردم و می‌خواستم ببینم با چه وسیله ای می‌شود آنها را از جلوی راه برداشت. آخرین نوار سیم خاردار را تازه رد کرده بودم که متوجه فلز سیاهی شدم. سرش از خاک بیرون زده بود. دقیق تر نگاه کردم و دیدم مین تله است. نخی نامرئی به سر آن وصل شده بود. رد نخ را گرفتم و به مین بعدی رسیدم. برگشتم و پشت سرم را دقیق تر نگاه کردم. به فاصله، هرچند قدم یک مین کاشته بودند. کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورم. توی دلم گفتم خدای من چه طور ممکن است با بی دقتی تمام از میان این همه مین پرخطر رد شوم و به هیچ کدامشان برخورد نکنم. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. نمی‌دانستم خدا در حقم لطف کرده یا خواسته حالم را بگیرد. هرچه بود دلم گرفت. تا شهادت و رسیدن به آرزویی که مدتها انتظارش را داشتم، فاصله ای نبود. اما قسمتم نشد. تا چندروز آن اتفاق از ذهنم بیرون نمی‌رفت. حال روحی ام خراب بود. فکر می‌کردم توفیق بزرگی را از دست داده ام. مدام اعمالم را سبک و سنگین می‌کردم تا دلیلش را پیدا کنم. وقتی شنیدم دو نفر از بچه ها موقع پاکسازی همان معبر به شهادت رسیده اند حالم خراب تر شد. نمیدانم چه حکمتی در کار خدا بود ولی لحظه ای که داشتم خاک ایران را ترک می‌کردم، غبطه آن روز و آن لحظه ای را می خوردم و آرزو می‌کردم که کاش کمی بیشتر برای شهادتم دعا کرده بودم. دیگر هیچ امیدی به نیروهای خودی نبود. صدای گلوله های شان آن قدر دور شده بود که به زور شنیده می‌شد. هر چه قدر آیفاها جلوتر می رفتند، قلبم سنگینی می‌کرد و بغضی غریب گلویم را نیش می‌زد. وقتی تصور میکردم دیگر نمی توانم در خاک ایران نفس بکشم و قدم بردارم، چشمانم پر از اشک می‌شد. تند تند پلک می‌زدم که سرریز نشود. نگاه به خوش نیت کردم که روبرویم نشسته بود و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. چشمانش قرمز شده بود و موجی از گریه در حدقه اش پرپر میزد. چشم چرخاندم و بقیه را نگاه کردم. همه غمگین بودند و بعضی‌ها بدون خجالت اشک می‌ریختند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ بین راه پیاده مان کردند. چند متر آن طرف تر در محوطه ای باز خودروهای نظامی ایستاده بودند که پشتشان با چادر پوشیده بود. بالهای چادر را بالا زدند و سوار شدیم. نگهبانها جلوی ورودی مسلح ایستادند. چادرها را کشیدند و دیگر نمی‌شد بیرون را دید. از صاف شدن جاده می‌شد فهمید وارد خاک عراق شده ایم. ساعتی بعد صداهای درهمی از بیرون به گوش رسید. صدای آدمها و ماشین‌ها قاطی شده بود. خودروها چند دقیقه ای در ایست بازرسی معطل شدند. یک سرباز عراقی از شکاف چادر نگاهی گذرا به داخل ماشین انداخت. معلوم بود داریم از دژبانی رد می‌شویم. خودروها به محوطه ای پیچیدند و ایستادند. لبه های پرده را بالا زدند و گفتند پیاده شویم. چند سوله روبرویمان بود و چند سرباز مسلح پایین کامیون منتظر ایستاده بودند. نگهبانها از آن بالا یکی یکی بچه ها را هل می دادند و آن چند نفر با قنداق تفنگ و مشت و لگد می‌افتادند به جانمان. دست هایمان بسته بود و وقتی هلمان می‌داد تعادلمان را از دست می‌دادیم و پرت می‌شدیم کف زمین. وقتی نوبت من شد از ترس هل دادن نگهبان جلو دویدم و بدون معطلی پایین پریدم. لگدش از پشت به سرم خورد و نقش زمین شدم. اگر دست هایم باز بود آنها را سپر می‌کردم و سریع بلند می‌شدم. زمین خوردن بدون دست حس بدی داشت. یک لحظه یاد حضرت ابوالفضل (ع) افتادم و صدایش کردم.😭 سنگریزه ها توی سینه ام فرو رفت. شلوارم ساییده شد و زانویم تیر کشید. همین که قنداق اسلحه به کتفم خورد بلند شدم و جلوتر دویدم. پوتینم بند نداشت و توی پایم لق می‌خورد. کم مانده بود مثل چند نفر قبلی از پایم در برود. مشتی به سرم خورد و لگدی به شکمم چندتای دیگر خوردم و خلاص شدم. اولین بار بود که از دستشان کتک می‌خوردیم. می‌خواستند که ناز شستشان را نشانمان دهند و زهر چشم بگیرند. محوطه ای که در آن بودیم شبیه یک پادگان نظامی بود. یک گردان نیرو و تجهیزات آن جا بود. از روی تابلوی ورودی خواندم که در «خانقین» هستیم. بالأخره بند دستهایمان را با چاقو بریدند. دست هایم از شانه ام آویزان شدند. انگار که به آنها سنگ بسته بودند. جای بندها قرمز شده و خط انداخته بود. درهای بزرگ سوله باز بود؛ سوله هایی مثل انبار گندم که پشت بام های شان شیروانی داشت. با قشقرق و داد و بیداد چپاندمان داخل آنها. هوای داخل گرم و خفه بود و بوی تعفن می‌داد. به ستونی تکیه دادم و پاهایم را دراز کردم. شانه هایم درد می‌کرد. طاق باز دراز کشیدم و دستهایم را باز کردم. لب هایم از تشنگی ترک برداشته بود و به سختی می‌توانستم آب دهانم را قورت بدهم. بچه ها همچنان اصرار می‌کردند و آب می‌خواستند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_12853785011.mp3
6.93M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 بانوای حاج صادق آهنگران آخرین نوحه دفاع مقدس بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ نماز جمعه تهران تا آخرین نفر، تا آخرین نفس ما ایستاده ایم شعر: مرحوم حاج حبیب الله معلمی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
↫بایدیادمان‌بماندسـختیِ‌سنگرهایِ کمین‌را، هوررا، نیـزارهارا، واخلاصِ‌رزمنـده‌هارا.. تامـبادا زمان‌ از یادمان‌ ببرد مدیونِ‌چه‌کسـانی‌هستیم! 🌿 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
دفاع مقدس رزمندگان لشکر۳۳ المهدی/عج/ استان فارس شهیدخلیل مطهرنیا شهدای جهرم کانال ضدصهیونیستی مش
تصمیم گرفته بود توی جبهه دبیرستان راه بیندازد. می گفت: «امروز بچه ها دارند این جا می جنگند و خون می دهند، عده ای بی تفاوت و اشراف زاده هم در شهرها عین خیالشان نیست ! با خیال راحت درس می‌خوانند، فردا هم که جنگ تموم بشود، همه مسولیت ها ی کلیدی مملکت را بدست می‌گیرند، این رزمندها هم می شوند محافظ یا زیر دست آنها!» کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💢تصمیم گرفت به جبهه برود. در آن زمان تنها فرزندمان بر اثر بیماری در بیمارستان بستری بود. هرچه به محمد رضا گفتم: الان نرو، صبر کن تا فرزندمان خوب شود و بعد برو. قبول نکرد و گفت: تو همسر ارتشی هستی و باید صبور باشی... 💢در تاريخ ۱۳۶۰/۰۵/۱۲ خبر شهادت او را به ما دادند ولی خبری از پیکر او نبود.چهار ماه و ده روز از شهادت محمد رضا می گذشت وقتی پیکر او را آوردند امام جمعه فسا گفتند: بگذارید تا مردم بیایند و از مقام شهید با خبر شوند. پیکرش هیچ نکرده بود انگار تازه به شهادت رسیده است. با دیدن جسد محمد رضا ایمانم به خدا قوی تر شد و از این که او شهید شده بود افتخار می کردم. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سرزمین نینوا یادش بخیر کربلای جبهه ها یادش بخیر 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۵ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۶ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سربازان ما برای رسیدن به مقاصدشان از روی جنازه ها در خرمشهر می گذشتند. در آن لحظات خرمشهر به شهری زلزله زده تبدیل شده بود. هیچ کس نمی‌توانست شمار کشته شدگان و تلفات تجهیزات را برآورد کند. به هر حال خرمشهر در روزی که اشغال شد وضعیتی پیدا کرد که شبیه به صحنه ها و تصویرهایی شده بود که در عصر عاشورا می‌کشند. صحنه های مصیبت باری در گوشه و کنار شهر به چشم می‌خورد. کودکی که در پی خانواده گم شده اش می گشت، گلوله ای از سلاح سروان عبدالباقى السعدون به سویش شلیک شد. فرمانده سروان عبدالباقی، سرهنگ احمد الربیعی به او گفته بود: دنیا برای او تیره و تار خواهد شد، با شلیک گلوله ای او را خلاص کن. در جای دیگری صحنه رقت بارتری رخ می داد. کودک خردسالی را دیدم که از شدت درد و رنج به خود می پیچید. آنچنان لگدی به او زده شد که برای همیشه نفسش بند آمد. آنگاه لودری مشتی خاک بر پیکر‌ مطهر و مقاوم او ریخت. خانمی دیوانه وار مسافت زیادی را می دوید و باز به همان جای اولش بر می گشت! رفتارش مانند انسانهای دیوانه بود، لباسهای خاک آلودی‌بر تن داشت و بر سر و صورتش می‌زد. ستوان حقی الدلیمی با خنده خطاب به او گفت چه شده است؟ دنبال کسی می‌گردی؟ آن خانم با صدای بلند گفت: همسرم! ستوان به سوی او رفت و گفت: من همسر توام. خانم گفت: نه خیر! عبدالله مثل فرشته ها بود اما تو به شیطان می مانی. ضربه ای به صورت او زد و هفت تیرش را به سوی او نشانه رفت و از زن خواست که تسلیم خواسته هایش شود. جواب این خانم در کمال عفت و پاکدامنی چنین بود: ستاره های آسمان نزدیکتر از تو هستند که به این خواسته ات بررسی. ستوان هفت تیرش را کشید و سه گلوله به سر او شلیک کرد. آنگاه ستوان فریاد زد، او قصد ترور مرا داشت. می‌خواست مرا بکشد! فقط افراد کمی حرف ستوان را باور کردند. اما دوستان حقیقت را برایم تعریف کردند. چند ماه بعد خود او برخی از جنایتهایی را که در خرمشهر مرتکب شده بود برای آنها نقل کرده بود. او گفته بود ما با علم به افکار و اندیشه‌های رئیس جمهور رهبر و ارزشهای انقلاب و حزب چنان می‌کردیم. حکایت حاج منصور و خانواده اش یکی دیگر از وقایع دلخراش و فجیع است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۷ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حاج منصور زبیدی پیرمردی بود که می‌خواست خود را از چنگ عراقی ها برهاند. خانواده او متشکل از چهار دختر و سه پسر بود. او به همراه فرزندانش سوار بر یک دستگاه اتومبیل لندکروز شده بودند و با سرعت هر چه تمام در حالی که تانکهای عراقی او را تعقیب می کردند، حرکت می کرد. یکی از فرماندهان واحد زرهی نگ فیصل عبدالله با دوربین اتومبیل حاج منصور زبیدی را زیر نظر داشت. با خنده گفت: بدبخت بیچاره این مرد فکر می‌کند می‌تواند از تانکها و توپهای ما در امان باشد. آنگاه دستور شلیک به سوی او را صادر کرد. گلوله به سوی وی باریدن گرفت و اتومبیل حاج منصور مورد اصابت قرار گرفت و به خاکستر تبدیل شد؛ به نحوی که دیگر هیچ اثری از آن خودرو قرمز رنگ و آن بندگان خدا باقی نماند. در آن هنگام هیچ کس با آن اعمال غیرانسانی مخالفتی نمی کرد و وجدان کسی بیدار نبود. بلکه همه دم از پیروزی دروغین می‌زدند و با صدای بلند فریاد می‌زدند زنده باد رهبر و جشن پیروزی قادسیه صدام را برپا کرده بودند. هنگامی که اتومبیل آتش گرفت شاهدان فریاد می زدند: خدا را شکر، خدایا ما ایرانی ها را نابود کردیم. ای کرکس‌ها برای خوردن جنازه های آنها به دنبال ما بیایید! در زمان اشغال خرمشهر جهانیان نسبت به جنایتهای ما به گریه افتادند و این در حالی بود که ما با سرودهای پیروزی، دنیا را پر کرده بودیم و حقایق را با پرده نفاق و دوگانگی پوشانده بودیم؛ اما تعدادی از خبرنگاران و عکاسان توانسته بودند فیلمها و عکس‌های غیر مجازی - از نظر ما - تهیه کنند که بیانگر تلفات مادی و انسانی بود. صدام تعدادی از افسران خود را احضار کرد تا طی یک مراسم سیاسی، نظامی و با دادن مدال شجاعت از آنها تکریم به عمل آورد. صدام در آن مراسم بیان داشت برادران عزیز من از ملاقات با شما خوشحالم. شما انسانهای قهرمان فاضل و با شرافتی هستید که با تلاشهای جسورانه و استثنایی خودتان موفق شدید مفاهیم عزت و اقتدار را رقم بزنید. برادران امروز روز فداکاری و آزادسازی است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۸ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 صدام ادامه داد، امروز اعراب به این سمبل‌های قدرت و توانایی نیاز دارند. آزادسازی خرمشهر در عصر قیام و آزادسازی صفحه نخستین این پرونده است. شما مردانی از نوع خاصی هستید. شما با این شجاعتها و فضیلتها عزت عربی را به ظهور رساندید. امروز همه عربها با دیده عزت و افتخار به شما می‌نگرند. ایران چه می‌خواهد؟ یا بهتر بگویم فارسها از ما چه می‌خواهند؟ آنها میخواهند پایه‌های نهضت معاصر عربی را از بین ببرند. برادران مطمئن باشید که اگر این ایستادگی شما نبود امت عربی در دریای شکست و خواری غرق می‌شد.... همچنان به سخنانش ادامه داد، ای برادران همه مردم عراق چشم به شما و آینده دوختهاند. سرمنشأ این نگرانی من از آنجاست که پیروان امام خمینی میخواهند تمدن شما را نابود کنند. می‌خواهند همه دست آوردهای شما را از بین ببرند. [امام] خمینی در صدد گرفتن انتقام خون پدرانشان در قادسیه اول هستند. آنها معتقدند که این کار نشانه و اعلام وفاداری به گذشتگان است. اما هیهات، نسل پرورش یافته حزب بعث امروز پرچم عزت را برافراشته و امت عرب و همه ملت ها دستشان را در دست گذاشته اند. هیچ راه بازگشتی به عقب وجود ندارد. امروز نوبت ایران است و فردا نوبت اسرائیل غاصب. در پایان اگر خاطراتی از محمره دارید بیان کنید. سرهنگ اسعد عبدالعزيز الحدیثی فرمانده تیپ ۵۳ بلند شد و گفت: سرورم خاطرات زیادی وجود دارد. اما به خاطر دارم بیشتر فرماندهان واحدهای تحت امر با من تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: هنوز در خرمشهر افرادی زندگی می‌کنند. ما چگونه آن را گلوله باران کنیم؟ در اینجا صدام حرفهای او را قطع کرد و گفت: "من به هیچ وجه نمی پذیرم که در مقابل دستورات مافوق کسی از خودش اجتهاد کند. مسائل اخلاقی و انسانی نباید باعث اعتراض ما بشود. دستور آزادسازی خرمشهر صادر شده حالا اگر شخصی بیاید و به بهانه دفاع از اخلاق با این فرمان نظامی مخالفت کند به هیچ وجه پذیرفته نیست و ما هر کس که باشد حتی برادر عزیزم عدنان خير الله – وزیر دفاع - زبانش را قطع خواهیم کرد." یکی از افراد حاضر از جا بلند شد و گفت: سرورم! تمام دشمنان شما خوار و ذلیل باشند. مرگ بر خائنان. سرورم همه مطیع اوامر شماییم. مرگ بر دشمنانت باد! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۹ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ اسعد عبدالعزیز سخنانش را در برابر صدام چنین تکمیل کرد: سرورم! به او گفتم این مسأله به تو ربطی ندارد دستورات صادره به تو می‌گویند گلوله باران کن و تو هم وظیفه داری اجرا کنی. صدام بار دیگر سخنان او را با ناراحتی قطع کرد و گفت: این شخص الان کجاست؟ سرهنگ اسعد جواب داد هنگام آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. صدام ادامه داد: لعنت بر پدرش. سگ! پدرسگ. بر قوم و قبیله اش لعنت. سرهنگ اسعد در ادامه گفت: سرورم. بعد از آن فرمانده گروهان دوم سرگرد عبدالله سلمان تکریتی مخالفت کرد؛ او می گفت: این شیوه درست نیست به او گفتم حضرت رئیس جمهور رهبر خودشان این طرح و شیوه را پسندیده‌اند. او در جواب گفت: ایشان با مسائل نظامی آشنا نیستند. صدام به خشم آمد و گفت من معتقدم که نقص در تو و در افسران زیر دست توست. آنگاه خطاب به محافظین گفت این گمراه را دستگیر کنید. محافظین، سرهنگ اسعد را در میان جمع چون سگ با خود کشیدند و بردند. اما او فریاد می‌زد سرورم! سرورم! من دوستدار شما هستم. من به شما علاقه مندم. صدام در جواب گفت: «برو بیرون پدرسگ. برو بیرون.» افسر دیگری برخاست و گفت: سرورم! سروان ماهر العبيدي فرمانده گروهان سوم از گردان اول تیپ دهم زرهی هستم. خاطراتم را درباره آزادسازی خرمشهر به عرض شما می‌رسانم. سرورم در واقع اگر حمایت حضرتعالی و طراحی شما نبود محمره همچنان در دست فارسها باقی می‌ماند. سرورم! در ابتدای پیشروی به سوی خرمشهر به یک خودروی غیر نظامی برخورد کردیم که حامل یک خانواده ایرانی عربی الاصل بود. این خودرو قصد داشت فرار کند و به نیروهای ایرانی پناهنده شود. به راننده گفتم: کجا میخواستید بروید؟ گفت: از ما چه می‌خواهید؟ آنگاه به التماس و گریه زاری افتاد. اما من سرنیزه را در شکم او فرو کردم و او فریادی کشید و افتاد. صدام گفت: آفرین بر تو. آنگاه آن افسر کمی آب نوشید و گفت: سپس به سوی بقیه افراد خانواده رفتم که متشکل از چهار خانم جوان بود. صدام لبخندی زد و گفت در واقع جنس مخالف گاهی انسان را در شرایط خاصی قرار می‌دهد. به هر حال شما جوان هستید و جوانان دارای شرایط خاصی هستند. بله... ادامه بده قهرمان. آن زنان را به طور مساوی سرورم من وسایل همراه آنها و میان بقیه تقسیم کردم. صدام حسین :گفت این خاطره در متن خود عناصر قدرت را نهفته دارد. افسران ما اگر بخواهند خود را با زندگی دوران معاصر وفق دهند و با گذشته پیوند داشته باشند باید زندگانی خالدبن ولید را مورد مطالعه قرار دهند که چگونه با اسرا و زنان رفتار کرد. ما عرب هستیم و به جنس مخالف علاقه داریم. از ذکر خاطرات احساسی خودداری نکنید. من که در واقع رئیس حکومت هستم، تا به امروز همچنان دارای زندگانی عاطفی و پر از احساس هستم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۰ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سپس یکی دیگر از افسران در پشت میکرفون قرار گرفت و گفت: جناب رئیس جمهور! من سرگرد عزام محمد الحلفی از آتشبار توپخانه صحرایی به شماره ۴۴۳ هستم. آنگاه افزود: حضرت رئیس جمهور! در هر نبردی اگر فرماندهی بخواهد موفق شود باید به همه گروه ها و رسته ها به یک چشم نگاه کند و گروههای پیاده، زرهی، توپخانه و نیروی هوایی همه برای او به یک اندازه اهمیت داشته باشند. سرورم واقعیت امر این است که ما نیروهای توپخانه توانستیم محمره را غرق در آتش و گلوله کنیم. توپخانه های ما شبانه روز می کوبیدند. صدام در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت: آفرین بر تو! سرگرد عزام افزود: سرورم ما سدی از آتش ایجاد کرده بودیم و منابع انسانی مانعی در مقابل اجرای طرح آتش نگردید. یک طرح آتش وجود داشت که ما به طور دقیق اقدام به اجرای آن کردیم؛ حتی یکی از افسران به این طرح اعتراض کرد و گفت چنین طرحی برخلاف اصول اخلاقی و انسانی است زیرا در خرمشهر زنان، کودکان و پیرمردانی به سر می برند. گناه آنها چیست؟ اینجا صدام صحبتهای او را قطع کرد و گفت: این ملعون چه خواست؟ سرگرد عزام پاسخ داد: سرورم او می خواست به این خانواده ها آسیب نرسد. صدام پرسید: او کیست و چه مسؤولیتی دارد و چه کسی به او این اجازه را داده بود که چنین مزخرفاتی به زبان آورد؟ آنگاه رو به سوی عدنان خیرالله کرد و گفت: ماشاء الله ما در ارتش دارای رجال دینی هستیم و خودمان خبر نداریم. سپس رو به سوی سرگرد کرد و گفت: با او چه کردی؟‌سرگرد عزام گفت سرورم فرار کرد و به ایران پناهنده شد. صدام حسین گفت: افسوس باید دهانه هفت تیر را روی سرش می گذاشتی و دست کم ده تیر بر سرش خالی می‌کردی. افسوس بر تو! سپس سرگرد عزام سخنانش را کامل کرد و گفت: سرورم! ما بر اساس طرح و برنامه کلی اقدام می‌کردیم و برای ما مهم نبود که کسانی از مسیر اصلی منحرف شده‌اند. سرورم گذشت زمان افراد ناپاک را از پیکره ارتش جدا می سازد؛ والسلام. سپس یکی دیگر از افسران برخاست و گفت: سرورم. من ستوان نورى فيصل القيسی فرمانده دسته اول از گروهان سوم گردان اول تیپ ۳۳ نیروهای ویژه هستم. سپس چنین ادامه داد: سرورم گروهان ما مأموریت داشت به بندر محمره حمله کند. در بندر تعدادی خودروهای غیرنظامی مواد و کالای صنعتی بود. دستور مصادره کالاها و خودروها و به آتش کشیدن بندر به ما داده شد. صدام حسین گفت این یک امر طبیعی است تا اینکه به دنیا ثابت کنیم ما پیروزیم و دارای رسالت مقدسی هستیم. آنگاه این افسر در ادامه چنین گفت سرورم! علاوه بر مصادره خودروها ما افرادی را که گفته می‌شد طرفدار [امام] خمینی هستند زنده به گور کردیم. صدام گفت: آنها را زنده به گور کنید تا برای کسانی که فریب می خورند و می خواهند به عراق تجاوز کنند درس سختی باشد. چنین اقدامی درس فراموش نشدنی به خائنان ستمگر است. ستوان نوری فیصل افزود: سرورم ما در بندر لنگرگاه کشتی‌ها را تخریب کردیم همچنین مواد و کالاهای با ارزش در آنجا را میان سربازان و افسران به طور مساوی تقسیم کردیم. صدام خندید و گفت این کالاها را به عنوان هدیه به آنها می‌دادید تا از نظر شرعی حلال باشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سفره منزل شهید •┈••✾💧✾••┈• شهید احمد بگلو یکی از دانشجوهای اعزامی دانشکده فنی در گردان ما بود كه در منطقه به شهادت رسيد. سال شصت و شش با یك تیم شش نفره راهی شهرشان در مرند شدیم. زمستان بود. به خانواده شان اطلاع داده بودیم. از وضعیت خانوادگی آنها اطلاع دقیقی نداشتیم. قبل از ظهر رسیدیم و مورد استقبال خانواده قرار گرفتیم. سفره ناهار را پهن کردند؛ در سفره آش محلی گذاشتند و نان بربری. آدم ملاحظه‌گری بوده و هستم. بچه ها با نگاه به هم یه سوال تو چشماشون موج میزد! آیا این ناهار است؟ پاسخ را با اشاره به آنان دادم. بله ! این ناهاره ! خانواده استطاعت ندارند ؛ اصلا به رو نیارید ! سیر بخورید! یکی دو تا از دوستان گفتند شاید ناهار نباشه ! فقط مقدمات ناهار باشه! یه چشم غره برای آنها از ناحیه من کافی بود که بنا را بر ناهار بگذارند. سیر سیر خوردیم تا خانواده خوشحال بشوند . سفره را جمع کردند. نیم ساعت بعد یه سفره دیگه پهن کردند . انواع و اقسام غذاهای محلی از انواع کباب گرفته تا خورشت جلویمان ردیف شد.😳😳 همگی با شکم سیر فقط به من نگاه می کردند😂 حالا چه کنیم؟؟؟ بنا به سفارش تو تا خرخره آش خوردیم🙈 من هم با یه جمله گفتم : من که با آداب و رسوم آنان آشنا نبودم. حالا یه مزمزه کنید😂        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂