eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
0 فایل
سلام خوش آمدید فعالیت کانال ۲۴ساعته‌ اهداف کانال: زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای گرانقدر رصد اخبار لحظه ای منطقه و محور مقاومت رهگیری و شناسایی تحرکات دریایی و هوایی شناور ها و هواگرد های نظامی در منطقه فعال سیاسی تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 حس غریبی بود؛ عشق خودنمایی می‌کرد. اقاقیا بـه استقبال آمده و آفتابگردان صورت خودرا بـه خورشید سپرده بود. نسیم، مژده وصل می داد. انتظار پایان یافت و بازگشت پرستوها، سخنی بود کـه هر پیر و جوانی ورد زبان خود کرده بود. پاییز اسارت و بهار آزادی 🕊 بر همه آزادگان دلیر خجسته باد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
جوانمردے وگذشت جوانان ایرانے بسیجے ڪه به دشمن خود آب مے دهد درهیچ ڪجاے جهان با اسرا اینگونه رفتارنمے ڪنند. کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۵ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ بعد از خوردن آب، کم کم شکم همه راه افتاد. هرکس پیراهنش را در می آورد و ته سوله جلوی خودش می‌گرفت. مایع زرد رنگ توی جویهای کنار دیوار بیش تر شد و بوی ادرار و مدفوع توی سوله پیچید. چاره ای نداشتیم، آنجا توالت نبود و در را هم باز نمی‌کردند که برویم بیرون. یک ساعت بعد در باز شد و چند نفر از بچه ها را برای آوردن غذا خواستند. خیلی ها دست بلند کردند. ده نفری رفتند و با دیگهای برنج برگشتند. بچه ها به طرف دیگ‌ها هجوم بردند و کم مانده بود یکی‌شان چپه شود. روی زمین خیس و گل آلود سربازها با شلاق و باتوم افتادند به جان آنهایی که دور دیگ بودند. بچه ها به عقب موج برداشتند و هم دیگر را له کردند. دیگر کسی جرات نمی‌کرد به دیگ‌ها نزدیک شود. به دستور سربازها همه با بغل دستی های شان دایره وار نشستند. همان ده نفر مسئول تقسیم غذا شدند. به گروه ما توی در قابلمه برنج دادند. قاشق نبود و به ناچار با دست خوردیم. دستهایمان کثیف و خونی بود. اما اعتنایی نمی‌کردیم. دست و پایم از گرسنگی می لرزید و با چنان ولعی برنج را می بلعیدم که انگار جوجه کبـاب خوردم. به هرکداممان چند مشت بیش تر نرسید. بعد از ناهار کمی قوت پیدا کرده بودم. پلک هایم سنگینی می‌کرد و دلم می‌خواست بخوابم. همان جایی که نشسته بودم به زور کنار خوش نیت برای خودم جا باز کردم. پاهایم را توی شکمم جمع کردم و دست هایم را زیر سرم گذاشتم. نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم که از شدت گرما از خواب پریدم. احساس کردم نفسم بالا نمی آید. هوای سلول دم کرده بود و بوی تعفن حال آدم را به هم می‌زد. پنجره ها را با پلیت‌های پشم شیشه پوشانده بودند و هیچ راه خروجی برای هوا وجود نداشت. دوباره چند نفر از حال رفتند. اگر همین طور پیش می رفت، همگی مریض می‌شدیم و از بین می‌رفتیم. بچه ها قلاب گرفتند و مددی و چند نفر دیگر که قد بلندتر از بقیه بودند؛ از دست و شانه آنها بالا رفتند. پنجره ها سه متری از زمین فاصله داشتند. به هر زحمتی بود زدند و پلیت های پشم شیشه را شکستند. بعد از ریختن پلیت‌ها هوا توی سوله جریان پیدا کرد. شب از آب و شام خبری نبود. گوشه و کنار زمین کثیف بود و مجبور شدم دست به دیوار بزنم و تیمم کنم. مددی جای نسبتاً خشک و تمیزی پیدا کرده بود. به صف ایستادیم و برای نماز قامت بستیم. فردا صبح دوباره شیلنگ را از لای در انداختند داخل. مثل روز قبل صف بستیم و به نوبت آب خوردیم. ظهر منتظر غذا بودیم اما تا آخر شب چیزی ندادند. در روزهای عادی ماه رمضان یک روز تا شب به زور گرسنه می‌ماندم و گاهی لحظه افطار آن قدر پرخوری می‌کردم که دل درد می‌گرفتم. ولی آن روزها تحمل دو روز گرسنگی برای مان عادی شده بود. روز چهارم از گشنگی نای بلند شدن نداشتم. یک دفعه دیدم چیزی از پنجره به داخل پرت شد. یکی از بچه ها با خوش حالی داد زد: نون! بچه ها نون. همین طور نان بود که از پنچره پرت می‌شد و بچه ها روی هوا می‌قاپیدند. عراقی ها از ترس این که نتوانند کنترل مان کنند، در را باز نمی‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۷ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ از شیلنگ، آب ریخته بود و جلوی در گل آلود و کثیف بود. کناره های دیوار را هم که نمی‌شد نگاه کرد. تعدادی از نانهای پرت شده می‌افتادند روی زمین و کثیف می شدند. بچه ها همان را هم برمی‌داشتند و سریع قسمت خشکش را جدا می کردند. یکی از نانها را قاپیدم و با بغل دستی‌ام تقسیم کردم. به هرکداممان اندازه یک کف دست رسید. شبیه نان ساندویچ بود و مزه خاصی نداشت. بغل دستی‌ام تشکر کرد و پرسید: «بچه کجایی؟» جواب دادم شهرستان خدابنده زنجان شما چی؟ لبخندی زد و گفت: « از لهجه ام تابلو نیست؟» نمیدانم چرا برای تشخیص لهجه اش توی صورتش دقیق شدم. چشم های روشنش گود رفته بود. جثه ای ضعیف و صورتی لاغر داشت. از لهجه‌اش معلوم بود که اهل شهرهای جنوب است. قبل از اینکه چیزی بگویم خندید و گفت اهل شیرازم اسمم مجیده. با خوردن نان بچه ها قوت گرفته بودند و تحمل آن همه گرما و کثافت را نداشتند. هم دیگر را تحریک می‌کردند و می‌گفتند بیایید با کمک همدیگه درو بشکنیم و بریم محوطه. بعضیها مخالف بودند و می‌ترسیدند. با شکستن در وضعیت‌مان بدتر شود. من هم بدم نمی آمد که آب و هوای مان عوض شود. حتی اگر به قیمت کتک خوردمان تمام می‌شد. در سلول کشویی بود و باید هلش می‌دادیم بچه ها از دستگیره و درزها گرفتند و من هم رفتم کمک شان. یا علی گفتیم و هماهنگ باهم کشیدیم. بار اول و دوم کمی لق زد اما باز نشد. بار سوم چند نفر دیگر به جمع مان اضافه شد و یا علی را محکم تر گفتیم. در تقه ای صدا داد و باز شد. صلوات فرستادیم و بدون معطلی ریختیم بیرون. حال پرنده ای را داشتم که از قفس آزاد شده. همراه بچه ها دویدم طرف تانکرهای آبی که وسط محوطه بود. پشت سر دمیرچه لو ایستادم تا نوبتم برسد. بیست نفری جلوتر از من بودند. بعضی‌ها طاقت نیاوردند و رفتند بالای تانکر درش را برداشتند و دست دراز کردند داخل آن صدای اعتراض پایینی‌ها بلند شد. - آب رو کثیف نکن برادر بیا وایستا تو صف . بالایی جواب داد: اووووه تا نوبتم برسه عراقیها قشون کشی کردن. سربازهای توی محوطه از دیدنمان شوکه شدند. با این که مسلح بودند اما فرار کردند و از ما فاصله گرفتند. می‌ترسیدند حمله کنیم و اسلحه های شان را بگیریم. تعداد ما چند صد برابر آنها بود. چند متر دورتر ایستاده بودند و تیر هوایی شلیک می‌کردند. یکی شان که به زور فارسی حرف می‌زد دستش را جلوی دهانش بلندگو کرده بود و پشت سرهم داد می‌زد. "اگر یک قدم دیگر نزدیک بیایید می‌کشیم." به‌شان نزدیک نمی‌شدیم. گوشه ای از همان محوطه کافی بود تا در زمین پاک و هوای آزاد قدم بزنیم و نفس بکشیم. که یک جیپ با چند سواره وارد محوطه شدند و با فاصله کمی از ما ایستادند. یک افسر و چند درجه دار پیاده شدند. سربازها اطراف فرمانده گارد گرفتند و یکی‌شان هم بلندگو به دست بغل او ایستاد. هرچه فرمانده می‌گفت بلافاصله ترجمه می‌کرد. می‌دونم این چند روز به شما سخت گذشته و خیلی عصبانی هستید. اما نگران نباشید، شما موقتاً اینجا هستید. می‌خواییم منتقل تون کنیم به جای بزرگتر که امکانات خوبی داره. اما اگه بخواید بی‌نظمی و نافرمانی کنید اونوقت یه جور دیگه باهاتون برخورد می‌شه... لحن حرف زدنش آرام و بدون خشونت بود‌. از صحبت هایش می‌شد فهمید که نگران اوضاع پیش آمده است و می‌خواهد بدون درگیری بچه ها را به سلول برگرداند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۱۸ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ تعداد سربازها زیاد شد . بعضی ها که دنبال دردسر نبودند، بعد از حرفهای فرمانده عراقی سرشان را انداختند پایین و به سلول برگشتند. بقیه را هم سربازها با کتک و تهدید مجبور کردند که بروند داخل. به عربی چیزهایی می گفتند که از لحن‌شان معلوم بود که دارند فحش مان می‌دهند. محوطه تقریبا خلوت شده بود اما من دلم نمی خواست به آن سوله کثیف برگردم. حتی حاضر بودم چندتایی چوب و لگد بخورم اما تا لحظه آخر بیرون باشم. دور تانکرها کسی نبود. به سرم زد که بروم و یک بار دیگر آب بخورم. هرچند که آبش گرم بود و مزه بدی می‌داد ولی معلوم نبود که دفعه بعد کی بهمان آب بدهند. هنوز مردد بودم و جرات نمی‌کردم جلوتر بروم. همان لحظه دیدم که یکی از بچه ها دوید و رفت طرف تانکرها. از جثه کوچک و موهای فرفری اش شناختم. مجید شیرازی بود. فلکه شیر آب را چرخاند. خم شد و دهانش را گرفت زیر آن. با دیدن او، من هم جرأت کردم و جلوتر دویدم. هنوز چند قدمی از او فاصله داشتم که دیدم یکی از سربازهای سیاه سوخته عراقی از پشت تانکر بیرون آمد. مجید حواسش به خوردن آب بود و او را ندید. خواستم صدایش بزنم که نامرد معطل نکرد و با پوتینش محکم به سر او کوبید. شیرآب رفت توی دهان مجید. خون دهانش قاطی آب شد و روی زمین ریخت. سرباز از موهای او گرفت و کشید. عقب عقب آمد و افتاد روی زمین. با دیدن دندانهای خرد شده و صورت خونی‌اش دلم ریش ریش شد. دستش را جلوی دهانش گرفته بود و همین طور از لای انگشتانش خون بیرون میزد. بچه هایی که هنوز توی محوطه می‌پلکیدند با دیدن آن صحنه، حساب کار دست شان آمد و دویدند داخل سوله. درها را باز گذاشتند. یک ساعتی نگذشته بود که دیدیم چند جیپ پر از سربازهای باتوم به دست نزدیک سلول پیاده شدند. به دستور همان فرماندهی که وعده و وعید می‌داد ریختند توی سلول و تا می‌توانستند بچه ها را زدند. بیشترین ضربه را کسانی خوردند که نزدیک در نشسته بودند. من بین جمعیتی که به عقب موج برداشته بود گم شده بودم. آن قدر زدند و وقتی خسته شدند، در را بستند و رفتند. بوی چرک و خون ونم و ادرار درهم قاطی شده بود و حالمان را به هم می‌زد. از روز بعد فکر دیگری به ذهن خلاق بچه ها رسید تا از هوای آزاد استفاده کنند. به نوبت قلاب می‌گرفتند و بیرون را نگاه می‌کردند. چند نفس عمیق می‌کشیدند و می آمدند پایین. صدای داد و بی‌داد عراقی‌ها از آن طرف دیوار به گوش می‌رسید. وقتی می‌دیدند بچه ها به حرفشان گوش نمی‌کنند و مدام سرشان از پنجره بیرون است، خاک و قوطی و سنگ به طرفشان پرت می‌کردند. یا تیر هوایی می‌زدند. آنهایی که کنار پنجره ایستاده بودند جا خالی می‌دادند و سنگ‌ها می افتادند داخل و می‌خوردند به سر و صورت کسانی که نزدیک پنجره نشسته بودند. بالاخره کوتاه آمدند و بی‌خیال نفس کشیدن در هوای آزاد شدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
1_6738875351.MP3
684K
🍂 شور پرواز 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران بشنوید آواز مرا یاران ناله های ساز مرا یاران قصهء پرواز مرا یاران این منم مجروحی دل آزرده یاس خونین بال پژمرده سینه سرخی تیر جفا خورده در سرم شور پر گشودن بود عندلیبان در گوشهء زندان داغ ها مغرورانه در بستان ناجوانمردان خودسران شادان تیره گی بر ما سایه افکن بود سالها ظلمت سایه گستر بود سینه ها رنجور و مکدر بود هر که فریادش شعله پرور بود خسته جان از شمشیر دشمن بود دیو بر انسان حکمرانی داشت ادعای صاحب قرانی داشت گرگ وحشی رخت شبانی داشت غرق نا امنی کوی و برزن بود ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
آزاده شهید و غریب اسارت سردار شهید «خلیل فاتح» فرمانده گردان از لشکر عاشورا . سال ۱۳۴۲ هجری شمسی در تبریز متولد شد. شهادت 21 اردیبهشت 62ش اردوگاه عراق . دوره ابتدایی را در مدرسه «شربت زاده» به پایان رساند مهارت خاصی در ورزش رزمی ودفاع شخصی داشت اعجوبه ای بود قبل از آغاز جنگ به افغانستان رفت و با شوروی جنگید از ۱۶سالگی در جبهه بود در محاصره سوسنگرد شهید چمران را که تیر خورده بود، نجات داد و ایشان کلت شخصی اش را به عنوان هدیه به او داد در آذر ۶۰ در عملیات مطلع الفجر وقتی درحال نجات جان مجروحان بود، اسیر دشمن شد در اردوگاه هویت اصلی اش را پنهان کرد و وقتی انبار مهمات اردوگاه آتش گرفت از این فرصت استفاده کرد و با کمک عده ای مقداری اسلحه و مهمات به دست آوردند و آنها در اردوگاه مخفی کردند متأسفانه مدتی بعد قضیه لو رفت و اسلحه ها را پیدا کردند تعدادی از اسرا را شکنجه کردند تا عاملین اصلی را پیدا کنند این شهید برای اینکه دیگران را نجات دهد خودش به تنهایی مسئولیت آتش گرفتن و مخفی کردن مهمات را قبول کرد و جان بقیه را نجات داد شکنجه گرهای ویژه ای که از استخبارات بغداد آمده بودند او را به طرز وحشیانه ای شکنجه کردند تا همدستانش را معرفی کند ولی چیزی نگفت و عاقبت پس از تحمل شکنجه های بسیار، مظلومانه به شهادت رسید نقل می کنند حتی او را با بشکه جوشان قیر شکنجه می کردند ولی او هیچ حرفی نزد در مرداد ۱۳۸۱ پیکرش به ایران برگشت کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💖اَِلَِلَِهَِمَِــَِ عَِجَِلَِ عَِلَِیَِ ظَِهَِوَِرَِڪَِ💖 🌹ما سه برادر پشت سر هم بودیم و بالطبع در خانه آتش می سوزاندیم. مادرمان که برای خرید و کارهای دیگر از منزل میرفت بیرون، شروع به بازی می کردیم. آن هم چه بازی هایی به دور دستمان چادر می پیچیدیم و بوکس بازی می کردیم. به برادر کوچکم چند تا مشت که میزدم، 🌹دستهایش را بالا می برد و التماس می کرد: «تسلیم! تسلیم!» آن وقت دیگر کاری به کار او نداشتم. ولی مسعود! تا آخر مقاومت می کرد. گاهی آنقدر بهش مشت میزدم و فشارش میدادم که سیاه و کبود میشد، ولی هرگز حرفی از تسلیم شدن نمیزد. "شهید مسعود میبدی" ✍راوی : برادر شهید شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت🌷 https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                             
🍂 🔻  بابا نظر _ ۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ هر چهار گروهان به سمت بانه حرکت کردیم. شام را نوسود خوردیم. قصد رستمی این بود که شبانه به سمت مریوان حرکت کنیم. بچه هایی که در پاسگاه ژاندارمری آنجا بودند اصرار کردند که نرویم. یکی از آنها که آشنایی کاملی به منطقه داشت دست و پای رستمی را می بوسید و می گفت: امشب در ارتفاعات مرخور، کمین کرده اند و شما در آن کمین قتل عام می‌شوید. شب را در پاسگاه ماندیم. اول صبح نماز خواندیم و حرکت کردیم. ◇ می‌خواستیم به سمت مریوان سرازیر بشویم که ناگهان متوجه شدیم چهل پنجاه نفر از دمکرات ها از ارتفاع سرازیر شده اند. آنها به سمت شهر خرمال عراق می رفتند. به رستمی گفتم چکار کنیم؟ گفت: اگر می توانی آنها را بزنی بزن. با ده بیست نفر نیرو و یک بیسیم چی در پی آنها سرازیر شدیم. به پایین که رسیدیم آنها رفتند داخل شهر و ناپدید شدند. ما فکر کردیم به طرف سد دربندیخان رفته اند. به طرف شهرهای خرمال و حلبچه عراق حرکت کرده بودیم که رستمی تماس گرفت و گفت کجا می‌روی؟ شما داخل خاک عراق هستید. پرسیدم: چکار کنیم؟ گفت: سریع برگردید. برگشتیم. به نیمه‌های ارتفاع رسیده بودیم که دیدم یک فروند هلی کوپتر عراق در آسمان منطقه ظاهر شد، منتها تیراندازی نکرد. فاصله ما با علیمردانی تیربارچی گروه، زیاد بود. گفتم: علی اگر هلی کوپتر نزدیک شد بزن. گفت باشد. ◇ هلی کوپتر نزدیک نشد و با فاصله منطقه را دور زد. فکر کردم افراد داخل هلیکوپتر تصور کرده اند ما دمکرات هستیم. آرام آرام از ارتفاع بالا رفتیم. وقتی به مریوان رسیدیم سه بعدازظهر بود. نماز را خواندیم. داخل پادگان مریوان یک هلی کوپتر نشست. دکتر چمران به همراه یک سرهنگ دوم از کلاه سبزهای ارتش از آن خارج شدند. رستمی به استقبال رفت. دکتر چمران گفت: آقای رستمی بیست نفر آماده کن تا برویم راه سمت بانه را باز کنیم. رستمی رو به من کرد و گفت: آقای نظر نژاد، تعدادی از بچه ها را آماده کنید. گفتم: چشم. ◇ نه نفر داخل هلیکوپتر نشستیم. دکتر چمران و همان جناب سرهنگ کلاه سبز هم بودند. وقتی پرواز کردیم دکتر چمران گفت: "روز گذشته وقتی شما در راه بودید کلاه سبزها به پاسگاه بستان حمله کردند اما موفق به تصرف پاسگاه نشدند. کلاه سبزها صد نفر بودند. حتی از آتش هلی کوپتر هم برخوردار بودند. دشمن به یکی از هلی کوپترها شلیک هم کرد، اما خوشبختانه سقوط نکرد. امروز ما می‌خواهیم با شما مشکل را حل کنیم. اگر این راه باز نشود ستون نیروهای زمینی نمی‌توانند بیایند." داخل هلی کوپتر من جلوی در نشستم تا اگر زمانی احتیاج بـه تیراندازی شد، قادر به تیراندازی باشم. جناب سرهنگ از آقای عظیمی سؤال کرده بود فرمانده شما کیست؟ ◇ ایشان هم مرا نشان داده بود. سرهنگ سرش را جلو آورد و پرسید: شما قبلاً ارتشی بوده اید؟ گفتم: خیر! گفت: در فلسطین یا لبنان چریک بودید و می جنگیدید؟ گفتم: خیر! پرسید: آموزش نظامی دیده اید؟ گفتم خیر! پرسید: حتی به آن شکلی که تکاوران یا کلاه سبزها آموزش می بینند چه؟ گفتم: نه، به آن شکل هم آموزش ندیده ام. فقط مختصری آموزش دیده ام. پرسید: میدانی کجا می‌روی؟ گفتم: بله، پاسگاهی که شما نتوانستید بگیرید، ما می رویم تا آن را تصرف کنیم. سرهنگ گفت: اگر از هلی کوپتر بخواهیم پیاده شویم، نیروهایتان را به کدام سمت هلی کوپتر هدایت می‌کنید؟ گفتم: به سمت سر هلی کوپتر . گفت: چهار پنج متر باید بپری. گفتم: این‌هایی که من با خودم آورده ام، همگی جودوکار هستند. بیشتر از چهار پنج متر هم می‌توانیم بپریم. وقتی نزدیک پاسگاه شدیم یکی از هلی کوپترها، پایین ارتفاع داخل دره پرواز کرد یکی دیگر در قسمت بالای پاسگاه. دو هلی کوپتر کبری هم که گروه را هدایت می‌کردند یکی از بالا و دیگری از پایین پرواز می کردند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۰ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ چهل دقیقه با هلی کوپتر در راه بودیم. اعلام کردند به پاسگاه نزدیک میشویم. پنج کیلومتر تا پاسگاه فاصله داشتیم که از داخل پاسگاه تیراندازی آغاز شد. هلی کوپتر پایین آمد. چهار پنج متر به زمین مانده، گفتند: باید بپرید. اگر بنشینیم ممکن است هلی کوپتر را بزنند. هنوز حرف آنها تمام نشده بود که همه بچه ها با لوازم و تجهیزات کامل پریدند. پیاده شدیم و به سمت ارتفاعی که پاسگاه روی آن مستقر بود، حرکت کردیم. بدون این که بگویم چه آرایشی بگیریم و چه شکلی حرکت کنیم یک عده از سمت راست و عده ای دیگر از سمت چپ به صورت زنجیری حرکت کردند. نیروهای آقای حشمتی هم این گونه عمل کردند. ایشان چون سربازی رفته بود، با آتش حرکت می.‌کرد. ما تا کناره ارتفاع تیراندازی نکردیم. دشمن تیراندازی می‌کرد و ما به آتش آنها توجه نمی کردیم. ◇ از کناره ارتفاع به ذهنم رسید که یک عده از نیروها آتـش کنند و عده ای دیگر جلو بروند. به آنهایی که سمت راست بودند، دستور تیراندازی دادم. آنها هر پنجاه شصت قدم که حرکت می کردند، می نشستند و تیراندازی می‌کردند. دو نفر از دمکرات ها به سمت ما تیراندازی می کردند. بچه ها هر دوی آنها را زدند. یک ربع از درگیری نگذشته بود که به جلوی در پاسگاه رسیدیم. آنها تا ما را دیدند، پا به فرار گذاشتند. ◇ دوازده نفرشان را به اسارت گرفتیم. بچه ها توانستند هشتاد قبضه اسلحه غنیمت بگیرند. اکثر سلاحها مال خود پاسگاه بود. پاسگاه را تصرف کردیم. هلی کوپتر آمد و در پاسگاه نشست. وقتـی کـه سرهنگ دوم کلاه سبز پیاده شد آمد سمت ما و دست گذاشت روی شانه های من و گفت: آقای نظر نژاد! گفتم: بله! گفت: ما را سر کار گذاشتی؟ پرسیدم: برای چه؟ گفت: شما بهترین آرایش جنگی کوهستان را گرفتید. پرسیدم: چطور مگر؟! او گفت: ابتدا که از هلی کوپتر پیاده شدید خیلی سریع به صورت زنجیری به سمت ارتفاعات رفتید. پای ارتفاع که رسیدید، مانور پله به راست و پله به چپ را اجرا کردید. این بهترین تاکتیکی است که می شود در کوهستان اجرا کرد و جنگید. بعد که نزدیک خود پاسگاه رسیدید، یک تهاجم مستقیم را روی دشمن اجرا کردید. همین بود که توانستید روحیه دشمن را خراب کنید. شما رهبران این ها را زدید. بچه هایتان توجیه بودند که چه کسی را بزنند. ◇ پاسگاه تصرف شد و دکتر چمران از من نمونه امضا گرفت و گفت: اسلحه ها را بیاورید تحویل بدهید. برای تحویل گرفتن اسلحه با این امضا به من مراجعه کنید. به حشمتی گفتم: شما میدانید که بعد از تصرف یک مکان چطور می‌شود از آن نگهداری کرد؟ گفت: بله گفتم: شما معاون من هستی! خیلی خوشحال شد و گفت فقط اینجا معاون شما هستم؟ گفتم نه بعد از این من معاون آقای رستمی هستم و شما معاون من. گفت: باشد. پرسیدم نیروها را چطور باید چید؟ گفت: اول باید این ارتفاع بلند کنار پاسگاه را بگیریم، بعد نیروها را بچینیم تا دشمن برنگردد و ما را غافلگیر کند. بلافاصله رفتیم روی ارتفاع و هر جایی چهار پنج نفر چیدیم. مهمات هم برایشان بردیم. ماست و دوغ که از دشمن به جا مانده بود، برای ناهار تقسیم کردیم. نان در آنجا نبود. نفری یک خیار گرفتند و با همان ماست و دوغ سر کشیدند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۱ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ ساعت پنج بود که دیده بان علامت داد یک ستون دارد می آید. رستمی قبلاً اطلاع داده بود که در یک پاسگاه درگیر است. او گفته بود: یکی دو نفر از کومله ها کشته شده‌اند و پاسگاه به تصرف ما درآمده است. یک عده از برادران ارتشی میخواهند در این پاسگاه مستقر شوند. ما بعد از استقرار آنها جلو می آییم. به دیده بان دوربین دادم و گفتم نگاه کن ببین کدام یک از اینها را که دارند می آیند می‌شناسی؟ ◇ دقیق نگاه کرد و گفت حسین پدرامی و آقای رستمی دارند می آیند. گفتم؛ خیلی خب اینها نیروهای خودی هستند. یکی دو کیلومتر مانده به پاسگاه، سیدهاشم درچه ای شروع کرد به خواندن. او همیشه نوحه سرایی می‌کرد و صدایش برای ما آشنا بود. بیشتر شعرهای حماسی میخواند. یواش یواش بالا آمدند. دیدم که بله رستمی و یک سرهنگ بازنشسته ارتشی - به عنوان فرمانده نیروهای ارتش - با همدیگر می‌آیند. ◇ گروهان توپخانه شان هنوز نرسیده بود. گفتند که بعد خواهد آمد. آفتاب در حال غروب بود. از ارتفاع بلندی که بر پاسگاه مسلط بود، شیار ملایمی به طرف پاسگاه می‌آمد. رستمی گفت: اگر شب این ارتفاع را بگیرند ما را از پاسگاه بیرون می‌کنند. شما با بیست نفر نیرو باید بروی روی ارتفاع بایستی. رفتیم روی ارتفاع. علیمردانی هم کالیبر پنجاه را بر دوش گذاشت و رفت روی برجک پاسگاه ایستاد و گفت تو از آن بالا کنترل کن. گفتم باشد. بی‌سیم و وسایل ارتباطی با خودمان نبرده بودیم. بچه ها هفت هشت بیسیم از دشمن گرفته بودند و برده بودند روی سنگرهایی از قبل وجود داشت. معلوم شد که نیروهای ژاندارمری قبلاً آنجا آمده بودند. سنگرها را بازسازی کردیم. هر دو نفر را در یکی از این سنگرهای روباهی گذاشتیم. ◇ یک کیلو خرما برای نیروها آورده بودند. سه یا چهار دانه هم نصیب ما شد. آقای امینیان با من در یک سنگر بود. به او گفتم من خیلی خسته هستم. می‌خواهم بخوابم. این خرما را هـم تـو بخور. من چرت می‌زنم تو حواست کاملاً جمع باشد. گفت: خاطر جمع باش. چشمم گرم شد و دو ساعت خوابیدم. حدود ساعت ده، یک دفعه امینیان گفت: حاجی حاجی! اینها کی هستند؟ از خواب پریدم و از سنگر آمدم بیرون. سنگی در آنجا بود از پشت آن نگاه کردم دیدم ده دوازده نفر دارند به صورت سینه خیز، به سمت بالای ارتفاع می آیند. گفتم: اسلحه را بده. نفر جلویی را زدم. مهتاب بود و توانستم او را بزنم. همگی روی زمین خوابیدند. حشمتی که آن طرف ارتفاع بود، از بالا رگبار گرفت. دو تایی، من از پهلو و او هم از مقابل می‌زدیم. کلک همه شان کنده شد. ◇ درگیری سختی در گرفت. گلوله های آر‌پی جی بود که از سمت دشمن به طرف ما می‌آمد. پاسگاه را با خمپاره شصت می‌زدند. رستمی داخل پاسگاه بود. چون بیسیم همراه خودمان نبرده بودیم با ما ارتباط نداشت. مانده بودند چکار کنند. بعدها بچه ها نقل کردند که همان موقع علیمردانی خودش را از بالای برجک به پایین پرت کرد تا با یک کلت به کمک شما بیاید. رستمی جلویش را می گیرد و می پرسد: کجا میروی؟ گفته بود نظر نژاد تنهاست بچه هایی که با او هستند، بچه های پرتوانی نیستند. شما هم تیربار را اینجا آورده اید فایده ای ندارد.‌رستمی گفته بود در دست تو چی هست؟ علیمردانی گفته كلت. گفته بود: خب با این کلت کجا می روی؟ برو یک تیربار یا سلاح سنگین بردار. بعد که علیمردانی رفته بود تیربار بردارد و بیاید، رستمی گفته بود حالا نرو ممکن است نظر نژاد فکر کند دشمن از پشت او را دور زده، تو را می‌زنند. صبر کن ببینیم چی می‌شود. درگیری تا ساعت یک بعد از نصف شب طول کشید. آن وقت آتش، مقداری فروکش کرد. ◇ پنجاه شصت قدمی‌مان تخته سنگی قرار داشت. دیدم یک نفر، قد راست کرد، از سنگر بالا آمد و شروع کرد به شعاردادن. گفت: اگر شما تسلیم بشوید در درگاه عدل خلق کرد، شما را محاکمه می کنیم. در غیر این صورت با سلاح های مدرن نابود خواهید شد. دیدیم که اگر این بخواهد همین طور حرف بزند، در روحیه بچه ها اثــر می گذارد. من و یکی از بچه های جهاد سازندگی با هم از سنگر بیرون پریدیم. هر دو نفرمان تیراندازی کردیم حالا تیر کدام یک از ما طرف را کشت نمی‌دانم. رگباری که من زدم همه اش خورد توی سینه اش. مثل یک ژیمناستیک کار پشتک می‌زد. تیر که خورد توی سینه اش زیر نور مهتاب دیدم که تا خورد و روی زمین افتاد. همین که به زمین افتاد صدای اطرافیانش بلند شد که گفتند: رشید تیر خورد. فهمیدم طرف فرمانده بود. به محض افتادن او، صدای آنها نیز بلند شد. جسد را برداشتند و به سمت پایین ارتفاع رفتند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۱۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل اول ◇ هوا روشن شد. تا آن زمان، ما گلوله منور ندیده بودیم. گروه توپخانه رسید و با منور علامت دادند. دوازده قبضه توپ، دو تا آتشبار و تعدادی خمپاره داشتند. بچه های ما وحشت کردند. گفتند: حاج آقا این چیست؟ گفتم نمی‌دانم! در همین حین دیدم حشمتی خیلی راحت از بالا به پایین می آید. آمد و گفت: نترسید، بچه ها اینها گلوله منور است. اینها را می‌زنند تا منطقه روشن شود. بعد از نماز دیدم رستمی، سرهنگ دوم ارتشی علیمردانی و سید علی حسینی دارند از ارتفاعات بالا می‌روند. رفتم تا با آنها احوال پرسی کنم. رستمی پرسید چه خبر؟ کسی طوری نشده؟ گفتم: از بچه های ما نه ولی از دشمن چند نفری کشته شده اند. ◇ رفتیم جنازه هایشان را دیدیم. آنها را خاک کردیم و برگشتیم پایین ارتفاعات با دمکرات ها درگیر شدیم. گروهی از رادیو و تلویزیون با ارتشی ها آمده بودند؛ چند مرد که یک خانم همراه شان بود. از طرف دکتر چمران دستور حرکت به سوی بانه داده شد. نیروهایی را در پاسگاه مستقر کردند. تعدادی از ژاندارمری تعدادی هم از بچه های سپاه خراسان بودند. البته فرمانده آنها همان شب در پاسگاه ترکش خورد. شهید جعفر بیننده هم با آنها بود که بعد آمد و همراه ما شد. بیشتر از پنج کیلومتر نتوانستیم برویم. تا دو راهی سنندج درگیر بودیم. کنار پل درگیری شدید شد. ستون تقریباً متوقف شد. ◇‌ در آنجا سه گروهان ارتش، یکی گروهان توپخانه، دیگری گروهان پیاده، به همراه گروهانی از تکاوران به ما پیوستند. چهار هلی کوپتر هم از بالا ما را حمایت می‌کردند. یک هلیکوپتر کوچک هم بود که دکتر چمران را می برد برای گشت در منطقه. سمت پل جاده بانه ارتفاع بلندی قرار داشت. وقتی دمکرات ها مجبور شدند پل را رها کنند رفتند تا ارتفاع را دور بزنند. می خواستند بروند روی ارتفاع و از آن قسمت، جاده را ناامن کنند. به دستور دکتر چمران، من، علیمردانی و علیزاده به همراه پانزده نفر از کلاه سبزها مأمور شدیم که با دو هلی کوپتر روی ارتفاع پیاده شویم. ارتفاع، حلقه مانند بود و پیچ خوردگی داشت. دمکرات ها می خواستند بالا بیایند و قله را تصرف کنند. ما هم رفتیم روی پیچ قله پیاده شدیم. علیمردانی از سمت چپ و علی‌زاده از سمت راست من حرکت کردند. ◇ مقداری که آمدیم دیدیم چهارده پانزده نفر دمکرات دارند بالا می آیند. فاصله مان با آنها بیشتر از صد قدم نبود. سرگردی که فرمانده کلاه سبزها بود، به محض دیدن آنها به نیروهایش دستور آتش و عقب نشینی داد. عقب نشینی کردند و رفتند. خیلی ناراحت شدم. به علیمردانی گفتم چکار کنیم؟ اینها که رفتند! گفت: من آتش می‌کنم تو برو جلو. آن دو تیراندازی کردند و من از وسط دویدم. سنگی را پیش رو دیدم. خواستم به پشت آن برسم که دیدم یکی از دمکرات ها بالا آمد. قد راست کرد و خواست با اسلحه برنو مرا بزند من هم فرصت شلیک نداشتم. ناگهان صدای تیر شنیدم. ◇ تیر علیمردانی بود که درست به وسط پیشانی او خورد. دویدم پشت سنگ و از آنجا تیراندازی کردم. یکی از سمت راست من تیراندازی می‌کرد. یـک تـیـر بـه خشاب اسلحه علی زاده خورد دومی خورد به دستش و زخمی شد. علی زاده دو تا از خشابهای خود را به سمت من پرتاب کرد. خشابها را گرفتم و گفتم شما زمین گیر شو که خونریزی ات زیاد نشود. علیمردانی از سمت چپ به من رسید و گفت: شما حرکت کنید. من از پشت سر حمایت می‌کنم. خودم را جلوتر کشیدم ناگهان چهارده پانزده نفر به شصت قدمی ما رسیدند. علیمردانی بلند شد و گفت: یا حسین(ع). صدای رگبار اسلحه او را شنیدم. من هم پشت سرش بلند شدم. فرصتی به آنها برای تیراندازی ندادیم. چهل فشنگی که در اسلحه مــن و علیمردانی بود، ظرف دو سه ثانیه خالی شد. ◇ آنها می خواستند خودشان را زیر تخته سنگی که ما پشت آن بودیم برسانند. ولی ما زودتر رسیدیم. از بلندی به جنازه آنها نگاه می‌کردیم که یکباره دیدم برادران کلاه سبز ظاهر شدند. آنها اسلحه ها را جمع کردند. سرگرد آمد و صــورت مــن و علیمردانی را بوسید. با بیسیم هلی کوپتر خواست که بیاید و ما را ببرد. رستمی و فرمانده کلاه سبزها به همراه دکتر چمران آنجا بودند که ما پیاده شدیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂