AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
#توسل
#کرامات_شهدا
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
➡️@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام وقتتون بخیر اجرتون باسالارشهدا ممنون از کانال زیبا ومعنویتون.
من سالهای قبل چله شهدا گرفته بودم ولی باکانال شما اولین چله هست شرکت میکنم. برادرم مشکلی براش پیش اومده از نظر روحی و وضع مادی خیلی ضعیف شده بود من متوسل شدم به شهید عزیز #سیدمجتبیصالحیخوانساری گفتین سه تا سه شنبه سوره یاسین بخونید هدیه کنید خداروشکر بعداز هفته دوم درخیربه روش بازشد وبا همت خانواده مشکل برادرم حل شد خیلی خوشحالم نمیدونستم ازخوشحالی چطوراز شهید تشکر کنم😭. نیت کردم تا هروقت خدا فرصت بده سه شنبه ها سوره یاسین بهشون هدیه کنم
اجرهمگی با شهدا. ان شا الله تمامی گروه حاجتروا بشوند.
اللهم عجل لولیک الفرج🤲
💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻برای حاجت، روزهای سه شنبه این عمل را انجام دهید
از کرامات شهید سید مجتبی صالحی خوانساری
✅حتما ببینید
و برای حاجت دارها بفرستید
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
دوست دیگری هم از اعضای کانال طبق این دستور عمل کردند و الحمدلله حاجت گرفتند👆👆
ان شاءالله حاجت روایی تک تک شما بزرگواران🌸🤲
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_44
حتی یه چاقو هم همیشه توی جیبش بود.بعضی وقت ها که بهش غرولند می کردیم و می گفتیم این چیه توی جیبت؟میگفت:مریم خانوم،می خوام هروقت خواستم میوه پوست بگیرم،راحت باشم.
ولی من می دونستم برا چی این چاقو رو،گذاشته توی جیبش.روی حساب خودم،هرموقع از خونه میرفت بیرون،گوشت تنم می لرزید تا برگرده.می گفتم:خدایا!خودت مواظبش باش،یه وقت توی دعوا یا میونجی گری،یه اتفاقی براش نیفته!
تا چهارسال هم براش غسل میکردم و از خدا خواستم که عاقبت به خیر بشه.فکر می کردم با ازدواج،عاقبت به خیر میشه.نمیدونستم از اون چیزی که من فکرش رو میکردم هم،بالاتر میره.
بعد از این که درس رو رها کرد،با دوستاش رفتن توی یه درمانگاه.اونجا برای درمان بعضی بیماری های خاص آموزش می دیدن و بعد هم توی پارک ها و جاهای عمومی،به مردم آموزش پیشگیری از اون بیماری ها رو میدادن.برادرم مهرشاد رو هم با خودش همراه کرده بود.بهشون گفته بود:((بیاین بریم،خیلی حال میده.از صبح تا شب با آدم های زیادی آشنا میشیم.یه چیزی یاد میگیریم و به بقیه هم یاد میدیم.سرمون هم گرمه)).
اونجا زیاد دوام نیاوردن.بعد از چند ماه زدن بیرون.نه تنها اونجا،مجید هیچ کجا برای کار دوام نمی آورد.هرچی هم در می آورد،همون روز خرج می کرد.گاهی وقت ها شل که میشد،پول بنزین ماشینش را هم از باباش می گرفت.اگه یه روز صدهزار تومان هم در می آورد،تا بیاد خونه،پنجاه تومنش رو می رفت با دوستاش خرج می کرد.بقیه اش رو هم برا خونه یه چیزی می خرید.عادت نداشت هیچ وقت دست خالی بیاد خونه،اگه شده یه سطل ماست می خرید.هرچی هم که از پولش می موند،به من یا خواهراش علی الخصوص به عطیه میداد.عطیه رو خیلی دوست داشت.البته کل کل کردنش با آبجیش هم سر جاش بود.گاهی شوخی شوخی نیم ساعت همدیگه رو میزدن.آخرش هم با خنده،هرکدوم می رفتن ردّ کارشون.بچه که بودن ،عطیه هزار تومن اگه داشت ،هزاری رو ازش می گرفت و به جاش ،سه تا صدتومنی بهش میداد و می گفت:ببین!این سه تاست.پول تو یکی یه.خلاصه با همین شیره مالی،پول عطیه رو میگرفت و به قول خودش؛میرفت با دوستاش عشق و حال.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💐#مجید_بربری
#قسمت_45
بعد موقع سربازیش رسید.توی آموزشی که بود،برا جشن تولدش کیک خریدیم و بردیم بیرون پادگان،براش یه جشن تولد کوچیک گرفتیم.عادتش بود هرسال جشن تولد بگیره.سال نود و سه،یه جشن تولد بزرگ توی باغ برا خودش گرفت.یه کیک بزرگ و الویه و میوه و شربت و گروه موسیقی و خلاصه،خودش برا خودش سنگ تمام گذاشته بود.به ما هم گفت:نیاین،دوستام هستن.موقع بریدن کیک،یه تیکه بزرگش را بریده بود و برای ما کنار گذاشته بود و بقیه رو عین فیلم های کمدی،با دستاش،توی صورت دوستاش مالیده بود.اون تولد آخرین تولدی بود که گرفت.بعدش هم که دیگه یه جورایی ،دور مهمونی و تولد و این برنامه ها رو،خط قرمز کشید.این اواخر حتی قلیون رو کنار گذاشته بود.از سربازیش می گفتم...،این دوره خودش یه فیلم سینمایی یه.آموزشیش کهریزک بود.هفته ای دو سه مرتبه،بار و بندیل جمع می کردیم و می رفتیم دم پادگان،برای خشکبار و میوه فصل و غذا می بردیم.همون جا همه باهم می خوردیم و برمی گشتیم .آموزشیش که تموم شد،سربازیش افتاد پرند.اسمش سربازی بود،صبح که میشد،آقا افضل می بردمش دم پادگان،پیاده اش می کرد و برمیگشت. هنوز پدرش برنگشته،مجید خونه بود.نمیدونم مُهر فرمانده اش رو،از کجا می آورد و برا خودش مرخصی رد میکرد،یه روز تا رسید خونه،شروع کرد غرولند کردن.افضل گفت:
_چی شده داداش مجید؟چرا امروز نیومده،غرغر راه انداختی؟
_هیچی آقا افضل. یه سرهنگه تو پادگان،راه به راه به من گیر میده،اوقاتم رو تلخ کرده!
_اون کیه که جرأت کرده به مجید من بگه بالا چشمت ابروئه؟
همین فردا با هم میریم دم پادگان،ببینم چی شده.
فردا صبح،هوا گرگ و میش بود که پدرو پسر راه افتادن و رفتن پادگان.کلی دردسر کشیده بودن تا تونستن خودشون رو،به اتاق فرمانده پادگان برسونن.افضل تا وارد اتاق میشه،میگه:
_سلام جناب سرهنگ.من پدر سرباز مجید قربان خانی هستم.
_علیکم السلام آقای قربان خانی! چشم ما به جمال تان روشن شد.
_راستش نمیخواستم مزاحم تون بشم،اما این پسرم دیشب،با اوقات تلخ اومده خونه و از دیشب تا حالا هم،حال درستی نداره.میگه توی پادگان اذیتم میکنن!
_نگفت کی اذیت میکنه،من مجید را،يا مجید من را؟
_والله پسرم گفته شما.
فرمانده ی پادگان نمی دانست بخندد یا عصبانی باشد.
_ببینید آقای قربان خانی،من با این سن و سال و با درجه سرهنگی ،تا حالا یک مرتبه هم با دمپایی،در محل کار رفت و آمد نکرده م؛حتی یک مرتبه.اما این آقا زاده ی شما هرروز به جای پوتین،یه جفت دمپایی پا میکند از این حیاط به آن حیاط و از آن اتاق به این اتاق میرود. تنها کسی که با دمپایی این طرف برا خودش می چرخه،مجیده. تازه جرأت هم نمی کنیم به آقا اعتراض کنیم.قشقرق راه می اندازد و اعصاب همه ما را،به هم می ریزد.
_راستش من در جریان این کارهای مجید نبودم.شما ببخشید،حلال کنید.
#داستان_زندگی_حر_مدافعان_حرم
#شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊
💥ادامه دارد...
همیشه میگفت:
هر چه كه میكشیم و هر چه كه بر سرمان میآید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدادارد .
شهیدحسین خرازی
سالگرد شهادت
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خاطره ای از سردار شهید حاج حسین خرازی، وقتی در محاصره اروند اسلحه و مهماتی نمانده بود...
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
🌤🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
💚سلام به چهارده معصوم(ع):
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اَللَّهِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اميرالمُومنِينَ
🌷⃟ *صَلی اَللّهُ عَلَیکِ یا فاطِمهُ الزَّهرَاءُُ
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِی
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ يا اباعبداللَّه
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صلي اللهُ عَلَيْكَ يَا عَلِيَّ بْنَ اَلْحُسَيْنِ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياجعفربنَ مُحَمَّدٍ
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياموسيَّ بْنُ جَعْفَرٍ
🌷⃟ *صَلِّي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياعلي بن موسي
🌷⃟ *صَلِي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا محمدبن عَلِيٍ اَلْجَوَاد
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
🌷⃟ *صَلي اَللَّهُ عَلَيْك ياعلي بْنَ مُحَمَّدٍ
🌷⃟ *صَلَّي اَللَّهُ عَلَيْكَ يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍ العسکري
🌷⃟ *صلي اَللَّهُ عَلَيْكَ ياحجه بْنَ اَلْحَسَنِ. اَلْمَهْدِيُّ عَجَّلَ اَللَّهُ تعالی فَرَجَهُ الشريف
🕊🌴🕊🌴🕊🌴🕊
➡️@motevasselin_be_shohada
💝متوسلین به شهدا💝
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
❣بسم ربّ الشّهدا و الصّدیقین❣
6⃣1⃣ شانزدهمین دوره چله ی؛
🚩زیارت عاشورا، صلوات، دعای عهد
🌤کانال متوسلین به شهدا🌤
🖇 امروز "#چهارشنبه 9 اسفند ماه"
📌#روز_بیستوهشتم چله
《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"#محسن_باقریان" 🌷🌷🌷
معرف: از بستگان شهید 🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
➡️@motevasselin_be_shohada
بسیجی شهید محسن باقریان🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1345/5/28
محل ولادت: رفسنجان
تاریخ شهادت: 1361/11/21
محل شهادت: اروندرود، عملیات والفجر۸
مزار: گلزار شهدای رفسنجان
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷🌿🕊🥀🕊🌿🌷
🔰زندگینامه شهید بزرگوار محسن باقریان
💐🍃شهید محسن باقریان در۲۸ مرداد سال ۱۳۴۵ در بخش ماهونک شهرستان رفسنجان در خانواده ای مذهبی ومتدین به دنیا آمد.
پدربزرگوارشون مرحوم حاج شیخ عباس باقریان از روحانیون مبارز دوران ستمشاهی بود ومادر بزرگوارشون سکینه سادات سجادی خواهرِ معلم شهید سید جلال سجادی هستند.
مادر شهید میگویند: محسن بچه اولم بود وقتی باردار بودم با خدای خودم عهد کردم اگه بچه ام سالم باشد تایکسال اورا با وضو شیر بدم
🌹🍃دوران ابتدایی رو در بخش ماهونک گذراندند ودوران راهنمایی چون در بخش ماهونک مدرسه راهنمایی نبود محسن مجبور بود به شهر بیاید وشبها پیش عموی خود مرحوم حاج اکبر باقریان میرفت،عموی شهید در بسیج نگهبانی میدادند ومحسن شبها کنار عموی خود نگهبانی میداد واین باعث شده بود که روزها توی کلاس چرت بزند بعدکه معلم خواسته بود پدر شهید به مدرسه بروند از ایشان سوال کرده بودند محسن شبها چکار میکند که روزها در کلاس چرت میزند؟ که پدر شهید گفتند همراه عمویش نگهبانی میدهد،پدر به محسن گفتند: پسرم الان موقع درس خواندن تو است ان شاالله۱۵ سال که شدی میتونی به جبهه بری پس الان درست را خوب بخوان.
محسن درسش را در مدرسه راهنمایی صاحب الزمان (عج)گذراند وبعداز پایان دوران راهنمایی وارد بسیج شدند.
🌷🍃شهید محسن باقریان در دوران مبارزات رژیم شاه همراه پدرومادر در راهپیمایی وتظاهرات علیه شاه شرکت میکرد ودر پخش اعلامیه ها همراه پدر بود.
با شروع جنگ تحمیلی همراه دایی بزرگوارشان شهید سید جلال سجادی وپسرخاله شهید محمد رضا ومحمدمهدی صالحی به جبهه ها رفتند ودوران غواصی را همراه فرمانده خود شهید حاج احمد امینی گذراندند،
شهید محسن باقریان دوست وهمراه شهید سید حمید میرافضلی بود واین دونفر علاقه شدیدی به هم داشتند که شهید سید حمید میرافضلی در جایی گفته بود محسن چشمهای مظلومی دارد.
بعداز شهادت سید حمید میرافضلی، محسن اصلا آروم قرار نداشت وخیلی ناراحت بود،
🌺🍃سال ۱۳۶۲ دایی بزرگوارشان شهید سید جلال سجادی به شهادت رسید ولی پیکر مطهرشان مفقود بود.
محسن بعداز شهادت دایی هر وقت از جبهه می آمد حتما به خانواده دایی شان سر نیزد ودوفرزند دایی رو به پارک میبرد وهرکار که زن دایی شان داشتند انجام میداد، محسن در وصیت نامه شان هم سفارش کرده بودند که به بچه های دایی سر بزنید.
✨✨✨✨
💥جمله ای هست که میگه: رفیق شهید، شهیدت میکنه،
خوبه که ادم رفیقی انتخاب کنه که اونو در راه خدا هدایت وهمراهی کنه
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌹🕊✨🌹🕊✨🌹🕊
🔹خاطرات از مادر گرامی شهید محسن باقریان:
❣یک روز محسن با لباس پاره از در اومد تو، نه رنگ داشت ونه حالی، بچه ام خیلی بد حال بودهرچی پرسیدم چی شده؟ چطوری؟ گفت چیزی نشده خوبم، نگران نشین، بعد خوابید.
کمی که خوابید بلند شد ووقتی نگرانی منو دید گفت: چندروز پیش با یک ماشین باری پر از مهمات وبمب وگلوله وتجهیزات میرفتیم خط مقدم، یه دفعه ماشین از جاده خارج شد وپرت شدیم توی دره، ما چند نفر نشسته بودیم عقب وانت، همه فریاد میزدند یا امام زمان، یا زهرا، یا امام حسین، خدایا خودت نجاتمون بده....
✨بی بی، خدا شاهده رسیدیم ته دره انگار کسی ماشین رو نگه داشت وآروم روی زمین گذاشت. من وچندتا از بچه ها پرت شدیم بیرون ولی هیچ کس کشته نشدومهمات هم منفجر نشدماشین صدمتر رفت ورفت تا نشست کف دره، خدا خیلی رحم کرد...
🌿🌿🌿🌿
🔸خاطره مادر از اخرین باری که شهید به جبهه رفت:
دفعه اخر رفت به همه خاله ها وعمه ها سر زد وحلالیت طلبید، خونه که اومد دیدم چندتا عکس بزرگ وچندتا عکس کوچک سه در چهار از خودش گرفته بود، گذاشت روی طاقچه،
پرسیدم چرا اینقدر عکس گرفتی؟؟؟
گفت بی بی شما که از من عکس ندارین، گفتم چندتا عکس گرفته باشم شما داشته باشید...
🌱محسن هروقت میخواست بره جبهه حلالیت وبهبودی میطلبید، همیشه میگفت بی بی من که قابل نیستم شهید بشم ولی شما من رو ببخشید، خیلی اذیتتون کردم حلالم کنید...
دفعه اخری هم چند بار این جمله ها رو گفت ودر اخر گفت: راستی بی بی من توی گردان غواصی هستم اگر شهید بشم لباس غواصی رو در می آورندیه وقت خدایی ناکرده ناراحت نشین... دلم هری ریخت پایین، دلم شور میزد، از حرفاش از عکساش.
💔بغلش کردم وبوسیدمش، قربون قد وبالاش برم میبایست خم بشه تا بتونه با من روبوسی کنه.
محسنم رفت، میگفتندتوی عملیات والفجر هشت وقتی از اروند رد میشدندوبه زمین عراقی ها رسیدندیه گلوله وخمپاره میاد میخوره وسط جمعشون ومحسن همراه فرمانده شون شهید حاج احمد امینی وخیلی های دیگه به شهادت رسید. وقتی آورندنش سالم بود از پشت ترکش خورده بود وگوشه لبش لبخندی داشت و آروم خوابیده بود😭😭😭
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💞خاطره خواهرشهید:
من کوچیک بودم داداش هوای منو خیلی داشت، هروقت از جبهه می اومد قصه امام حسین (ع) وحضرت زینب (س) رو برام تعریف میکرد وبه بی بی سفارش کرده بود وحتی توی وصیت نامه هم گفته بودند که مواظب حجاب فاطمه باشید.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
💝 متوسلین به شهدا 💝
🌷☘🌷☘🌷☘🌷☘