📞 خبری نيست
به جز تنگیِ دل در اينجا؛
خبری هست اگر پيش شما
بسمالله ....
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
ته صف بودم ؛
به من آب نرسید...
بغل دستیم لیوان آب را داد دستم
گفت: من زیاد تشنه ام نیست
نصفش را تو بخور ...
فرداش به شوخی به بچّهها گفتم
از فلانی یاد بگیرید
دیروز نصف آبِ لیوانش را به من داد
یکی گفت: لیوانها همهاش نصفه بود..!
#ایثار
#رفاقت
#اخلاص
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
شهدا در قهقهه مستانه شان
و در شـادی وصلشـان
عند ربهم یرزقوننـد ...
#پاسدار_شهید_بهزاد_سیفی
#اولین_شهیدمدافعحرم_ممسنی
#شهادت_بیجی_عراق۱۳۹۴
#سالروز_شهـادت🌷
شادی روحش صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
دوست دارم اگر شهـید شوم ،
پیکری نداشته باشم
از ادب دور است ،نزد سیدالشهدا(ع)
سالم و کفن پوش محشور شوم..
اگر پیکرم برگشت ،
دوستدارم سنگقبری برایم نگذارند
برایم سخت است ،
سنگ مزار داشته باشم
و حضرت زهـرا(س) بی نشان باشند..
🌷شهـید محمد عبداللهـی🌷
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
پدرش بعد از نماز، زیارتعاشورا میخواند
و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد، از همان کودکی میگفت: هرکس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود، از بچگی آرزوی شهادت داشت ولی ما زیاد توجه نمیکردیم ما اصلا فکر نمی کردیم که زمانی محمدحسین رزمنده شود و به جبهه رفته و شهید شود.
🌷شهید #سید_محمدحسین_میردوستی🌷
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🌴 جانباز جنگ بر مزار دوستان شهیدش
یادتان می کنم و
با غم دل می گویم
حیف و صد حیف
کزین قافله من جاماندم ...
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۶ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۷
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
یک روز با همان لباسهای نظامی توی محوطه گشتیم. عراقیها چپ چپ نگاهمان میکردند و الکی گیر میدادند. از ترس اینکه بخواهیم با آن اونیفرم جدید سرشان کلاه بگذاریم و سر فرصت از اردوگاه در برویم، فکری به ذهنشان رسید.
روز بعد همه را در محوطه جمع کردند. به همان حالت پنج تایی ایستاديم و دستهایمان را پشت گردن قفل کردیم. با سطل های رنگ نشستیم و بالای سرمان ایستادند. چرتکه را به سطل رنگ قرمز زدند و پشت هر کدام مان یک علامت ضربدر بزرگ کشیدند. مثلاً با این کار می خواستند لباس هایمان متفاوت باشد.
موقع خط خطی کردن پشتمان با صدای بلند میخندیدند و هرکس سرش را بالا می آورد؛ یکی میزدند پس کله اش و میگفتند: هی سخلا!
آن لحظه حس خیلی بدی داشتم. حس توهین و حقارتی که حتی موقع کتک خوردن بهم دست نداده بود.
پاییز را با همان لباسها سر.کردیم. تا آن موقع پتو نداده بودند و روی زمین سیمانی میخوابیدیم. شبهای پاییز سوز داشت و از سرما خوابمان نمی برد. سرماخوردگی بین بچه ها زیاد شده بود. اسهال و استفراغ و سردرد امانمان را بریده بود.
مجید اعلایی کنار من میخوابید اما هر شب از سردرد ناله میکرد و صبح چشم هایش قرمز می شد. سردردش که شدید می شد، زیر پیراهنی اش را مثل هدبند به پیشانیاش میبست و سفت گره میزد. با این کار توی محوطه متمایز میشد و سربازها به او گیر میدادند. حتی یک بار کتک مفصلی از دست طلعت خورد. هرچه میگفت: «بابا! سردرد دارم» به کت او نمی رفت و کار خودش را میکرد. آن قدر با مشت به سر مجید بی چاره کوبید که از شدت سردرد، تمام شب را تا صبح زوزه میکشید.
مجید پسر با صفایی بود. یک بار نزدیک صبح در حالت خواب و بیداری بودم که احساس کردم یکی آرام کنارم دراز کشید و خودش را به من چسباند. لباسهایش نم داشت و خیسی آن را در پشتم احساس کردم. به طرفش برگشتم. مجید بود. از سرما توی خودش مچاله شده بود و میلرزید. دستهایش را گرفتم یخ بود. پرسیدم چت شده؟ کجا بودی؟
- توی حموم
با تعجب پرسیدم الان نزدیک صبحه مگه شب، قبل از خواب نرفتی حموم؟
کمی مکث کرد و آهسته گفت: همه این چند ساعتو اون جا بودم.
صدایم را کمی بالا بردم.
- آخه چرا؟ کی مجبورت کرده بود؟
خودش را نزدیک تر کشید و توی بغلم جا شد. احساس کردم دارد گریه میکند.
داشتم به حرفهای آقا کمال فکر میکردم این که شب اول قبر چه طوری میشه؟ اگه من الان تو قبر بودم وضعیتم چه شکلی بود؟ جواب خدارو چی می دادم؟ دست روی گونه های سردش کشیدم و اشکهایش را پاک کردم. حرفهای آقا کمال تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشته بود. آن شب خیلیها برای نماز شب بیدار شده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۸
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
شب ها از حمام به جای دست شویی هم استفاده می کردیم. یک سطل بزرگ گذاشته بودند گوشه حمام و صبح نوبتی می بردیم و محتویات آن را خالی میکردیم. بعضی اوقات آب حمام و دستشویی قاطی میشد. از گوشه چهاردیواری میزد بیرون و سرازیر میشد توی سلول و لباسهایمان را کثیف میکرد. جای ما یک گروه بعد از حمام بود. اوایل بوهای ناخوشایندی بلند میشد و اذیتمان میکرد اما کم کم مجبور شدیم عادت کنیم. زمین نزدیک حمام نجس بود و اکثر نمازهایمان را آخر سالن میخواندیم.
به خاطر کمبود امکانات بهداشتی یک بار همه سلول اسهال گرفتیم. یک شب تا خود صبح دل پیچه، تب بالا، استفراغ خونی و درد پا امانم را بریده بود. همه ناله میکردند. اما من و چند نفری که نزدیک حمام بودیم؛ اسهال خونی داشتیم و حالمان وخیم بود.
صبح که درها را باز کردند و دیدند وضعیت ناجور است؛ آمار نگرفتند و گفتند سریع برویم توی محوطه. ساختمان بهداری کنار آشپزخانه بود و تازه آن را تاسیس کرده بودند. همه رفتیم طرف بهداری. بچه های سلولهای دیگر هم بودند. اما در بهداری بسته بود. یک ساعت بعد، دکتر جوانی را آوردند تا بچه ها را معاینه کند. دکتر با دست اشاره میکرد به سمت راست و میگفت: من اسهال دارم. یکی از بچه ها حرفهای او را ترجمه میکرد.
- دکتر میگه اونایی که اسهال خونی شدید دارن سمت راست من وايستن.
آنهایی که اسهال خونی داشتند پانزده بیست نفری میشدند. سربازها بقیه را با کابل و چوب میزدند و میگفتند یالا بزغاله ها برید گم شید. در را باز کردند و ما رفتیم داخل. فقط یک اتاق بزرگ بود و هیچ تختی نداشت، اما زمینش را پتو انداخته بودند و تمیز بود. یک قفسه کوچک هم روی دیوار نصب کرده بودند که چند قلم قرص و شربت داخلش بود. سمت راست اتاق، در کوچکی بود که وارد اتاق دیگری میشد. رویش نوشته بود «جرب». گوشه راست آن اتاق، چند دوش حمام قرار داشت. بچه های مریض میتوانستند روزی -دو- سه مرتبه دوش آب گرم بگیرند و آنجا استراحت کنند.
دکتر با خودش یک لیوان کپسول آورده بود. بدون اینکه معاینه مان کند نفری یک کپسول داد و گفت بخوریم و استراحت کنیم. کپسول را گرفتم و با تعجب پرسیدم: «فقط همین؟»
متوجه منظورم شد و چپ چپ نگاهم کرد. چیز دیگری نگفتم و سرم را پایین انداختم. ترسیدم همان یکی را هم ازم بگیرد و بیرونم کند. کپسول را خوردیم و بعد از مدتها روی زمین نرم دراز کشیدیم. پتوی اضافی هم گوشه دیوار گذاشته بودند تا روی مان بکشیم. اما بدن من داغ بود و در تب می سوختم.
با خوردن کپسول، احساس منگی و خواب آلودگی کردم. چشم هایم را روی هم گذاشتم و چند ساعتی خوابم برد. با درد و دل پیچه ای که در شکمم احساس میکردم از خواب پریدم. همه بچه ها از درد به خودشان می پیچیدند و ناله میکردند.
دکتر رفته بود و به جای او یک سرباز قدبلند و خوش سیما پشت میز نشسته بود. اولین بار بود که او را میدیدم. رفتارش اصلاً خشونت آمیز نبود و یک در میان فارسی حرف میزد. گاهی بلند میشد و به بچه ها کمک میکرد و دلداری شان میداد. از آن قوم وحشی که در اردوگاه بودند؛ این جور دلسوزی ها واقعا بعید بود. این یکی را حتماً اشتباهی آورده بودند.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۳۹
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل ششم
یک روز بعد، از درمانگاه مرخص شدم و وقتی به سلول برگشتم؛ بی حال و بی رمق بودم. یک گوشه افتاده بودم و یک ریز استفراغ میکردم. دمیرچه لو ظرفی پیدا کرده بود و همین که میخواستم بالا بیاورم آن را جلوی دهانم میگرفت. گاهی نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم، یکدفعه بالا می آوردم و زمین را کثیف میکردم. بچه ها پارچه ای پیدا میکردند و مشغول تمیزکاری می شدند.
با این که، حال خودشان چندان تعریفی نداشت اما با من مهربان بودند. به خاطر اسهال بچه ها صف دست شویی داخل سوله شلوغ بود و بوی بد آن حال آدم را به هم میزد. «کرمانی» گوشه ای ایستاده بود و بلند بلند ترانه می خواند تا صداهای توی دست شویی به این ور دیوار نرسد. کار هر روزش بود و این بار ترانه هایش به خاطر اسهال بچه ها طولانی تر شده بود. دوباره حالم بد شد و همراه آقا کمال رفتم بهداری. اگرچه داروی خاصی نمی دادند اما دسترسی به حمام و دست شویی و صابون راحت تر بود. اجازه دادند یک روز دیگر هم آنجا بمانم و استراحت کنم. یکی دو نفر از بچه های سالم را آورده بودند تا از ما پرستاری کنند.
آن روز حال چندنفر وخیم شد. مدام از هوش میرفتند و خون بالا می آوردند. آن ها را سوار تویوتای ارتش کردند و بردند بیمارستان داخل شهر. وقتی برگشتند، دو نفر بودند. یکیشان توی بیمارستان شهید شده بود. میشناختمش، جلال ابراهیمی نامی بود از ساری که چهره ی زیبایی داشت.
بعد از آن قضیه، بیماری ما را جدی گرفتند و کپسولهای بیشتری دادند. حالم کمی بهتر شده بود که برگشتم سلول. بچه ها خیلی هوایم را داشتند. غذای بیشتری برایم نگه میداشتند. تفاله های چای را جمع میکردند و میگفتند اگه تفاله تلخ بخوری بدنت ضدعفونی میشه.
کنار پنجره برایم جای مخصوص درست کرده بودند تا هوایم عوض شود. محبت بی دریغ شان شرمنده ام میکرد. با رسیدگی و توجه بچه ها حالم بهتر شده بود و خوشحال بودم که دوباره سلامتی را یافته ام.
داشتیم با آقا کمال توی محوطه قدم میزدیم که دیدیم یک نفر گوشه دیوار بی حال و بی رمق افتاده و پشت سرهم عق میزند. نزدیک تر رفتیم، لباسهایش خونی شده بود و مگسها دوره اش کرده بودند. از بچه های سلول دو بود. با دستم مگسها را از دورش پراکنده کردم و پرسیدم: «چرا اینجا نشستی؟»
آقا کمال دستمالی از جیبش درآورد و خون دورلب او را پاک کرد. کمک کردیم بلند شود. دوستانش از راه رسیدند و لباسهای تمیز برایش آوردند. تبش بالا بود و هذیان میگفت. لباسهایش را عوض کردیم و بردیمش بهداری.
همان سربازی که در بهداری با بچه ها مهربان بود جایگزین یکی از نگهبانهای سلول ما شد. اسمش «علی» بود و میگفت: شیعه است و اهل کربلاست. کم و بیش فارسی میدانست و میتوانست منظورش را برساند. مثل سربازهای دیگر نبود، گیر الکی نمیداد و کتک مان نمیزد. حتی اگر پیش افسرها مجبور میشد کسی را بزند ضربه هایش آرام و نمایشی بود. می گفت مادرم گفته حق نداری اسرارو بزنی.
مدت کمی نگهبان سلول ما بود. جاسوسها متوجه رفتارهای دوستانه او شده بودند و پیش فرمانده چغلی اش را کرده بودند. چندروزی از او بی خبر بودیم تا اینکه یک روز دیدیم سرش را تراشیده اند و کتک زنان از تپه ماهور کنار اردوگاه بالا و پایین میبرند. بعد یک سال دیدیم که توی برجکها نگهبان ایستاده و گاهی از آن بالا دور از چشم عراقیها برایمان دست تکان میداد. به خاطر همین رفتارهایش بود که بعد از هشت سال خدمت در ارتش، هنوز به سمتی دست نیافته بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
🍂 عکسی که میبینید در جبهه خوزستان گرفته شده است و گویا مربوط به سالهای اول دفاع مقدس.
پیرمردی بسیجی، با یک قبضه سلاح ژ-3 ، خسته و خاکآلود، روی زمین نشسته است.
پیرمرد، کولهای به همراه دارد که چندین نارنجک تفنگی در آن قرار دارد. نکته قابل توجه این عکس، پرتقالی است که پیرمرد آن را روی پره خمپاره های مرگبار گذاشته است.
ظاهرا هنگام استراحت نیروها، بین آنها پرتقال توزیع شده و پیرمرد قبل از آنکه فرصت خوردن آن را پیدا کند، به دامِ عکاس افتاده است.
این پیرمرد بسیجی، اگر در طول جنگ شهید نشده باشد، امروز به احتمال زیاد، دیگر در قید حیات نیست. شادی روح او و همه همرزمان بسیجیاش "صلوات"
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
ناکاماونیهکهشهیدنشه:)💔
شهید احمد رضا صاحب
شادی روحش صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
روی این خاکها
بین این نی زارها
هيچ چيزی
بین شما و رب العالمين
باقی نمی ماند ...
#نماز_اول_وقت
#سفارش_یاران_آسمانی
#جزیرهمجنون_عملیاتبدر۱۳۶۳
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
عملیات خیبر آنقدر سخت
و سنگین بودڪه بعداز گشت
هفت شب در جزیره مجنون،
وقتے به شهیدڪلهر گفتم:ڪه
این هفت شب چگونه گذشت؟
پاسخ داد؛
نگوهفت شب،بگوهفت هزارسال
وضعیت وحشتناڪی بودتعداد
انگشت شمارے باقے مانده بودند
به اضافهـ یڪ تیربارودو اسلحه..
به اقامهدے گفتم چهـ بایدڪرد؟
باخونسردے گفت:
صدمترتاانجام تڪلیف باقے ماندهـ.
ماتڪلیف خود را
انجام مے دهیم؛
ادامه راهـ بآ آنان ڪه باقے مآنده اند..
درود بر غربت و مظلومیتِ
پهلوانان بلندیهای غرب
درود بر زین الدینها
بر مهدی و مجید ...
#سالروز_شهادت
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_مجید_زین_الدین
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
وقتی که حاج قاسم عزیز،
شهید مهدی زین الدین رو در خواب میبینه
و براش برگه ای رو در بیداری امضاء می کنه پس از شهادت...
و جمله ای که به حاج قاسم میگه بنویس...
میگه بنویس : من در جمع شما هستم
#مهدی_زین_الدین
🌹شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: "میخوایم بریم سفر. تو شب بیا خونهمون بخواب." بد زمستونی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
♦️ساعت حدود دو بود که در زدن. فکر کردم خیالاتی شدم. در رو که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه اومدن. آنقدر خسته بودن که نرسیده خوابشون برد.
🌹هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی اون سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده...
#شهید_مهدی_زینالدین
#سالروز_شهادت
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
ای تاریخ به یاد داشته باش
مادران ما چ دسته گل هایی را
رهسپار آوردگاه حق کردهاند ...🌷
#همیشه_دوستت_دارم_ای_شهید
#بر_دامن_مادر_شهیدان_صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂 فرقی نمیکند
مَرد باشی یا زن
تا در میدان نبرد باشی!
زن هم که باشی
میتوانی مَردِ میدان شوی،
مگر نه اینکه از دامن زن
مرد به معراج میرود ؛
مگر نه اینکه حسین (ع)
مادرش زهرا سلاماللهعلیها
و یاور و خواهرش زینب(س) است،
مگر نه اینکه کربلا در کربلا میماند
اگر زینب (س) نبود ...
راه شهیدان زینبوار ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂
طیبه واعظی؛ شهیده شکنجه طاغوت
زندگینامه شهید ه طیبه واعظی
طیبه واعظی دهنوی در سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سن ۷ سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال ۱۳۵۰ طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمود. طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد.
شهید طیبه واعظی به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال ۱۳۵۴ به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در ۳۰ فرودین ۱۳۵۶ پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد. در سال ۱۳۵۴ به علت تعقیب ساواک با اتفاق همسر و کودک شیرخواره اش زندگی مخفی را انتخاب نمودند.
روز سی ام فروردین ۵۶، در پی دستگیری یکی از اعضای گروه در تبریز، یکی از گشت های بازرسی به ابراهیم مشکوک شد و او را دستگیر کرد. در بازرسی بدنی او اجاره خانه ی منزل تبریز را پیدا نمودند و خانه تحتنظر قرار میگیرد.طبق قرار قبلی که ابراهیم و طیبه داشتند اگر ابراهیم دیر به خانه می آمد، طیبه می بایست اسناد و مدارک را می سوزاند و خانه را ترک می کرد. طیبه همین کار را انجام داد، غافل از آنکه خانه زیر نظر است.
صبح بر سر قرار با برادرش مرتضی می رود، غافل از آنکه مأموران در پی او هستند. در قرار با مرتضی ماجرای نیامدن ابراهیم را می گوید و بدین ترتیب، مرتضی هم شناسایی میشود. سپس به خانه باز می گردد تا خانه را از نارنجک و اسلحه پاکسازی کند غافل از اینکه ساواک منتظر اوست.
طیبه پس از اتمام فشنگ هایش به همراه فرزند چهار ماهه اش مهدی دستگیر می شود و با دستگیری طیبه، مرتضی که از دور شاهد ماجرا بود در دفاع از طیبه به مأموران شلیک می کند و در درگیری به شهادت می رسد. از خانه طیبه برگه اجاره خانه مرتضی را پیدا می کنند و به خانه آنها می روند. فاطمه جعفریان همسر مرتضی حدود سه ساعت مقاومت کرد اما او نیز به شهادت رسید.
وقتی ساواک طیبه را دستگیر و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید.
طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد ۵۶ زیر شکنجه به شهادت می رسند. روز سوم اردیبهشت روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند.
محمدمهدی فرزند خردسال آنها توسط ساواک به پرورشگاهی سپرده شد و گفته بودند که پدر و مادر این کودک بر اثر اعتیاد فراوان از دنیا رفته اند و برای اینکه کسی او را نشناسد، نام او را شهرام گذاشته بودند. دو سال بعد فرزند آنها با پیگیری های فراوان در پرورشگاه پیدا شده و به آغوش خانواده باز می گردد.
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
زندگینامه
فاطمه در سال 1339 در یکی از روستاهای اطراف اصفهان به دنیا آمد. آن روزها در روستا مدرسه ی دخترانه نداشتیم. یک مدرسه در روستا بود، آن هم معلم مرد داشت. پدرش قبول نکرد و فاطمه در خانه نزد برادرش ابراهیم خواندن و نوشتن را یاد گرفت. فاطمه در پانزده سالگی با پسر خاله اش مرتضی که دانشجوی دانشگاه علم و صنعت و کارمند راه آهن بود، ازدواج کرد.
فاطمه و مرتضی حدود یک سال و دو سه ماه با هم نامزد بودند. در آن زمان به همراه مرتضی به حلبی آباد اطراف تهران رفت و تعدادی عکس گرفت. فاطمه قرآن را خوب می خواند و در جلسات تفسیر قرآن شرکت می کرد. هنوز طعم شیرین خوشبختی را نچشیده بود که به همراه همسرش و خانواده ی برادرش ابراهیم به تبریز مهاجرت نمود؛ چرا که ساواک به علت فعالیت های سیاسی در تعقیب آن ها بود. اما بعد از دستگیری ابراهیم و همسرش، ساواک به خانه ی آن ها حمله کرد. مرتضی در حمایت ازخواهرش طیبه در خیابان به شهادت رسید و فاطمه بعد از 2 ساعت مقاومت در سی ام فروردین ماه سال 1356 در سنّ 17 سالگی به شهادت رسیدو خونش زمین تبریز را گلگون کرد.
مزار پاکش در قطعه ی 39 بهشت زهرا (س) قرار دارد.
شادی روحشان صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
ابراهیم جعفریان دهنوی 4 فروردین 1331 در اصفهان متولد شد. پدرش مصطفی، سرایدار بود و مادرش سکینه نام داشت. تحصیلات خود را تا پایان دوره متوسطه و اخذ دیپلم ادامه داد. سال 1350 ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. او از بنیانگذاران گروه مهدیون در اصفهان بود و مبارزه سیاسی و مذهبی با حکومت پهلوی را آغاز کرد. تهدید و تعقیب ساواک، او و همسرش را مجبور کرد تا به تبریز مهاجرت کنند. ابراهیم و خانوادهاش در این شهر به مبارزه و زندگی مخفی ادامه دادند. با کشف منزل او توسط ساواک، به همراه همسرش در یک درگیری دستگیر و به تهران منتقل شدند؛ فرزند خردسالشان نیز به شیرخوارگاه سپرده شد. سرانجام او و همسرش طیبه واعظی دهنوی، روز 3 خرداد 1356، در زندانهای ساواک تهران بر اثر شکنجه به شهادت رسیدند. مزار ابراهیم جعفریان دهنوی در بهشتزهرا(س) تهران قطعه 39، ردیف 46، شماره 48 قرار دارد.
شادی روحشان صلوات
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat