لینک کانال برای دعوت از دوستانتان جهت شرکت در چله شهدا👇👇
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
✅ ثواب انتشار با شما
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 8⃣1⃣1⃣🎬
تا ننه صغری خبر از بهوش آمدن فرنگیس داد، جمع زنانی که دور دیگ آبگوشت را گرفته بودند ،به یکباره به سمت درب اتاق هجوم آوردند...
ننه صغری که انگار از گفتن این خبر ، پشیمان شده بود ،کاسه را لبهٔ چارچوب در گذاشت و دو دستش را از هم باز کرد و به دو لنگه درب تکیه داد تا مانع ورود زنها به داخل اتاق شود.
زنها جلوی درب را گرفتند اما ننه صغری نمی گذاشت کسی داخل شود که ناگهان مریم بانو ،خود را از بین جمعیت جلو کشید و رو به ننه صغری گفت : یعنی من را هم نمی گذاری داخل اتاقت شوم ؟
ننه صغری نگاهی خجالت زده به او کرد و گفت : ببخشید مریم بانو ،شما زن کدخدای ده هستید ، منزل خودتان است ،به خدا متوجه حضورتان نشدم ، آخه اینقد ذوق اومدن...
مریم بانو ننه صغری را به کناری زد وگفت : خیلی خوب حالا کمتر حرف بزن و برو به کنار تا ببینم این دخترک نگون بخت کیه و اینجا چه می کند...
ننه صغری همان طور که با غرولند کنار می رفت رو به جمع گفت : جز مریم بانو کسی داخل نشود و رو به زن کدخدا گفت : عجب حرفی میزنید ، خوب معلومه جمیله است دیگه...می خوای کی باشه؟!
مریم بانوهمانطور که کنار بستر فرنگیس می نشست گفت : صبر کن الان معلوم میشه که کی راست میگه و رو به فرنگیس که خیره به حرکات او بود، با محبتی در کلامش گفت : دخترقشنگم ، بگو ببینم اسمت چیه؟ پدر و مادرت کی هستن و کجا زندگی می کنن و چی شد که به رودخونه افتادی؟
فرنگیس بدون حرفی خیره به او بود...
مریم بانو دستی به گونهٔ نرم او کشید و گفت : دخترم ، نترس...ما کاریت نداریم ،می خواهیم تو را به کس و کارت برسونیم و با اشاره به ننه صغری ادامه داد: ننه صغری هم زن مهربانی ست ، تو را نجات داده و فکر می کنه دخترش هستی...بگو عزیزکم کی هستی؟
فرنگیس آب دهنش را قورت داد و گفت...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 9⃣1⃣1⃣🎬
انگار تمام تن و بدن ،زنان روستا گوش شده بود تا ببینند ،این دخترک غریب چه جواب می دهد
فرنگیس شمرده شمرده و آهسته گفت: م...م..من چیزی به یادم نمی یاد ،اما فکر کنم جمیله باشم و با نگاهی التماس آمیز رو به ننه صغری گفت : سرم...سرم داره میترکه ننه صغری...
ننه صغری که اشک شوق به چشمانش آمده بود کِل کشان رو به جمع زنان گفت : دیدید...همه تان شاهد بودید که خود خود جمیله است...و سپس به طرف طاقچه رفت و استکان کمر باریک را برداشت و همانطور که از کتری جوشانده داخل استکان می ریخت گفت : آی به قربان دختر قشنگم بشم من ، بیا این جوشونده دردت را کم می کنه و در همین هنگام کاسهٔ آبگوشت هم رسید.
فرنگیس که جوشانده را سر می کشید ، ننه صغری هم نان را داخل کاسه تلیت کرد و در میان تعجب و بهت زنان روستا ، لقمه لقمه ،غذا را در دهان فرنگیس می گذاشت و با هر لقمه ،قربان صدقهٔ او می رفت.
مریم بانو که انگار به خواسته اش نرسیده بود ،غرغر کنان از جا برخواست و زیر لب می گفت : قربون خدا بشم من ، در و تخته را چه خوب با هم جور میکنه..
همدمی دیوانه برای ننه صغری مجنون هم رسید...کم بود جن و پری ،یکی هم از پنجره پرید...
با گفتن این حرف ، زنان ده در حالیکه نیششان تا بنا گوش باز بود از درب اتاق فاصله گرفتند و مریم بانو را مانند نگین انگشتری در بر گرفتند و به طرف جایی که دیگ نذری به پا بود رفتند و هرکدام حرفی میزد اما همه هم قول بودند که همدم خوبی نصیب ننه صغری شده ،خصوصا که سرا پایش پر از طلا و زیور آلات بود...
و فرنگیس ، شد ،یک دختر روستایی به نام جمیله....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 0⃣2⃣1⃣🎬
روزها به سرعت برق و باد می گذشت ،فرنگیس بدون اینکه از گذشته اش چیزی به خاطر بیاورد ،با نام جدید و سبک زندگی روستایی خو گرفته بود.
البته ننه صغری به او اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزند و حتی کمتر از خانه بیرون میامد تا زیر نگاه جستجوگر مردم و باران سؤالات خاله زنکی خانم ها قرار نگیرد.
ننه صغری مشغول تعریف از بچگی های جمیله بود و خواهر برادرهای او که هر کدام به دردی از این دنیا رفته بودند و جمیله هم با هزار نذر و نیاز به درگاه خدا نگه داشته بودند.
ننه صغری گرم گفتگو بود که درب اتاق را زدند و صدای کلفت مش باقر بود که از پشت درب به گوش رسید :هووی ننه صغری خونه ای؟!
ننه صغری که انگار مدتها بود منتظر رسیدن مش باقر بود، حرفش را نیمه کاره گذاشت و با سرعت درب را باز کرد و گفت : سلام مش باقر...رسیدن به خیر...بفرما داخل...چه خبرا برای ما داری؟
مش باقر سینه ای صاف کرد وگفت : سلام ، عاقبتت به خیر...الوعده وفا...طبق قولی داده بودم ، یک کاروان پیدا کردم که دو، سه روز دیگه راهی کربلا هستند اگر میلتان بر رفتن است و امام شهید شما را پذیرفته باشد ،بسم الله...تا فردا خودتون را به شهر برسونید...اگر با قاطر صبح زود حرکت کنید ، نزدیک شب به کاروانسرای بیرجند خواهید رسید ، اونجا کاروانیا قرار مرار گذاشتن تا جمع شوند...
ننه صغری که از شادی در پوست خود نمی گنجید گفت : خدا خیرتون بده ، خدا یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتان کند ، خدا انجیر هزارشاخه تان کند...باران دعاهای ننه صغری بود که بر سر مش باقر باریدن گرفته بود.
مش باقر خنده کنان از خانه آنها دور شد و ننه صغری اینقدر ذوق زده بود که یادش رفت برای مهمان خوش خبرش ،استکانی چای بیاورد.
سریع به سمت فرنگیس رفت و دستش را گرفت و از جا بلندش کرد و گفت : پاشو دخترم ، پاشو جمیله باید خودمان را سر زمین برسانیم و این مژده را به پدرت بدهیم ،آخر من نذر کرده بودم که تو برگردی و تمام دارو ندارم را بدهم و تو را به پابوس شهید کربلا ببرم ، الان موسم ادای به نذر است...باید خودمان را آماده کنیم تا به حرم برسیم...آخ حرم....حرم...
وقتی که ننه صغری حرف از حرم میزد ، انگار چیزی ته ذهن فرنگیس او را قلقلک میداد...اواحساس می کرد این حرم هر کجا هست او دوستش دارد...
ننه صغری دست در دست جمیله با شتاب به طرف زمین زراعیشان حرکت کردند....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
🍁
پیر بشی اما نوبتی نشی
یه روز تو مترو جامو دادم به یک پیر مرد نورانی و خوش صورت
نشست و گفت:
جَوون الهی پیر بشی ولی نوبتی نشی!
گفتم:
حاجی نوبتی چیه ؟
گفت:
آدم وقتی پیر میشه
و دیگه قادر به انجام کارهاش نیست،
یکی باید کمکش کنه
اونجاس که بچه ها دعوا میکنند
و میگن:
امروز نوبت من نیست
😔
امیدوارم پیر بشید
ولی نوبتی نشید🙏
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌸امام روح الله :
با بصیرت و با چشمانی باز به دشمنان خیره شوید و آنان را آرام نگذارید که اگر آرام گذارید، لحظه ای آرامتان نمیگذارند.
📚صحیفه نور، ج٢١، ص ١٠٩
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
📢مقام معظم #رهبری :
🔥در این جنگ نرم🔥
👈کافی است هواداران جبهه حق بیدار باشند و بیکار ننشینند چراکه زبان حق همیشه مؤثرتراز زبان باطل است.
#جنگ_نرم
#هوشیاری_حداکثری
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷حرف غیرتی شهید فخری زاده که زبان همسرش را قفل کرد چه بود؟!..
▫️گفتم: «محسن جان! دیر میای بچهها نگرانتن». لبخندی زد و حرف از صمیم قلبش بیرون آمد؛ حرفی که زبانم را قفل زد.
▫️#غیرتمند گفت:
«هرچی من بیشتر کار کنم، #نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم».
▫️معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که #شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو #توییت زد و برای یهودیها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخریزاده». ...
✍ خاطرات همسر شهید
▫️۷ آذرماه سال ۱۳۹۹ شهر آبسرد دماوند شاهد به خون غلتیدن محسن فخریزاده، دانشمند هستهای ایران بود.
▫️که دشمنان این سرزمین وجودش را مایه قوت نظام اسلامی و تهدید منافع امپریالیسم در منطقه غرب آسیا و اسرائیل میدیدند و به همین سبب این فیزیکدان برجسته ایرانی را شهید کردند ...
#فخر_هستهای_ایران
#دانشمند_هسته_ای_کشور #شهید_محسن_فخری_زاده🌷
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | شهدا شرمنده ایم ....
😔😔
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 1⃣2⃣1⃣🎬
هر دو نفس زنان بر سر زمین ایستادند، عبدالله که گرم چیدن علف های هرز بین گندمزار بود ، با دیدن همسر و آن دختر ، علف ها را به کناری ریخت و گفت : چه شده ضعیفه؟! آفتاب از کدام طرف درآمده که خانه را ترک کردید هااا...
ننه صغری همانطور که از ته دل خنده می کرد گفت : مژده بده عبدالله...مژده بده که به مراد دلم رسیدم...
عبدالله نیشخندی زد وگفت : به مراد دلت ، دختر یکی یک دانه ات که مدتی ست رسیدی...
ننه صغری همانطور که بر روی زمین خاکی می نشست تا نفسی تازه کند ،گفت : اون که بله...اما موعد ادای نذرم رسیده...انگار امام شهید طلبمان کرده، اگر دست بجنبانیم تا فرداشب به کاروانسرای بیرجند میرسیم به جمع زوار کربلا ملحق می شویم...
عبدالله که گویی خشکش زده بود ، خیره به اوحرف نمی زد...
ننه صغری که حال غریب شوهرش را دید گفت : آهان...تو هم شوکه شدی هاا؟! همین الان مش باقر خبرش را برایم آورد...
عبدالله آهی کشید و گفت : زن..تو کی مش باقر را دیدی و او را مأمور پیدا کردن کاروان به کربلا کردی؟! اخر با کدام عقلت تصمیم به رفتن به زیارت آنهم کربلا گرفتی؟؟ ما خیلی هنر کنیم تا همین خراسان به پابوس امام غریب برویم...کربلا سرمان را بخورد...
ننه صغری که انتظار نداشت ،شوهرش به این راحتی از زیر بار سفر به کربلا در برود گفت : مرد ، توکل کن ...امام شهیدمان قبولت کرده...برات زیارت داده و تومی خواهی این سعادت را از خودت بگیری؟! وچون دید عبدالله حرف نمی زند ادامه داد: من نمی دانم چه در سر تو می گذرد، اما من نذر کردم مرد...نذر کردم می فهمی؟ اگر نیایی ،مجبورم با همین دخترک بروم ، سفر به زیارت به عشق حرم امام ، سخت تر از فرار از چنگ از ما بهتران برای این دختر نیست...بلکه بسیار هم شیرین است...
عبدالله که از حرفهای زنش انگار کفری شده بود ،با دو دست بر سرش زد و گفت : من چه کنم از دست تو زن مجنون؟! هر سازی زدی به آن رقصیدم ،اما این یکی نمی شود ، رفتن به زیارت ،آنهم به عراق عرب ..پول می خواهد، توشه می خواهد..کو پول، کو مال؟! کو سرمایه؟! بده به من تا همین الان راهی شویم...
عبدالله به گمان خود سنگ بزرگی پیش پای زنش انداخته بود و ننه صغری هم مبهوت و حیران دور دست ها را مینگریست ومدام آه می کشید و جوابی نداشت بدهد ...که ناگهان....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 2⃣2⃣1⃣🎬
در همین اثنا ناگهان صدای لطیف مظلوم ،فرنگیس بلند شد و درحالیکه دست زیر چارقد سفید و بلندش می برد وکلاه کوچکی که مرسوم آنزمان بود از زیر روسری بر سر می کردند که هم مانع بیرون زدن موها شود و هم نوعی زیور محسوب میشد را از سر بیرون آورد.
کلاهی که دور تا دورش با سکه های طلا و مرواریدهای سفید و گرانبها دور دوزی شده بود و قیمتی زیاد داشت و نشان میداد که این دخترکی که فراموش کرده کیست و اینجا چه می کند ، از خانواده ای متمول و ثروتمند است.
فرنگیس کلاه را بیرون آورد و سپس دسته النگویی را که بر دست داشت ، به زحمت بیرون آورد و داخلش گذاشت و دست برد سمت گردنش...
ننه صغری که کاملا می فهمید ، قصد فرنگیس چیست ، دستش را چسپید و گفت : نه دخترم اینها مال توست...نه..
فرنگیس کلاه را به سمت عبدالله داد وگفت : من به اینها احتیاجی ندارم ، فقط دوست دارم ،ننه صغری نذرش را ادا کنه و خودمم خیلی دوست دارم برم حرم...فکر میکنم حرم جای خوبیه و میتونه حال من را بهتر کنه...
عبدالله تا این حرف را که فرنگیس در کمال مظلومیت و صداقت گفته بود ، شنید. آه بلندی کشید و با خود گفت : نمی دانم ...شاید هم امام طلب کرده و کلاهی را که مشخص بود با فروشش به تنهایی ،خرج سفرشان در می آید ، گرفت و رو به ننه صغری گفت : بلند شو زن...میبینی چه آتشی به پا کردی...پاشو باید فکری به حال زمین و آن گاو و گوسفندها کنیم.
ننه صغری همانطور که از جا بر می خواست به سمت فرنگیس رفت و ماچی آبدار از گونه دخترک گرفت و گفت : قربانت شوم که آمدی و با آمدنت نور و روشنایی و شادی را به خانه ام آوردی و سپس رو به عبدالله گفت : برای زمین وگاو و گوسفندها هم نگران نباش ، با خواهرم کبری ،صحبت کردم و قبول کرده در نبود ما مراقب تمام زندگی ما باشد و کار زمین هم به دست پسرش جواد بدهد ، از بابت چیزی نگران نباش...
عبدالله همانطور که سرش را تکان می داد گفت : داد از دست تو که زیر زیرکی تمام کارهایت را می کنی و آخرین نفر خبرش به عبدالله بیچاره می رسد ،هعی....هعی...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 3⃣2⃣1⃣🎬
گرگ و میش صبح بود که کاروان کوچک قصهٔ ما به سمت شهر رهسپار شدند ، تا سفر عشقی شیرین را آغاز کنند.
عبدالله برای سفرشان دو الاغ و یک قاطر تهیه کرده بود و کلی بار و بنه و خوراکی و خشکبار را در لنگه های خورجین هر حیوان انبار کرد تا در آینده آذوقهٔ سفر دور و درازشان شود ،سفری که معلوم نبود چقدر طول می کشد و آیا واقعا برگشتی در کار باشد یا نه...
ننه صغری از شادی در پوست خود نمی گنجید و این سفر تقریبا جزء اولین مسافرت های عمرش بود ، او را سرحال آورده بود و احساس جوانی به او دست داده بود .
فرنگیس هم سوار بر الاغی خاکستری ، در تاریک روشن هوا ، اطرافش را می نگریست، او احساس خاصی داشت ، یک نوع شور و شوقی مبهم ، شاید هم شادی و شعف ننه صغری در او هم اثر کرده بود.
عبدالله ، این مرد مهربان و سردو گرم چشیده هم دست کمی از همراهانش نداشت و قلب او هم به عشق امام حسین علیه السلام که در عین ناباوری او را طلب کرده بود ، چونان گنجشکی لرزان در سینه بی قراری می کرد، اما مرد بود و خوی مردانه اش اجازه نمی داد که از احساساتش چیزی به زبان آورد و بروز دهد.
فرنگیس همانطور که اطراف را از نظر میگذراند ، ساعتی قبل را به یاد آورد که اهالی روستا که تازه متوجه سفر رفتن انها شده بودند، گروه گروه به خانهٔ عبدالله می آمدند و همانطور که به حال انها غبطه می خوردند ، هریک با اشک چشمشان ،التماس دعای مخصوص داشت...
یکی می گفت ، من هم آرزوی زیارت دارم ، آن دیگری پیغام میداد که شفاعت می خواهد و یکی دیگر برای روی کفن و لباس آخرتش، اندکی تربت حسین علیه السلام، سفارش میداد و وقت بیرون آمدن از روستا هم ، هر خانواده ،قرآن و منقل اسپند به دست ،به بدرقهٔ آنها آمده بودند...
هیچکدامشان باور نداشتند که ننه صغری که مجنون روستا قلمداد میشد، اینقدر لیاقت داشته باشد که امام شهید او را طلب نماید...
فرنگیس از یاد آوری تمام اینها ،سرشار از احساسات رقیق و حال خوش شده بود...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
40057078690061.mp3
6.32M
دلتنگتم سرداردلها💚🕊
شادی روح حاج قاسم سلیمانی صلوات
اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم
#مـــا_مــلت_شـــهادتــیـم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پای_جمهوری_اسلامی_ایران_هستیم
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 هر وقت از فضای این روز ها نا امید شدی این صوت رو گوش کن «امام خامنه ای»
🍀 امیرالمؤمنین علی علیه السلام :
🌼 مَنْ تَوَکَّلَ عَلَيْهِ کَفَاهُ
🌿 اثر توکل به خدا :
هر کس به او توکل نماید او را کفایت کند
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیکَالْفَرَج
#امام_زمان_عج
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍁🌹شهدا ;
🍁نیروهای جامانده در خاکریز دنیا ، از نفس افتاده اند... !
🍁عن قریب است که گرفتار شویم...
بعد از کربلای شما ، قرار بود ما زینبی باشیم... ..!!
🍁صدایم را میشنوید ؟!
🍁سربندها و سنگرهایمان را گم کرده ایم !!🥀🥀🥀
دستمان را بگیرید
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
توییت سید مقاومت
«سلامی الیک یا عزیز قلوبنا؛ سلام من بر تو ای عزیز قلب های ما»😍
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🌿🌸
▫️و سلام بر او که می گفت:
«جامعه ما ارزش این فداکاری ها را دارد
برای این لباس پوشیدیم
برای این در میدان ها هستیم
حالا چه کسی چه میگوید مهم نیست
اینکه در خط باشیم مهم است»
#سردار
#مرد_میدان
╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 4⃣2⃣1⃣🎬
روح انگیز ،در عالم بیهوشی فرو رفته بود و حاکم خراسان هم، که اینک متوجه قضایا شده بود ، مانند مرغی سرکنده ،بی قرار در حال قدم زدن در کنار تخت همسرش بود .
حاکم خراسان از شدت عصبانیت و نگرانی ،گویی که مغزش قفل کرده بود و نمی دانست که چه کند و براستی چه می تواند بکند ، او با خود می گفت : اگر می دانستم که ازدواج فرنگیس ،چنین ضربه عظیمی به حکومت می زند و از آن گذشته، جان تنها دخترم را می گیرد ، حاضر به این کار نمی شدم. حاکم خراسان که به گوشش رسیده بود ، احتمالا تمام قضایا زیر سر بهادرخان است ،خون خودش را می خورد ، پس دستور داد که تا بهادر را هر کجا هست و در هر سوراخی که پنهان شده ، پیدا کنند و به خراسان بیاورند.
شاهزاده فرهاد نیز، با همراهی دسته ای از سربازانش راهی شکار گاه شدند، آنها آنقدر عجلهٔ رسیدن را داشتند و شتابان حرکت می کردند که راه یک روزه را در چند ساعت پیمودند.
سایه های شکارگاه از دور پدیدار شد و فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود ، با سرعتی بیشتر ، همراهانش را پشت سر گذاشت و با شتاب به سمت عمارت حاکم نشین تاخت.
نزدیک عمارت بود که همزمان با حرکتش شروع به فریاد زدن کرد : دایه سرو گل هااای....رجب آی رجب...
با صدای شاهزاده فرهاد که در کوه و کمر شکار گاه می پیچید ، ساکنان عمارت هراسان خود را به بیرون انداختند.
ننه سرو گل در حالیکه خراشهایی از خون خشک شده روی صورتش پیدا بود ، بر سر زنان جلو آمد و هنوز نرسیده به فرهاد بر زمین خاکی نشست و مشت مشت خاک بر می داشت و بر سرش میریخت.
شاهزاده فرهاد با یک جست از اسب به زیر آمد ، کنار دایه سروگل زانو زد و همانطور که افسار رخش را در دست داشت و نفس نفس می زد گفت :...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 5⃣2⃣1⃣🎬
فرهاد سرش را پایین آورد و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت : این چه خبرهایی ست که به خراسان می رسد ، بگو که همه دروغ است و نقشهٔ فرنگیس است تا بدین وسیله ، ترحم پدرم را برانگیزد تا از خطایش چشم پوشی شود.
بگو که درستش همین است.
ننه سرو گل در حالیکه صورتش را دوباره چنگ می انداخت و از جای زخم های قبلی اش خون تازه بیرون می زد گفت : نه ننه...کدام نقشه...کاش اینچنین بود که تو می گویی...کاش خدا جانم را می گرفت این روز را نمی دیدم ، دخترک سالم و سرحال به طرف رودخانه و کنار تخته سنگ سفید راه افتاد ، مرا نیز قاصد کرد که به بهادر خان بگویم ،به همان مکان برود...من اولش که بهادر را اینجا دیدم فکر کردم این دو بهم دلداده اند و نقشهٔ فرار را با هم کشیده اند ، اما بعد از دیدن عصبانیت فرنگیس و شنیدن آن سخنان نیشدارش ،فهمیدم که علاقه ای و نقشه ای بین آنها نیست.
شاهزاد فرهاد نیشخندی زد و گفت :اه...اه...علاقه؟ فرنگیس به خون این بشر تشنه بود ، بهادرخان مکاری ست که در این دنیا نمونه ندارد...
ننه سروگل سرش را تکان داد و ادامه داد: البته من چند نفر را مأمور کردم ،تا از دور مراقب دخترک باشند اما بعد از ساعتی که از رفتن فرنگیس گذشت و نیامدند ، دلشوره ای عجیب به جانم افتاد.
یکی دیگر را روانه کردم و....خبری آوردند که دنیا پیش چشمم رنگ باخت ، خاک بر سرم شد ، در پیش شما و حاکم ، روسیاه شدم...
شاهزاده فرهاد که حالا سربازان همسفرش به او رسیده بودند از جا بلند شد و دستی به زانوی خاک آلودش کشید و همانطور که بر اسب می نشست به اطرافیان اشاره کرد و گفت : سریع...به سمت رودخانه و تخته سنگ سفید حرکت می کنیم...باید وجب به وجب رودخانه و اطرافش را بگردیم...
سریعا...زود...شاید جایی بین بوته ها و زیر درختی و...بی هوش افتاده باشد...
باید شاهزاده خانم را پیدا کنیم و آرام تر زیر لب ادامه داد: حتی اگر شده ، لنگ کفشی، تکه لباسی...یک اثری کوچک از او بیابیم ......بعد از آنهم نوبت بهادرخان است، اگر اینجا مانده باشد و او را بیابم نامردم اگر سرش را نبرم و روی سینه اش نگذارم.
با این فرمان شاهزاده فرهاد ، همه به طرف جنگلی اسرار آمیز حرکت کردند ..
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋