eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
0 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فرازی از زندگینامه شهید محمد ضیائی شهید محمد ضیایی سال 46 در سهروفیروزان از توابع شهرستان فلاورجان استان اصفهان چشم به دنیا گشود . وی تنها فرزند پدر و مادرش بود و والدین او به غیر از محمد فرزند دیگری نداشتند. شهید تا سوم راهنمایی به مدرسه رفت و چند ماهی هم به حوزه علمیه زرین شهر میرفت و سپس به جبهه های حق علیه باطل رفت . شهید در تظاهرات شرکت میکرد و اعلامیه های حضرت امام (ره) را پخش مینمود . در نمازهای جمعه شرکت فعال داشت و از سفارشهای همیشگی او شرکت در نماز جمعه بود . شهید محمد ضیایی بسیار متدین و با تقوی بود و علاوه بر شرکت مداوم در نمازهای جماعت و کمک در مساجد و تکایا و مراسم عزاداری همچنین در خدمت به نمازگزاران و عزاداران بسیار کوشا بود. شهید محمد ضیایی سال 61 در حالی که 15 سال بیشتر نداشت در عملیات بیت المقدس و آزاد سازی خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. فرازی از وصیتنامه شهید محمد ضیایی با درود و سلام بر امام امت خمینی کبیر این فرزند دلاور اسلام و قران و مبارزی شکست ناپذیر و با درود بر تمامی رزمندگان سلحشور اسلام در سرتاسر جبهه حق علیه باطل و با سلام بر شهیدان راه حق آزادی و سلام و درود به شما ملت غیور و مبارز. ای ملت مسلمان ایران شما تا حالا این انقلاب را نگه داشته اید و انشااله نگه خواهید داشت . خدای نکرده نکند که وحدت خود را فراموش کنید . نماز جمعه ها شلوغ است آن را شلوغ تر کنید . همیشه یار و غمخوار امام باشید. با ارگانهای انقلابی همکاری کنید. به امید پیروزی تمام مسلمین جهان و بر پا شدن اسلام در تمام جهان والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🔸 یک روز اومد خونه و گفت باید خونه رو عوض کنیم. گفتم چرا؟ گفت یکی از پرسنل نیروی هوایی با ۸تا بچه تو یه خونه دو اتاقه زندگی میکنن و اونوقت ما با دوتا بچه تو خونه به این بزرگی. 🔹️ طرف وقتی فهمید خونه فرمانده پایگاهو میخوان بهش بدن، هرچی اصرار کرد تا منصرفش کنه فایده نداشت. ❤️شهید بابایی اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج کانال‌ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۲ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۳ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 تمام بدنم غرق خون بود چشم چپم کور شده بود. گوش چپم دیگر نمی شنید. پهلو و قفسه سینه ام شکافته بود ماهیچه های دستم آش و لاش بودند. پاهایم وضع بهتری نداشتند اما به نظر خودم خوب و سالم بودم. حسین آذری نوا با دیدن من شوکه شد مرتب دور می‌چرخید و می گفت نظر نژاد چشمت چه شده؟ آقای بزم آرا دوید و برای من آبمیوه آورد. پزشکیاری که آنجا بود، گفت: ایشان باید تحت درمان قرار بگیرند. به او نباید آب بدهید. به آذری نوا گفتم شما به چشم من چکار داری؟ نیروها دارند تلف می شوند. جلو بروید. اگر این آقا زخمهای من را پانسمان کند، با شما می آیم. پزشکیار گفت: شما باید به عقب منتقل شوید. وضع تان خوب نیست. 🔘 بعد از پانسمان با یک آمبولانس من را به اورژانس محور اللہ اکبر بردند. در آنجا دیدم بیش از صد نفر مجروح بستری هستند. همه منتظر آمبولانس و هلی کوپتر بودند از آمبولانس پیاده ام کردند. دکتر که در آنجا بود گفت شما خونریزی مغزی دارید. تکان نخورید. من هم با بدن لخت و یک پای در جامه دراز کشیدم. یک بنده خدایی آمد و روی شکم من شماره سیزده نوشت! می‌دانستم که شماره ها برای جنازه است. پرسیدم چکار می‌کنی؟‌آن بنده خدا ترسیده بود و فریاد زد آقای دکتر، آقای دکتر، این هنوز زنده است. دکتر گفت مگر قرار است مرده باشد؟ این شماره را پاک کن این که قرار نیست بمیرد. اول ضربان قلب را کنترل کن، همین طور تندتند شماره نگذار. 🔘 بالاخره هلی کوپتر آمد و ما را از اورژانس محور به اهواز بردند. آنجا، در محل هتل قیام، بیمارستان درست کرده بودند. دو نفر از خانمهای امدادگر برای بردن برانکارد من آمدند. هر کاری کردند، نتوانستند آن را بلند کنند. عاقبت خودم بلند شدم، راه افتادم و آنها با برانکارد خالی پشت سر من می‌دویدند و می‌گفتند برادر شما نباید تکان بخوری. گفتم شما که نمی‌توانید من را ببرید کس دیگری هم نیست که به شما کمک کند. این جا هم شلوغ است. شما فقط بگویید من باید کجا بروم؟ گفتند از پله ها پایین بروید! برای عکس برداری پایین رفتم. دکتری که عکس می گرفت، گفت: شما دیگر حق تکان خوردن ندارید. پرسیدم: چرا؟ گفت: اگر تکان بخوری می‌میری. ما خودمان شما را می‌بریم. :گفتم اینها که نمی‌توانند من را ببرند. دکتر گفت: می گویم کسی بیاید. 🔘 دو نفر آمدند و گفتند آقای دکتر مشکل است که بتوانیم ایشان را‌بالا ببریم. خیلی سنگین است. عاقبت من را چهار نفری به طبقه دوم‌کشاندند. روی تخت دراز کشیدم. یکی از آنها گفت تکان نخور تا هواپیما آماده رفتن بشود. شما را به شهر دیگری می‌فرستیم. آقای گرجی مسؤول دفتر ستاد خراسان و سه نفر از برادران پشتیبانی ستاد به عیادت من آمدند. وقتی عباس نعلبندان را با لباس پزشکی دیدم تعجب کردم. پرسیدم تو که دکتر نیستی. چرا اینجا می گردی؟ گفت: خودم را به عنوان دکتر جا زده ام تا بتوانم کار بچه های ستاد را راه بیندازم. بعد هم گفت: حاجی طوری ردیف کرده ام که شما را به فرودگاه ببرند. ساعت شش عصر با یک هواپیمای شرکت نفت ما را به شیراز بردند. در بیمارستان شماره سه ارتش برانکارد را روی نیمکتی گذاشته بودند. کسی به من توجه ای نداشت. 🔘 خانم جوانی با پوشش و مقنعه سفید بالای سرم آمد. وقتی به من نگاه کرد، سریع دوید و رفت و با یک پزشک برگشت. به محض این که دکتر وضعیتم را دید، گفت: ببریدش به اتاق عمل. زمانی که به هوش آمدم صبح شده بود. هر دو چشمم و هر دو دستم را بسته بودند. فریاد زدم پرستاری آمد و گفت: سروصدا نکن. شما حق حرف زدن ندارید. پرسیدم چرا چشمانم را بسته اید؟ گفت: به خاطر این که چشم شما را عمل کرده اند. اگر دستهای شما را نمی بستیم خودت را از تخت می انداختی، آرام بگیر و حرف نزن.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۴ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 ساعت ده صبح بود که دکتر بالای سرم آمد. آدم سالخورده ای بود. کمی هم ته ریش داشت. گفت: خدا را شکر که خطر رفع شد. خونریزی مغزی خود به خود رفع شده است. چشمتان را عمل کردیم تا بعد ببینیم چه میشود. در صورتی که من فکر می‌کردم، چون چشم چپم بیرون آمده بود، محتویات آن را تخلیه کرده باشند. فردا بعد از ظهر دوباره چشمانم را عمل کردند. خیلی تلاش کردند تا بتوانند چشم ها را ترمیم بکنند. روز بعد به هوش آمدم. همان خانم که اول آمده بود، بالای سرم ایستاده بود. او برای من از منزل خودش سوپ آورده بود! پرسیدم: خانم، شما چکاره هستید؟ گفت شوهرم ستوان یکم ارتش و خلبان هلی کوپتر است. او هـم در این جاست. 🔘 دیدم آقایی با لباس نظامی و درجه ستوان یکمی در کنارم ایستاده. گفت آقای نظر نژاد! حالتان خوب است؟ تعجب کردم و پرسیدم شما مرا از کجا می‌شناسید؟ گفت: زمانی که در جبهه با فرمانده لشکر ۹۲ زرهی خوزستان بحث می کردید، به عنوان نماینده هوانیروز آنجا بودم. در آن جلسه، اسم شما را یاد گرفتم. اینجا هم که شما را دیدم به همسرم گفتم شما یکی از مسؤولین رده بالای سپاه هستید. شما در بیهوشی بوده اید. مقداری از این سوپ بخورید. دکترها گفته اند معده شما به هم چسبیده است. به سختی مقداری از آن سوپ به من خوراندند. بعد از صحبت های او، به همسرش گفتم شوهرتان امروز من را دیده است. 🔘 شما دیشب بالای سر من آمدید، چطور مرا شناختید؟ گفت: دیشب که شما را آوردند مرتب یک آیه از سوره ناس را تکرار که می کردید من تعجب کردم. شب هم ماندم صبح به منزل رفتم، سوپ را درست کردم و به شوهرم گفتم که چنین شخصی در بیمارستان است. از مشخصات شما، حدس زد که خودتان باشید. مشتاقانه به اینجا آمد و حدس او درست بود. از آنها خواستم تا به منزل ما خبر بدهند. رفتند و با پیرمردی شصت ساله آمدند. پیرمرد کنارم نشست و صحبت هایم را یادداشت کرد. پرسید: تلفن دارید؟ گفتم خودمان نداریم. نجاری نزدیک منزل ما تلفن دارد. بعد هم شماره را به او دادم. ایشان تماس گرفته بود. آقای رضا نصیری - صاحب نجاری - به منزلمان رفته بود. او به همسر و برادرم خبر داده بود. در آن زمان پدرم هنوز زنده بود. 🔘 برادر بزرگم که کامیون داشت. با مادرم راه افتاده بودند. پسر عمه ام که روحانی است، همراه آنها آمده بود. در بین راه کامیون خراب می‌شود. به قم میروند و آن را برای تعمیر می‌گذراند، از آنجا با اتوبوس راهی شیراز شده بودند. اول صبح روز چهارم بود که سومین عمل را روی چشمم انجام دادند. روی قسمت پارگی قفسه سینه و ماهیچه پا عملهایی انجام داده بودند. آنها میخواستند از عضلات باسن به قسمتهای ضایع شده، پیوند بزنند. عاقبت به این نتیجه رسیدند که من آدم خوش گوشتی هستم. در واقع بدنم می‌توانست برای ترمیم وارد عمل شود. 🔘 زخم را بخیه زدند و بسته بودند. صبح روز چهارم بود که صدای نوحه خوانی مادرم به گوشم رسید. میخواند و میگفت جان مادر کجایی؟ به پرستار گفتم این صدای مادر من است که می آید. صدایش را شناختم. بگذارید داخل بیاید. مادر ، همسر ، پدر ، برادر، عمو پسرعمه و مادر همسرم، همه با هم بودند ! مادرم آمد و من به خاطر این که خودم را شاداب و سالم نشان بدهم، از تخت پایین آمدم و سرپا ایستادم. پدرم به مادرم گفت شما چرا این قدر زاری کردی؟ بیا ببین فرزندت از من هم سالم تر است. مریض که نمی‌تواند بایستد و راه برود. مادرم گفت: من پسرم را می‌شناسم به خاطر این که من ناراحت نشوم از تخت پایین آمده و الا قادر به ایستادن نیست. آمد و دوری در اطراف من زد تا مطمئن شود روی پاهای خودم ایستاده ام یا نه. گفتم پاهایم سالم است و فقط مقداری زخمی شده و باندپیچی کرده اند. یک مقداری هم چشمم آسیب دیده است. برادرم گفت که شما را باید به مشهد منتقل کنیم تا در آنجا درمان شوید.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۴۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم 🔘 مادرم آمد و دوری در اطراف من زد تا مطمئن شود روی پاهای خودم ایستاده ام یا نه. گفتم پاهایم سالم است و فقط مقداری زخمی شده و باندپیچی کرده اند. یک مقداری هم چشمم آسیب دیده است. برادرم گفت که شما را باید به مشهد منتقل کنیم تا در آنجا درمان شوید. دکتر گفته بود تا یک هفته دیگر نمیتواند بیاید. باید خیالمان راحت شود. بعد از یک هفته ایشان را به بیمارستان دکتر علی شریعتی مشهد ببرید. 🔘 برای تهیه بلیت به بنیاد شهید رفته بودند. آنها گفته بودند: پرواز مستقیم به مشهد نداریم. او را با هواپیمای سی-۱۳۰ ارتش تا تهران می‌برند. از آنجا به مشهد بروید یک نفر هم بیشتر همراه مجروح نباشد. بنا شد عمو با من بیاید. یک شب را در تهران ماندیم. در نقاهتگاه جهاد سازندگی خیلی اذیت شدم. دارو هم کم بود. شب تا صبح درد کشیدم. فردای آن شب با هواپیمای هما به مشهد رفتیم. وقتی وارد فرودگاه مشهد شدیم، برادر پدر و همه خانواده ام آمده بودند. من به خاطر چشم و سرم اجازه راه رفتن نداشتم. وقتی مرا با برانکارد می آوردند دیدم پدرم گریه می‌کند ! خیلی ناراحت شدم. روی پله ها بودم که گفتم که برانکارد را زمین بگذارید. از روی برانکارد بلند شدم و پایین آمدم. دیدم پدرم با آستین اشکهایش را پاک کرد. این پیرمرد هفتاد ساله جلو آمد و گفت پسرم خوشحالم کردی. اگر تو را با تخت پایین می‌آوردند دلم می‌ترکید. تو مردی نیستی که روی برانکارد طاقت بیاوری. من تو را می‌شناسم و بزرگت کرده ام. از ده دوازده سالگی هرگز ندیدم به خاطر درد شکوه کرده باشی. 🔘 در بیمارستان دکتر علی شریعتی بستری شدم. شب بعد، دکتر ملکی گفت که باید شما را عمل کنیم. مرا به اتاق عمل بردند. آن شب مادرم نزد من ماند. وقتی به هوش آمدم دیدم مادرم همانجا نشسته و نگاه می‌کند. به ایشان گفتم شما بروید استراحت کنید. او گفت بابات هم بیرون است. از دیشب همین طور توی باغ قدم می زند. گفتم برویید به همسرم بگویید برای ناهار من غذا درست کند. من غذای بیمارستان را نمی‌خورم. الان هم بسیار گرسنه هستم. مادرم پرسید: چی درست کنند؟ گفتم بگویید مرغ درست کنند. پلو هم نمیخواهد. مرغ را سوخاری کنند و بیاورند. 🔘 ساعت دوازده بود که دیدم پدر و مادر همسرم آمدند. یک قابلمه هم دستشان بود. دخترم با آنها آمده بود. وقتی بساط ناهار را پهن می کردند، غذا آمد. پیرمردی هم پدر شهید کفاش بود پسر او شهید شده بود، اما جنازه اش در میدان درگیری جا مانده بود. به همسرم گفتم: جمع کن، فعلاً مهمان دارم. گفت: کسی نیست. گفتم آن پیرمرد با من کار دارد. ایشان آمد و گفت آقای نظر نژاد، به من کمک کنید. پرسیدم: چطور مگر؟! گفت: به من خبرهای ضد و نقیض داده اند. می خواهم ببینم آیـا پسرم شهید شده یا نه. گفتم تا آنجایی که من می‌دانم ایشان زخمی بود. اما در بیمارستان شنیدم که شهید شده. گفت: پشت پرده با من صحبت نکنید. گفتم بروید آقای چراغچی را پیدا کنید. ایشان دقیق بـه شـما می گوید که چه اتفاقی افتاده. خداحافظی کرد و رفت. 🔘 دوباره ناهار را آوردند. دو ران مرغ را سوخاری کرده بودند. خواستم یک دانه اش را بردارم، دیدم دخترم مانع شد. گفت: می‌خواهی تمام آن را خودت بخوری؟ پرسیدم مگر میل داری؟ گفت بله یکی مال من یکی مال تو. خیلی زود فهمیدم که او قصدش خوردن غذا نبود. میخواست یک بار دیگر به من بگوید که مرا دوست دارد. پرسیدم: پس چرا نخوردی؟ با همان زبان بچگی‌اش گفت قلبم راضی نشد که از این غذا بخورم. در همین موقع دکتر ملکی آمد. فوری پرسید: شما غذا می‌خوردید؟ گفتم: بله. گفت این کار را نباید می‌کردید. می‌خواستیم شما را عمل کنیم. باید چشمتان را تخلیه کنیم. تا چشم دیگرتان را کور نکند. گفتم حالا می‌خواهید چکار کنید؟ گفت فردا صبح عمل می‌کنیم. یادت باشد که شب نباید چیزی بخورید. 🔘 فردا صبح مرا به اتاق عمل بردند. بار پنجم یا ششم بود که عملم کردند. چشم چپم را تخلیه کردند. خیلی ضعیف شده بودم. اگر روز اول، هشتاد کیلو بودم بیش از ۵۸ کیلو برایم نمانده بود! حدود یک ماه و نیم از معالجه ها و استراحت من گذشته بود. یک چشم را عمل کرده بودند. چشم دیگر به طور کامل بسته بود. شنیدم صدای گریه می آید. صدای گریه برایم آشنا بود. خوب گوش دادم. دیدم صدای آقای دهقان و چراغچی است. دستم را دراز کردم. یک نفر دستم را گرفت. گفتم به دکتر بگویید این یکی چشم را باز کند تا شما را ببینم. 🔘 صدای گریه ها شدت گرفت. دکتر ملکی آمد. پنج دقیقه چشم‌هایم را باز گذاشتند تا بچه ها را ببینم. دهقان چراغچی، آذری نــوا، بزم آرا و گرجی را دیدم. همه گریه کردند. به چراغچی گفتم: چرا گریه می‌کنید؟ چراغچی گفت ما وقتی وارد اتاق شدیم، فکر کردیم اشتباه آمده ایم، چون هیکل شما این قدر ضعیف نبود.
گفتم: از بس که مرا عمل کرده اند بدنم ضعیف شده. ولی مطمئن باشید که من همۀ عقب افتادگی‌ها را جبران می‌کنم. شما غصه نخورید. گفتند: ما قصد داریم امشب با عده ای از بچه های بسیج در بیمارستان دعای توسل برگزار کنیم. قرار شد با مسؤولین بیمارستان صحبت کنند. آنها گفته بودند، گریه کردن برای چشم من ضرر دارد. همان شب، وقتی بعد از نماز از پنجره نگاه کردم دیدم بچه‌های بسیج روی تپه مقابل بیمارستان جمع شده اند و دعای توسل میخوانند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂
18.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور سردار شهید حاج فرشاد حسونی زاده در جبهه سوریه. شادی روحش صلوات کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
وصیتنامه‌اش دو خط هم نمیشد: "ولاتکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم" "مانند کسانے نباشید ڪہ خدا را فراموش ڪردند و خدا هم خود آنان را از یادشان برد." *شهید *🌹🌷🌹🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍃مادرش درباره خبر شهادت فرزندش می گوید: چهل روز قبل از شهادت فرزندم همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک در عالم خواب دیدم که همرزمان فرزندم لباس مشکی به تن دارند و به خانه ما آمده‌اند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد یا حسین سر دادم...."✨ 🍃شهید صمد امیدپور در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه امام حسین(ع) عضو یگان ویژه صابرین شد... شهید صمد امید پور چهره زیبایی داشتند و توی یگان به یوزارسیف معروف بود همیشه می گفت: "من اگر لیاقت شهادت را داشته باشم، بزرگ‌ترین هدیه الهی است..."🎁 🍃سرانجام در شهریور سال نود در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد.🕊 🌹 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
•••❀••• ❁شھید بیـدارٺ میڪند👌🏻 ❁شھید دسٺت ࢪا میگیرد🤚 ❁شھید شہیـدت مےڪند...🕊🥀 ♡︎اگر ڪہ بخواهۍ... »»فرقـی نمی ڪند... " فڪه " و " اروند" یا " دمشق " و "حلب" یا " صعده "و " صنعا " 🌻و این را بدان: هرکسی «با یڪ شهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت...»✨ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
امـــاݩ از ایــن لحـظـات!!!! ڪـــه جمعے "مےرونـد"، و جمعے هـم "می‌مـانند".. و امــان، از آن لحظہ بــازگشت.... جمـعے "می‌آیند"... جمـع دیگـر را " می‌آورنـد"!!!! جمعے هـم "مےمــانند" ڪـه "مےمانند".... کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd