eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
788 ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
sadegh_ahangaran_sooy_diar 128.mp3
8.05M
سوی دیار عاشقان روبه خدا می رویم حاج صادق آهنگران کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
گوش کن، می‌شنوی؟ کربلا و آن سوی‌تر قدس؛ در انتظار طلیعه‌داران هستند هم آنان که راه‌گشایِ تاریخ بسوی عدالت موعود خواهند بود آیا تو نیز به خیل آنان پیوسته‌ای؟! " شهید آوینی" کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌷شهید صادق دالائی🌷 شهید والامقام صادق دالائی در پانزدهم فروردین ماه سال 1343 در روستای حاجی آباداز توابع شهرستان خمین متولد شد، در دوران جنگ تحمیلی سه بار به جبهه رفت و پس از تلاش های بسیار در جبهه ها ی نبرد، به شهر برگشت و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد، رسالت پاسداری از انقلاب، باز هم او را به جبهه فرستاد. عظیمت داوطلبانه اش به میدان جنگ و حماسه، او را به افتخار جهاد و عزت شهادت رساند. عملیات بدر، شهادتگاه این دلاور با ایمان بود و در منطقه شرق دجله هنگامی که هدایت یک دسته از نیروهای گردان روح الله را بر عهده داشت همراه با عاشقان شیدای دیگر بیست و چهارم اسفند ماه سال 1363به لقاء الله پیوست . برادرش-صفر- نیز در عملیات کربلای ۵ همسفر او گشت. 📝بخشی از وصیت نامه شهید: ⚪️همیشه صادق باشید، چرا که صدق، مقدمه هدایت و تضمین کننده نجات و سعادت است، همیشه متواضع باشید و با مخلوقین خدا تندی نکنید. زود تر به همه سلام کنید و خود را از همه کوچکتر بدانید و از تکبر و غرور خودداری نمایید که باطل کننده اعمالتان خواهد بود. 🌷شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 دخترم ! می‌دانم يتيمانه زندگی كردن و بزرگ شدن در جامعه مشكل است وليكن بدان كه حسين(ع) و حسن(ع) و حضرت زینب (س) يتيم بودند. دخترم ! هر وقت دلت گرفت زيارت عاشورا را بخوان، و مصيبت‌های سرور شهيدانِ تاريخ حسين (ع) را بنگر و انديشه كن ... روزگارتان پیوسته در مسیر شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روایتی دیگر از فتح یادش بخیر روز و شب های عملیات یادی کنیم از جبهه‌هایی که با عشق و اعتقاد ، امروزمان را سرافرازی بخشیدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بابا نظر نام کتاب: بابانظر نویسنده: مصطفی رحیمی انتشارات: سوره مهر سال انتشار: ۱۳۹۲ تعداد صفحات: ۵۲۰        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 کتاب کم‌نظیر بابا نظر اثر مصطفی رحیمی شرح خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظرنژاد در مصاحبه با حسین بیضایی است. این اثر دریچه تازه‌ای به برخی زوایای ناشناخته انقلاب و دفاع مقدس گشوده است. مؤلف در این اثر با گزارش و زبانی خواندنی از زندگی و مبارزات مردی پرده بر می‌دارد که تعبیر مجسمی از جوانمردی و ایثار بود. این جانباز ۹۵ درصد با حضوری طولانی و مستمر در جبهه‌های جنگ، در سال ۷۵ به شهادت رسید. محمدحسن نظرنژاد که بعدها به «بابانظر» معروف شد فعالیت‌های مبارزاتی‌اش را از دوران پیش از انقلاب آغاز کرد. اولین بار در سال ۱۳۵۸ عازم جبهه شد و تا پایان جنگ در جبهه‌ها حضور داشت. در بُستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه‌اش شکافت، و... وی سرانجام روز ۷ مرداد ۱۳۷۵ دچار تنگی نفس شده و به شهادت رسید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 بابا نظر نام کتاب: بابانظر نویسنده: مصطفی رحیمی انتشارات: سوره مهر سال انتشار: ۱۳۹۲ تعداد صفحات
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ سال ۱۳۲۵، در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم. از یک خانواده روحانی هستم. پدربزرگ مادری و پدری ام هر دو روحانی بودند. آنها در ماجرای کشتار مسجد گوهرشاد فعال بودند و پدربزرگ پدری ام پس از وقایع مسجد گوهرشاد و به قدرت رسیدن رژیم پهلوی، به سمنان تبعید شد. ◇ پدرم نقل می‌کرد مدت زیادی در تبعید بوده و بالاخره همانجا مریض شده و جان سپرده است. پدربزرگ مادری ام و منطقه ای به نام «سنگ بست» با رضاخان درگیر شد ولی به خاطر کمبود وسایل نظامی شکست خورد. او می گریزد و پس از مدتی دستگیر می‌شود و به سمنان تبعید می شود. پدربزرگم ملاعلی محمد پس از دو سال از تبعیدگاه فرار می کند و بـه زادگاهش بر می‌گردد. مدتی پنهان می‌شود. نقل کرده اند به علت آزار و اذیت و غذای نامناسبی که در آن مدت به آنها داده بودند، مریض می شود و پس از مدتی در زادگاهش جان می‌دهد. پدرم خاطرات تلخی از وقایع جنگ مسجد گوهرشاد داشت. همیشه یادآوری می‌کرد که خانواده ما به دست خاندان پهلوی تارومار شده اند و خیلی از آنها به علت شکنجه و آزار و اذیتی که دیده بودند از دنیا رفته اند. همیشه می‌گفت من در چنین خانواده ای به دنیا آمدم. ◇ در طفولیت و نوجوانی از نظر جسمی آدم استخوان داری بودم. در شانزده هفده سالگی در منطقه سرخس تا خاش و تربت جام و شهرهای اطراف رقیبی برای خودم نمی‌دیدم. از این نظر هـم ســر پرشوری داشتم دلم می‌خواست به نحوی در یک جا درگیر شوم و از نیروی جوانی ام امتحان بگیرم. در مکتب خانه روستا درس خواندم. سپس در مشهد در مدرسه عباسقلی خان که پسر عموی پدرم در آنجا تدریس می کرد، مشغول درس خواندن شدم. هفده سال داشتم که وقایع خرداد ١٣٤٢ پیش آمد و متن سخنرانی امام خمینی (ره) در مشهد پخش شد. اکثر علما و طلبه های حوزه به حرکت درآمدند. فکر می‌کنم روز بعد از آن بود که واقعه مدرسۀ نواب پیش آمد. طلبه ها را مورد ضرب و شتم قرار دادند و عده ای را به شهادت رساندند. دیدم که این طور درس خواندن در حوزه مشکل است؛ درس بخوانیم و کتک هم بخوریم؟! طلبگی را رها کردم و مدتی به نانوایی مشغول شدم. بعد به بافندگی روی آوردم چون از قوت جسمی برخوردار بودم، در کشتی پاچوخه استان خراسان یکی از سرشناس ترین کشتی گیران شدم. بنیان گذار مسابقات پاچوخه در مشهد که معمولاً روزهای جمعه بین جوانان برگزار می‌شد من بودم. مسابقات را به این علت راه انداختیم که سینماها وضعیت ناهنجاری داشتند. کوچه و بازار هم که وضعیتی بدتری داشت به همین خاطر روزهای جمعه با عده زیادی جمع می‌شدیم و عده ای دیگری را هم به عنوان تماشاچی دور خودمان جمع می‌کردیم. ◇ سال ١٣٤٨ ازدواج کردم و در سال ١٣٤٩ عضو تیم کشتی آزاد خراسان در شرکت برق مشهد شدم. چند مسابقه در سطح استان و یکی دو مسابقه هم در خارج از کشور برگزار شد. در یکی از سفرها به افغانستان رفته بودیم که مصادف بود با صلح شاه ایران و ظاهر شاه پادشاه افغانستان. در آن مسابقات ده دوازده کشور شرکت داشتند. در وزن نود کیلو به مقام دوم رسیدم و تیم ایران با سه مدال برنز و دو مدال نقره بازگشت. بعد از مسابقات مجلس جشنی در باغی در شهر کابل برگزار شد. یک عده از خواننده ها و رقاصه های ایرانی آمده بودند که برنامه اجرا کنند. وقتی وارد باغ شدم دیدم وسایل لهو و لعب و شیشه های مشروب آماده است، به همراه یک نفر دیگر از کشتی گیران بـه نـام خدابخش مجلس را ترک کردیم. با سرپرست ورزشکاران خراسان و یکی دو تا از ساواکی‌ها که همراه ورزشکاران بودند، به هتل برگشتیم. در آنجا بگو مگو کردیم و درگیر شدیم. سرپرست ورزشکاران خراسان هم یک سیلی به گوش من زد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ وقتی به مشهد برگشتیم در فرودگاه از بقیه کشتی گیران استقبال کردند و آنها را بردند به استادیوم تختی مشهد. از همانجا رفتم به منزل. کسی به من اعتنایی نکرد. گناه من بیرون رفتن از مجلس جشن در کابل بود. ◇ حدود یک سال ورزش نکردم. وزنم بالا رفت و مجبور شدم به ورزش رو آورم. در همان کشتی باچوخه که روزهای جمعه برگزار می شد، شرکت کردم. در سال ١٣٥٤ مجدداً از طرف شرکت برق به تیم کشتی خراسان دعوت شدم و در اردویــی کـه گذاشته بودند، شرکت کردم. کشتی گیران ملی پوش در این تیم شرکت داشتند. در مدت برگزاری اردو، بعضی اوقات بحث مذهبی و سیاسی پیش می آمد و مـن هـم جبهه می گرفتم. در پایان موقعی که آخرین شام اردو را صرف می کردیم، یک پاسبان با دو نفر شخصی آمدند و دفتری را گذاشتند جلوی من. گفتند: این در ارتباط با حزب رستاخیز است. شخص اول مملکت هم به آن رأی داده ورزشکارها هم باید رسماً در حزب ثبت نام کنند. گفتم: شخص اول مملکت مرجع تقلید نیست که هرچه بگوید، ما دنباله رو ایشان باشیم این مسائل مسائلی است که به خودمان مربوط است. گفتند: از کشور بیرونت می‌کنند. اگر نمی‌خواهی، باید بروی بیرون. گفتم اشکالی ندارد. بحثی نیست. ◇ در همین حین ناگهان از پشت مرا گرفتند و گفتند: در تمام دورانی که برگشتی به ورزش به شخص اول مملکت و حکومت اهانت کرده ای و باید پاسخگو باشی. تا آن روز نمی دانستم ساواک و سازمان امنیت چیست. ساختمانی در خیابان ملک آباد متعلق به ساواک مشهد بود. مرا گرفتند که ببرند، ورزشکارهایی که آنجا بودند حدود بیست نفری می شدند. ناراحت و سروصدا کردند. مأمورها وقتی که آن وضعیت را دیدند گفتند: ایشان باید به دفتر حزب بیاید و به مسؤول دفتر توضیح بدهد. قصد داشتند همان جا مرا کتک بزنند ولی چون گمان کردند ممکن است شلوغ شود و ورزشکارهای دیگر اعتراض کنند، کاری نکردند. مرا آوردند بیرون و به دستم دستبند زدند. چشم هایم را بستند و آوردند توی ساختمان ساواک ملک آباد توی یک زیرزمینی که محل موتورخانه بود، کتک زدن شروع شد. ◇ شخصی را به نام اصغری از کمیته شهربانی آورده بودند. آدم قوی هیکلی بود و سبیل کلفتی داشت. چون بچه روستا بودم توجه ای به کتک خوردن نداشتم روز بعد، مرا بردند به پادگان لشکر ۷۷ خراسان ده دوازده روز تحت بازجویی قرار گرفتم. بنده خدایی بود به نام سرگرد علوی که می آمد باشگاه م.ا او با یکی دو تا از سرهنگ های دیگر رفته بود پیش سرهنگ طباطبایی که قاضی دادگاه نظامی بود. گفته بودند این آدم قلدری است و سیاسی نیست. طباطبایی هم گفته بود: من هم به این نتیجه رسیده ام که اصلاً از سیاست چیزی نمی داند. منتها زیر بار حرف کسی هم نمی‌رود. قدرت جسمی اش بالاست و فکر می‌کند همه چیز را با زور می‌تواند حل کند. ◇ یک روز چشمانم را بستند و مرا گذاشتند توی یک پیکان و آوردند در منطقه ای پیاده کردند. ماشین در حرکت بود که مرا بیرون انداختند. چشمانم را باز کردم دیدم نزدیک فلکه برق هستم. خانواده ام از موضوع دستگیری اطلاع نداشتند. بعضی از مردم در آن دوران نظر بدی نسبت به زندانی‌ها داشتند و فکر می کردند که آدم کاری کرده. تنها کسی که اطلاع داشت، پدرم بود. وقتی با سر و صورت زخمی به منزل برگشتم خانمم پرسید: چی شده؟ گفتم: برای مسابقه رفته بودم تبریز. طرف قوی بود و روی تشک این بلا سرم آمد و باختم دیگر چیزی نپرسید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ سال ۱۳۵۵ یا ١٣٥٦ هاشمی نژاد آمد که درپص مسجد فیـل سخنرانی کند. رفته بودیم به عنوان این که محافظ حاج آقـا باشیم. در بـيـن سخنرانی، ساواکی‌ها با سه چهار تا بنز مشکی آمدند و او را از منبر پایین آوردند. هیچ کس هم صدایش در نیامد. وقتی دیدیم کسی کاری نمی کند، ما هم چیزی نگفتیم. حاج آقا ناراحت شد و دستش را از دست مأمورین خلاص کرد و گفت خودم می آیم، احتیاجی نیست شماها دستم را بگیرید. مردمی که بیرون مسجد بودند شلوغ کردند. گویا غیرت شان بیشتر از مردم داخل مسجد بود! درگیری و تیراندازی بالا گرفت و حاج آقا را بردند. تعدادی زخمی و فکر کنم، سه چهارنفری هـم شهید شدند. ◇ بعد از آن ماجرا آیت الله صانعی در مسجد ملاهاشم سخنرانی کرد. منتها آنجا بچه ها زرنگ شده بودند. در واقع، سازمان یافته کــار می‌کردند. کسانی را که در آن زمان می‌شناختم، هادی سعادتی و مهدی فرودی بودند. حاج مهدی فرودی در آن زمان جزو سازمان «ستاره اسلام» بود. بعد از این که از ساواک برگشتم از طریق حاج سید علی موسوی خراسانی و آقای صبوری فعالیت سیاسی ام شروع شد. ◇ ایــنهـا خانواده ام را کاملاً می‌شناختند اما به محض این که جرقه انقلاب خورد اولین کسی که دست مرا گرفت و از خانه بیرون کرد، پدرم بود. او آدم درشت استخوان و قوی هیکلی بود. در محل زندگی ما، دست به زدنش با چوب معروف بود. کسی جرات نمی‌کرد با او رو به رو شود. یادم می آید بچه که بودم به تنهایی هفت هشت نفر را حریف بود. یک روز آمد و گفت قم شلوغ شده حتماً جایی را نمی‌شناسی که بروی و با آنها فعالیت کنی؟ گفتم چرا. بعد جریان را برایش گفتم. باغ خرابه ای بود که شیخ علی تهرانی آنجا سخنرانی می کرد. کفش‌های لاستیکی پایش می‌کرد و با حالت خاصی می‌آمد سخنرانی. ◇ قرار شد بیاییم به سمت چهارراه نادری - چهارراه شهدای فعلی ـــ و اطراف خانه مرحوم آیت الله سید عبدالله شیرازی بزرگ شعار بدهیم و بعد پراکنده شویم. حدود سیصد نفر بودیم عده ای می گفتند: اگر بتوانیم سه چهار بار مرگ بر شاه بگوییم خیلی خوب است. اما بار اول که گفتیم مرگ بر شاه بقیه اش را نتوانستیم بگوییم. مأمورین ریختند همه را پراکنده و یکی دو نفر را دستگیر کردند. شب بعد باز هم شیخ علی تهرانی آمد کوی طلاب، خیابان دریا و پنج دقیقه ای سخنرانی کرد. بیشتر از امام می گفت. می خواست بگوید نماینده امام خمینی است. کمی هم از مبارزات میرزاکوچک خان جنگلی حرف زد. در بین سخنرانی اش مأموران حمله کردند ولی نتوانستند کسی را بگیرند. ◇ بعد از مدتی آمدم قم. روحانی ای به نام شریعتی از هم بازیهای دوران کودکی ام بود از او تعدادی جزوه، نوار و لوازم گرفتم و برگشتم مشهد. از دوست دیگرم که عضو نیروی هوایی بود، یک قبضه کلت کالیبر ٤٥ گرفتم، با صد فشنگ و کم کم آماده شدیم برای ترور افرادی که دستشان به خون ملت آلوده بود. فعالیت ما بیشتر جنبه نظامی داشت تا تبلیغاتی از افرادی که می‌خواستم ترور کنم یکی فرمانده کلانتری سه مشهد بود. نزدیک بیمارستان آمریکایی‌ها دکان نانوایی بربری بود. شاطرش از افراد خودمان بود. قرار گذاشتیم یک روز صبح از پنج تا هفت دقیقه مانده به ساعت هفت صبح، فرمانده کلانتری را که با راننده اش برای خرید نان می‌رفت، آنجا معطل کند تا من برسم. سر موعد که رسیدم دیدم یکی از اعضای چریکهای اقلیت او را زده است ضارب را می‌شناختم. فردی بود با سن و سال بالا و ریش پروفسوری که یکی دوبار دیده بودمش. متأسفانه راننده را هم زده بود. خودم را به او رساندم و گفتم: راننده را اشتباهی زدی! گفت: فرار کن که الان می‌گیرنت.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ رییس کلانتری دو، صبح ها می آمد باشگاه ورزشی بهرامی و ورزش می‌کرد. شاگرد هم داشت. روی دیوار نوشته بودند مرگ بر شاه. داشت شعار را پاک می‌کرد. جلوی من را گرفت و گفت همین ها هستند که سرهنگها را ترور می‌کنند. همین طور پیاده داشتم می آمدم، سرگردی را از ارتش دیدم. گفتم: سرگرد چرا جلوی مردم را می گیری؟ بگذار بروند شروع کرد به فحاشی به حضرت امام و مردم. کمی دور شدم و گفتم: اگر به چنگم بیفتی می‌فهمی فحش دادن یعنی چه! سر خیابان، سربازها جلویم را گرفتند مرا بردند کلانتری ۲ در خیابان امام رضا(ع) خیلی کتکم زدند. در طول عمرم این طور کتک نخورده بودم. چون آدم قوی ای بودم و کسی نمی توانست کتکم بزند، برایم سنگین بود. پاسبانی بود به نام سید علی در دورهٔ قرآنی که در کوی طلاب داشتیم شرکت می‌کرد. خیلی دلش برای من سوخت. با تربیت بدنی خراسان تماس گرفته و گفته بود نظر نژاد را دارند می‌زنند اقدامی کنید. بگویید از پهلوانهای ماست، ورزشکار است و اهل این کارها نیست. بعد رفته بود به رییس کلانتری گفته بود نظر نژاد شاه دوست است. چند بار رفت و آمد و گریه و زاری کرد تا مرا از چنگ آنها نجات داد. اشاره می‌کرد و می‌گفت هر چه من گفتم، چیزی نگو. بالاخره ساعت چهار بعد از ظهر از دست آنها خلاص شدم. اسلحه ام زیر صندلی موتور بود. با پتک موتور را خراب کرده بودند و حتی رویه صندلی پاره شده بود. موتور را همان طور آوردم تا فلکه آب، اسلحه را برداشتم و به منزل رفتم. وقتی رسیدم گفتم آب گرم کنند و بریزند توی حوض. می‌خواستم بروم داخل آن تا بدنم عفونت نکند. چون خودم مربی بودم راحت این مسائل را درک می‌کردم. تقریبا تا نصفه های شب توی حوض بودم تا ورم بدنم فرو نشست. من، پدرم و خانواده ام در تظاهرات شرکت می‌کردیم. روز یکشنبه سیاه، جلوی استانداری درگیری شد. دخترم که آن زمان پنج شش ماه بیشتر نداشت به محض حمله تانکها از دست خانمم می افتد در جوی آب و گم می‌شود. حدود دوازده شب وقتی جلوی خانه آیت الله ابوالحسن شیرازی بودم پسرعمه پدرم که روحانی است مرا دید و گفت: پهلوان دخترت گم شده همسر و مادرت مجروح شدند و تو آمده ای این جا؟ چون ناراحت بودم گفتم عیبی ندارد شده. او هم مثل بقیه، بگردند جسدش را پیدا کنند. همان شب درهای زندان را باز کردیم. سینما آریا را آتش زده بودند. حدود چهار صبح بود که موتور را برداشتم تا بروم. رفقا گفتند نرو، می گیرندت. گفتم باید به منزل برگردم. غصه دختر گم شده ام را نمی خورم، ولی مادرم مریض است. می‌خواهم خبری بگیرم و زود برگردم. جلوی خانه آیت الله مرعشی که رسیدم دیدم بنده خدایی دختر بچه ای را با خودش می‌برد. بچه گریه می‌کرد. دختر خودم بود. گفتم اخوی بچه را کجا پیدا کردی؟ - شده وبال گردن من. پدر و مادرش دنبالش نیامده اند. گفتم: دختر من است. پرسید: اسمش چیه؟ گفتم فاطمه. در تظاهرات همیشه اسمش را روی کاغذ می‌نوشتیم و مثل پلاک دور گردنش آویزان می‌کردیم که اگر گم شد، پیدایش کنیم. بچه را گذاشتم داخل کاپشنم و نشستم پشت موتور. در موتور سواری مهارت داشتم و قادر بودم با موتور از جوی و آبراه هایی که چهار پنج متر بود به راحتی عبور کنم. از تونل راه آهن رد شدم. مأموران کلانتری چهار مشغول نگهبانی بودند. به من ایست دادند. توجه ای نکردم و رفتم داخل درخت‌ها. یکی دو تا تیر زدند. از سمت گلشهر آمدم جلوی خانه در زدم. همسر و پدر و مادرم بیدار بودند. دویدند آمدند. پدرم گفت: دخترت گم شده، بابا! بچه همان موقع شروع کرد به گریه تعجب کردند. پدرم گفت: بچه را از کجا پیدا کردی؟ :گفتم دست یک بنده خدا بود. به مادرش گفتم بگیرش، از گرسنگی گریه می کند. شاید خودش را خیس کرده باشد. از در داخل نرفتم. به پدرم گفتم: می‌روم. مواظب بچه ها باشید، ممکن است برنگردم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ از مبارزات آن دوران، راه پیمایی شهر قوچان بود که دانشجویی هـم در آن واقعه شهید شد. قوچان در آن زمان عده ای شاه دوست هم داشت. البته بیشتر طرفدار انقلاب بودند. برای کمک به مردم با چند وانـت بــار عده ای را از مشهد با خودمان بردیم. ماشینهای زیادی همراه ما بودند. از همانجا پلیس دنبال ما راه افتاد. کاری نمی‌توانستند بکنند اما نفرتشان را نشان می‌دادند. یک طوری می‌خواستند بگویند که مخالف حرکت ما هستند. ما هم آنها را مسخره می‌کردیم. از گردنه که سرازیر شدیم نزدیک سیلو امام زاده ای هست. همه ماشینها جلوی امام زاده ایستادند. ما هم که جلو بودیم ماشین را کنار سیلو پارک کردیم. چند نفر برای نگهبانی از ماشینها انتخاب شدند؛ از جمله شهید حسینیان، من به همراه تعدادی از بچه ها، مواظب آقای صفایی بودیم. ایشان سخنرانی کردند، حسینیان به من خبر داد که عده ای مشغول خراب کردن ماشینها هستند. تعداد ما از آنها کمتر بود و کاری نمی توانستیم بکنیم. قضیه را به حاج آقا صفایی گفتم. گفت: کاری نکنید. بگذارید خراب کنند این سند مظلومیت ماست. در قوچان عده ای راه افتاده بودند و جاوید شاه می گفتند. پیرمردی که حدود هشتاد سال داشت نمی‌توانست بگوید جاوید شاه می‌گفت چایید شاه و با چوب میزد به نرده ها. برادرم سعی کرد از دست من خلاص شود و برود او را بزند. گفتم اگر او را بزنی، شلوغ می شود تا وقتی حاج آقا دستور نداده، نباید کاری بکنیم. آمدم نزدیک ماشینها دیدم شیشه ها را شکسته اند. هفت هشت تا از ماشینها را واژگون کرده بودند. بنزی که کنار ماشین ما پارک شده بود، مال یک دکتر بود. او با زن و بچه اش آمده بود. گفت: شيشة ماشين من هم خرد شده از آقایان بفرستید بیایند توی ایــن ماشین و شما زن و بچه مرا تا مشهد برسانید. وقتی رسیدید کوی دکترها آنها را پیاده کنید. گفتم اشکالی ندارد، بگویید بیایند. آمدند. خانمش را که حدود پنجاه و پنج سال داشت، همراه با دو دختر کوچکش سوار کردیم. توی مسیر پلیس راه که ما را دید، مسخره مان کرد. شیشه اکثر ماشینها شکسته بود. پر و بالمان سوخته بود. خیلی ناراحت بودم. در پاسگاه پلیس راه چناران، یکی از افراد پلیس راه به من فحش داد. دو سه بار دستم رفت روی اسلحه که بزنمش باز گفتم اینجا شلوغ کاری به پا می‌شود و گناهش به گردن من می افتد. تحمل کردم تا به مشهد رسیدیم. خانم و بچه های آن بنده خدا را اول کوی دکترها پیاده کردم، وقتی رسیدم جلوی منزل آیت الله شیرازی، دیدم همه ماشینهای صدمه دیده جلوی منزل ایشان پارک کرده اند. پرسیدم: آمده اید چکار کنید؟ گفتند: می خواهیم از حاج آقا مقداری پول بگیریم و ماشین ها را درست کنیم. گفتم بیایید برویم من ماشینهای شما را درست می‌کنم. چون من شماها را برده ام منتظر حاج آقا نباشید. ایشان هم بالاخره باید چهار پنج نفر از ثروتمندان را ببیند تا چیزی به شما بدهند. با پول آن زمان سی و پنج هزار تومان دادم تا ماشین ها درست شدند. چون من کارگاه بافندگی داشتم می توانستم از عهده آن برآیم. یکی از وانت نیسان‌هایی که تعمیر و ترمیم شد، متعلق بـه ورزشکار جوانی به اسم سیداحمد بود. ایشان، جلوی منزل آقای شیرازی تیر خورد و شهید شد. قضیه بعدی هم مربوط است به قوچان عده ای از اهالی قوچان و چناران میخواستند به طرفداری از شاه بریزند به خیابانها. من اول رفتم دروازه قوچان چون گفتند «آلو سگ» و «حسن خان» و تعدادی از کشتی گیران از آن طرف دارند می.آیند. تعدادی که از مشهد با ما حرکت کردند خوب و بد داشتند ولی به امام علاقه مند بودند. به عنوان مثال وقتی گفتم چنین قضیه ای پیش آمده و میخواهیم زد و خورد کنیم علی روحانی و محمد کرته که در مشهد یکه بزن بودند با ما آمدند. همه راه افتادند. یادم است آستین ها را بالا زدیم پدرم - خدا رحمت کند ـ آدم پیری بود. گفتم آقاجان تو مریضی نیا گفت: من هنوز سه چهار تا از این جوانانها را حریفم من از تو‌ بهتر چوب می‌زنم. گفتم باید بدوی تو نمیتوانی بدوی سنّت زیاد است. گفت: نه، می آیم. ادامه دارد......        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_6773142639.mp3
6.95M
کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی شادی ارواح طیبه شهدا و امام شهدا صلوات 🌸🌸🌸 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
چقدر مگه ارزششو داره حجاب داشته باشم... میخوام آزاد باشم و زندگی کنم! : خواهرم، یک توصیه به تو دارم و آن اینست که تو باید درس آزادگی و زندگی کردن را از حضرت زینب کبری (س) و فاطمه (س) یاد بگیری، حجاب را رعایت کن، حجابت را حفظ کن، زیرا که حفظ حجاب از خون هر شهیدی ارزشش بیشتر است. فرازی از وصیت‌نامه شهید سرتیپ موسی نامجو. شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌹برکت روزمان از نگاه شماست که اگر نباشد ، ما کجا و یادتان کجا ..!🌹 🌹این عکس عجیب بوی بهشت می‌دهد... 🌷شهید حاج فرضعلی احمدی 🌷شهید مجید باخیره 🌷شهید یوسف میرزایی 🌷سردار شهید ناصر بهداشت کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍃شهید:محمد_معماریان 🌹نام پدر : حبیب 🍃ولادت : قم ۱۳۴۹/۰۵/۲۰ 🌹سن در زمان شهادت : شانزده سال 🍃شهادت : شلمچه – عملیات کربلای ۴ – ۱۳۶۵/۱۰/۰۶ 🌹مزار : گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم – قطعه ۱۲ ، ردیف ۷ ، شماره ۶۹ شهید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
الحمدلله جوانی‌ ام نذرِ حسین شد ... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
نوشت: ما که رفتیم با دلی سوخته و‌چشم داغدار کربلا ‌ندیده... تو اما ای برادر! مسافر کربلا اگر شدی جای من به مولا سلامی برسان... ای‌ شهید! توخود زائر حسینی سلام ‌مارا هم به ارباب برسان... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ای شهيد… ای آنكه بر كرانه ازلی و ابدی وجود بر نشسته ای ، دستی بر آر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را نيز از اين منجلاب بيرون كش. شهيد سيد مرتضی آوينی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 یادش بخیر ✾࿐༅◉༅࿐✾ یادش بخیر بچه‌های پاک خط مقدم همانانی که شب ها در آرامش خط خود را به خاکریز می رساندند و رو به کربلا دست بر سینه می ایستادند و سلام می‌دادند "السلام علیکم یا اباعبدالله الحسین ع" و چشم‌های اشک آلود را می‌بستند و در ذهن می‌گفتند: " من خوشبخت‌ترین ایرانیم که از همه به حرمش نزدیکترم!" همان ایامی که دعای مداح گردان شده بود، "باز شدن راه کربلا" و آرزوهای دست نیافتنی برای دیدن سرسرای حسین و عباس و خیمه‌گاه و گودال قتلگاه و.. شهدایی که به کربلا نرسیدند، اما‌ به حضور حضرت عشق نائل آمدند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_9643731821.mp3
3.94M
فراق و دلتنگی کربلا❤️ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd