eitaa logo
🌷متوسلین به شهدا🌷💫
34.5هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
298 فایل
بسم رب الشهداء💫 🌷"هرگز کسانی را که در راه خداکشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند"🌷 (آل عمران۱۶۹) 💥چله صلوات، زیارت عاشورا و دعای عهد💥 ✨شروع چله: 29 دی ✨پایان: 8 اسفند @hasbiallah2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وداع جانسوز مادر شهید مهدی صابری با تنها پسرش💔😭 ━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃 100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام مهدی صابری 🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩قرائت زیارت عاشورا 🕯️به یاد شهید مهدی صابری 💚همنوا با امام زمان(عج) ____✨🌺✨____ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا 🔹️با نوای استاد علی فانی السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع) 💚💚💚💚💚 ___🌤🌺🌤_____ ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7⃣9⃣🎬 سهراب با دهانی خشکیده ، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ، با تلاش زیاد که گویی کوه می کند ، اسب را از گاری جدا کرد و نگاهش را به رخش دوخت. رخش که انگار معنای نگاه سهراب را می فهمید ، بدون شیهه و صدایی به پیش رفت . سهراب، گاری را به رخش بست و همانطور که او را نوازش می کرد گفت : روزگاری پیش ، من به خاطر نجات جان پسر بچه ای درکنار مادیانی که مادر تو بود ،تو را هدیه گرفتم ، کاش امروز تو رسم ادب به جا می آوردی و جان من را نجات می دادی و با این حرف فریادی زد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : خداااا..... صدای سهراب در بیابانی بی آب و علف و شوره زاری داغ ، گم شد. اشعه های خورشید ، چشم سهراب را می زدند ، ناگاه یادش آمد که نماز ظهر و عصرش را نخوانده ، با همان حال نزار در سایهٔ رخش، که خود از تشنگی بی تاب بود، روی زمین نشست ،کف دستانش را بر شن های تفتیدهٔ بیابان زد و تیمم کرد. رو به سویی که فکر می کرد قبله است، نمازش را نشسته خواند ،چون هیچ رمقی در خود نمی دید که مانند همیشه نماز را ادا کند. سلام نماز را داد و سر بر زمین داغ صحرا گذاشت و با صدای بلند فریاد زد : خدااا، درویش رحیم می گفت که مدام ما را آزمایش می کنی ، خداوندا اگر مرا با این گنجینه آزمایش می کنی ، به خودت قسم که دیگر چشم داشتی به آن ندارم ، تو جانم را نجات بده ، من عهد می کنم ،این گنج را به دست صاحب اصلی اش برسانم....خدایااا توبه، از گناهانم توبه ، از دزدی و راهزنی هایم توبه، تو‌ خود خوب می دانی که من درست بزرگ نشدم ، حلال و حرام نمی دانستم ،وگرنه مرا با راهزنی چه کار ؟ خداوندا در رحمتت را به رویم بگشا و مرا از این بیابان سوزان نجات ده ، قول می دهم دیگر به مال هیچ‌کدام از بندگان دست درازی نکنم ، قول میدهم تا آنجا که می توانم جبران مافات کنم ،قول می دهم.... و در اینجا به یاد حرف درویش رحیم افتاد، همانطور که اشک چشمانش بر شن های داغ می ریخت و سریع خشک می شد و فقط ردی از آن به جا بود با تمام توان فریاد زد : درویش می گوید ما صاحب داریم ،می گوید اگر از ته قلب او را به یاری بطلبیم به فریادمان می رسد و سرش را بالا گرفت و با فریادی سهمگین ادامه داد:«یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی»... و ناگاه از هرم گرمی هوا و تشنگی ای که بر او مستولی شده بود ، بیهوش بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمی فهمید... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
8⃣9⃣🎬 سهراب در عالم بیهوشی ، نسیم روح نوازی در اطرافش حس کرد، آرام آرام چشمانش را گشود. چکه های خنک آبی که به دهانش سرازیر شده بود ، انگار به او جانی دوباره می داد، آبی بس گوارا که تا به حال نمونه اش را ننوشیده بود . سهراب با تعجب به چهرهٔ زیبا و نورانی مرد‌جوان پیش رویش نگاه کرد و همانطور که به زحمت سرش را از روی دامن سفید و معطر او بر می داشت و محو چهرهٔ روحانی او شده بود گفت :س...سلام....شما کیستید؟ و بعد با اشاره به کویر سوزان اطرافش ادامه داد :اینجا چه می کنید؟ نکند....نکند من خواب می بینم؟! مرد جوان همانطور که دست سهراب را می گرفت تا بلند شود ،لبخندی به زیبایی آفتاب کل صورتش را پوشانید و فرمود : و علیکم السلام، تو اینک بیداری ، خودت مرا صدا زدی...حالا برخیز و با هم از این بیابان سوزان بگذریم. سهراب که کلاً گیج شده بود و نمی دانست ،این مرد نورانی از چه سخن می گویید گفت : ولی من فکر می کنم در خوابم و با اشاره به مشک دست جوان ادامه داد : شما اینجا چه می کنید؟ در این صحرای تفتیده و این آفتاب سوزان ، آبی به این خنکی و گوارایی از کجا آمده؟ مرد، سری تکان داد و فرمود : بی شک ما در همه حال به فکر دوست دارانمان هستیم و به اندازهٔ آب خوردنی از آنها غافل نیستیم و اگر آنهایی که ادعای دوستی ما را دارند اندازهٔ همین لحظهٔ آب خوردن و این جرعهٔ آب، به یاد ما بودند، ما سالها اینچنین آوارهٔ بیابانها نمی شدیم. سهراب معنای حقیقی کلام ، ناجی اش را درک نمی کرد ، فقط فهمید که او سالها دربه در کوه و دشت و بیابان است. سهراب احساس محبت عمیقی به این جوان می نمود پس خودش را به او نزدیک تر کرد و همانطور که افسار رخش را به دست داشت و گاری را پشت سرش می کشید ، می خواست سر از نام و نشانی او در آورد ، هنوز لب به سخن نگشوده بود ، آن مرد روحانی که دشداشه ای سفید به سفیدی برف برتن و سربند و چفیه ای سبزی به سر داشت و خال زیبایی در صورتش او را زیباتر می نمود، به کمی دورتر اشاره کرد. از اینجا سواد شهری در دیدشان بود ،آن مرد همانطور که شهر را نشان میداد فرمود : به مقصد رسیده ای، فراموش نکن چه قولی دادی وچه عهدی نمودی و اگر خواستار دیدار ما شدی به مسجد سهله بیا... سهراب همانطور که خیره به دورنمای شهر پیش رویش بود ،با خود فکر می کرد این جوان ،عجب از قافله پرت است ، مگر می داند مقصد من کجاست؟ انگار نمی داند، هنوز راه درازی تا مقصد داشتم که گرفتار بیابان سوزان شدم و با یاد آوری آن بیابان ، ناگهان وضع ساعتی قبل را در ذهن آورد ، آن بیابان بی انتها چگونه به شهری در این نزدیکی پیوند خورده؟! آخر آنان چند قدمی بیشتر طی نکرده بودند ،سؤالات زیادی برایش پیش آمده بود، سهراب رو به سمت مرد جوان نمود ومی خواست بپرسد که.... متوجه شد هیچ کس کنارش نیست... این طرف و آن طرف را نگاه کرد ، پیش رو و پشت سرش را جستجو کرد، نبود که نبود... سهراب چون مجنونی که دلش را به نگاهی باخته ، دور گاری می چرخید و فریاد میزد : کجایی؟ براستی تو که بودی؟ نکند ملکی بودی از آسمان نازل شدی تا این بینوا را عاشق کنی و سپس در سرگردانی خود ، تنهایش گذاری ؟ کجایی ای مرد خدا؟ کجایی ای زیباترین موجود روی زمین ؟ کجایی ای مهربان ترین بندهٔ خدا؟‌کجایی ای یاری رسان یاری جویان؟ کجایی..... سهراب به دنبال مردی بود که نه نامش را می دانست و نه نشانی خانه اش را اما....اما.... ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohad ‌❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
9⃣9⃣🎬 سهراب مانند انسانی مجنون به دور خود می گشت ، گاهی می ایستاد و نگاهی به دور و برش می انداخت ، گاهی دست به یال رخش می کشید و خیره در چشمان درشت او می گفت : آیا به راستی تو هم او را دیدی... سهراب تمام حرف هایی را که زده بود به خاطر آورد ،وقتی از نام و نشان و چگونگی بودنش در این بیابان ، پرسید، ایشان فرمودند : تو خود مرا صدا زدی....یعنی چه؟! سفارش نموده بود که به عهدت پایبند باش ، یعنی اگر او‌فرشته نبود پس از کجا عهدی را که با خداوند کردم می دانست ؟!و ناگهان بیاد آورد که ایشان فرمود ، اگر خواستار دیدار مایی به مسجد سهله بیا... پس....پس او هم آدمیزاد بوده ، مسجد سهله... با خود گفت :آهان احتمالا امام جماعت مسجد است ، او حتماً آنقدر در عبادت و بندگی خدا کوشا بوده ، که خداوند به این درجه او را رسانده تا مثل فرشتگان بر بنده های در راه مانده نازل شود و آنها را از مرگ برهاند...اما آن مرد خدا می گفت که من او را صدا زدم...می‌گفت که سالهاست دربه در بیابان است. سهراب هر چه به ذهنش فشار می آورد به خاطر نداشت کسی را صدا زده باشد ،پس چون از این موضوع گیج بود ، تصمیم گرفت یک راست به شهر پیش رویش برود و آن مسجد را پیدا کند. نه ...اول باید از شر این گنجینه خلاص شود....خدا میداند تا عراق عرب چقدر راه مانده؟! سهراب سوار بر رخش شد و رخشی که گاری پر از جواهرات را به دنبال خود می کشید ،بی امان به جلو می تاخت. دیگر نه این گنجینه و نه تمام جواهرات دنیا به چشم سهراب نمی آمد ، او به دنبال جواهری بود که اینک سهراب را مجنون خود نموده بود و حاضر بود برای رسیدن و یک لحظه دیدن او ،جانش را بدهد بالاخره پس از دقایقی به ابتدای شهر رسید، اطراف شهر پر از نخلستان هایی بود که نخل های زیبا و پرثمر داشت. سهراب با دیدن نخل ها ، احساس خاصی به او دست داد ،احساسی غریب و آشنا... از نخلستان ها گذشت و به خانه هایی رسید که در ابتدای شهر، ردیف کنار هم قرار داشتند ، مردی با لباس سفید بلندی در حالیکه خوشه ای خرما به کول زده بود ،پیش می رفت. سهراب نزدیک مرد شد و سرعتش را کم کرد و با زبان فارسی گفت : سلام ، ببخش برادر ، این شهر نامش چیست؟ آن مرد که چهرهٔ آفتاب سوخته اش نشان از رنج روزگار میداد با تعجب بر جای خود ایستاد و همانطور که کمرش را راست می کرد با زبان عربی و لهجه ای غلیظ به سهراب می گفت که زبان و منظور او را نمی فهمد... سهراب متوجه شد که وعده آن مرد خدا راست است و گویا واقعا به عراق رسیده ، پس با زبان فصیح عربی همان سؤال را پرسید... آن مرد که متوجه شد سهراب زبان عربی هم می داند ، لبخندی زد و همانطور که اشاره به خرمای روی دوشش می کرد گفت : اینجا کوفه است برادر....اگر مقصدت داخل شهر کوفه است ، حال که گاری ات خالی ست ،می شود مرا نیز تا جایی برسانی ؟ سهراب که باز دوباره غافلگیر شده بود با من من گفت : ب....بله حتماً ، سوار شوید. آن مرد سوار بر گاری شد و سهراب نگاهی به او انداخت و گفت : مطمئنی اینجا کوفه است ؟ مرد عرب خنده بلندی کرد و گفت : تو را چه می شود؟! تو از کجایی که اول به زبانی دیگر حرف زدی و حالا در اینکه این شهر کوفه باشد شک داری؟! سهراب دیگر صلاح ندید بیش از این ، خود را گیج نشان دهد، همانطور که به یاد آن فرشتهٔ نجات آهی می کشید گفت : حاکم کوفه کیست و در کجا زندگی می کند؟ ادامه دارد... 📝به قلم :ط_حسینی 🦋🕊🦋🕊🦋 ➡️@motevasselin_be_shohada ❣متوسلین به شهدا❣ 🦋🕊🦋🕊🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا