🌹 آسمان ها مگر از گردش خود
سیر شوند
ور نه عشاق محال است
قراری گیرند...
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻 بابا نظر _ ۲۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۴
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ نیروهای عراقی همان شب، هفت هشت کیلومتر عقب نشینی کردند. گردان ١٤٨ ارتش که در نزدیکی ما بود آمد و در آن محل مستقر شد. به روستایی که جلوتر از محل درگیری بود، رفتیم. برای حفر سنگر لوازم نداشتیم. به ناچار با سرنیزه شروع به کندن کردیم. آن قدر سنگر کنده بودیپ که در سنگرسازی استاد بودیم . بچه ها می گفتند: اگر به مشهد برویم، دیگر مقنی و چاه کن نیاز نداریم. خودمان بلدیم زمین را چگونه بشکافیم.
مدتی بعد که از نیروهای دشمن خبری نشد، به قرارگاه خودمان برگشتیم. وقتی آمدیم دیدم که آقای بزم آرا خیلی ناراحت است. پرسیدم: چی شده، حاجی؟ گفت: یک گلوله توپ آمد و بین نیروهای ما به زمین خورد. دو نفر از نیروهای تبلیغاتی ستاد خراسان که برای عکاسی و فیلمبرداری آمده بودند، حین انجام کار شهید شدند.
در آن زمان زیاد در بند شهید و مجروح شدن خودی ها نبودم. بیشتر به کشتن دشمن فکر میکردم. کشته و مجروح شدن در میدان جنگ برایم بدیهی بود. گمان میکردم اگر قرار باشد فکرم را مشغول این مسائل کنم ممکن است تحرک خودم را از دست بدهم. گفتم عیبی ندارد اگر شهید شدند ممکن است خودت هم فردا شهید بشوی! بزم آرا روحیه گرفت و گفت خودت زودتر از من شهید میشوی. چون تو همیشه جلوتر از من میروی.
گفتم مطمئن باش من حالا حالاها شهید نمی شوم. هنوز با این عراقی ها کار دارم. در همان اثنا، آقای محمودی را دیدم که برگشته. با کنایه گفتم: آقای محمودی، گفته مثل این که شهر اهواز سقوط کرده. گفت: حاج آقا، به من هم گفته بودند.
بعد هم خجالت زده شد. یک کنسرو ماهی از جیبش درآورد و گفت: این کنسرو ماهی را برای شما آورده ام. دو سه روزی میشود که غذا نخورده ای.
گفتم: باشد، ولی الان نمیخورم.
چون اگر غذا می خوردم دستشویی و توالت لازم میشد. میدان جنگ و درگیری هم جای این حرفها نبود. گفتم: اگر می توانی، مغز گردو و پسته برایم تهیه کن.
گفت خدا خیرت دهد همین کنسرو ماهی را با بدبختی تهیه کرده ام. در حال حاضر اصلاً پشتیبانی وجود ندارد. از کجا بگیرم؟ گفتم: اگر شکلات هم باشد، خوب است.
گفت: می روم ببینم اگر شد، تهیه کنم.
ساعت حدود دو نیمه شب بود. گفتم: میخواهم بخوابم. در آن زمان نیروهای هر گردان حدود صد نفر بودند. چند نفر برای کارهای تبلیغاتی و پشتیبانی و بقیه در قالب سه گروهان زمینی هم سازماندهی شده بودند. در آن زمان کار تدارکات بسیار سخت بود. درگیریهای سیاسی به جبهه ها کشیده شده بود و رئیس جمهور وقت که فرمانده کل قوا هم بود با برادران سپاهی و داوطلب هم فکر و هم رأی نبود. برای همین مشکلات زیادی داشتیم. بیست سی نفر از نیروهای گردانمان درگیر تهیه آب و غذا و تدارکات بودند. ما هم که همیشه خدا گرسنه بودیم.
برای نیروهای گردان قدری صحبت کردم. هوا خیلی گرم شده بود. با شروع صحبتهای من بچه ها خیلی داغ شدند. حالتی به وجود آمــد که تصورش آسان نیست. بچه ها دیگر سؤال نمی کردند که مقابل چند لشکر قرار خواهند گرفت و یا چند تانک دارند. فقط میگفتند چه وقت می رویم. بچه ها سروصورت مرا میبوسیدند. در آنجا لحظه ای به فکر فرو رفتم، در تمامی جنگهای دنیا اول سربازان سؤال می کنند کـه چـه زمانی جنگ تمام میشود اما این بچه ها لحظه شماری می کردند که هرچه زودتر شب شود. آن شب به دکتر چمران گفتم که گردان ما آماده است. دکتر چمران گفت ما امشب در اهواز مشکلاتی داریم که باید حل کنیم. آقای خامنه ای و بنی صدر هم هستند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۵
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ شب هشتم محرم ۱۳۵۹ هجری شمسی بود. ما در آنجا ماندیم و کاری انجام ندادیم. فقط کارهای شناسایی منطقه را انجام دادیم. در داخل شهر هم بچه ها به شدت درگیر بودند. دشمن حلقه محاصره را تنگتر کرده بود و منطقه هورالهویزه - چند کیلومتری سوسنگرد - را به تصرف درآورده بود.
◇ فردا صبح فرماندهان گروهانها را خواستم و با آنها صحبت کردم. در آنجا متوجه شدم که دو لشکر پیاده عراقی مقابل ما هستند. سیصد تانک هم آنها را پشتیبانی میکرد. اکثر نیروهای این دو لشکر از نیروهای ویژه - کلاه قرمزها- ارتش صدام بودند. برای فرماندهان گروهانها توضیح دادم که سه گردان هستیم. یک گردان نیروهای خودم و دو گردان نیروهای تحت امر دکتر چمران. از ظواهر پیدا بود که نیروهای ارتش در عملیات شرکت نمیکنند. همه ارتش تحت امر بنی صدر بود. حضرت امام (ره) هم همان روز پیام داده بودند. پیام این بود که باید سوسنگرد را پس بگیرید. کلمه «باید» را امام در متن صحبت هایشان آورده بودند.
◇ تعدادی از نیروها را فرستادم تا جیره و غذای خشک تهیه کنند. برای شب عملیات مقداری نخود پخته تهیه کرده بودند تا نیروها توی جیبشان بریزند. به چمران گفتم دکتر وقتی با دشمن درگیر شدیم، معلوم میشود بالاخره ما تکاور شده ایم یا نه! دکتر چمران و رستمی خندیدند. دکتر چمران گفت: ان شاء الله که شما تکاور هستی. چقدر نیرو آماده عملیات کرده ای؟ گفتم: یک گروهان برای مرحله اول و دو گروهان برای پشتیبانی مراحل بعد گذاشته ام. دکتر چمران گفت همین گروهان شما کفایت می کند. شما یک گروهان را آماده کنید.
◇ رستمی گفت: من امشب خودم میخواهم همراه نیروها بیایم. یک گروهان دیگر هم آماده کنید.
دکتر چمران گفت: چون عراقی.ها از سمت راست جاده کرخه فشار زیادی آورده اند من خودم از آن سمت میروم. از طرف دیگر سوسنگرد باید وارد بشوم.
به رستمی هم گفت شما با گروهانت از سمت جاده حرکت کنید. دکتر چمران به من گفت شما از سمت چپ جاده بیایید که اگر نیروهایی خواستند از داخل شهر فرار بکنند آنها را بگیرید. حتی ممکن است بخواهند ما را دور بزنند. باید مراقب باشید. گفتم: دکتر نیروهای ارتشی چه کنند؟ عده ای از آنها خیلی مایلند که بجنگند.
◇ دکتر چمران گفت: این مردک - بنی صدر - نمی گذارد کار کنیم.
بنی صدر خیال میکند اگر سوسنگرد سقوط کند، می تواند آن را پس بگیرد. پیام امروز حضرت امام همه را زنده کرده. الان معلوم نیست بگذارد ارتش به کمک ما بیاید یا نیاید. من و رستمی به دکتر چمران گفتیم آتش توپخانه چه می شود؟
تک زدن و اجرای عملیات آتش پشتیبانی میخواهد. سرگرد اسلوبی گفت هر جایی و به هر میزان آتش توپخانه بخواهید، روی من میتوانید حساب کنید. او که بالاست، اگر بخواهد می آورد. شما منتظر آتش پشتیبانی از جای دیگر نباشید. هر چه از لوله اسلحهتان در آید به همان نگاه کنید.
◇ در آن شب، حال و هوای خاصی حاکم بود. هیچ زبانی قادر به توصیف آن فضا نیست. هنوز حرکت نکرده بودیم که دیدم نیروهای گروهانهای دیگر که بنا بود بمانند دنبال من راه افتاده اند! خواهش و تمنا می کردند و قسم میدادند که آنها را نیز به عملیات ببرم. یکی از نیروهای بسیجی که بعداً در همان عملیات دستش قطع شـد، بــه مــن چسبیده بود و میگفت پهلوان! من هم پهلوانم. پرسیدم کجایت به پهلوانی میخورد؟!
گفت: برای این که بیایم و با دشمن بجنگم پهلوانم. من تا فردا صبح طاقت نمی آورم، نمیتوانم اینجا بمانم.
گفتم: سازمان عملیاتی ما امشب این است که یک گروهان از گردانمان باید در احتیاط و پشتیبانی باشد. ما که جلو میرویم، خسته و افتاده میشویم. بعد شما باید به ما کمک کنید.
گفت: برو بابا تا فردا صبح شما عراقی ها را از سنگرهایشان بیرون می کنید. بعد ما بیاییم، چه بگوییم؟
◇ گفتند یک گردان زرهی از لشکر ١٦ زرهی قزوین آمده است و بقیه نیروهای تیپ در راه هستند. فردی به نام سرگرد آجوری که فرمانده توپخانه بود، نزد دکتر چمران آمد و گفت من فرمانده گردان توپخانه هستم. توپخانه جلوی پادگان دشت آزادگان استقرار دارد. به من دستور داده شده تا برای پشتیبانی از عملیات شما آتش پشتیبانی بریزم. آتش پشتیبانی را خداوند این چنین درست کرد. من گفتم: شما با ما جلو بیایید.
گفت: من افسر توپخانه هستم و کاری به شکستن خط نبرد ندارم.
با لحن ساده ای گفتم شما میترسی که کشته شوی؟!
او چیزی نگفت و سکوت کرد. دکتر چمران به سرگرد آجوری گفت: برو کار خودت را بکن. به دیده بانها بگویید، دقت کنند آتش پشتیبانی را روی نیروهای خودی نریزند. قبل از حرکت ما دکتر چمران با نیروهایش رفتند. ما نیز دنبال آنها رفتیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۶
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ دکتر چمران سریع حرکت میکرد. تا ما آمدیم بجنبیم، رفته بود. ایشان چریک ورزیده و با تجربه ای بود حدود یک کیلومتر از ما فاصله گرفتند. ما در گروهانمان فقط یک بیسیم داشتیم. رستمی و چمران هم در گروهانهای خودشان فقط یک بیسیم داشتند. مرکز هدایت و فرماندهی عملیات سپاه در حمیدیه و با مسؤولیت علی هاشمی بود. زمانی که به سمت سوسنگرد حرکت کردیم نیروهای داخل شهر سخت درگیر شده بودند. اصل درگیری در سمت هورالهویزه بود. مهماتی که با خودمان برده بودیم، به محور گروهان دکتر چمران و محور گروهان رستمی به ترتیب، روی جاده و سمت راست جاده فرستاده شد ولی در محور ما نمی شد مهمات آورد. تعدادی از نیروهای دکتر چمران زخمی و شهید شدند. دکتر چمران هم همانجا مجروح شد. در اطراف سوسنگرد نهرهای آب برای آبیاری کشاورزی درست کرده بودند. وسط آنها گود و به صورت کانال در آمده بود. داخل یکی از آن کانالها پریدم. شلوارم پاره شد و اصلا متوجه نشدم. در حال تیراندازی بودم که متوجه شدم از پشت سر، باد سردی به بدنم می خورد! کنترل نیروها از دست ما خارج شد. آنها آنقدر داغ بودند که ده پانزده نفری به سمت عراقیها میرفتند. چهار پنج نفر از نیروهای بسیجی یاحسین گفتند و حین حرکت به سمت عراقی ها تیراندازی هم کردند. در آنجا، من فقط تیرانداز شده بودم. من و بیسیم چی و دو نفر دیگر، با هم بودیم. هر کس به هر طریقی که می توانست، کار می کرد. بزن بزن سختی در گرفته بود و با هیچ جا ارتباط نداشتیم.
حدود ساعت نه محاصره سوسنگرد شکسته شد. عراقی ها به سمت (روستای) اوزگان عقب نشینی کردند و سمت سه راه جفیر، نزدیکی های هور بودند. آن زمان طوری نبود که بتوان خط پدافندی درست کرد و همان نقطه که تصرف کرده ای مستقر بشوی. چندین تانک و نفربر عراقی توسط نیروهای ما منهدم شده بود. نیروهای همراه آنها نیز کشته شده
بودند. در بین قربانیان جنازه دو زن بیسیم چی هم بود. در این میان یکی از نیروها نزد من آمد و گفت آقای نظر نژاد
شلوار و لباس زیر شما بدجوری پاره شده است! به داخل یک تانک عراقی رفتم بلکه شلوار یا پارچه ای پیدا کنم. چشمم به یک پلاستیک افتاد که داخل آن پر از لباس زیر بود. نگاه نکردم ببینم زنانه است یا مردانه دو تا از آنها را برداشتم و از روی شلوار پوشیدم متوجه شدم خیلی بزرگ است. با خودم گفتم قسمت پارگی شلوار را بگیرد، کفایت میکند.
دیدم چند تانک عراقی از طرف سوسنگرد برگشته اند. سرگردان مانده بودند از کدام طرف بروند. جوان قدبلندی که نامش را نمی دانستم، آمد و گفت که من میروم گلوله آر.پی.جی بیاورم. رفت و پس از مدتی با سی گلوله آرپی جی برگشت. آنها را داخل یک پتو پیچیده بود. ده دوازده کیلومتر رفت و برگشت را دوان دوان پیموده بود! زمانی که گلوله ها را آورد نقش زمین شد. یکی از بچه ها گفت که این بنده خدا گویا تیر و ترکش خورده. بالای سرش آمدم. دیدم شکمش کاملاً پاره شده و همۀ روده هایش بیرون ریخته. با یک دست، روده هایش را گرفته بود تا خودش را به ما برساند. سرش را توی دست هایم گرفتم، نوازشش کردم. گفت گمان نکن بی صاحبم. آنکس که باید بیاید، می آید.
این مطلب را گفت و بعد از دو سه بار یا الله گفتن شهید شد. به نیروهایم گفتم کسی هست که او را بشناسد؟
چهار پنج نفر از بچه های خوزستان گفتند: بله، او را می شناسیم. جنازه اش را برداشتند و رفتند.
با همان وضعیتی که داشتم مقداری جلوتر آمدم. تیمسار فلاحی، مهندس غرضی و آیت الله خامنه ای با دو نفر دیگر از سران ارتش آنجا ایستاده بودند. تیمسار فلاحی و مهندس غرضی چون به ما نزدیک تر بودند متوجه من شدند. دیدم داخل یک گودال نشسته انـــد دارند می خندند! سرگرد میرشقاقی آنجا ایستاده بود. گفتم: سرگرد، اینها به چی می خندند؟
گفت: به شما میخندند.
با خودم گفتم چون در دو طرف تانکهای سوخته ایستاده ام، حتماً سیاه شده ام، حُب، جنگ است!
سرگرد میرشقاقی گفت: به شورت شما میخندند. آن را از کجا آورده ای؟
تا این مطلب را گفت یادم آمد که چه کرده ام. نگاه کردم دیدم یکی سبز و دیگری قرمز است. مایو شنا بودند. گفتم ببخشید شلوارم پاره شده بود. ناچار به این کار شدم. رستمی گفت بروید هر طور شده برای آقای نظر نژاد یک شلوار پیدا کنید و بیاورید.
یکی از بچه ها پشت سنگری رفت و بعد از چند لحظه شورتی برایم آورد. گویا شورت خودش را آورده بود. من هم به آن کفایت کردم و پوشیدم. دیگر کسی نگاه نمیکرد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂 در کوله بارم، چیزی ندارم
غیر از دلی مستِ شوقِ زیارت...
▪︎ روزتان منور به نور الهی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
سالروز عروج ملکوتی
شهید مصطفی (کمیل)صفری تبار
تاریخ تولد:1367/03/09
تاریخ شهادت: 90/06/13
محل شهادت :سردشت
گلزار:سیدمیرزا بیشه سر، بابل
🌸همسر شهید : یک شب که داشتیم باهم پیامک بازی میکردیم ، بین پیام دادن ها خوابم برد . در عالم رویا دیدم جنازه ای روی تابوتی قرار دارد و روی این جنازه را پارچه مشکی گذاشته اند ، فقط لبهای این جنازه مشخص بود ،پیش خودم می گفتم این لبها چقدر آشناست .
چندنفر ازتشییع کنندگان جنازه را گرفتندکه تشییع کنندولی به جای لااله الا الله ، یا امیرالمومنین می گفتند وناگهان آن جنازه هم با صدای بلندفریاد زد: یا علی، یا علی !
أنقدر بلند و محکم میگفت یا علی که من با وحشت از خواب پریدم .دست و پایم از شدت ترس میلرزیدو در اصطلاح گم کرده بودم !
گوشی را گرفتم که برای آقا کمیل زنگ بزنم دیدم ساعت چهار و نیم صبح است و گوشی آقا کمیل هم خاموش بود.
بعدها وقتی برای همکارای آقا کمیل خواب آن شب را تعریف کردم تعجب کردند و گفتند آقای جعفرخان اسم عملیات را گذاشته بودیا علی بن ابیطالب (ع) و شهید کمیل هم مدام همین مطالب رو قبل از شهادت می گفتند.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
سالروز عروج ملکوتی شهید مصطفی (کمیل)صفری تبار تاریخ تولد:1367/03/09 تاریخ شهادت: 90/06/13 محل شهادت
روایت همسر شهید مصطفی صفری تبار
🌸شب نوزدهم ماه مبارک رمضان دوتایی باهم به مسجد رفتیم تو مسیر برگشت آقا کمیل روی موتور به شوخی طوری که من متوجه نشم گفت این دفعه که رفتم دیگه بر نمی گردم و گفت تو هم همیشه مواظب خودت باش . من پشت موتور گریه ام گرفت و آقا کمیل گفت گریه که نمی کنی؟ من هم چیزی نگفتم و سکوت کردم .
💖یک شب قبل از اینکه آقا کمیل شهید بشه به من زنگ زده بود و داشتیم با هم صحبت می کردیم . به آقا کمیل گفتم یکشنبه میشه دو هفته ، هر دو هفته یه بار مرخصی می اومدی ، فردا میایی دیگه؟ آقا کمیل بغض کرد چون می دونست من از هیچ چیزی خبر نداشتم. نمی دونستم به عملیات شمالغرب رفته ، حین صحبت هاش صدای تیر می اومد ، بهش گفتم کمیل چه خبره؟ گفت بچه ها اومدن رزمایش... ! آقا کمیل گفت قطع می کنم دوباره زنگ می زنم ؛ بدجوری گریه شون گرفته بود. باز زنگ زد و گفت : معلوم نیست کی بیام . گفتم سه شنبه چطور؟ گفتن معلوم نیست. گفتم پنجشنبه چطور؟ گفتن پنجشنبه به احتمال خیلی زیاد میام!
کمیل راست گفت !
یکشنبه شهید شد
سه شنبه خبر شهادت ایشون رو آوردن
و پنجشنبه به بابل برگشت و تشییع و تدفینشون کردیم ... !
🌺
🌸🍃
🌼🍃🌼
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
روایت همسر شهید مصطفی صفری تبار 🌸شب نوزدهم ماه مبارک رمضان دوتایی باهم به مسجد رفتیم تو مسیر برگشت
شهید سیدمحمود موسوی
تاریخ تولد :1360/06/30
تاریخ شهادت : 1390/06/13
محل شهادت : سردشت
گلزار:کمانگر کلا، بابل
🌺این وصیّت نامه را در حالی می نویسم که عازم مأموریت دشواری هستیم، امیدوارم انشاءالله با پیروزی عزیزان روح الله و سیدعلی به انجام برسد.
❤️ یارب! در نگاه دوستانم می نگرم در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده،با یکدیگر وداع می کنند،چون هیچ کس نمی داند چه کسی می ماند و چه کسی به دیدار معشوق می شتابد.
خدایا! نمی دانم وقتی که مرگ به سراغم می آید، من در چه حالی هستم، اما خدایا! دوست دارم در آن حال، لبهایم به ذکر یا زهرا(س) مشغول باشد و دلم از نور محبّت علی و فرزندان علی(علیهم صلوات الله) لبریز باشد.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
شهید سیدمحمود موسوی تاریخ تولد :1360/06/30 تاریخ شهادت : 1390/06/13 محل شهادت : سردشت گلزار:کمانگر
🌷شهید سیدمحمود موسوی :
❤️خدایا! در دلم تقاضایی است که نمی توانم آن را بر زبان آورم و آن تمنّای شهادت است. خدایا آیا من لایق شهادت هستم؟
خدایا! شرم دارم از اینکه بگویم شهادت را نصیب شخصی مثل من گردانی،زیرا شهدا ،همه چیزشان خدا بود و من هنوز به آنجا نرسیدم.
خدایا! شاید گناهانم موجب شده است تا در خواستم به عرش نرسد. پس خودت به من فرصت توبه عطا فرما. خدایا!دستانم خالی است.
🕌خدایا پس از سنگینی سی سال عمر به هدر رفته، اکنون احساس می کنم سبک شده ام. خدایا!نمی دانم حکمتت چه بود که مرا از شمال به تهران کشاندی و همسری مهربان و فرزندی سالم به من عطا کردی. حال من چگونه شکرت را بجا آورم؟
خدایا! از تو می خواهم همسر و فرزندم و تمامی خانواده ام را عاقبت به خیر نمایی.
🌸
🌼🍃
🌺🍃🌺
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
6_144216344911766133.mp3
7.61M
#استودیویی | #تاجیکی
شاه خراسانی ام...
🎙 #دولتمند_خلف
🏷 #امام_رضا(ع)
👌بسیار دلنشین
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
هر آنکس در هر زمان و در هر کجا
به صدای هَلْ مِن ناصِر امامِ عشق
لبیک گوید " کربلایی" است ...
#شهید_آوینی
#راهیان_کربلا
#اعزام_به_جبهه
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌷شهید نوجوان ۱۶ ساله که مثل یک عارف پخته ۷۰ ساله با خدا مناجات کرده :
🌷خدایا ! تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی: ای بنده، تو عبادت کن، پاداشش نزد من است در قیامت.....
🌷 اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و در عین حال مزه اش را به تو می چشانم..!
🌷پس خدا! برای خلاصی از این هوس ها، تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست...!
🌷شهید محمود رضا استاد نظری
ولادت: ۱۳۴۸/۲/۱۱ تهران
شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۴
عملیات والفجر ۸ - فاو گردان حمزه لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
🍃🌷🍃🌷
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
یک سر داشتند و
هزار سودایِ حسین (ع) ...
#نوجوانان_عاشورایی
#دفاع_مقدس
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده …
#شهید_مرحمت_بالازاده
شادی روحش،صلوات
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شعرخوانی رزمنده ۸ ساله
برای رزمندگان اسلام
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂
میانگـین سنی ...
زیر ۲۰ سال
شجـاعت شان
غیـرت شــان
مثال زدنی است ...
#علی_اکبرهای_خمینی
زیر بارش بارانی از
تیر و ترڪش ایستادند
تا راحت و آسوده بمانیم ...
آتـش
به دلم مانـده و
بــاران به نگاهـم
این خاصیـتِ بغـــض ِ
به جا مانده از عشـق است ...
#مردان_بی_ادعا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
1_3629017885.mp3
192.4K
سلامم را پذیرا باش ای سرباز ایرانی
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
از مادر شهید حسن باقری پرسیدند: چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟!
گفتند: نگذاشتم امام زمان(عج) در زندگیمان گم شود.
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd