eitaa logo
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
5.3هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
788 ویدیو
1 فایل
سلام دوستان عزیز خوش آمدید/ فعالیت کانال شبانه روزی می باشد لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd لینک اخبار شبانه کانال @sabanhkabar لینک گروه چت https://eitaa.com/joinchat/2156987196Cb75d654c81 آیدی مدیر/ تبلیغات @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۳۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ فصل پنجم با آمدن نگهبان شیفت شب، روزنامه را لای پتوها قایم کردیم و سریع از دور ابراهیم پراکنده شدیم. آن شب با هزار جور فکر و خیال به خواب رفتم. صبح که می‌خواستم برای صبحانه چایی بگیرم لیوانم را پیدا نکردم. یادم افتاد که دیشب موقع بیرون کشیدن روزنامه کنار پنجره جا گذاشتمش. از صف خارج شدم و به طرف پنجره رفتم. همین که خواستم آن را بردارم نگهبان ریز نقشی که اعلی کوچیک صدایش می‌زدیم چوبش را از لای نرده ها دراز کرد و محکم روی دستم زد. همین که دستم را دزدیدم بلند بلند به کار خودش خندید. برگشتم و با اخم نگاهش کردم. همان یک نگاه بهانه دستش داد. سریع آمد داخل سلول و افتاد به جانم با چوبش. آن قدر به پاهایم کوبید که انرژی ام را از دست دادم و نشستم روی زمین. چندتا دری وری هم بارم کرد و رفت. «کمال قادری» که محبوبیت خاصی بین بچه ها داشت؛ جلو آمد و سرم را در آغوشش گرفت. پاچه شلوارم را تا زد و جای ضربه چوب ها که قرمز کبود شده بود؛ آرام دست کشید و فوت کرد و زیر لب غر زد: "مرتیکه دیوونه! معلوم نیست صبح زودی چی خورده این جوری هار شده." زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. دمیرچه لو و مددی هم آمدند کمکش. کنار ستون نشستم. آقا کمال رفت و لیوانم را برداشت آن را پر از چایی کرد و برایم آورد. فصل ششم های و هوی بادهای پاییزی سال ٦٧ از راه رسیده بود و گرمای هوا کم کم جایش را به سوز سرما می داد. دیگر نمی‌شد با آن لباسهای نازک و کوتاه سر کرد. هر روز یکی از بچه ها سرما می‌خورد و سرفه های پی در پی نمی‌گذاشت شب ها راحت بخوابیم. آفتاب پاییز کم جان بود و گاه نرمه بادی می‌وزید و حالمان را جا می آورد. اما شبهای پاییز سرد بود و بدون پتو لرزمان می‌گرفت. یک روز صبح زودتر از ساعت هواخوری درها را باز کردند. چند گونی بزرگ دم در بود. برای مان لباس گرم آورده بودند. نفری یک دست پیراهن و شلوار نظامی سبز دادند. با یک جفت دمپایی آبی رنگ. از آن لباسها تن هیچ کدام از سربازهایشان ندیده بودم. بعضی از لباسها سالم بودند اما بیشترشان از یک جایی زدگی داشتتند و انگار موش جوییده بودشان. معلوم بود که از انبار لباس های فرسوده آورده بودند. دست و پا و صورتمان زیر تیغه آفتاب تابستان مثل زغال، سیاه شده بود. با پوشیدن آن لباسهای نظامی، بدون ریش و با پوستی سیاه سوخته شبیه سربازهای عراقی شدیم. مخصوصاً کسانی مثل مددی و حسن نژاد که درشت هیکل و چهارشانه بودند . بچه هایی که عربی بلد بودند، دست به کمر می زدند و ادای بد خلقی افسرهای عراقی را در می آوردند و می خندیدند. زیرپوشهای پلاسیده را پیش خودمان نگه داشتیم تا لباسی برای عوض کردن داشته باشیم. قبلاً برای شستن لباسهایمان مجبور می‌شدیم اول زیر پیراهنی را بشوییم و بعد از خشک شدن، آن را مثل دامن به کمرمان ببندیم و بعد شلوارک را بشوییم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @mostagansahadat 🍂
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
باحسرت از این جهان بریدن سخت است از گلشن وصل گل نچیدن سخت است می گفت شهیدی دم آخر که حسین جان دادن
🔻بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم هم عزت و هم ذلت از آن خداست و اگر او بخواند، عاقبت انسان ذلیل و گنه‌کاری چون مرا با شهادت ختم می‌کند اگر هم نشد برایم دعای آمرزش کنید. 🗓شهادت ۱۶ اسفند ۱۴۰۰ 📿شادی روحشان @mostagansahadat
🍂 یادش بخیر "ایستگاه های صلواتی" راستش رو بخواید، چند هفته موندن در خط و خل و خاک و خاکریز و سنگر و گونی، اونم با سر و وضع گرد گرفته، کمی تا قسمتی خسته کننده می‌شد و نیاز بود سر و رویی صفا بدیم. در این مواقع، از عمق جبهه به عقب می اومدیم و سری به ایستگاه‌های صلواتی می‌زدیم و نفسی چاق می کردیم. دلمون خوش بود به لختی استراحت در چادرهای محقر ایستگاه‌های صلواتی تا با شربتی، سیب پخته ای، نان خشکی و یا در بهترین حالتش، آشی، نیرویی بگیریم و صورتی از آب صفا بدیم. حالا در کنارش سر و صورتی هم اصلاح می کردیم و لباسی ترمیم می شد و از همه مهمتر ، به گوشهامون از اون همه صدای توپ و خمپاره استراحتی می‌دادیم. ..و این کل دلخوشی ما بود و بس. و البته دوستانی که سال‌هاست با هیچ چیز عوض‌شون نکردیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ #عکس #یادش_بخیر #کانال_مشتاقان_شهادت @mostagansahadat 🍂
🍂 صبح که می‌شود قلبم را از نو برایِ کنارِ شما تپیدن کوک می‌کنم این یعنی خودِ خود زندگی... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
💕 وادی عشق .. بسی دور و دراز است .. ولی ... طی شود .. جاده ی صدساله.. به آهی گاهی.. @mostagansahadat
یادش بخیر اروند خروشان همان رود وحشی نا آرام و شهدایی که آب را قسم دادند، به بی‌بی دوعالم که آرام گیرد تا بچه‌ها از آن بگذرند... یا فاطمه جان! دنیای امروزمان هم پُر است از امواج خانه خراب کن! پُر است از جزر و مدهایی که آدم را بالا و پایین می کند ... دنیای ما از اروند، خروشان تر است و وحشی تر ... دست ما را بگیر و از بین این امواج، رهایی بخش.... به همان نجوای شهیدام در کنار اروند، امروز هم فرزندانت تنهاتر از همیشه‌اند، بی‌بی جان!😭😭 @mostagansahadat
یک پایش را در عملیات محرم تقدیم می‌کند اما با یک پا هم می‌ تواند تا عرشِ خدا جاده‌ی عاشقی را بپیماید..! در تصویر پای مصنوعی شهید پیداست. @mostagansahadat
قصه ی پیری و مرگ غصه ی جان فرسایی ست تا جوانیم دعا کن به شهادت برسیم @mostagansahadat
خورشید ... سرک می‌‌کشد و میداند از دست تـو چـایِ صبح ، خوردن دارد ...! 🌷 @mostagansahadat
❣ فوج فوج بسیجیان از کوی و برزن به جبهه اعزام می شدند. رضا برادرش می خواست به جبهه اعزام شود، اما هر بار من مخالفت می کردم و می گفتم:«درس ات را بخوان . تا نادر در جبهه است لازم نیست شما بروید.!!!!»  رضا که در یافته بود تنها از طریق نادر می تواند مرا قانع کند، دست به دامان او شد. یک شب که نادر از جبهه برگشته بود، سر صحبت باز شد و نادر گفت:« مادر چرا نمی‌گذارید رضا اعزام شود؟» گفتم :«مادر می‌دانید که نه برادر دارم، نه پدر و نه دایی، تمام کسان من در این دنیا شما هستید، بنابراین میترسم خدای ناکرده، طوری شود آن هم با هم» لبخندی زد و گفت:«نترس مادر..» بعد با دست روی سینه خود زد و گفت:«فرزند شهیدت  منم ، رضا طوریش نمی شود، تازه رضا  برای  فیلمبرداری می آید ، موقعی که جایی را فتح کردیم او برای فیلمبرداری می آید»  حرف نادر برایم حجت بود. اصلاً گویی نمی توانستم روی حرفش حرفی بزنم. گفتم: «باشد برود» این بار با تمام وجود خندید و گفت:«عجب مادری دارم، تاج سری دارم، مادر تو بمب روحیه ای!!!، هرگاه می بینم برخی از مادران در مراسم اعزام به جبهه  آه و ناله می کنند ، به یادت می افتم و چقدر به تو افتخار می کنم. اصلاً تو به من روحیه می دی. تو با روحیه ات مرا به جبهه پرواز می دهی» از کتاب رد پای پرواز/ عیسی خلیلی @mostagansahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۶ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                            
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 قرار شد گروهی از تخریب بروند و پل ناصریه را منفجر کنند. قرار بود آقای پروانه توی جاده ناصریه موضع خود را محکم کند و سعید رئوف از کنار سایت موشکی بگذرد و در کنار هـور پدافند کند. گردان شریفی از روی این دژ حرکت می‌کرد. اگر گردان سعید رئوف نمی توانست سایت موشکی را بزند ایشان می‌زد و منطقه را به محل پدافند نیروهای لشکر ۵ نصر ملحق می کرد. چون پادگان آموزشی عراقیها در آنجا بود، نیروها و تانکهایشان از سمت ناصریه فشار آوردند. بچه های ما رفتند پل ناصریه را بزنند که نتوانستند و اسیر شدند. آقای محمدرضا رحمانی نیز اسیر شد. 🔘 نیروهای ارتش عراق از پادگان ناصریه حرکت کردند. عراقی ها نیروهایی را که در منطقه داشتند جمع و جور کردند و ساعت پنج بعداز ظهر پاتک خودشان را آغاز کردند. روی لشکر ۵ نصر فشار بسیار زیادی وارد شد. لشکر به اهدافش نرسید و روی جاده خندق و سیل بند کنار هور پدافند کرد. بین ما و لشکر ۵ نصر به خاطر مشکل پشتیبانی، تعداد کمی نیرو مستقر شده بود. دشمن از رخنه بین ما و لشکر ۵ نصر نیز حمله کرد و نیروهای گردان پروانه، در این فاصله تارومار شدند. گردان رعد به تنهایی با یک تیپ زرهی عراق که از طرف ناصریه و یک لشکر زرهی که از طرف بصره آمده بودند، درگیر شد. 🔘 تعدادی از مسؤولین تیپ ۲۱ امام رضا (ع) به شهادت رسیدند. پروانه در همان جا به شهادت رسید. حسین مهاجر هم شهید شد. جانشین گردان، آقای ژیان به همراه آقای طالبی اسیر شدند. وقتی من با طالبی صحبت می‌کردم حاج باقر قالیباف هم نشسته بود. طالبی گفت: عراقی‌ها به من نزدیک شدند می‌خواهم بیسیم را توی فرات بیندازم. خداحافظ. او در آخرین لحظه خداحافظی کرد و بیسیم را داخل فرات انداخت. عراقی‌ها او را چگونه گرفته بودند نمی‌دانم. 🔘 برنامه ریزی کردیم که سریع پاتکهای کوچکی انجام بدهیم. فکر کردیم شاید بتوانیم عراقی‌ها را از این قسمت بیرون بکنیم. هر شب به سراغشان می‌رفتیم و نیرویی که می‌آمد به دست ما هلاک می‌شد. به آن طرف دجله که می‌رفت نمی‌توانست آرایش بگیرد. عراقی ها از سمت خشکی به موضع لشکر ۵ نصر وارد شدند و لشکر را از منطقه بیرون کردند. لشکر ناچار به عقب نشینی شد. تعداد اسرا در این عقب نشینی بالا بود. عراقی‌ها فشار می‌آوردند و ما مجبور شدیم به سمت عقب و به این طرف دجله بیاییم. 🔘 اولین بمباران شیمیایی که من را هم گرفتار کرد در عملیات خیبر اتفاق افتاد. هفت روز از حمله ما به منطقه القرنه می‌گذشت و درگیری های شدید منطقه همچنان تا جزیره مجنون ادامه داشت. دامنه پاتک وسیع عراق از منطقه پل طلائیه تا منطقه العزير، الصخره والعماره کشیده شده بود. در العزير والصخره لشکر ۵ نصر و تیپ امام حسن مجتبی(ع) عمل می‌کردند. البته در روز ششم توسط عراقیها از منطقه رانده شدیم. تیپ مستقل ۲۱ امام رضا (ع) و دو گردان از تیپ قمربنی هاشم(ع) در القرنه باقیمانده بودند. علت این بود که ۹ تیپ و ۹ قرارگاه برای عقب نشینی تدبیری نداشتند. عقب نشینی آن هم به این وسعت پیش بینی نشده بود. 🔘 اغلب نیروها به انگیزه پیشروی در منطقه حضور داشتند و به موضوع عقب نشینی نمی توانستند فکر کنند! ما در فکر خود، حرکت تا قلب بغداد را داشتیم. می‌گفتیم:"به عراق خواهیم رفت تا حکومت صدام قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را بپذیرد." روز هفتم برای تیپ ۲۱ امام رضا(ع)، روز تلخ و طولانی بود. حادثه ای بسیار سخت و ناگوار رخ داد. تا آن روز، تیپ ۲۱ امام رضا(ع) توانسته بود سه گردان از خود و دو گردان از تیپ قمر بنی هاشم(ع) را به صورت کامل در منطقه مستقر کند. پنج گردان یعنی چیزی بالغ بر ۱۵۰۰ انسان در آن طرف هــور بودند. حدود ٤٨ کیلومتر از مرز خشکی ایران فاصله داشتیم. امکانات و قایق هم کم بود. شاید یک سوم خواست‌های ما را بیشتر برآورده نمی کرد. طرفهای عصر، یک گردان جامانده از لشکر ۵ نصر خودش را به سمت ما کشید. 🔘 مسؤول این گردان حمید خلخالی بود. آنها بدون هیچ سازمانی آمدند و همه سازمان ما را به هم ریختند. یک تعداد از نیروهای ما عقب کشیدند. مجبور شدیم دژ اول را در کنار دجله رها کنیم. حدود پانصد متر دورتر دژ دوم را برای خط دفاعی انتخاب کردیم. همین هم باعث شد که عراقی‌ها جای پایی در این طرف دجله پیدا کنند و فشار سنگین خود را بر نیروهای تیب ما وارد آورند. روز بعد، ساعت هفت صبح پاتک شدید عراق از دو جناح آغــاز شد.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 عراق یک لشکر مکانیزه را به همراه تعداد زیادی تانک و هواپیما علیه نیروهای ما گسیل کرد. هواپیماهاشان ده فروند و بیست فروند با هم می آمدند و منطقه را مرتب بمباران می‌کردند. هلی کوپترهای دشمن نیز به صورت چهار و پنج فروند خط دفاعی ما را زیر آتش پرحجم قرار داده بودند. امکاناتی که ما داشتیم یک موشک انداز ١٠٦ بود که بیش از دویست سیصد گلوله نداشت. 🔘 دو خمپاره انداز ۸۱ میلی متری و دو خمپاره انداز ۱۲۰ میلیمتری هم در اختیار داشتیم. در همان لحظه حاج باقر قالیباف جلسه ای تشکیل داد. در آن جلسه قرار شد فرماندهان گردانها و جانشینان آنها به همراه مسؤولین محورها در خط قرار بگیرند. من، حسن آزادی و هادی سعادتی هـم قرار شد که در سه راهی خانه‌چه ها (کلبه‌های کشاورزان) قرار بگیریم. حاج باقر قالیباف هـم با فاصله ای از خط آتش دشمن مستقر شد تا بتواند درست تصمیم بگیرد. به همه نیروها گفته شد که خودشان را برای یک نبرد سنگین و جنگ تمام عیار شبیه نبرد مسلمین در اسپانیا آماده کنند. 🔘 حاج باقر قالیباف می گفت که آنجا مسلمانها قایق‌هاشان را شکستند. ما نیز مجبور هستیم پیروز شویم و یا به شهادت برسیم. ساعت هشت صبح جنگ به درگیری تن به تن رسید. نیروهای دشمن به دژ رسیدند. بچه های ما با نارنجک دستی و کلاشینکف سعی می‌کردند جلوی دشمن را بگیرند. چندین ساعت پی در پی درگیری تن به تن ادامه داشت. در این نبرد توانستیم نیروهای دشمن را تا دجله عقب بزنیم. حدود دوازده دستگاه تانک و تعداد زیادی از نیروهای عراقی منهدم شد و تعداد زیادی از نیروهای عراقی آن طرف دژ به هلاکت رسیدند. خودمان هم شهدای زیادی دادیم. 🔘 ساعت یک بعد از ظهر عراقی‌ها خودشان را به ما رساندند. درگیری تن به تن از سر گرفته شد. گاهی وقتها نیروها با هم قاطی می شدند. مشخص نبود این نیروی خودی و یا نیروی دشمن است. از این طرف، حدود بیست نفر از بچه های ما به عمق دشمن می رفتند و از آن طرف حدود پنجاه نفر از نیروهای عراقی به عمق نیروهای ما نفوذ می کردند. گرد و غبار بسیار سنگینی بر منطقه حاکم شده بود. 🔘 زمین زیر پاهایم می‌لرزید. روی دژ که حرکت می کردی مثل گهواره تکان می‌خورد. با این وضعیت در هر سنگر دو سه نفر می جنگیدند و یک نفر نماز می‌خواند. من خودم آن شب نماز را در حالت دویدن خواندم. فقط در زمان سجده و رکوع بود که در مسیر قبله می ایستادم. پس از سجده و رکوع باز حرکت می‌کردم. 🔘 اولین فرمانده شهید ما علیرضا نعمانی به زمین افتاد. او نیروی ورزیده و با تجربه ای بود. در پیشروی بی‌باک و دلاور بود. اما وقتی می‌بیند نیروهای دشمن به خط ما رسیده اند بلند می شود و با یک تیربار جلوی آنها می‌ایستد. بیسیم‌چی او نوار تیربار را کنترل می‌کند. دشمن که متوجه می‌شود با تیربار روی تانک طوری او را زده بود که نصف سرش نبود. وقتی جنازه او را دیدم، جگرم آتش گرفت. من به حسین کارگر بیسیم زدم که خودش را به سمت سه راه بکشاند. اول خیلی اصرار داشت که جای خوبی دارد. 🔘 بعد که متوجه شد دشمن به یک قدمی او رسیده گفت: من به آن طرف می آیم. اسداللهی و سعادتی به جای شهید نعمانی در محل سه راه مأمور شدند. یک دفعه آقای آزادی گفت: من جلو میروم. هر چه اصرار کردم که این کار را نکند، نپذیرفت. به محض این که کنار خاکریز رسید هلی کوپتر عراقی با یک راکت او را زد. ترکش‌هایی که به تن او نشسته بود پره پره بودند. بعدها متوجه شدیم که ترکشها آلوده به سم هستند. 🔘 بعد از شهادت حسن آزادی، من و سعادتی که از صبح زود بــا آزادی، همه با هم بودیم خودمان را جلوتر کشیدیم و هدایت عملیات را به عهده گرفتیم. ساعت پنج بعد از ظهر بود که جنگ تن به تن با تمام توان آغاز شد. عراقی‌ها تلاش داشتند قبل از غروب آفتاب کار را یکسره کنند. ما هم با تمام وجود می‌جنگیدیم که تاریکی شـب فـرا برسد. می‌دانستیم عراقی‌ها از عملیات شبانه ما چشم ترسیده دارند. پس مجبور هستند عقب نشینی کنند. برای همین، فشار آورده بودند که منطقه را قبل از غروب آفتاب از ما بگیرند. 🔘 حدود ساعت هفت بعد از ظهر بود که حسین کارگر و اسداللهی نیز به شهادت رسیدند. آنها در جنگ تن به تن با دشمن شهید شده بودند. اجساد آنها پشت خاکریز باقی ماند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 🔻  بابا نظر _ ۶۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل هشتم 🔘 من در سمت چپ سه راه حرکت می‌کردم، سعادتی در سمت راست می‌رفت. نیروها را با یک عقب نشینی تاکتیکی به یک راه نجات نزدیک کردیم و به آنها فهماندم که وقتی می‌خواهیم یک دسته نیرو بفرستیم این خواسته را در بیسیم به این شکل اعلام خواهیم کرد که مثلاً از جناح راست به دشمن حمله می‌کنیم تا دشمن حواسش بـه سمت راستش پرت بشود. ما جاده حد فاصل خط اتصال لشکر نصر و تیپ ۲۱ امام رضا(ع) را دوباره مورد تهدید قرار می‌دهیم. 🔘 بنابراین، به محض آنکه آتش دشمن کم بشود ما فرصت خارج کردن دسته دسته نیرو را از منطقه خواهیم داشت. در همین اثنا ابراهیم شریفی دچار موج گرفتگی شد. لذا فرمانده گردان الحدید از منطقه بیرون رفت. تعدادی از نیروها هم آمدند پرسیدند:"ما چکار کنیم؟ نیروهای سرشناسی بودند." به آنها گفتم:"اگر می توانید، عقب بروید." خودشان را به آب زدند و رفتند. حدود چهار کیلومتر در آب شنا کرده بودند. 🔘 هلی کوپترهایی که برای پشتیبانی ما به منطقه می آمدند، بسیار محدود بودند. یک بار یکی از آنها با یک هلی کوپتر عراقی، شاخ به شاخ شدند که همدیگر را بزنند. هر آن ممکن بود هلی کوپتر ما بخورد. در یک لحظه دیدم هلی کوپتر عراقی تکه تکه شد. موشک درست به وسط آن خورده بود. هر تکه اش به یک طرف افتاد. یک ربع بعد، یک هواپیمای عراقی ظاهر شد و به طرف یکی از هلی کوپترهای ما که داشت مهمات می‌آورد، شلیک کرد. 🔘 راکت به یکی از چرخ های زیر هلی کوپتر خورد وقتی هلی کوپتر خواست بنشیند که برای ما مهمات خالی کند مانده بود چکار بکند. ما هم با کیسه برای او چرخ درست کردیم. سه تا از چرخ های او روی زمین بودند و به جای چرخ چهارم کیسه ها انجام وظیفه می‌کردند. بار را خالی کرد و در جا بلند شد. در عقبه هم عین همین کار را کرده بودند. این برایم مهم بود که خلبان هلی کوپتر شنوک بعد از اصابت موشک، هلی کوپتر را به سمت پایین و داخل نیزار کشید فکر نکرد برگردد و فرار کند. افسری که روی این هلی کوپتر کار می‌کرد، افسر نیروی دریایی بود. ساعت هشت بعد از ظهر بود، فکر کردم دیگر نمی شود کاری کرد. 🔘 تصمیم گرفتیم که به این طرف آب برگردیم. موقعی که از پشت سیل بند خودمان برمی‌گشتیم صحنه های دلخراش و عجیبی دیدیم. ما روی اجساد می جنگیدیم. آن طرف خاکریز صدها جسد عراقی ریخته شده بود. نادانسته، به سمت عراقی‌ها می‌رفتم که بیسیم چی‌ام جلویم را گرفت و گفت: حاج آقا نظر نژاد نیروهای ما در این طرف می جنگند، شما کجا می روید؟ اول گفتم: پسرجان! ساکت باش. دوباره که آمد، زار زد و اشک ریخت و گفت: بچه ها آنجا می جنگند، حاج آقا... دیگر طاقت نیاوردم مثل کسی که درونش منفجر بشود، برگشتم و گفتم: راست می گویی. 🔘 وقتی فهمیدم وضعیت گیج کننده شده مغزم مثل بمب منفجر شد. به خود گفتم آیا خودم را نجات بدهم کفایت می‌کند یا این که نه، باید این بچه ها را با خودم ببرم؟ دست بیسیم چی را گرفتم و به پشت دژ رفتم. وقتی به پشت دژ برگشتم متوجه شدم اغلب بچه های مسؤول به ‌شهادت رسیده اند یا مجروح شده اند. از فرماندهان تیپ فقط من و حاج باقر قالیباف، سعادتی و برقبانی مانده بودیم. از جانشین گردانها فقط سید علی ابراهیمی زنده بود. 🔘 من و سعادتی کنار سه راه داخل یک سنگر گود و چاله مانند پناه گرفتیم، رفتیم توی چاله نشستیم که با هم صحبت کنیم ناگهان یکی از تانکهای عراقی با گلوله به سنگر ما زد. سنگر خراب شد. من و سعادتی و بیسیم چی ام زیر خاک مدفون شدیم. با فشاری که آوردم هر طوری بود از داخل خاکها بیرون آمدم. ؛ به محضی که بیرون آمدم سر و صدا کردم. دو سه نفر از بچه ها آمدند. خاکها را کنار زدیم و آن دو را نیز بیرون آوردیم. به سعادتی و عده ای از بچه ها گفتم: شما همـين جـا باشيد. مـن بر می گردم. ادامه دارد.....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
🍂 پهلوهای زخمی خود حکایتی دارد و سلامی السلام علیک یا فاطمه زهرا سلام الله علیها        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @mostagansahadat 🍂
چای در شیشه مُربا و قند در کاسه روحی در جبهه‌های جنگ چه لذت شیرینی داشت.! 📸 پایگاه هفت تپه ۱۳۶۳ قهرمانان لشکر۲۵ ویژه کربلا شیشه مربا = لیوان چای روزهایی که در جبهه بودیم ، چون تعداد زیادی مربای شیشه‌ای از طریق کمک‌های مردمی به جبهه می‌رسید، برای خوردن چای از شیشه مربا به عنوان لیوان چای استفاده می‌کردیم. برای ساختن لیوان از شیشه مربا، یک رشته نخ از گونی‌های سنگر می‌کشیدیم و آغشته به نفت می‌کردیم و دور دهانه‌ی تنگ بالای شیشه‌ی مربا می‌بستیم و آن را آتش می‌زدیم .قسمت زیر نخ داغ می‌شد و سر شیشه کنده و جدا می‌شد؛ حالا ما یک لیوان چای خوری ساخته بودیم! آنقدر در شیشه مربا چای خورده بودیم که وقتی به مرخصی می‌آمدیم چای‌هایی که در استکان می‌خوردیم به دلمان نمی‌چسبید 😅 @mostagansahadat
هنوز به دستم نرسیده نامه‌ات! و خوب می‌دانم که چقدر راهم را از تو دور کرده‌ام.... @mostagansahadat
اگر چه ظاهرش رختشویی است اما روح و باطنش «تهذیب نفس» بود... عملیات خیبر، جزیره مجنون، سال ۱۳۶۲، @mostagansahadat