eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
576 ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 سرزمین نینوا یادش بخیر کربلای جبهه ها یادش بخیر 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۵ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۶ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سربازان ما برای رسیدن به مقاصدشان از روی جنازه ها در خرمشهر می گذشتند. در آن لحظات خرمشهر به شهری زلزله زده تبدیل شده بود. هیچ کس نمی‌توانست شمار کشته شدگان و تلفات تجهیزات را برآورد کند. به هر حال خرمشهر در روزی که اشغال شد وضعیتی پیدا کرد که شبیه به صحنه ها و تصویرهایی شده بود که در عصر عاشورا می‌کشند. صحنه های مصیبت باری در گوشه و کنار شهر به چشم می‌خورد. کودکی که در پی خانواده گم شده اش می گشت، گلوله ای از سلاح سروان عبدالباقى السعدون به سویش شلیک شد. فرمانده سروان عبدالباقی، سرهنگ احمد الربیعی به او گفته بود: دنیا برای او تیره و تار خواهد شد، با شلیک گلوله ای او را خلاص کن. در جای دیگری صحنه رقت بارتری رخ می داد. کودک خردسالی را دیدم که از شدت درد و رنج به خود می پیچید. آنچنان لگدی به او زده شد که برای همیشه نفسش بند آمد. آنگاه لودری مشتی خاک بر پیکر‌ مطهر و مقاوم او ریخت. خانمی دیوانه وار مسافت زیادی را می دوید و باز به همان جای اولش بر می گشت! رفتارش مانند انسانهای دیوانه بود، لباسهای خاک آلودی‌بر تن داشت و بر سر و صورتش می‌زد. ستوان حقی الدلیمی با خنده خطاب به او گفت چه شده است؟ دنبال کسی می‌گردی؟ آن خانم با صدای بلند گفت: همسرم! ستوان به سوی او رفت و گفت: من همسر توام. خانم گفت: نه خیر! عبدالله مثل فرشته ها بود اما تو به شیطان می مانی. ضربه ای به صورت او زد و هفت تیرش را به سوی او نشانه رفت و از زن خواست که تسلیم خواسته هایش شود. جواب این خانم در کمال عفت و پاکدامنی چنین بود: ستاره های آسمان نزدیکتر از تو هستند که به این خواسته ات بررسی. ستوان هفت تیرش را کشید و سه گلوله به سر او شلیک کرد. آنگاه ستوان فریاد زد، او قصد ترور مرا داشت. می‌خواست مرا بکشد! فقط افراد کمی حرف ستوان را باور کردند. اما دوستان حقیقت را برایم تعریف کردند. چند ماه بعد خود او برخی از جنایتهایی را که در خرمشهر مرتکب شده بود برای آنها نقل کرده بود. او گفته بود ما با علم به افکار و اندیشه‌های رئیس جمهور رهبر و ارزشهای انقلاب و حزب چنان می‌کردیم. حکایت حاج منصور و خانواده اش یکی دیگر از وقایع دلخراش و فجیع است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۷ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حاج منصور زبیدی پیرمردی بود که می‌خواست خود را از چنگ عراقی ها برهاند. خانواده او متشکل از چهار دختر و سه پسر بود. او به همراه فرزندانش سوار بر یک دستگاه اتومبیل لندکروز شده بودند و با سرعت هر چه تمام در حالی که تانکهای عراقی او را تعقیب می کردند، حرکت می کرد. یکی از فرماندهان واحد زرهی نگ فیصل عبدالله با دوربین اتومبیل حاج منصور زبیدی را زیر نظر داشت. با خنده گفت: بدبخت بیچاره این مرد فکر می‌کند می‌تواند از تانکها و توپهای ما در امان باشد. آنگاه دستور شلیک به سوی او را صادر کرد. گلوله به سوی وی باریدن گرفت و اتومبیل حاج منصور مورد اصابت قرار گرفت و به خاکستر تبدیل شد؛ به نحوی که دیگر هیچ اثری از آن خودرو قرمز رنگ و آن بندگان خدا باقی نماند. در آن هنگام هیچ کس با آن اعمال غیرانسانی مخالفتی نمی کرد و وجدان کسی بیدار نبود. بلکه همه دم از پیروزی دروغین می‌زدند و با صدای بلند فریاد می‌زدند زنده باد رهبر و جشن پیروزی قادسیه صدام را برپا کرده بودند. هنگامی که اتومبیل آتش گرفت شاهدان فریاد می زدند: خدا را شکر، خدایا ما ایرانی ها را نابود کردیم. ای کرکس‌ها برای خوردن جنازه های آنها به دنبال ما بیایید! در زمان اشغال خرمشهر جهانیان نسبت به جنایتهای ما به گریه افتادند و این در حالی بود که ما با سرودهای پیروزی، دنیا را پر کرده بودیم و حقایق را با پرده نفاق و دوگانگی پوشانده بودیم؛ اما تعدادی از خبرنگاران و عکاسان توانسته بودند فیلمها و عکس‌های غیر مجازی - از نظر ما - تهیه کنند که بیانگر تلفات مادی و انسانی بود. صدام تعدادی از افسران خود را احضار کرد تا طی یک مراسم سیاسی، نظامی و با دادن مدال شجاعت از آنها تکریم به عمل آورد. صدام در آن مراسم بیان داشت برادران عزیز من از ملاقات با شما خوشحالم. شما انسانهای قهرمان فاضل و با شرافتی هستید که با تلاشهای جسورانه و استثنایی خودتان موفق شدید مفاهیم عزت و اقتدار را رقم بزنید. برادران امروز روز فداکاری و آزادسازی است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۸ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 صدام ادامه داد، امروز اعراب به این سمبل‌های قدرت و توانایی نیاز دارند. آزادسازی خرمشهر در عصر قیام و آزادسازی صفحه نخستین این پرونده است. شما مردانی از نوع خاصی هستید. شما با این شجاعتها و فضیلتها عزت عربی را به ظهور رساندید. امروز همه عربها با دیده عزت و افتخار به شما می‌نگرند. ایران چه می‌خواهد؟ یا بهتر بگویم فارسها از ما چه می‌خواهند؟ آنها میخواهند پایه‌های نهضت معاصر عربی را از بین ببرند. برادران مطمئن باشید که اگر این ایستادگی شما نبود امت عربی در دریای شکست و خواری غرق می‌شد.... همچنان به سخنانش ادامه داد، ای برادران همه مردم عراق چشم به شما و آینده دوختهاند. سرمنشأ این نگرانی من از آنجاست که پیروان امام خمینی میخواهند تمدن شما را نابود کنند. می‌خواهند همه دست آوردهای شما را از بین ببرند. [امام] خمینی در صدد گرفتن انتقام خون پدرانشان در قادسیه اول هستند. آنها معتقدند که این کار نشانه و اعلام وفاداری به گذشتگان است. اما هیهات، نسل پرورش یافته حزب بعث امروز پرچم عزت را برافراشته و امت عرب و همه ملت ها دستشان را در دست گذاشته اند. هیچ راه بازگشتی به عقب وجود ندارد. امروز نوبت ایران است و فردا نوبت اسرائیل غاصب. در پایان اگر خاطراتی از محمره دارید بیان کنید. سرهنگ اسعد عبدالعزيز الحدیثی فرمانده تیپ ۵۳ بلند شد و گفت: سرورم خاطرات زیادی وجود دارد. اما به خاطر دارم بیشتر فرماندهان واحدهای تحت امر با من تماس می‌گرفتند و می‌گفتند: هنوز در خرمشهر افرادی زندگی می‌کنند. ما چگونه آن را گلوله باران کنیم؟ در اینجا صدام حرفهای او را قطع کرد و گفت: "من به هیچ وجه نمی پذیرم که در مقابل دستورات مافوق کسی از خودش اجتهاد کند. مسائل اخلاقی و انسانی نباید باعث اعتراض ما بشود. دستور آزادسازی خرمشهر صادر شده حالا اگر شخصی بیاید و به بهانه دفاع از اخلاق با این فرمان نظامی مخالفت کند به هیچ وجه پذیرفته نیست و ما هر کس که باشد حتی برادر عزیزم عدنان خير الله – وزیر دفاع - زبانش را قطع خواهیم کرد." یکی از افراد حاضر از جا بلند شد و گفت: سرورم! تمام دشمنان شما خوار و ذلیل باشند. مرگ بر خائنان. سرورم همه مطیع اوامر شماییم. مرگ بر دشمنانت باد! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۲۹ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سرهنگ اسعد عبدالعزیز سخنانش را در برابر صدام چنین تکمیل کرد: سرورم! به او گفتم این مسأله به تو ربطی ندارد دستورات صادره به تو می‌گویند گلوله باران کن و تو هم وظیفه داری اجرا کنی. صدام بار دیگر سخنان او را با ناراحتی قطع کرد و گفت: این شخص الان کجاست؟ سرهنگ اسعد جواب داد هنگام آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید. صدام ادامه داد: لعنت بر پدرش. سگ! پدرسگ. بر قوم و قبیله اش لعنت. سرهنگ اسعد در ادامه گفت: سرورم. بعد از آن فرمانده گروهان دوم سرگرد عبدالله سلمان تکریتی مخالفت کرد؛ او می گفت: این شیوه درست نیست به او گفتم حضرت رئیس جمهور رهبر خودشان این طرح و شیوه را پسندیده‌اند. او در جواب گفت: ایشان با مسائل نظامی آشنا نیستند. صدام به خشم آمد و گفت من معتقدم که نقص در تو و در افسران زیر دست توست. آنگاه خطاب به محافظین گفت این گمراه را دستگیر کنید. محافظین، سرهنگ اسعد را در میان جمع چون سگ با خود کشیدند و بردند. اما او فریاد می‌زد سرورم! سرورم! من دوستدار شما هستم. من به شما علاقه مندم. صدام در جواب گفت: «برو بیرون پدرسگ. برو بیرون.» افسر دیگری برخاست و گفت: سرورم! سروان ماهر العبيدي فرمانده گروهان سوم از گردان اول تیپ دهم زرهی هستم. خاطراتم را درباره آزادسازی خرمشهر به عرض شما می‌رسانم. سرورم در واقع اگر حمایت حضرتعالی و طراحی شما نبود محمره همچنان در دست فارسها باقی می‌ماند. سرورم! در ابتدای پیشروی به سوی خرمشهر به یک خودروی غیر نظامی برخورد کردیم که حامل یک خانواده ایرانی عربی الاصل بود. این خودرو قصد داشت فرار کند و به نیروهای ایرانی پناهنده شود. به راننده گفتم: کجا میخواستید بروید؟ گفت: از ما چه می‌خواهید؟ آنگاه به التماس و گریه زاری افتاد. اما من سرنیزه را در شکم او فرو کردم و او فریادی کشید و افتاد. صدام گفت: آفرین بر تو. آنگاه آن افسر کمی آب نوشید و گفت: سپس به سوی بقیه افراد خانواده رفتم که متشکل از چهار خانم جوان بود. صدام لبخندی زد و گفت در واقع جنس مخالف گاهی انسان را در شرایط خاصی قرار می‌دهد. به هر حال شما جوان هستید و جوانان دارای شرایط خاصی هستند. بله... ادامه بده قهرمان. آن زنان را به طور مساوی سرورم من وسایل همراه آنها و میان بقیه تقسیم کردم. صدام حسین :گفت این خاطره در متن خود عناصر قدرت را نهفته دارد. افسران ما اگر بخواهند خود را با زندگی دوران معاصر وفق دهند و با گذشته پیوند داشته باشند باید زندگانی خالدبن ولید را مورد مطالعه قرار دهند که چگونه با اسرا و زنان رفتار کرد. ما عرب هستیم و به جنس مخالف علاقه داریم. از ذکر خاطرات احساسی خودداری نکنید. من که در واقع رئیس حکومت هستم، تا به امروز همچنان دارای زندگانی عاطفی و پر از احساس هستم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🌹؛🌴🌹 🌴؛🌹 🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۰ از زبان افسران حاضر در خرمشهر ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سپس یکی دیگر از افسران در پشت میکرفون قرار گرفت و گفت: جناب رئیس جمهور! من سرگرد عزام محمد الحلفی از آتشبار توپخانه صحرایی به شماره ۴۴۳ هستم. آنگاه افزود: حضرت رئیس جمهور! در هر نبردی اگر فرماندهی بخواهد موفق شود باید به همه گروه ها و رسته ها به یک چشم نگاه کند و گروههای پیاده، زرهی، توپخانه و نیروی هوایی همه برای او به یک اندازه اهمیت داشته باشند. سرورم واقعیت امر این است که ما نیروهای توپخانه توانستیم محمره را غرق در آتش و گلوله کنیم. توپخانه های ما شبانه روز می کوبیدند. صدام در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت: آفرین بر تو! سرگرد عزام افزود: سرورم ما سدی از آتش ایجاد کرده بودیم و منابع انسانی مانعی در مقابل اجرای طرح آتش نگردید. یک طرح آتش وجود داشت که ما به طور دقیق اقدام به اجرای آن کردیم؛ حتی یکی از افسران به این طرح اعتراض کرد و گفت چنین طرحی برخلاف اصول اخلاقی و انسانی است زیرا در خرمشهر زنان، کودکان و پیرمردانی به سر می برند. گناه آنها چیست؟ اینجا صدام صحبتهای او را قطع کرد و گفت: این ملعون چه خواست؟ سرگرد عزام پاسخ داد: سرورم او می خواست به این خانواده ها آسیب نرسد. صدام پرسید: او کیست و چه مسؤولیتی دارد و چه کسی به او این اجازه را داده بود که چنین مزخرفاتی به زبان آورد؟ آنگاه رو به سوی عدنان خیرالله کرد و گفت: ماشاء الله ما در ارتش دارای رجال دینی هستیم و خودمان خبر نداریم. سپس رو به سوی سرگرد کرد و گفت: با او چه کردی؟‌سرگرد عزام گفت سرورم فرار کرد و به ایران پناهنده شد. صدام حسین گفت: افسوس باید دهانه هفت تیر را روی سرش می گذاشتی و دست کم ده تیر بر سرش خالی می‌کردی. افسوس بر تو! سپس سرگرد عزام سخنانش را کامل کرد و گفت: سرورم! ما بر اساس طرح و برنامه کلی اقدام می‌کردیم و برای ما مهم نبود که کسانی از مسیر اصلی منحرف شده‌اند. سرورم گذشت زمان افراد ناپاک را از پیکره ارتش جدا می سازد؛ والسلام. سپس یکی دیگر از افسران برخاست و گفت: سرورم. من ستوان نورى فيصل القيسی فرمانده دسته اول از گروهان سوم گردان اول تیپ ۳۳ نیروهای ویژه هستم. سپس چنین ادامه داد: سرورم گروهان ما مأموریت داشت به بندر محمره حمله کند. در بندر تعدادی خودروهای غیرنظامی مواد و کالای صنعتی بود. دستور مصادره کالاها و خودروها و به آتش کشیدن بندر به ما داده شد. صدام حسین گفت این یک امر طبیعی است تا اینکه به دنیا ثابت کنیم ما پیروزیم و دارای رسالت مقدسی هستیم. آنگاه این افسر در ادامه چنین گفت سرورم! علاوه بر مصادره خودروها ما افرادی را که گفته می‌شد طرفدار [امام] خمینی هستند زنده به گور کردیم. صدام گفت: آنها را زنده به گور کنید تا برای کسانی که فریب می خورند و می خواهند به عراق تجاوز کنند درس سختی باشد. چنین اقدامی درس فراموش نشدنی به خائنان ستمگر است. ستوان نوری فیصل افزود: سرورم ما در بندر لنگرگاه کشتی‌ها را تخریب کردیم همچنین مواد و کالاهای با ارزش در آنجا را میان سربازان و افسران به طور مساوی تقسیم کردیم. صدام خندید و گفت این کالاها را به عنوان هدیه به آنها می‌دادید تا از نظر شرعی حلال باشد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سفره منزل شهید •┈••✾💧✾••┈• شهید احمد بگلو یکی از دانشجوهای اعزامی دانشکده فنی در گردان ما بود كه در منطقه به شهادت رسيد. سال شصت و شش با یك تیم شش نفره راهی شهرشان در مرند شدیم. زمستان بود. به خانواده شان اطلاع داده بودیم. از وضعیت خانوادگی آنها اطلاع دقیقی نداشتیم. قبل از ظهر رسیدیم و مورد استقبال خانواده قرار گرفتیم. سفره ناهار را پهن کردند؛ در سفره آش محلی گذاشتند و نان بربری. آدم ملاحظه‌گری بوده و هستم. بچه ها با نگاه به هم یه سوال تو چشماشون موج میزد! آیا این ناهار است؟ پاسخ را با اشاره به آنان دادم. بله ! این ناهاره ! خانواده استطاعت ندارند ؛ اصلا به رو نیارید ! سیر بخورید! یکی دو تا از دوستان گفتند شاید ناهار نباشه ! فقط مقدمات ناهار باشه! یه چشم غره برای آنها از ناحیه من کافی بود که بنا را بر ناهار بگذارند. سیر سیر خوردیم تا خانواده خوشحال بشوند . سفره را جمع کردند. نیم ساعت بعد یه سفره دیگه پهن کردند . انواع و اقسام غذاهای محلی از انواع کباب گرفته تا خورشت جلویمان ردیف شد.😳😳 همگی با شکم سیر فقط به من نگاه می کردند😂 حالا چه کنیم؟؟؟ بنا به سفارش تو تا خرخره آش خوردیم🙈 من هم با یه جمله گفتم : من که با آداب و رسوم آنان آشنا نبودم. حالا یه مزمزه کنید😂        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 در هشت سال جنگ تحمیلی دفاع ما دفاع از مقدسات بود دفاع از همه باورهامان ... دفاعی که همچنان با ماست ¤ روزگارتان متبرک به تکلیف الهی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_12713461719.mp3
579.6K
تخریب چی برگرد حاج صادق آهنگران انال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
قافله رفت و در این معرکه ما ماندیم و مشتی خاطره! و لبخندهایی که اشک را هدیه‌ی دیدگانمان می‌کند... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/774439714C550ac06b9c
به یکی از مغازه‌دارهای سرکوچه‌مان گفته بود دعا کن شهید شوم. به یکی از همسایه‌هایمان هم که دوستی زیادی داشت گفته بود فلانی من این بار بروم احتمالاً دیگر برنمی‌گردم. سعی کنید اسم کوچه را به نام من بزنید. البته اینها را بعد از شهادتش شنیدم. خودم هم بار آخر در دلم غوغا بود. در پس آن همه مأموریتی که رفته بود فقط همین یک بار به دلم برات شد که نکند شهید شود، اما برخلاف آنچه در دلم می‌گذشت، برای اولین بار در زبان با او مخالفتی نکردم. شاید نمی‌خواستم با دلخوری و ناراحتی از هم جدا شویم. مرتب با خودم می‌گفتم جلویش را بگیر... نگذار برود، اما هر کاری کردم نتوانستم حرف‌هایی که با خودم می‌زدم را به او بگویم. رفت واﺧﺮﻳﻦ ﺩﻳﺪاﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ.. 🌷 🌹🌱🌷🌱🌹 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/774439714C550ac06b9c
هنوز به مدرسه نمی رفت. با هم به مجلس روضه ای که در منزل خواهرم برپا بود، رفتیم. 🌹روضه خوان آمد و چشم در اطراف گرداند و چون صندلی ندید، از صاحب خانه خواست که برایش صندلی بیاورد. خواهرم با دستپاچگی به خانه ی همسایه رفت و صندلی او را قرض کرد. 🌹در این فاصله حسن که ناظر بر این صحنه بود رو به آقای روضه خوان کرد و گفت: «آقا! عقل آدم تو مغزشه یا رو صندلی ؟!» روضه خوان که اخم هایش به تدریج در هم می رفت، تشری به او زد و گفت: این حرف ها به تو نیامده، بچه 🌹اما حسن کودکانه ادامه داد: «خوب من میخوام بدونم کسی صندلی ندارد، باید بره قرض بگیرد؟ چی میشه شما روی زمین بنشینین و روضه بخونین؟ "شهید حسن رکنی" ✍راوی: مادر شهید شادی روحش صلوات کانال‌ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت🌷 https://eitaa.com/joinchat/774439714C550ac06b9c
شرح وداع ؛ داستان غریبی است! سخت است که ندانی می‌آید یا می‌آوَرندش برایت شاید هم عمری در انتظار آمدنش ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/774439714C550ac06b9c
▪️شهید مدافع حرم ، قصه‌ای عجیب دارد، شاید عجیب‌تر از هر شهید دیگری، زندگی زاهدانه در اتاقی کوچک در زمین کشاورزی به دور از آدم‌های دنیا زده داشت، از خواب علیه‌السلام که ساعت و روز و سال و شهادتش را به اون خبر داده بود تا آشنایی بسیارش با ، عباس را متفاوت از همه کرده بود اما هیچکدام از اینها، کرامت عباس نبود، کرامت عباس او و اش بود. از این شهید صحبت کردن و نوشتن، سخت است و سخت تر به تصویر کشیدن چهره و مسیر صیرورت شهید است. ‌ 👈فرازی از وصیتنامه اما بعد از اقرار به وحدانیت خداوند یکتا و نبوت رسول‌الله و وصایت ائمه اطهار (علیهم‌السلام) با در راه خدا قدم نهادم و برای خدا از سرزمینم هجرت نمودم تا جهاد در راه خدای تبارک و تعالی را بجای بیاورم و به فریادخواهی مظلومان بشتابم و به ندای حسین زمانم، لبیک گفته باشم. و از خدا خواسته‌ام همچون سیدالشهدا علیه‌السلام و یارانش آنچه توان دارم قطعه‌قطعه شهید شوم و اگر شهادتم همراه با اسارت باشه چه‌ بهتر که نشانی از عمه سادات سلام الله علیها به یادگار داشته باشم. ‌ 🗓تاریخ تولد: ٢۰ اسفند ۱٣۵٨ _ اهواز 🗓تاریخ شهادت: ۱٩ بهمن ۱٣٩۴ _ سوریه 🥀مزار شهید: گلزار شهدای اهواز ‌🚩کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۳ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ بچه ها همچنان اصرار می‌کردند و آب می‌خواستند. یکی دوتا از سربازها که دل رحم تر بودند؛ رفتند و از تانکر توی محوطه قم قمه‌های شان را پر کردند و آوردند. از پنجره بیرون را می‌دیدیم. درها که باز شد؛ بچه ها به طرفشان هجوم بردند. من هم بلند شدم و نزدیک تر رفتم. اما فقط به دو سه نفر اول چند جرعه آب رسید. چند بار دیگر قمقمه های شان را پر کردند و آوردند. این بار به تشخیص خودشان افراد را سوا کردند و به آنهایی که کم سن و سال یا مسن بودند آب دادند. آنهایی که خورده بودند؛ چند دقیقه بعد دل درد گرفتند. می‌گفتند آب جوش بود نه آب خوردن. تانکرها آن قدر جلوی آفتاب سوزان مانده بودند که آبشان جوشیده بود. تابستانها در منطقه از آب تانکرهای جلوی آفتاب برای حمام صحرایی استفاده می‌کردیم و اصلاً قابل خوردن نبود. ولی آن لحظه همان آب گرم هم غنیمت بود. چند ساعتی آنجا بودیم. از شدت گرما فقط عرق می ریختیم و بیشتر تشنه می‌شدیم. حدود ساعت سه بعد از ظهر چند کامیون آمدند و جلوی سوله ها توقف کردند. کامیونها پشتشان چادر نداشتند. تقریباً پانصد نفر می شدیم. همه را به چند گروه تقسیم کردند و پشت سرهم صف بستیم. زخمی ها را از ما سوا کردند و پشت کامیون جداگانه ای جای دادند. موقع سوار شدن به کامیون چند نفر از آن دانه درشت هایشان آستین بالا زده و آماده بودند. یکی یکی بلندمان می‌کردند و سوار می شدیم. خیلی ها را مثل گونی پرت می‌کردند پشت کامیون. برای شان مهم نبود که زخم و زیلی می‌شویم. موقع پرت کردن چندتا فحش هم نثارمان می‌کردند. دونفر مسلح کنارمان سوار شدند و چند درجه دار با جیپ از پشت سرمان حرکت کردند. نمی دانستم کجا می‌رویم. آفتاب مستقیم می‌زد و همین طور عرق می ریختم. جاتنگ بود و برای من که وسط نشسته بودم؛ از هر طرف فشار وارد می‌شد. هرم نفسها به صورتم میزد و میان دیواری از گوشت و پوست گیر کرده بودم. بلند شدم و ایستادم. نگهبان عراقی مدام با دستش اشاره می‌کرد و می‌گفت بنشینم. اول اعتنایی نکردم. وقتی دیدم دست بردار نیست به زور جا باز کردم و چهارزانو نشستم. خستگی و گرسنگی و بیشتر از همه تشنگی امانم را بریده بود، طوری که حتى رمق نفس کشیدن نداشتم. کم کم احساس کردم که بچه ها وارونه شده اند و دور سرم می‌چرخند. چشمهایم سیاهی رفت و افتادم. توی آلاچیق جلوی سنگر دراز کشیده بودم. نسیم خنکی میوزید. هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند. یکی پوتین هایش را واکس میزد، آن یکی اسلحه اش را چک می‌کرد و «ملکی هم که از بچه‌های تبریز بود، با صدای بلند می‌خواند: «کوچه لره سو سبیشم.... یار گلنده توز اولماسین....» صدایش کردم و گفتم: آهای ملکی آب رو تو کوچه ها هدرنده، یکم بیار من بخورم. دارم از تشنگی هلاک می‌شم. خندید و به حالت نظامی رو کرد و گفت: ای به چشم ، دوید و رفت طرف تانکر آب، لیوان قمقمه اش را پر کرد و آورد. دهانم را باز کردم و دستور دادم که بریزد. لیوان را نزدیک تر آورد و یک هو پاشید توی صورتم. چشمانم پر از آب شد. پلک‌هایم را روی هم فشردم و بازشان کردم. ابری روبرویم میلولید صدای خوش نیت را شنیدم که می‌گفت: «کریمی! کریمی صدامو می‌شنوی؟ حالت خوبه؟ بلند شو داداش!» چند بار پلک زدم و دوباره نگاه کردم. خوش نیت سرم را روی زانویش گذاشته بود. دستش را بالا آورد و با انگشتانش چند قطره دیگر به صوردتم آب پاشید همین که چشمهایم را باز کردم لبخند محوی روی لبهایش نشست. قمقمه را نزدیک دهانم آورد و گفت که خیس شدم. هنوز منگ بودم و سرم سنگینی می‌کرد با ولع آب را سرکشیدم. چند قلوب خورم. آبش ولرم بود ولی با این همه خیلی چسبید و کمی حالم را جا آورد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۴ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ قمقمه دست به دست چرخید و رسید به دست سربازی که چهار چشمی نگاهم می‌کرد. با دیدن چهره خسته و خاکی بچه هایی که دورم نشسته بودند؛ یادم آمد که اسیر هستیم. دلم گرفت. به رویای قشنگی فکر کردم که در خواب و بیداری دیده بودم. خوش به حال ملکی که چند وقت پیش رفته بود مرخصی و در جمع ما نبود. نمیدانم چند ساعت در آن وضعیت بودم و بچه ها از کجاها عبور کرده بودند. تیغه آفتاب سوزان رفته بود و هوای خنک عصر کم کم داشت رو به تاریکی میرفت. توی دلم گفتم کاش بیدارم نمی‌کردند و چند ساعت دیگر در رویاهایم غرق می‌شدم. سر و صداهایی شنیدم و کامیونها ایستادند. سرک کشیدم و نگاه کردم. کامیونها پشت سرهم صف کشیده بودند و می‌خواستند وارد پادگانی شوند که بچه ها می‌گفتند مال شهر «بعقوبه» است. در بزرگ کشویی باز شد و از کنار کیوسک دژبانی رد شدیم. چند تانک و ضدهوایی به ردیف چیده شده بودند. کمی جلوتر وارد محوطه بزرگی شدیم. با کتک و فحش و داد و بیداد از پشت کامیونها ریختن مان پایین. جیب هایمان را گشتند و هرچه داشتیم برداشتند. انگشتر و ساعت و عکس و کارت شناسایی همراه من. فقط یک کیف پول بود که چند اسکناس و عکس امام را داخلش گذاشته بودم تا کنار در ورودی سالن چندتایی مشت و لگد نوش جان کردیم و وارد سوله بزرگی شدیم. بوی گندی توی دماغم پرشد و کم مانده بود بالا بیاورم. چند گروه قبل از ما آنجا بودند و بعضی‌ها پیراهن‌شان را درآورده بودند و با زیر پیراهن نشسته بودند. خودم را به انتهای سالن رساندم و به ستونی تکیه دادم و نشستم. پاهایم نای راه رفتن نداشتند و سرم به شدت درد می‌کرد. جای ضربه‌هایی که به سر و گردنم خورده بود، ذق ذق می‌کرد و می‌سوخت. هوای سوله دلگیر و خفه بود. پنجره ها بیشتر از سه متر با زمین فاصله داشتند و نمی‌شد بیرون را دید. کناره های دیوار سوله مثل یک جوی کوچک یک متری شیب داشت و چند جا آب زردی همراه مدفوع در آن دیده می شد. حالم به هم خورد. چند بار عق زدم اما معده ام خالی بود و چیزی بالا نیامد. نگاه به دوروبرم کردم، «حسن نژاد» و «دمیرچه لو» را دیدم که کنار هم نشسته اند و آه و ناله می‌کنند. قدشان بلندتر بود و بیش تر از بقیه کتک خورده بودند. مددی هم داشت خون بینی یکی از بچه ها را با دستمال پاک‌می کرد. همین که هوا تاریک شد چراغ ها را روشن کردند. هر چند دقیقه یک بار در را باز می‌کردند و یک گروه را می ریختند داخل. رفته رفته سوله پر می شد. در نهایت پانصد ششصد نفری شدیم و جا برای نشستن مان تنگ بود. دیگر نمی‌شد پاهایم را دراز کنم. همهمه‌ای توی سلول به پا بود. از همان لحظه اسارت دلتنگ بودم و حال و روز خوشی نداشتم. ولی نمیدانم چرا آن شب یک هو بغضم گرفت. طوری که احساس کردم دارم خفه می‌شوم. دوست داشتم فریاد بکشم و خالی شوم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ دلم داشت می‌ترکید و بغض بدجور گلویم را نیش می‌زد. دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و های های زدم زیر گریه. صدای گریه ام که بلند شد، بچه های یگان دوره ام کردند. حسن نژاد که از بچه‌های فومن بود، سرم را توی بغلش گرفت و اشک‌هایم را پاک کرد. مددی سعی کرد با حرفهایش آرامم کند. حرفهایی که بارها شنیده بودم و از حفظ بودم، اما آن لحظه دلم می‌خواست یکی همان حرفهای تکراری را تحویلم بدهد. می‌گفت خدا کریمه فتاح جان دنیا که به آخر نرسیده پسر! اینا همش امتحان خداس باید از بی بی زینب یاد بگیریم که غیر از سختی اسارت داغ دار پاره‌های تنش بود که جلوی چشمش پرپر شدن. اما دیدی که تو همه سختی‌ها صبوری کرد و دم نزد. این سختی ها اجر داره.... فتاح صبور باش دمیرچه لو که مسن تر بود حرفهایش تاثیر بیشتری داشت. دست‌هایم را توی دستهایش گرفت و صحبت‌های مددی را ادامه داد. حرف های شان مثل آب خنکی بود که روی آتش دلم می ریختند. - ببین فتاح منم مثل تو دل تنگ و کلافه ام. دل تنگ زن و بچه و نگران اوضاع شون. برو خدارو شکر کن هنوز مجردی. باید قبول کنیم که ما خودمون این شرایطو انتخاب کردیم. خودمون خواستیم راه امام حسینو ادامه بدیم. فدای لب تشنش بشم. جمله آخر را با بغض گفت آن قدر از امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) گفتند که اشک خودشان هم درآمد. آن شب یکی از سخت ترین و طولانی ترین شبهای عمرم بود. خسته بودم اما خواب به چشمم نمی آمد. هنوز در شوک بودم و باورم نمی شد که نمی توانم پیش خانواده ام برگردم و مثل گذشته زندگی کنم. دلم برای شهر و مدرسه ام تنگ شده بود. چیزی که بدتر از همه اذیتم می‌کرد این بود که نمی‌دانستم تا کی قرار است اسیر باشم و آن وضعیت ناجور را تحمل کنم. با خودم می‌گفتم اصلا معلوم نیست زنده بمانم و دوباره به ایران برگردم. سرگذشت جوانهای زیادی‌را شنیده بودم که در زندانهای سیاسی موی سرشان سفید شده. آن شب تا صبح به سرنوشت نامعلومی فکر می‌کردم که روزهای بعد در انتظارم بود. دلم برای برادر کوچکتر و آبجی‌ها و مادرم تنگ شده بود. نمی توانستم باور کنم که دیگر نمی‌بینم‌شان. بقیه هم حال مرا داشتند. هیچ کس آرام و قرار نداشت. یکی آه و زاری می‌کرد، دیگری خدا خدا می‌کرد و یکی روضه حضرت زینب (س) می‌خواند. حتی دلداری ها و نصیحت ها نمی‌توانست جلوی گریه بعضی ها را بگیرد. چند نفر از زور ضعف و تشنگی از حال رفتند و دو نفر شهید شدند. بچه ها دست و پای شهدا را گرفتند و از لای در بیرون دادند. معلوم نبود چه بلایی سر جنازه آنها می آید. طفلی پدر و مادرشان که قرار بود یک عمر چشم انتظار فرزندشان باشند. صبح یک شیلنگ از لای درانداختند تو. بچه ها به طرفش هجوم بردند. تا چند دقیقه شیلنگ دست به دست شد و آبش به اطراف پاشید و هدر رفت. وقتی دیدند این طوری به کسی آب نمی‌رسد پشت سرهم صف بستند و یکی یکی به نوبت شیلنگ را در دهانشان بردند. اندازه شیر سماور از آن آب می آمد. من هم آخر صف ایستادم و چند جرعه بهم رسید و حالم را جا آورد. اما بازهم تشنه بودم. دوباره رفتم آخر صف تا بلکه بعد چند صد نفر نوبتم برسد. بقیه هم همین کار را می‌کردند. دفعه دوم یک دل سیر خوردم. چندباری‌صف چرخید و ظهر شیرآب را بیرون کشیدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
چه مشتاقانه ندا سر می دادید: سوی دیار عاشقان سوی خدا می رویم به کربلا می رویم.. ✨ و چه عاشقانه در مسیر کربلا، سر دادید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
sadegh_ahangaran_sooy_diar 128.mp3
8.05M
سوی دیار عاشقان روبه خدا می رویم حاج صادق آهنگران کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd