#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 4⃣1⃣1⃣🎬
عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : هووی مرد ، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته ، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن...
عبدالله آهی کشید و همان طور که با تأسف سرش را تکان می داد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب می شد ، آمد .
جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی می پرسید و همهمه ای به پا شده بود، عبدالله دستش را بالا برد و گفت : به خدا منم نمی دونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده ، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم ، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده ، الانم زنده است ،اما بیهوشه ، ان شاء الله که بهوش آمد ،خودش لب به سخن باز می کند و حرف می زند و آنموقع می دانیم که کیست وچکاره است و کمکش می کنیم تا به نزد کس و کارش برود.
در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ می خواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند ، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می آورد.
عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت وگفت : ننه حلیمه ، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی ،بفرما ، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند ،چون تا جایی می دونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود ، نیشخندش نکردی ، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است..
ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت و همانطور که جمعیت خیره نگاهش می کرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست.
عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر می شد ، به تبعیت از او نشستند...
هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری می کرد ، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد،هرکسی در رابطه با خانواده او نظری می داد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس های گل آلود و حریر وگرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود.
همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : هووی عبدالله...
عبدالله مثل فنر از جاپرید و گفت : چی شد ننه حلیمه ،من همینجا هستم ،نیاز نیست های وهوی کنی
ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند ، گلویی صاف کرد وگفت : صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده ، نذر کردم ،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی الفور ،سر یکی از بره ها را ببر ، در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم و بهوش که آمد ، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد.
عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود ، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی می کرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد وگفت : جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار، وقتی ننه صغری یکچیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد...
با این حرف عبدالله ، قهقهٔ جمع به هوا رفت و جعفر با شتاب به سمت خانه اش روان شد.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
قسمت 5⃣1⃣1⃣🎬
شور و شوقی عجیب در روستا در گرفته بود ، بوی آتش اجاق و جلز و ولز گوشتهایی که در دنبه تفت داده می شد تا آبگوشتی خوشمزه به بار آید ، تمام فضا را برداشته بود ، همه می دانستند که امشب میهمان سفره نذری ننه صغری هستند.
زنان با تجربه ده هم ، یکی یکی بر بالین دخترک بی هوش حاضر می شدند و هر کس برای زودتر بهوش آمدن این دختر نظریه ای می داد .
تمام صورت ننه صغری از شادی میدرخشید ، وقتی ننه صغری ،فرنگیس را به زنها نشان می داد و می گفت جمیله از چنگ از ما بهتران گریخته و خودش را به مادرش رسانده ، زنان ده که می دیدند این دخترک زیبا رو ، کسی غیر از جمیله است ، در دل ،ننه صغری را مسخره می کردند ولی در ظاهر، حرف او را تایید و به به و چه چه ،می زدند.
برق طلاهای سر و دست فرنگیس ، النگو و گردنبند و گوشواره و حتی زیر گلویی و حلقهٔ بینی او که نشان میداد شاید نوعروسی نگون بخت بوده و دست تقدیر او را به این کوره ده کشانده، چشمان هر بیننده ای را خیره می کرد.
ننه صغری ، چند متکا پشت سر فرنگیس گذاشته بود و او را به حالت نشسته ،قرار داده بود و آرام آرام ، شربت گلاب و عسل ناب کوهی را به دهان این دخترک بیهوش می ریخت.
وقت اذان مغرب بود ، بوی آبگوشتی که در فضا پیچیده بود ،نشان می داد که غذا حاضر است ، اما هنوز فرنگیس در عالم بی خبری و بیهوشی بود.
ننه صغری که دلش نمی آمد ، حتی برای لحظه ای دخترش را تنها بگذارد.
ظرف آبی خواست ، و همان جلوی درگاه اتاق ،وضو گرفت، سپس داخل آمد و همانطور که بین زنانی که چفت هم با فشار داخل اتاق نشسته بودند، چشم می گرداند گفت : من خوشحالم که همسایه های خوبی مثل شما دارم ، به گمانم آبگوشت حاضر است ، اگر می شود بروید و سهمتان را بگیرید و مرا با دخترم تنها بگذارید، قول می دهم هر وقت بهوش آمد ، خبرتان کنم.
این حرف ننه صغری یعنی ، مرحمت زیاد و مشرف..
زنها یکی یکی از جا بر خواستند و همانطور که زیر چشمی فرنگیس را می پاییدند از اتاق بیرون رفتند.
و در پشت درب اتاق ، نیشخنده های فرو خورده شان را رها می کردند و پشت سر ننه صغری برای خود لطیفه ها می گفتند و بعضی ها غبطه می خوردند که چرا این دخترک پری رو که سرتا پایش را طلا پوشانیده ، جلوی راه آنها قرار نگرفت..
اتاق خلوت شد، ننه صغری ماند و فرنگیس...پیرزن درب اتاق را بست، چادر سفید گل گلی اش را بر سر انداخت و کنار بستر فرنگیس رو به قبله نشست، جانمازش را باز کرد و مشغول خواندن نماز شد
ننه صغری در کل ،انسان با ایمانی بود و هیچ وقت از نمازش غافل نمی شد و شاید برای همین بود که دوباره بعد از آن داغ کمرشکن، خداوند به او لطف کرده بود و انگار دخترش را به او برگردانده بود.
نماز تمام شد و ننه صغری به سجده شکر رفته بود که حس کرد صدای ضعیفی از کنارش می آید...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 6⃣1⃣1⃣🎬
ننه صغری سر از سجده برداشت و ناباورانه چشمان درشت و زیبای فرنگیس را که خیره به تیرهای چوبی سقف بود نگاه کرد و ذوق زنان ، جلوتر خزید و نزدیک فرنگیس نشست با دستانش قرص صورت او را به طرف خود گردانید و همانطور که صورتش را بوسه باران می کرد گفت: الهی قربون این رخسار قشنگت بشم مادر ، چی میگی عزیز دلم؟!
فرنگیس با نگاهی غریب چهره پیرزن را نگاه انداخت و گفت :من...من کجا هستم؟شما...شما...کیستید؟ اصلا من کیستم؟!
ننه صغری لیوانی که تا نیمه شربت داشت را به لبان فرنگیس نزدیک کرد و گفت : منم مادر، ننه صغری نمی شناسی؟ اینجا هم خانهٔ خودمان است، تو هم دختر خودم جمیله هستی...
فرنگیس که انگار گیج بود ، خیره به چهره پیرزن شد و گفت : من...من چیزی را به یاد نمی آورم...چه اتفاقی افتاده؟!
ننه صغری که ذوق زده بود ، بوسه ای دیگر از گونهٔ فرنگیس که حالا در اثر گرمای اتاق ،گل انداخته بود، گرفت و گفت : حق داری مادری به یاد نیاوری...اما من خوب می دانم که دخترم هستی ،خودم از رودخانه گرفتمت ، تو از چنگ از ما بهتران گریختی ، نگاه به سر و دستت کن ، چقدر زر و زیور به پات ریختند ، حکمن می خواستند پیش خودشان ،ماندگارت کنن ، اما تو ...تو ...ما را فراموش نکردی و بالاخره خودت را به ما رساندی...
فرنگیس که احساس دردی شدید در سرش می کرد و هر چه به مغزش فشار می آورد هیچ چیز از گذشته اش را به خاطر نداشت ، دستانش را به سمت سرش برد و گفت : درد...درد دارم..
ننه صغری هراسان از جا برخواست و گفت : الهی قربان این سخن گفتن شیرینت بشم ، الان میرم برات جوشونده درست می کنم و با این حرف از جا برخواست و به سمت درب رفت تا از اتاق کناری داروهای گیاهی را بیاورد و خبر به هوش آمدن دخترش را به همه بدهد و فرنگیس را در دنیایی مبهم ،تنها گذاشت...
ادامه دارد....
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 7⃣1⃣1⃣🎬
ننه صغری بیرون رفت و متوجه صف همسایه ها شد که هر کدام قابلمه و دبه به دست در انتظار گرفتن سهمشان از آبگوشت نذری بودند.
ننه صغری که دوست داشت اول درد دختر نو رسیده اش را درمان کند ، نگاهی به جمع انداخت و بدون اینکه حرفی بزند به سمت انباری کنار اتاق رفت ، فانوس کنار درب را برداشت و وارد اتاق تاریک شد و یک راست به سمت مفرشو دوایی اش رفت ، مفرشو را برداشت و وسط اتاق نشست و بند آن را کشید ، درب مفرشو باز شد و کیسه های کوچکی که هر کدام دارویی در آن بود به بیرون ریختند.
ننه صغری یکی یکی آنها را نگاه کرد و گاهی یکی را می بویید و بالاخره دو کیسه را انتخاب کرد و با گفتن یک یاعلی از جا برخواست.
بیرون آمد و درب را بست ،هیچکس حواسش پی او نبود ، انگار اهالی روستا موضوعی مهم تر پیدا کرده بودند که حواسشان را پی آن معطوف نمایند وچه موضوعی بهتر از نذری خوشمزه...
ننه صغری وارد اتاق شد، کتری سیاه و پر از آب را از روی اجاقی که با هیزم روشن بود بر داشت ، مقداری از داروها را داخل کتری ریخت و دوباره روی اجاق گذاشت.
فرنگیس که بی صدا ، حرکات ننه صغری را می پایید ،با خود گفت : براستی تو کیستی؟ من کی هستم؟ اینجا چه می کنم؟
ننه صغری که متوجه نگاه خیره فرنگیس شد، کاسه ی سفالی روی طاقچهٔ دود زدهٔ اتاق را برداشت و همانطور که به فرنگیس لبخند میزد گفت : بزار از آبگوشت نذری برات بیارم یه کم بخوری و جون بگیری و با زدن این حرف درب را باز کرد و با صدای بلند گفت : هااای عبدالله هااای...بیا یه کاسه آبگوشت بیار ، دخترکم به هوش آمده...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 8⃣1⃣1⃣🎬
تا ننه صغری خبر از بهوش آمدن فرنگیس داد، جمع زنانی که دور دیگ آبگوشت را گرفته بودند ،به یکباره به سمت درب اتاق هجوم آوردند...
ننه صغری که انگار از گفتن این خبر ، پشیمان شده بود ،کاسه را لبهٔ چارچوب در گذاشت و دو دستش را از هم باز کرد و به دو لنگه درب تکیه داد تا مانع ورود زنها به داخل اتاق شود.
زنها جلوی درب را گرفتند اما ننه صغری نمی گذاشت کسی داخل شود که ناگهان مریم بانو ،خود را از بین جمعیت جلو کشید و رو به ننه صغری گفت : یعنی من را هم نمی گذاری داخل اتاقت شوم ؟
ننه صغری نگاهی خجالت زده به او کرد و گفت : ببخشید مریم بانو ،شما زن کدخدای ده هستید ، منزل خودتان است ،به خدا متوجه حضورتان نشدم ، آخه اینقد ذوق اومدن...
مریم بانو ننه صغری را به کناری زد وگفت : خیلی خوب حالا کمتر حرف بزن و برو به کنار تا ببینم این دخترک نگون بخت کیه و اینجا چه می کند...
ننه صغری همان طور که با غرولند کنار می رفت رو به جمع گفت : جز مریم بانو کسی داخل نشود و رو به زن کدخدا گفت : عجب حرفی میزنید ، خوب معلومه جمیله است دیگه...می خوای کی باشه؟!
مریم بانوهمانطور که کنار بستر فرنگیس می نشست گفت : صبر کن الان معلوم میشه که کی راست میگه و رو به فرنگیس که خیره به حرکات او بود، با محبتی در کلامش گفت : دخترقشنگم ، بگو ببینم اسمت چیه؟ پدر و مادرت کی هستن و کجا زندگی می کنن و چی شد که به رودخونه افتادی؟
فرنگیس بدون حرفی خیره به او بود...
مریم بانو دستی به گونهٔ نرم او کشید و گفت : دخترم ، نترس...ما کاریت نداریم ،می خواهیم تو را به کس و کارت برسونیم و با اشاره به ننه صغری ادامه داد: ننه صغری هم زن مهربانی ست ، تو را نجات داده و فکر می کنه دخترش هستی...بگو عزیزکم کی هستی؟
فرنگیس آب دهنش را قورت داد و گفت...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 9⃣1⃣1⃣🎬
انگار تمام تن و بدن ،زنان روستا گوش شده بود تا ببینند ،این دخترک غریب چه جواب می دهد
فرنگیس شمرده شمرده و آهسته گفت: م...م..من چیزی به یادم نمی یاد ،اما فکر کنم جمیله باشم و با نگاهی التماس آمیز رو به ننه صغری گفت : سرم...سرم داره میترکه ننه صغری...
ننه صغری که اشک شوق به چشمانش آمده بود کِل کشان رو به جمع زنان گفت : دیدید...همه تان شاهد بودید که خود خود جمیله است...و سپس به طرف طاقچه رفت و استکان کمر باریک را برداشت و همانطور که از کتری جوشانده داخل استکان می ریخت گفت : آی به قربان دختر قشنگم بشم من ، بیا این جوشونده دردت را کم می کنه و در همین هنگام کاسهٔ آبگوشت هم رسید.
فرنگیس که جوشانده را سر می کشید ، ننه صغری هم نان را داخل کاسه تلیت کرد و در میان تعجب و بهت زنان روستا ، لقمه لقمه ،غذا را در دهان فرنگیس می گذاشت و با هر لقمه ،قربان صدقهٔ او می رفت.
مریم بانو که انگار به خواسته اش نرسیده بود ،غرغر کنان از جا برخواست و زیر لب می گفت : قربون خدا بشم من ، در و تخته را چه خوب با هم جور میکنه..
همدمی دیوانه برای ننه صغری مجنون هم رسید...کم بود جن و پری ،یکی هم از پنجره پرید...
با گفتن این حرف ، زنان ده در حالیکه نیششان تا بنا گوش باز بود از درب اتاق فاصله گرفتند و مریم بانو را مانند نگین انگشتری در بر گرفتند و به طرف جایی که دیگ نذری به پا بود رفتند و هرکدام حرفی میزد اما همه هم قول بودند که همدم خوبی نصیب ننه صغری شده ،خصوصا که سرا پایش پر از طلا و زیور آلات بود...
و فرنگیس ، شد ،یک دختر روستایی به نام جمیله....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 0⃣2⃣1⃣🎬
روزها به سرعت برق و باد می گذشت ،فرنگیس بدون اینکه از گذشته اش چیزی به خاطر بیاورد ،با نام جدید و سبک زندگی روستایی خو گرفته بود.
البته ننه صغری به او اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزند و حتی کمتر از خانه بیرون میامد تا زیر نگاه جستجوگر مردم و باران سؤالات خاله زنکی خانم ها قرار نگیرد.
ننه صغری مشغول تعریف از بچگی های جمیله بود و خواهر برادرهای او که هر کدام به دردی از این دنیا رفته بودند و جمیله هم با هزار نذر و نیاز به درگاه خدا نگه داشته بودند.
ننه صغری گرم گفتگو بود که درب اتاق را زدند و صدای کلفت مش باقر بود که از پشت درب به گوش رسید :هووی ننه صغری خونه ای؟!
ننه صغری که انگار مدتها بود منتظر رسیدن مش باقر بود، حرفش را نیمه کاره گذاشت و با سرعت درب را باز کرد و گفت : سلام مش باقر...رسیدن به خیر...بفرما داخل...چه خبرا برای ما داری؟
مش باقر سینه ای صاف کرد وگفت : سلام ، عاقبتت به خیر...الوعده وفا...طبق قولی داده بودم ، یک کاروان پیدا کردم که دو، سه روز دیگه راهی کربلا هستند اگر میلتان بر رفتن است و امام شهید شما را پذیرفته باشد ،بسم الله...تا فردا خودتون را به شهر برسونید...اگر با قاطر صبح زود حرکت کنید ، نزدیک شب به کاروانسرای بیرجند خواهید رسید ، اونجا کاروانیا قرار مرار گذاشتن تا جمع شوند...
ننه صغری که از شادی در پوست خود نمی گنجید گفت : خدا خیرتون بده ، خدا یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتان کند ، خدا انجیر هزارشاخه تان کند...باران دعاهای ننه صغری بود که بر سر مش باقر باریدن گرفته بود.
مش باقر خنده کنان از خانه آنها دور شد و ننه صغری اینقدر ذوق زده بود که یادش رفت برای مهمان خوش خبرش ،استکانی چای بیاورد.
سریع به سمت فرنگیس رفت و دستش را گرفت و از جا بلندش کرد و گفت : پاشو دخترم ، پاشو جمیله باید خودمان را سر زمین برسانیم و این مژده را به پدرت بدهیم ،آخر من نذر کرده بودم که تو برگردی و تمام دارو ندارم را بدهم و تو را به پابوس شهید کربلا ببرم ، الان موسم ادای به نذر است...باید خودمان را آماده کنیم تا به حرم برسیم...آخ حرم....حرم...
وقتی که ننه صغری حرف از حرم میزد ، انگار چیزی ته ذهن فرنگیس او را قلقلک میداد...اواحساس می کرد این حرم هر کجا هست او دوستش دارد...
ننه صغری دست در دست جمیله با شتاب به طرف زمین زراعیشان حرکت کردند....
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 1⃣2⃣1⃣🎬
هر دو نفس زنان بر سر زمین ایستادند، عبدالله که گرم چیدن علف های هرز بین گندمزار بود ، با دیدن همسر و آن دختر ، علف ها را به کناری ریخت و گفت : چه شده ضعیفه؟! آفتاب از کدام طرف درآمده که خانه را ترک کردید هااا...
ننه صغری همانطور که از ته دل خنده می کرد گفت : مژده بده عبدالله...مژده بده که به مراد دلم رسیدم...
عبدالله نیشخندی زد وگفت : به مراد دلت ، دختر یکی یک دانه ات که مدتی ست رسیدی...
ننه صغری همانطور که بر روی زمین خاکی می نشست تا نفسی تازه کند ،گفت : اون که بله...اما موعد ادای نذرم رسیده...انگار امام شهید طلبمان کرده، اگر دست بجنبانیم تا فرداشب به کاروانسرای بیرجند میرسیم به جمع زوار کربلا ملحق می شویم...
عبدالله که گویی خشکش زده بود ، خیره به اوحرف نمی زد...
ننه صغری که حال غریب شوهرش را دید گفت : آهان...تو هم شوکه شدی هاا؟! همین الان مش باقر خبرش را برایم آورد...
عبدالله آهی کشید و گفت : زن..تو کی مش باقر را دیدی و او را مأمور پیدا کردن کاروان به کربلا کردی؟! اخر با کدام عقلت تصمیم به رفتن به زیارت آنهم کربلا گرفتی؟؟ ما خیلی هنر کنیم تا همین خراسان به پابوس امام غریب برویم...کربلا سرمان را بخورد...
ننه صغری که انتظار نداشت ،شوهرش به این راحتی از زیر بار سفر به کربلا در برود گفت : مرد ، توکل کن ...امام شهیدمان قبولت کرده...برات زیارت داده و تومی خواهی این سعادت را از خودت بگیری؟! وچون دید عبدالله حرف نمی زند ادامه داد: من نمی دانم چه در سر تو می گذرد، اما من نذر کردم مرد...نذر کردم می فهمی؟ اگر نیایی ،مجبورم با همین دخترک بروم ، سفر به زیارت به عشق حرم امام ، سخت تر از فرار از چنگ از ما بهتران برای این دختر نیست...بلکه بسیار هم شیرین است...
عبدالله که از حرفهای زنش انگار کفری شده بود ،با دو دست بر سرش زد و گفت : من چه کنم از دست تو زن مجنون؟! هر سازی زدی به آن رقصیدم ،اما این یکی نمی شود ، رفتن به زیارت ،آنهم به عراق عرب ..پول می خواهد، توشه می خواهد..کو پول، کو مال؟! کو سرمایه؟! بده به من تا همین الان راهی شویم...
عبدالله به گمان خود سنگ بزرگی پیش پای زنش انداخته بود و ننه صغری هم مبهوت و حیران دور دست ها را مینگریست ومدام آه می کشید و جوابی نداشت بدهد ...که ناگهان....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 2⃣2⃣1⃣🎬
در همین اثنا ناگهان صدای لطیف مظلوم ،فرنگیس بلند شد و درحالیکه دست زیر چارقد سفید و بلندش می برد وکلاه کوچکی که مرسوم آنزمان بود از زیر روسری بر سر می کردند که هم مانع بیرون زدن موها شود و هم نوعی زیور محسوب میشد را از سر بیرون آورد.
کلاهی که دور تا دورش با سکه های طلا و مرواریدهای سفید و گرانبها دور دوزی شده بود و قیمتی زیاد داشت و نشان میداد که این دخترکی که فراموش کرده کیست و اینجا چه می کند ، از خانواده ای متمول و ثروتمند است.
فرنگیس کلاه را بیرون آورد و سپس دسته النگویی را که بر دست داشت ، به زحمت بیرون آورد و داخلش گذاشت و دست برد سمت گردنش...
ننه صغری که کاملا می فهمید ، قصد فرنگیس چیست ، دستش را چسپید و گفت : نه دخترم اینها مال توست...نه..
فرنگیس کلاه را به سمت عبدالله داد وگفت : من به اینها احتیاجی ندارم ، فقط دوست دارم ،ننه صغری نذرش را ادا کنه و خودمم خیلی دوست دارم برم حرم...فکر میکنم حرم جای خوبیه و میتونه حال من را بهتر کنه...
عبدالله تا این حرف را که فرنگیس در کمال مظلومیت و صداقت گفته بود ، شنید. آه بلندی کشید و با خود گفت : نمی دانم ...شاید هم امام طلب کرده و کلاهی را که مشخص بود با فروشش به تنهایی ،خرج سفرشان در می آید ، گرفت و رو به ننه صغری گفت : بلند شو زن...میبینی چه آتشی به پا کردی...پاشو باید فکری به حال زمین و آن گاو و گوسفندها کنیم.
ننه صغری همانطور که از جا بر می خواست به سمت فرنگیس رفت و ماچی آبدار از گونه دخترک گرفت و گفت : قربانت شوم که آمدی و با آمدنت نور و روشنایی و شادی را به خانه ام آوردی و سپس رو به عبدالله گفت : برای زمین وگاو و گوسفندها هم نگران نباش ، با خواهرم کبری ،صحبت کردم و قبول کرده در نبود ما مراقب تمام زندگی ما باشد و کار زمین هم به دست پسرش جواد بدهد ، از بابت چیزی نگران نباش...
عبدالله همانطور که سرش را تکان می داد گفت : داد از دست تو که زیر زیرکی تمام کارهایت را می کنی و آخرین نفر خبرش به عبدالله بیچاره می رسد ،هعی....هعی...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 3⃣2⃣1⃣🎬
گرگ و میش صبح بود که کاروان کوچک قصهٔ ما به سمت شهر رهسپار شدند ، تا سفر عشقی شیرین را آغاز کنند.
عبدالله برای سفرشان دو الاغ و یک قاطر تهیه کرده بود و کلی بار و بنه و خوراکی و خشکبار را در لنگه های خورجین هر حیوان انبار کرد تا در آینده آذوقهٔ سفر دور و درازشان شود ،سفری که معلوم نبود چقدر طول می کشد و آیا واقعا برگشتی در کار باشد یا نه...
ننه صغری از شادی در پوست خود نمی گنجید و این سفر تقریبا جزء اولین مسافرت های عمرش بود ، او را سرحال آورده بود و احساس جوانی به او دست داده بود .
فرنگیس هم سوار بر الاغی خاکستری ، در تاریک روشن هوا ، اطرافش را می نگریست، او احساس خاصی داشت ، یک نوع شور و شوقی مبهم ، شاید هم شادی و شعف ننه صغری در او هم اثر کرده بود.
عبدالله ، این مرد مهربان و سردو گرم چشیده هم دست کمی از همراهانش نداشت و قلب او هم به عشق امام حسین علیه السلام که در عین ناباوری او را طلب کرده بود ، چونان گنجشکی لرزان در سینه بی قراری می کرد، اما مرد بود و خوی مردانه اش اجازه نمی داد که از احساساتش چیزی به زبان آورد و بروز دهد.
فرنگیس همانطور که اطراف را از نظر میگذراند ، ساعتی قبل را به یاد آورد که اهالی روستا که تازه متوجه سفر رفتن انها شده بودند، گروه گروه به خانهٔ عبدالله می آمدند و همانطور که به حال انها غبطه می خوردند ، هریک با اشک چشمشان ،التماس دعای مخصوص داشت...
یکی می گفت ، من هم آرزوی زیارت دارم ، آن دیگری پیغام میداد که شفاعت می خواهد و یکی دیگر برای روی کفن و لباس آخرتش، اندکی تربت حسین علیه السلام، سفارش میداد و وقت بیرون آمدن از روستا هم ، هر خانواده ،قرآن و منقل اسپند به دست ،به بدرقهٔ آنها آمده بودند...
هیچکدامشان باور نداشتند که ننه صغری که مجنون روستا قلمداد میشد، اینقدر لیاقت داشته باشد که امام شهید او را طلب نماید...
فرنگیس از یاد آوری تمام اینها ،سرشار از احساسات رقیق و حال خوش شده بود...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 4⃣2⃣1⃣🎬
روح انگیز ،در عالم بیهوشی فرو رفته بود و حاکم خراسان هم، که اینک متوجه قضایا شده بود ، مانند مرغی سرکنده ،بی قرار در حال قدم زدن در کنار تخت همسرش بود .
حاکم خراسان از شدت عصبانیت و نگرانی ،گویی که مغزش قفل کرده بود و نمی دانست که چه کند و براستی چه می تواند بکند ، او با خود می گفت : اگر می دانستم که ازدواج فرنگیس ،چنین ضربه عظیمی به حکومت می زند و از آن گذشته، جان تنها دخترم را می گیرد ، حاضر به این کار نمی شدم. حاکم خراسان که به گوشش رسیده بود ، احتمالا تمام قضایا زیر سر بهادرخان است ،خون خودش را می خورد ، پس دستور داد که تا بهادر را هر کجا هست و در هر سوراخی که پنهان شده ، پیدا کنند و به خراسان بیاورند.
شاهزاده فرهاد نیز، با همراهی دسته ای از سربازانش راهی شکار گاه شدند، آنها آنقدر عجلهٔ رسیدن را داشتند و شتابان حرکت می کردند که راه یک روزه را در چند ساعت پیمودند.
سایه های شکارگاه از دور پدیدار شد و فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود ، با سرعتی بیشتر ، همراهانش را پشت سر گذاشت و با شتاب به سمت عمارت حاکم نشین تاخت.
نزدیک عمارت بود که همزمان با حرکتش شروع به فریاد زدن کرد : دایه سرو گل هااای....رجب آی رجب...
با صدای شاهزاده فرهاد که در کوه و کمر شکار گاه می پیچید ، ساکنان عمارت هراسان خود را به بیرون انداختند.
ننه سرو گل در حالیکه خراشهایی از خون خشک شده روی صورتش پیدا بود ، بر سر زنان جلو آمد و هنوز نرسیده به فرهاد بر زمین خاکی نشست و مشت مشت خاک بر می داشت و بر سرش میریخت.
شاهزاده فرهاد با یک جست از اسب به زیر آمد ، کنار دایه سروگل زانو زد و همانطور که افسار رخش را در دست داشت و نفس نفس می زد گفت :...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 5⃣2⃣1⃣🎬
فرهاد سرش را پایین آورد و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد گفت : این چه خبرهایی ست که به خراسان می رسد ، بگو که همه دروغ است و نقشهٔ فرنگیس است تا بدین وسیله ، ترحم پدرم را برانگیزد تا از خطایش چشم پوشی شود.
بگو که درستش همین است.
ننه سرو گل در حالیکه صورتش را دوباره چنگ می انداخت و از جای زخم های قبلی اش خون تازه بیرون می زد گفت : نه ننه...کدام نقشه...کاش اینچنین بود که تو می گویی...کاش خدا جانم را می گرفت این روز را نمی دیدم ، دخترک سالم و سرحال به طرف رودخانه و کنار تخته سنگ سفید راه افتاد ، مرا نیز قاصد کرد که به بهادر خان بگویم ،به همان مکان برود...من اولش که بهادر را اینجا دیدم فکر کردم این دو بهم دلداده اند و نقشهٔ فرار را با هم کشیده اند ، اما بعد از دیدن عصبانیت فرنگیس و شنیدن آن سخنان نیشدارش ،فهمیدم که علاقه ای و نقشه ای بین آنها نیست.
شاهزاد فرهاد نیشخندی زد و گفت :اه...اه...علاقه؟ فرنگیس به خون این بشر تشنه بود ، بهادرخان مکاری ست که در این دنیا نمونه ندارد...
ننه سروگل سرش را تکان داد و ادامه داد: البته من چند نفر را مأمور کردم ،تا از دور مراقب دخترک باشند اما بعد از ساعتی که از رفتن فرنگیس گذشت و نیامدند ، دلشوره ای عجیب به جانم افتاد.
یکی دیگر را روانه کردم و....خبری آوردند که دنیا پیش چشمم رنگ باخت ، خاک بر سرم شد ، در پیش شما و حاکم ، روسیاه شدم...
شاهزاده فرهاد که حالا سربازان همسفرش به او رسیده بودند از جا بلند شد و دستی به زانوی خاک آلودش کشید و همانطور که بر اسب می نشست به اطرافیان اشاره کرد و گفت : سریع...به سمت رودخانه و تخته سنگ سفید حرکت می کنیم...باید وجب به وجب رودخانه و اطرافش را بگردیم...
سریعا...زود...شاید جایی بین بوته ها و زیر درختی و...بی هوش افتاده باشد...
باید شاهزاده خانم را پیدا کنیم و آرام تر زیر لب ادامه داد: حتی اگر شده ، لنگ کفشی، تکه لباسی...یک اثری کوچک از او بیابیم ......بعد از آنهم نوبت بهادرخان است، اگر اینجا مانده باشد و او را بیابم نامردم اگر سرش را نبرم و روی سینه اش نگذارم.
با این فرمان شاهزاده فرهاد ، همه به طرف جنگلی اسرار آمیز حرکت کردند ..
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 6⃣2⃣1⃣🎬
شاهزاده فرهاد که سخنان شاهدی را که با چشم خود، سرنگون شدن فرنگیس را در رودخانه دیده بود ،شنید و همانطور که از عصبانیت دندان بهم می سایید و زیر لب ، بد و بیراه نثار بهادر خان می کرد، دستور داد که وجب به وجب رودخانه و اطرافش را تا فرسنگ ها دورتر بگردند.
بعد از چندین شبانه روز جستجو ، هیچ اثری از فرنگیس نیافتند ، گویی اصلا دختری به اسم فرنگیس نبوده ... و از طرفی هیچ خبری هم از بهادرخان نبود ، احتمالا این روباه مکار بعد از آن عمل وحشتناک ،فرار را بر قرار ترجیح داده و به جایی دیگر رفته تا از انظار مردم و دولتیان به دور باشد
فرهاد ، با دلی غمگین و روحی شکسته به خراسان برگشت و هر آنچه را که اتفاق افتاده بود بیان کرد و با مِن مِن واقعیت مطلب را گفت و تاکید کرد ، دیگر نباید منتظر بود که فرنگیس زنده باشد، چون اگر زنده بود آنها ردی از او بدست می آوردند ، او با خود می اندیشید ، براستی که فرنگیس طعمهٔ آب شده و در دم خفه شده و احتمالا بدنش هم جایی در روی این کره خاکی ، خوارک حیوانات کوه و کمر می شود.
بعد از برگشتن فرهاد ، مراسم ختم بسیار باشکوهی برای فرنگیس برگزار شد و روح انگیز این مادر زجر کشیده ، مانند انسان های مجنون به حرم امام رضا علیه السلام رفت و خود را با زنجیری به ضریح متصل کرد و با امام خودش درددلها می کرد و عهد نمود تا خبر درستی ازفرنگیس نرسد حرم را ترک نخواهد کرد و به خانه باز نمی گردد...
ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 7⃣2⃣1⃣🎬
ابو مرتضی ، حاکم کوفه که مردی فهمیده و دنیا دیده بود و هیجان روحی این پسرک قاصد را که عجیب به دلش می نشست ،دید .
دانست که او دلش در گرو مهر کسی افتاده که دل عالم امکان در گرو مهر اوست ، پس صلاح ندید که او را مجبور به ماندن کند و علی رغم ،خواهش همسرش مبنی بر نگه داشتن سهراب در قصر کوفه ، سهراب را به همراه چند سرباز راهی مسجد سهله کرد.
اما چند تن دیگر را نیز مأمور کرد تا مخفیانه تمام حرکات سهراب را زیر نظر بگیرند و هر کجا که رفت با او باشند و درضمن وسایل رفاه و وعده های غذایی او را به طریقی که خودش نداند از کجا می رسد برای او فراهم نمایند.
سهراب سرشار از حس خوب دیدار ،سوار بر رخش ، این اسب راهور و یار قدیمی به همراه دو نفر سرباز در تاریکی شب بعد از خواندن نماز و صرف شام در خدمت حاکم و همسرش که کاملا مشخص بود به او لطفی ملموس داشتند، به سمت مسجد سهله حرکت نمود.
هوای شب که به صورتش می خورد ، او را سرحال تر می آورد ، او با چشم دوختن به ستارگان آسمان که گویی هر کدام در دل خویش رازی نهفته داشتند با خود می گفت: براستی که شب آفریده شده برای آرامش و یا به قول درویش رحیم، شب خلق شده برای عبادت ، برای در محضر خدا بودن و تلاش برای گلچین کردن روزها و نعماتی که قرار است در روز برای ما مقدر شود.
راه تاریک بود اما دل مسافر این راه روشن روشن می نمود.
بالاخره بعد از ساعتی سوارکاری که با سرعت و اشتیاق می گذشت ، به مسجد سهله رسیدند.
سهراب از عجله ای که برای دیدار داشت ، مانند انسان های مجنون ، خود را از اسب به زیر انداخت ، همراهش افسار اسب را گرفت و سهراب اصلا نفهمید که رخش این اسب زیبا و دوست داشتنی اش را به کجا می برد...
او فقط می خواست به آن فرشته نجاتش برسد....همین...
اما نمی دانست که در مسیر عشق پای گذاردن کار هر کس نیست....و سختی ها پیش رو داری تا به آن دلدار دل آرا برسی...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 8⃣2⃣1⃣🎬
سهراب هراسان وارد مسجد سهله شد، در نور کم فانوسی که جلوی محراب گذاشته بودند ، تک و توک افرادی را دید که مشغول عبادت هستند.
همانطور که زانو هایش می لرزید و با خود فکر می کرد ،یکی از این افراد، همان فرشته ایست که به دنبالش به اینجا کشیده شده است ، جلو رفت .
کنار هر کس که می رسید اندکی تعلل می کرد و خوب چهره اش را می نگریست ، تک تک افراد را نگاه کرد ، اما هیچ کدام آن دلدار دلارای این روزهایش نبود.
فقط یک نفر مانده بود که هنوز او را ندیده بود.
سهراب خیره به محراب و آخرین نفر بود که از پشت سر او را می نگریست ، ناگاه با صدای مردی که در کنارش نشسته بود به خود آمد : آهای جوان ، گویا دنبال کسی هستی ؟
سهراب که حالا متوجه مرد میانسال کنارش که با زبان عربی غلیظ با او صحبت می کرد شد ، خم شد و کنارش زانو زد و همانطور که دست او را که به سمتش دراز شده بود و نشانه دوستی بود ، در دست می گرفت و می فشرد گفت : راستش..راستش ..دنبال کسی می گردم ، نام و نشانش را نمی دانم اما به من گفته که اگر روزی خواستار دیدارش شدم ، در این مکان او را بیابم...مسجد سهله....فکر می کنم او امام جماعت این مسجد باشد...
مرد عرب ، آهی کشید و گفت : عجب...پس تو دنبال کسی هستی که اورا نمیشناسی...من و تو با هم شباهتی داریم ،اخر من هم به دنبال شخصی خاص مدتهاست معتکف این مسجد شده ام و نیت کرده ام تا چهل روز به عشق دیدن رویش در اینجا بمانم ،اما فرق من با تو در این است که من نام و نشان آن یار غایب از نظر را می دانم و تو نام و نشان کسی را که تو را به خود دعوت کرده نمی دانی...
سهراب که سخنان این مرد بر دلش نشسته بود ،لبخندی زد و گفت : چه جالب...می شود بگویی شما به دنبال چه کسی به اینجا آمدید و سؤال دومم هم این است که آیا امام جماعت این مسجد را می شناسی؟
مرد لبخند محزونی زد و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : من به دنبال ان غایب همیشه حاضرم ، من به دنبال آن یاری رسان درماندگانم ، من به دنبال آن یار در راه ماندگانم ، من به دنبال آن بیابان گرد دورانم ، من به دنبالم مولایم صاحب الزمانم ...
سهراب از حرفهای این مرد انگار چیزی درون دلش به گردش درآمده بود ، گویی او با حرفهایش نشانی همان مردی را می داد که الان سهراب با تمام وجود، محو او شده بود و اخر کلام مرد را با خود تکرار کرد«صاحب الزمان»...به نظرش بسیار آشنا می آمد....می خواست حرفی بزند و احساساتش را بروز دهد که مرد عرب همانطور که اشک چشمانش را پاک می کرد به سمت محراب اشاره نمود و گفت : اگر به دنبال امام جماعت این مسجد هستی ، آن مردی که نزدیک محراب مشغول راز و نیاز است، همان کسی ست که به طلبش آمدی...
سهراب که با شنیدن این حرف ، رشتهٔ افکارش پاره شده بود و اصلا یادش رفت چه می خواهد بگوید از جا بلند شد و شتابان به سمت محراب رفت...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 9⃣2⃣1⃣🎬
سهراب نزدیک آن مرد شد ، مردی که غرق در عبادت بود و چفیه ای بر سر کشیده بود تا رویش را کسی نبیند.
مردی که مانند تمام مردان عرب، عبایی بر دوش انداخته بود و لرزش شانه هایش نشان از گریه و راز و نیازش به درگاه خدا می داد.
سهراب کنار او با احترام و متواضعانه زانو زد و در حالیکه صدایش از شوق می لرزید گفت : س...س...سلام علیکم...الوعده وفا...فرمودید برای دیدارتان به مسجد سهله بیایم ، آمدم .
براستی تو کیستی؟ فرشته ای هستی که از آسمان بر زمین نازل شدی؟ یا بشری هستی که از فرشتگان آسمان هم برتری ؟ به خدا قسم؛ که از وقتی شما را دیده ام ، حتی یک لحظه چهرهٔ زیبایتان از پیش چشمم ، بیرون نرفته....شما چه کردید با دل سهراب؟ الان تمام دل و وجود این بنده سراپا تقصیر پر است از عشق شما ، نیت کرده ام که از این به بعد غلام حلقه بگوشتان باشم...تو را به خدا قبول کنید و مرا از اینجا نرانید...براستی که سهراب هیچ کس و کاری ندارد...هیچ صاحبی ندارد...بیا وکس و کار این دربه در بشو ،بیا و صاحب این غلام بینوا بشو.....سهراب از هرم عشقی که بر دلش افتاده بود ،سخن ها می گفت و شیرین زبانی ها می نمود که ناگاه مرد پیش رویش ،چفیه را از سرش کشید و وقتی که سهراب رخسار اشک آلود مرد پیش رویش را که پیرمردی نورانی بود ،دید. متوجه شد که اشتباه کرده...
پیرمرد نورانی دست سهراب را در دست گرفت و گفت :کیستی جوان؟ مرا با که اشتباه گرفته ای؟ چه کسی تو را به اینجا دعوت کرده؟ سخنانت رنگ و بوی عشقی الهی می داد، مخاطب این سخنان کیست که تو را اینچنین مجنون کرده؟
سهراب که با دیدن چهره پیرمرد در بهت فرو رفته بود ،با شنیدن این سخنان از حالت بهت و شگفتی اش بیرون آمد و از جا برخواست و مانند انسانی دیوانه دستانش را از هم باز کرد و دور تا دور مسجد می گشت و با آخرین توان فریاد میزد : آخر کجایی ای فرشتهٔ زیبا که زیباترین مخلوق خدا در چشمم آمدی؟ توکیستی و کجایی ای مرد خدا که جانم را نجات دادی و دلم را به اسارت خود درآوردی؟ مگر خودت امر نکردی که برای دیدارت به اینجا بیایم...خوب من آمده ام....تو کجایی؟؟ به خدا قسم که نیم روز است ،حالم دگرگون است...یعنی تو حالم را دگرگون کردی...نامت را نمی دانستم ، اما چنان در نظرم مهربان آمدی که مهرت چون مهر پدری دلسوز بر جانم نشسته، کجایی ای مهربان ترین پدر....به خدا سهراب به طلب تو آمده ...من...من راهزن بودم ...من قصد تاراج آن گنجینه را داشتم ، اما تا تو را دیدم تمام گنجینه های عالم جلوی چشمم رنگ باخت...من دیگر نه گنج می خواهم...نه خواهان اصالتم هستم که ببینم کیم و چیم و نه حتی آن دخترک زیبا رو را می خواهم... چون من اینک، اصالتم را یافته ام...من پدرم را یافته ام....من گنجم را یافته ام....من عشقم را یافته ام....من صاحبم را یافته ام...
سهراب همانطور بی امان، حرفهای دلش را به زبان می آورد و غافل از این بود که حرف او حرف این جمع غمزده و عزیز گم کردهٔ پیش رویش هست، همگان از هرم آتش درون سهراب که بی شباهت به آتش افروخته دل آنان نبود ، می گریستند...
و نگهبان پنهانی حاکم تمام این حرکات و حرف ها را ثبت می نمود تا به عرض حاکم کوفه برساند.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 0⃣3⃣1⃣🎬
کاروان زائران کربلا بیش از یک ماه بود از بیرجند حرکت کرده بودند، بیش از یک ماه از آغاز سفر می گذشت و فرنگیس همراه عبدالله و ننه صغری ،زائر مزار شریف شهید کربلا شده بود ، درست است گه گاهی سایه هایی از گذشته در ذهنش جلو می آمد ، اما در حد سایه ای مبهم بود و او هنوز به واقعیت و حقیقت وجودی خودش واقف نشده بود.
ننه صغری هر روز بیشتر از قبل دلبستهٔ این دخترک زیبا می شد.
او حالا کاملا می فهمید که این دخترک با دخترش جمیله تفاوت های زیادی دارد.
این دخترک زیبا ، خالی روی گونه داشت که جمیله نداشت ، اوسواد خواندن و نوشتن داشت و وقتی برای اولین بار قران به دست گرفت و مشغول تلاوت ان شد ، چشمان ننه صغری و عبدالله از تعجب بیرون زده بود و ننه صغری خوب می دانست که جمیله از قران فقط سوره حمد و توحید را بلد بود که در نمازش می خواند و وقتی قرآن به دست می گرفت ، تلاوتش را نمی دانست و فقط بوسیدن آن را بلد بود و هزاران تفاوت دیگر که هر چه زمان می گذشت ، خود را بیشتر و بیشتر نشان می داد.
دیشب وقت نماز مغرب ، سرکاروان تمام زوار را دور هم جمع کرده بود وگفته بود که رسم و راه این کاروان ، به این طریق است که ابتدا به نجف اشرف و حرم مطهر مولا علی علیه السلام ، مشرف می شوند و ده روز در آنجا اقامت دارند و پس از آن راهی کربلا می شوند و حالا کاروان قصه ما تا رسیدن به نجف راهی نداشتند ...
فرنگیس سوار بر الاغ به دوردست ها خیره شده بود که ناگهان از پشت سرشان گرد و خاکی بر هوا شد و صدای سم اسبهایی که بی مهابا می تاختند به گوش کاروانیان رسید.
سر کاروان هراسان خود را به انتهای کاروان رسانید و زیر لب زمزمه کرد: لعنت بر دل سیاه شیطان...گمانم به کمین راهزنان گرفتار شدیم...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 1⃣3⃣1⃣🎬
سوارانی روی پوشیده دور تا دور کاروانیان حلقه زدند و با زبان عربی چیزی گفتند که اهل کاروان چیزی از ان سر در نمی آوردند.
سر کاروان ،که خود مسلط به زبان عربی بود جلو رفت ومشغول صحبت با آنها شد .
اول با ملایمت و خواهش و تمنا از لحن اوخوانده میشد، شروع کرد، اما هر چه اومیگفت، سواران روی پوشیده فریاد کشان جواب میدادند و در آخر یکی از سواران با لگدی که به سر کاروان زد او را بر زمین سرنگون کرد...
سر کاروان از جا بلند شد و همانطور که خون گوشهٔ لبش را با انگشت می گرفت رو به کاروانیان کرد و گفت : زائران بزرگوار؛ اینان را که می بینید راهزنان این دیارند، می گویند با زبان خوش هر چه دارید و ندارید را به آنها بدهید و هرکس مقاومت کند ، با جانش بازی کرده و من هم زور خودم را زدم وگفتم که شما زوار حرم مولاعلی و فرزندش حسین شهید هستید ، خواستم تا رگ غیرتشان را بیدار کنم ، آنها هم تنها تخفیفی که دادند این بود که آذوقه و خورد وخوراک از آن خودمان ،اما هر چه پول و سکه و طلا دارید را بدون کوچکترین کلکی به آنها بدهیم.
با شنیدن حرفهای سر کاروان ولوله ای در بین جمع افتاد و چون چشمشان به سواران قوی هیکل و برق نگاه تیز آنها افتاد و چون تعداد آنها زیاد بود پس نمی توانستند با آنها درگیر شوند، همه به اتفاق مشغول دادن پول و طلاهایشان به راهزنان شدند.
زوار بیچاره از همان اول کاروان به ترتیب ، سکه های بی زبانشان را تقدیم کردند تا نوبت به عبدالله و خانواده اش رسید.
سر دسته راهزنان جلو آمد و چون چشمش به چهره زیبای فرنگیس که از زیر روبنده نازک پیدا بود، افتاد زیر لب عبارتی عربی را تکرار کرد و با اشاره به فرنگیس دستور داد تا از الاغ پایین شود...
فرنگیس با ترس و لرز از الاغ به زیر آمد و عبدالله با دیدن این صحنه ، همزمان با فرنگیس، از روی قاطر خود را به زمین انداخت و جلوی دخترک ایستاد و درحالیکه دستانش را دو طرفش باز کرده بود وبا هیکل چهارشانه و مردانه اش سپری برای فرنگیس شده بود گفت : تو را به مولا علی ، این دختر امانت است... بیایید هر چه دارم از شما اما با این دخترک کاری نشوید..
راهزن که هیچ از حرفهای عبدالله نمی فهمید با دستهٔ شمشیرش به سر عبدالله زد و او را سرنگون کرد و روبه روی فرنگیس ایستاد و همانطور که خنده بلندی می کرد خواست تا روبنده نازک فرنگیس را که چشمان زیبا و درشتش از زیر آن پیدا بود ، بالا بزند.. که ناگهان...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
قسمت 2⃣3⃣1⃣🎬
ناگهان ننه صغری که معلوم نبود کی خود را از الاغ به زیر آورده با چوبی که همیشه در دست داشت ، از پشت سر چنان بر فرق سرکردهٔ راهزنان کوبید که آن عرب نگون بخت ، بر زمین سرنگون شد.
فرنگیس که چون گنجشککی هراسان بود ، با دیدن این صحنه گویی نهیبی به ضمیر ناخوداگاهش زده شد ، در یک چشم بهم زدن شمشیر مرد عرب را که جلوی پایش افتاده بود بر داشت و به سرعت خود را به اسب بی سوار او رساند و با یک جست بر اسب نشست..
فرنگیس شمشیر زنان چنان با سرعت می تاخت که گویی رستم ایران زمین است.
جمع راهزنان که انتظار چنین جسارتی را از یک دختر نداشتند ، دستپاچه شده بودند و کاروانیان هم با دیدن هنرنمایی فرنگیس ، سر ذوق آمده و هر کدام با چوبی ، چماقی و هر وسیلهٔ ممکن در حالیکه فریاد «یا حسین» سر داده بودند به سمت راهزنان یورش آوردند.
راهزنان که اوضاع را ناجور دیدند و از طرفی سرکرده شان نقش بر زمین بود ، فوری عقب نشینی کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند.
فرنگیس تا فاصله ای نزدیک، درحالیکه چون جنگاوری بی همتا شمشیر را بالای سرش می چرخاند به دنبال آخرین راهزن روان شد و وقتی مطمئن از گریز آنان شد ،به سمت کاروان برگشت.
عبدالله از جا برخواسته بود و با تعجب فرنگیس را نگاه می کرد و زیر لب می گفت : براستی توکیستی ای شیرزن...توکیستی ای پاره جگر عبدالله...
ننه صغری تا این را شنید ، خنده بلندی از ذوق کرد و با آغوشی باز به طرف فرنگیس که هنوز با آنان فاصله داشت ، روان شد و فریاد میزد : تودختر منی...تو عزیز دردانه منی...
فرنگیس که صدای ننه صغری را می شنید ،لبخندی زد و زیر لب گفت :سوارکاری چه حس عجیبی به من داد...من کی هستم؟ اینجا چه می کنم؟ اما هر که هستم...جمیله نیستم...
کاش به یاد آورم کیم وچیم....
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 3⃣3⃣1⃣🎬
بعد از گذشت چند ساعت ، بالاخره کاروان دزد زده ، سرپا شد و به سمت نجف اشرف که با آن فاصله چندانی نداشتند حرکت نمود.
آنطور که سر کاروان می گفت ،احتمالا تا فردا صبح همین موقع در شهر نجف بودند.
نیمی از کاروان پول و اشیاء قیمتی خود را از دست داده بودند که عبدالله هم جزء همین افراد بود. درست است دلش از حضور در نجف و بارگاه مولاعلی علیه السلام به تپش افتاده بود ، اما فکرش مدام درگیر این موضوع بود که در دیاری غریب و بدون پول و سکه و با یک زن و دختر به دنبالش چه کند؟ از کجا خرج سفرشان به کربلا را در آورد؟ اصلا از کجا معلوم که بتوانند به ایران برگردند...با دست تهی چگونه شکمشان را سیر کنند؟ کجا ساکن شوند و...هزاران سؤال بی جواب بر ذهنش سایه افکنده بود که غم بزرگی بر دلش نهاده بود...
اما فرنگیس ،موضوعی ته ته ذهنش را قلقلک می داد ، ذهن او هم درگیر بود و نمی دانست چیست...فقط می دانست که به گذشته اش مربوط است.
و اما ننه صغری که هنوز شیرینی ، قهرمانی دخترش و نگاه های تحسین برانگیز کاروانیان به آنها ، برجانش افتاده بود ، بی خبر از آنچه که در سر شوهرش و دل دخترش می گذشت ، در انتظار به سر رسیدن امروز و دیدن آفتاب فردا و قدم گذاشتن در حرم مولایش بود...
کاروان بی امان حرکت می کرد ،به سمت جایی که انگار عرش خداوند بود که در زمین فرود آمده بود...
کاروان حرکت می کرد به سمت آستانی که صاحبش مشکل گشای دو عالم نام گرفته بود...
کاروان حرکت می کرد تا سر بر آستان ارادات مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان بساید...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 4⃣3⃣1⃣🎬
روزها بود که سهراب معتکف مسجد سهله شده بود ، حالا خوب می دانست آن دلدار دلارای فرشته صفت ،کسی جز مهدی زهرا سلام الله علیها ،جز صاحب و پدر شیعیان نبوده است.
سهراب مجنون تر از همیشه ، در حالت خود غرق بود و مدام با آقایش گفتگو می کرد : امام زمانم، به امید پیدا کردن ردی از پدر و مادر و اصل و نسبم ، پشت به دیاری که در آن قد کشیده بودم کردم.
می خواستم قرانی را که از آنِ من بود بیابم، دست به دامان امام رضا علیه السلام زدم ، قرآن را یافتم اما نشناختم ، ملتفت نشدم ، آخر در دام عشق پری روی دیگری افتادم.
به عشق رسیدن به آن پری رو ، از اعمال زشت و دزدیهایی که کرده بودم توبه نمودم و به دنبال کاری آبرومند ، بودم.
دست تقدیر مرا به سوی گنجینه ای گرانبها کشاند.
از همان نگاه اول ،فکر تصاحب گنجینه در ذهنم افتاد ، هر چه کردم به آن پشت پا بزنم ،نتوانستم . آخر برای رسیدن به آن دخترک پری رو ، این گنج را لازم داشتم.
سپس مرا به بیابانی سوزان کشاندین تا واقعیت های پنهان این دنیا را نشانم دهید ، آری من در بیابان تو را دیدم و با دیدنت ،دل و دینم از دست رفت...
حال نه آن قرآن و نه اصالتم را می خواهم، نه آن دخترک زیبا و نه آن گنجینه گرانبها را ، من الان فقط و فقط تو را طلب دارم...من از جان و دل تو را می خواهم...
کجایی آقای من؟! توخود وعدهٔ دیدار در این مکان را دادی...الان چندین روز و هفته است ، لحظات را میشمارم تا یک لحظه روی مبارکتان را ببینم....
کجایی مولای من ؟! بزرگان که خلف وعده نمی کنند....مرا به خود خواندید...اینک آمده ام...اجابتم کنید ای یاری رسانِ یاریی جویان ، کجایی ای پناه بی پناهان...کجایی ای کمک دهندهٔ در راه ماندگان؟ کجایی ای مولای من ،ای مولای عالم...ای مهدی صاحب الزمان ؟!
سهراب می گفت و اشک می ریخت و همراهش جمع داخل مسجد که بیشتر از همیشه بودند هم گریه می کردند...
امشب شب چهارشنبه بود ...جمعیتی زیاد به مسجد آمده بود آخر به گوش همه رسیده بود ، بیش از یک ماه است ،انسانی خیّر کل معتکفین این مسجد را غذا می دهد...
و سهراب نمی دانست این سفرهٔ گسترده به خاطر وجود اوست و از جانب حاکم کوفه به طور ناشناس است...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 5⃣3⃣1⃣🎬
نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند...
نزدیک نیمه های شب بود.
سهراب بس که گریه کرده بود ، چشمانش متورم شده بود و کم کم پلک هایش سنگین شد و به رسم هر شب ، قبل از خوابیدن می خواست سلامی به معشوق قلبش بدهد.
از جای برخواست همانطور که در نور فانوس کم سو به روبه رو خیره شده بود ، دست راستش را بر سرش نهاد وگفت :«السلام علیک یا صاحب الزمان، السلام علیک یا خلیفه الرحمن..» ناگهان فضای نیمه تاریک روبه رویش به روشنی روز شد و بوی عطری خوش و آشنا در فضا پیچید... مرد جوان نزدیک سهراب شد و همانطور که دست روی شانه اش می گذاشت فرمود: وعلیکم السلام...الوعده وفا...خوش آمدی...فردا در حرم امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، منتظرت هستم...
سهراب که گمان می کرد خواب می بیند ، دست به چشمانش کشید، باورش نمی شد ...خودش بود...این همان فرشتهٔ نجاتش بود ، با همان ابروهای بهم پیوسته و آن خال هاشمی...
سهراب از خوشحالی زبانش بند آمده بود ، می خواست به همگان بگوید که چه کسی اینجاست ، اما انگار قوه ناطقه اش گنگ شده بود....
نمی توانست...
خواست با دست و اشاره به اطرافیان بفهماند..رویش را به سمت دیگران کرد و چون رویش را برگرداند ....مولا....نبود...دوباره رفته بود
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 6⃣3⃣1⃣🎬
سحرگاه سیزدهم رجب بود...
سهراب مجنون تر از همیشه ،به وعده ای که آن روح عالم هستی...آن یوسف کنعانی...آن یار پنهانی....آن عطر نفس رحمانی به او داده بود ، با هیجانی که سراسر وجودش را گرفته بود ، از مسجد بیرون آمد...
دیشب همگان ، تمام جمعی که در مسجد حضور داشتند ،متوجه شدند که این جوان بار دیگر به دیدار یار رسیده و روی دلدار را دیده و عطر وجودش را به جان کشیده...
سهراب نگاهی به ستارگان آسمان کرد و ریه هایش را از هوای مسجدی که به خانهٔ مولایش معروف شده بود ، پر کرد و کمی آن سوتر به طرف رخش به راه افتاد.
رخش....این رفیق راه و تنها دارایی سهراب ،با دیدن صاحبش ،شیهه ای بلند سر داد...گویا او هم منتظر آمدن سهراب بود.
سهراب افسار اسب را از چوبی که به آخور وصل بود ، باز کرد. دستی به یال رخش کشید و درحالیکه بوسه ای از آن می گرفت گفت : رخش عزیزم ، نیت کرده ام تو را هم در راه محبوب دلم بدهم...مرا ببخش و بر من خرده نگیر...
رخش شیههٔ آرامی کشید، گویی می خواست بگوید...من هم هنوز خواهانم تا رفیق راهت باشم...اما همان کنم که تو خواهی...
تمام حرکات سهراب ، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بود ، گویی او به راستی عاشق شده بود و چه زیبا بود این حس شیرینی که بر جانش سایه افکنده بود.
می خواست بر رخش بنشیند که ناگاه صدایی از دل تاریکی کنارش او را به خود آورد : سلام برادر، این موقع سحر به کجا می روی؟
سهراب سرش را به طرف او برگردانید و گفت : می خواهم به نجف بروم ، به سمت حرم مولایم علی علیه السلام...
مرد جلوتر آمد ، حالا چهره اش کمی واضح شده بود و سهراب آنقدر مجنون بود که متوجه نشد ، او را قبلا دیده است.
مرد لبخندی زد و در حالیکه افسار اسب خودش را نشان می داد گفت : من هم راهی نجف هستم ، روز تولد مولای عرشیان و فرشیان است ، نیت کرده ام امروز را در جوار حرم امیر مؤمنان بگذرانم.
سهراب که در این شهر غریب بود و راه را درست نمی دانست ، با خوشحالی گفت: انگار خدا تو را برای من رسانده تا هم همسفرم شوی و هم راه بلدم...
مرد که گویی خوب می دانست سهراب غریبه است در عراق عرب، لبخندش پررنگ تر شد و گفت: پس تعلل نکن ، بشتاب تا صبح نزده در حرم مولا باشیم و با یک جست و «یاعلی» گویان سوار مرکبش شد.
سهراب هم ذکر زیبای «یاعلی» بر لب نهاد و سوار شد.
این دو سوار مانند باد می تاختند و همزمان با طلوع آفتاب به نجف اشرف رسیدند.
سهراب که حالا در روشنایی روز همسفرش را بهتر می دید ،رو به او گفت : ببینم برادر،می دانی بازار نجف از کدام طرف است؟
ان مرد با تعجب گفت : مگر به حرم نمی آیی ، تو را چه به بازار؟
سهراب لبخند ملیحی زد و گفت : به یمن دیدار یارم و برای این میلاد فرخنده ، می خواهم تنها دارایی ام را بفروشم و در راه خدا انفاق کنم...باشد با این کارم ، محبوب دلم نظری دیگر بر این بنده سراپا تقصیر نماید...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 7⃣3⃣1⃣🎬
مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست ، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو می بینم می خواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد...
سهراب سری تکان داد وگفت : مهم نیست ، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است.
مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید وگفت : اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو می خرم..
سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت وگفت : بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد.
مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد ، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون می آورد گفت : این کیسه با تمام سکه هایش از آن تو...اگر به بازار هم می رفتی بیش از این نصیبت نمیشد...
اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از توخواهم گرفت.
سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد ، او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و همقدم با مرد عرب ،وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد.
داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد: عید است و من عیدی می خواهم و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذری اش را بین همه پخش کند.
از اول شروع کرد و پیش رفت ، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود ونواده مولا...
چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند ، کمرش را راست کرد و با خود گفت :انگار بقیه اش روزی خودم است ومی خواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم ، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمی زد.
نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید.
سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت.
جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد.
خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند ،هر کدام دانه ای خرما برداشتند.
سهراب کنار پیرمرد آمد ، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت : بفرمایید نذری ست ، ببخشید آخرینش قسمت شما شد.
عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون امد و چون زبان عربی را نمی دانست به فارسی گفت : خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمی دانم چه می گویی...اما کاش زبان مرا می دانستی ....
من به چیز دیگری محتاجم..
سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد،سبد خالی را بر زمین گذاشت ، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت : چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟
پیرمرد که باورش نمی شد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت : تو...تو ایرانی هستی؟
سهراب سری تکان داد وگفت : آری گمان کنم
پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید وگفت : خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راهمانده که راهزنان بی وجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی ، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید.
تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکه ها را که نمی دانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد وگفت : این سکه ها نذر امام زمان عجل الله تعالی فرجه است ، شما فکر کن از جانب اوست...
پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننه صغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند ، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد ، سرشان را بالا گرفتند.
فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد ،انگار چیزی در دلش فرو ریخت ، ناگاه صحنه ها جان گرفت...
همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد ، روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره می کرد گفت : ش...ش..شما...
سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود ، تا نگاهش به چهرهٔ او افتاد ،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد...
همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود ، سرش را پایین می انداخت گفت : شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه می کنید؟
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 8⃣3⃣1⃣🎬
تا نام شاهزاده از دهان سهراب بیرون پرید ، عبدالله و ننه صغری با تعجب و احترامی زیاد به فرنگیس چشم دوختند و ننه صغری ناباورانه زیر لب تکرار کرد :شاهزاده خانم...
حالا فرنگیس کمکم به یادمی آورد، میدان مسابقه را، اسب دوانی سهراب ، جنگاوری او... حالا او میدانست کیست و چیست...
این جمع چهار نفره آنقدر غرق احوالات خود بودند که اصلا متوجه نشدند تعدادی از مأموران حکومت وارد حرم شدند و به جز این چهار نفر ، همه را به بیرون راهنمایی کردند ، حرم خلوت شده بود و گویا واقعه ای بزرگ در حال وقوع بود.
سهراب دوباره نگاهش را به زمین دوخت و گفت : شما اینجا چه می کنید؟
فرنگیس لبخندی محجوبانه زد و گفت : دست تقدیر مرا به اینجا کشانید...شما اینجا چه می کنید..
سهراب هم لبخندی بر لب نشاند وگفت : همان دست تقدیر مرا به اینجا کشاند.
ناگاه صدای مردی که مدتی بود کنارشان ایستاده بود و آنها متوجه نبودند بلند شد و گفت : پس دست تقدیر چه زیبا می نویسد.
سهراب به مرد نگاه کرد و ناگهان با هیجان از جا بلند شد و گفت : آه ...آقاسید شما اینجا چه می کنید؟
سید لبخندی زد وگفت : کار همان دست تقدیر است، در ضمن من همان تاجر علوی هستم که گنجینه اش را زودتر از موعود به مقصد رساندی...
سهراب با تعجب گفت : ش..ش...شما ...تاجر علوی؟!
سید دستی به شانه سهراب زد وگفت : آری پسرم ، من تاجر علوی یا آقا سید ،عموی تو هستم...سالها به دنبال تو تمام خاک ایران را زیر و رو کردم...زمان کودکی تو و زهرا دخترم ، پدربزرگتان حکم کرد که شما دوتا در بزرگسالی با هم ازدواج کنید تا گنجینه ای گرانبها به شما برسد و هرکس از این وصلت سرباز زد ،سهم گنج را به دیگری ببخشد...
چون من از زنده ماندن تو ناامید شده بودم و زهرا هم بزرگ شده و وقت شوهر کردنش بود ، زهرا را به پسر حاکم خراسان شوهر دادیم و پس بایدگنجینه را به نزد پدرت حاکم کوفه...
در این هنگام فرنگیس که انگار تمام گذشته اش را به خاطر آورده بود گفت : آه خدای من...زهرا همسر فرهاد...
با این سخن ، سید نگاهش را به فرنگیس دوخت وگفت : فرنگیس؟ شاهزاده خانم؟ آخر چطور امکان دارد؟ شنیده ام در خراسان حلوای ختم شما را هم خورده اند
ناگهان همه جمع پیش رو از این حرف به خنده افتادند.
و با صدای عصایی که در فضا پیچید ،متوجه درب ورودی شدند.
سهراب که حالا خوب می دانست کسی که لنگ لنگان به طرفش می آید، کیست وچیست ، با شتاب خود را به حاکم کوفه رسانید و سخت او را در آغوش گرفت و چشمها بود که می جوشید و فراق سالیان سال را بی صدا فریاد می زد.
در این هنگام سید جلو آمد و گردنبند با قاب چرمین سهراب را به او و پدرش نشان داد، نگین انگشتر را از قاب چرمی بیرون اورد و شروع به خواندن کرد
علی...نام پدر توست
مرتضی....نام خود توست
کوفه.....زادگاه توست
و سپس نگین را برگردانید و خواند«یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی» واین هم رمز نجات تو بود...
سهراب آسمان را در زمین سیر می کرد در خاطرش نمی گنجید از کجا به کجا رسیده...
او به دنبال اصالت و سپس محبوب و بعد پول و مقام بود ، اما زمانی که از همهٔ اینها گذشت و عاشق حجت زنده خدا شد و نور خدا در دلش پدیدار شد...به همهٔ آنهایی که از دست داده بود رسید...
در این هنگام ،عموی او رو به سهراب کرد وگفت : مرتضی..... و ابو مرتضی...کریم راهزن که باعث تمام این اتفاقات بود ، اسیر ماست ، هر آنچه حکم کنید درباره اش انجام دهید...
مرتضی ناگهان یاد کریم افتاد وگفت : پس آن شبیخون به کریم، هم کار شما بود؟
سید دستی به شانه مرتضی زد وگفت : فکر کردی من میوهٔ دل برادرم را که بعد از گذشت سالها پیدا کرده ام به راحتی رها می کنم؟
من کاروانی از سربازان زبده را مأمور تعقیب و مراقبت کاروان شما کرده بودم و آن موقع که راهزنان راه بر شما بستند، همسفرانت که می دانستند کاروان سربازان در نزدیکی شماست ، سریع خود را به کاروان رساندند و...
مرتضی حالا همه چی را می فهمید...رو به حرم کرد...لبخندی به لب نشاند و دست به سینه گذاشت وگفت : مولای من...چه عیدی خوبی دادی...مرا به غلامی خود بپذیر تا غلامی کنم برای مهدی دوران...غریب این زمان...عشق عاشقان... آرزوی عابدان...آقایم صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف..
.................«پایان» ..............
التماس دعا
یاعلی
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋