♥️🌸🍃♥️🌸🍃♥️🌸
شهیده «راضیه کشاورز»هفت ساله بود که راهی مدرسه شهدای پتروشیمی شد و تا سوم ابتدایی را در آنجا گذراند و خرداد همان سال همراه خانواده به شیراز رفت.
پدرش ورزشکار بود، از این رو راضیه را در کلاس کاراته سبک شوتوکان ثبت نام کرد که سال پنجم ابتدایی کمربند قهوهای و سال دوم راهنمایی موفق به اخذ کمربند مشکی شد.
شهیده «راضیه کشاورز» در ۱۱ مسابقه کومیته و کاتا شرکت کرد که در تمام مسابقات کومیته (مبارزه) مقام اول را به خود اختصاص داد. وی در سال چهارم ابتدایی در مدرسه شاهد ۸ در مسابقات حفظ قرآن کریم مقام اول و در ناحیه مقام ممتاز را کسب کرد.
♥️🌸🍃♥️🌸🍃♥️🌸
🔰زندگینامه شهیده والامقام راضیه کشاورز
°•[♥️🕊🦋]•°
💐شهیده راضیه کشاورز ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ در ظهر گرم تابستانی همزمان با نوای ملکوتی اذان ظهر در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) داشتند نام راضیه را برایش برگزیدند.
روزها یکی پس از دیگری سپری میشدند. راضیه بزرگتر میشد و با وجودش شور و نشاط مضاعفی به خانه میبخشید. از همان کودکی روحیهای شاداب و پرشور و نشاط داشت و لطافت و مهربانیاش به وضوح در برخورد با اطرافیان آشکار بود. راضیه تا قبل از بهار ۱۶ سالگیش موقعیتهای چشمگیری را در زمینه ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد.
بعد از انفجار در حسینه سیدالشهداء علیه السلام شیراز ۱۸ روز در کما به نیت مادرمون بود اونهم دقیقاً با سینهای خورد شده و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک و..
سرانجام در سن ۱۶ سالگی در فروردینماه سال ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازگشت، آرزویش برآورده شد و بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل ۱۸ روز درد و رنج ناشی از جراحت به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست.
مادر بزرگوارش میگوید:
سال سوم راهنمایی راضیه بین خودش و خدا عهدی بسته بود که بعد از شهادتش تو وسایلش، البته تو وسایلش که نه، داخل جعبه اسماً متبرکه پیداش کردم.
خلاصه کوتاهی از این عهد نامه:
"…بی حساب پیش، انشا ا.. به امید خدا و توکل به خدا چهل روز تمام کارمو خالصانه انجام بدم تا خدای مهربون از سر تقصیرات ما بگذرد و گناهامو ببخشه.
توی این چهل روز که از ۰۵/۰۳/۸۵ شروع می شه توفیق پیدا کنم مادام العمر دعای عهد و زیارت امین ا.. و… را بخوانم و گریه کنم.
آقا تو رو خدا توفیق اشک ریختن تو این دعاها را به من بده و شب هم به یاد خانم حضرت زهرا (س) شبی ۵ صفحه قرآن بخوانم؛ ان شاء الله تکرار آیه الکرسی هم توی بیشتر اوقات نصیبم بشه.
و همچنین شکر نعمتهای خدا و توفیق آلوده نشدن به گناه و نابود کردن نفس اماره و تقویت نفس لوامه را داشته باشم و تسبیحات خانم فاطمه زهرا (س) را همراه با الگو برداری از حجاب، عفاف، ادب و اخلاق ایشان را سر لوحه زندگی خودم قرار دهم."
━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌺✨🕊🌺✨🕊🌺✨
♥️💐خاطرات مادر گرامی شهیده راضیه کشاورز
راضیه از همان کودکی، روحیه ای شاداب و پر شور و نشاط داشت و لطافت و مهربانی اش به وضوح در برخورد با اطرافیان، آشکار بود.
مهربانی و سکوت همیشگی، از بارزترین ویژگی های اخلاقیش بود. به مسائلی از جمله نماز اول وقت، رابطه عاطفی با خانواده و حجاب، اهمیت زیادی می داد.
همیشه جهانی دعا می کرد، تنها دغدغه خودشو نداشت، دوست داشت همه موفق باشن و به اونا کمک می کرد.
به شهید برونسی خیلی علاقه داشت، ایشون رو الگوی خودش تو زندگی قرار داده بود. پدرش از رزمنده های جبهه بود. همیشه از پدرش می پرسید: وقتی دوستات شهید می شدن چه حالی داشتن؟ موقع شهادت چی می گفتن؟
خسته از مدرسه بر می گشت، وقتی می گفتم خسته نباشی، دستانم رو می بوسید و در آغوشم می گرفت، می گفت: مامان خیلی دوستت دارم، شما از صبح تا حالا زحمت کشیدید، من که کاری نکردم. از حالا به بعد نوبت منه، شما برید استراحت کنید .
🌸قرآن خواندن
یک وقتی را حتماً برای دعا و راز و نیاز با خدا و قرآن خواندن می گذاشت. همیشه به دوستان و اقوام توصیه می کرد زیاد معنی قرآن را بخوانند. صدای قرآن خواندنش وقتی تو خونه می پیچید به ما آرامش می داد. همیشه به من می گفت: مامان بیا برات قرآن بخونم تا خستگیت در بره.
بعد از شهادتش، خواب دیدم، در یک جای بلندی که پایین اون مردم هستند، یکدفعه صدایی بلند شد، در خواب حس کردم صدای خداست. فرمود: کسی هست بتونه قرآن بخونه ؟
یک دفعه در بین جمعیت، راضیه دستش رو بلند کرد و به من گفت: مامان من می رم سوره بقره بخونم و رفت و قرآن رو با صوت بسیار زیبایی خوند و من آرامش عجیبی گرفتم و گفتم راضیه خیلی خوب خوندی؛ بهت قول می دم دیگه دلتنگت نشم.
🌸اهمیت به درس
همیشه می گفت : امام زمان(ع) یار بیسواد نمی خواد . خیلی از شبا تا دیر وقت بیدار می موند و درس می خوند. راضیه تاقبل از بهار 16 سالگی اش موفقیت های چشمگیری را در زمینه ی ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. همیشه پیش خودم فکر می کردم که راضیه حتماً جز تک رقمی های کنکور می شود.
علاقه زیادی به درس زیست شناسی داشت،
همیشه می گفت مامان وقتی معلم زیستمون داره درس می ده، می فهمم خدا چقدر بزرگه. هر روز که زیست شناسی داشت، وقتی به خونه برمی گشت مثل این بود که از یک زیارتی برگشته، خیلی حال معنوی خوبی داشت، می نشست و تمام درس رو برام توضیح می داد. در آخر هم در حالی که کتاب زیست شناسی باهاش بود شهید شد.
🌸مرد عمل
راضیه مثل همه هم سن و سالانش، درس می خواند، زندگی می کرد، بازی می کرد و … ولی چیزی که اون را به این درجه رساند، نکات ظریفی بود که در زندگیش رعایت می کرد؛ نکاتی که کاری به سن و سالش نداشت، از سر تقوا و ایمان، از سر مراقبت در رفتارهای روزمرش بود و احترامی که برای بزرگترها؛ پدر و مادر و معلمین قائل بود و در کارهاش واقعاً مرد عمل بود؛ یعنی درسته که راضیه یک دختر بود ولی جایی که باید رضای خدا را در نظر بگیره، واقعاً مردانگی به خرج می داد.
🌸یار امام زمان
علاقه زیادی به آقا امام زمان(ع) و امام رضا (ع) داشت. هر روز زیارت امین الله و دعای عهد می خوند. حالاتش قابل توصیف نبود، امین الله رو با تمام وجود و عاشقانه می خوند و به پهنای صورت، اشک می ریخت. علاقه خیلی زیادی به خانم حضرت زهرا (س) داشت؛ همیشه می گفت مامان به خاطر انس واقعی که به خانم دارم، حجاب می گیرم.
پنجم دبستان بود، از مدرسه با یه جعبه شیرینی برگشت، خوشحالی توی صورتش موج می زد، گفت: «مامان امروز چله دعای عهدم تموم شد، از امروز یار امام زمان(عج) شدم.
🌸آخرین سفر
به من می گفت: مامان برام دعا کن که سال تحویل امام رضا (ع) باشم، شکر خدا نصیبش شد، وقتی برگشت خیلی مهربونتر، باوقارتر و نورانی تر شده بود. هر چی نگاهش می کردم، سیر نمی شدم؛ یک زیبایی خاصی داشت؛ اصلاً به فکرم هم نمی رسید که این مسافری که تازه از زیارت آقا امام رضا (ع) آمده، شهادتش را آقا امضا کرده و دوباره راهی سفره.
🌸شهادت
در حادثه بمب گذاری حسینیه سید الشهداء شیراز، راضیه از ناحیه کلیه، کبد، ریه، پهلو و سینه، دچار مصدومیت شد و پس از تحمل دردهای شدید ناشی از انفجار در تاریخ 10/2/87 به آرزویش رسید.
بعد از انفجار، هیجده روز منتظر مهر قبولی خانم حضرت زهرا موند. بعد از 18 روز، به عدد سالهای عمر مادر مظلومهمان زهرا سلامالله علیها، دقیقا با سینه ای خورد شده و پهلویی پاره شده و ۱۸ روز خس خس نفسهای دردناک، به دیدار حق شتافت و چهاردهمین شهید کانون رهپویان وصال شیراز شد.
━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💐🕊🌿💐🕊🌿💐🕊
🦋🌻دست نوشته ی شهیده والامقام راضیه کشاورز
🌿می توان طوری زندگی کرد که خدا و امام زمان از انسان راضی باشند، کاشکی هیچ وقت حضور آقا رو ندیده نگیریم و از حضورش غائب نشیم؛ چرا که غیبت از ماست و حضور او همیشگی است.( انت فی قلبی یا باصالح)
🔰نامه شهیده راضیه کشاورز به امام زمان (عج) در ۱۳ سالگی !
🌸نشانی گیرنده: نمی دانم کجایی یا مهدی ؟! شاید در دلم باشی و یا شاید من از تو دورم. کوچه انتظار، پلاک یا مهدی!
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام من به یوسف گمگشته دل زهرا و گل خوشبوی گلستان انتظار
ای دریای بیکران ، آفتاب روشنی بخش زندگی من که از تلالو چشمانت که همانند خورشید صبحدم از درون پنجره های دلم عبور می کند و دل تاریک و سیاه مرا نورانی می کند.
♥️من تورا محتاجم. بیا ای انتظار شبهای بی پایان، بیا ای الهه ناز من، که من از نبودن تو هیچ و پوچم. بیا و مرا صدا کن، دستهایم را بگیر و بلند کن مرا. مرا با خود به دشتِ پر گلِ اقاقیا ببر.
🌺 بیا و قدمهای مبارکت را به روی چشمانم بگذار. صدایم کن و زمزمه دل نواز صدایت را در گوشهایم گذرا کن، من فدای صدایت باشم. چشمان انتظار کشیده من هر جمعه به یادت اشک می ریزند و پاهایم سست می شوند تا به مهدیه نزدیک خانه مان روم و اشک هایم هر جمعه صفحات دعا ندبه را خیس می کند.
🌼🍃من آنها را جلو پنجره اتاقم می گذارم تا بخار شود و به دیدار خدا رود. به امید روزی که شمشیرم با شما بالا رود و بر سر دشمنانتان فرود آید .
🌤یا مهدی ادرکنی عجل علی ظهورک
دوستدار عاشقانه شما راضیه
━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
📚معرفی کتاب از شهیده راضیه کشاورز:
《 راض بابا 》
روایت زندگی شهیده راضیه کشاورز دختری که در سن 16 سالگی آسمانی شد
راضِ بابا روایت شخصیت دختری نوجوان است. دختری که تمام تلاشش را به کار میبندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثه ای رخ میدهد و او را در رسیدن به خواسته اش کمک میکند.
انفجاری که در سال ۱۳۸۷ در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داد، نقطه اوج زندگی او را رقم زد.
━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مستند شهیده والامقام راضیه کشاورز
#شادی_روح_شهدا_صلوات🕊🌹
━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهیده والامقام راضیه کشاورز
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهیده راضیه کشاورز
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت نهم
از پله ها داشتیم میرفتیم بالا فرزانه دستم رو محکم گرفت و گفت: نمی دونم چرا حس بالا رفتن از پله های اداره ساواک رو دارم آخه میگن اینا عضو داعش میشن کلا مغزشون رو شستشو میدن !
خندهام گرفت وگفتم: خانم امجد معمولا توی ساواک از پله ها میرفتن پایین! فرزانه می دونی خوبی کار کردن با تو چیه؟ با حالت چشم و ابروهاش گفت چیه؟! گفتم: اینکه تو اوج سختی کار هم با جملات نغزت حس آدم رو عوض میکنی...
در همین حین یه خانم حدود سی و دو، سه ساله اومد جلو و خوش آمدی گفت و راهنماییمون کرد داخل پذیرایی... منتظر شخصی که قرار بود بیاد برای مصاحبه نشسته بودیم ...
فرزانه با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد... خونه ی کوچکی بود، دور تا دور اتاقِ پذیرایی، کناره هایی با ملحفه سفید پهن بود و نمای قالی فیروزهای رو بیشتر میکرد روی دیوار قاب عکس یک آقای جوانی زده شده بود که جلب توجه میکرد ...
بعد از چند لحظه همون خانم با سینی چایی اومد نشست رو به رو مون گفت بفرمایید من حاضرم...
انتظار نداشتم این فرد ، خانمِ مجاهد مصاحبهی ما باشن! تصویری که از زن های جهاد نکاح دیده بودم خیلی متفاوت بود با خانمی که جلوم نشست. هرچند که ما توی خونشون بودیم و دلیلی نداشت اون همه ردا و روبند و بند و بساط داشته باشه...
خداییش چهرهی زیبایی داشت. با خودم گفتم: حیف این چشمهای مشکی و این معصومیت چهره که بر باد رفته...
فرزانه ساکت نشسته بود و طوری خیره خانمه رو نگاه میکرد که من جای اون بودم یه چیزی بهش میگفتم!!
وُیس رو آوردم بیرون برگه و خودکار و هر چی لازم بود... قبل از شروع گفتم: ما برای پیاده کردن متن روی کاغذ نیاز به صداتون داریم مشکلی نیست صداتون رو ضبط کنیم؟
سری تکون داد و گفت: فقط خودتون گوش کنید، مشکلی نیست... نگاهی به فرزانه انداختم او هم با لبخندی تایید کرد...
بسم الله گفتم و شروع کردم
خوب در ابتدا خودتون رو معرفی کنید ..
گفت اسمم مائده است و بیست و نه سال دارم...
گفتم: لطفاً کامل بگید فامیلتون چیه؟ از کدوم شهر هستید ؟
گفت: اگه میشه دوست ندارم فامیلم رو بگم! خودتون که بهتر می دونید مصاحبه است و پس فردا همه جا پخش میشه!
فرزانه نگاهی به من انداخت و با یک حالت سرزنش خاصی سرش رو تکون داد...
گفتم باشه مشکلی نیست..
از گذشتهتون بگید از تفکراتتون تا برسیم به امروز به اینجایی که نشستید...
سرش رو انداخت پایین ... با دستهاش بازی میکرد چند لحظهای سکوت کرد و بعد شروع کرد....من توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم پدر و مادرم آدم های معتقدی بودن...من هم توی همین خانواده بزرگ شدم...
از دورهی نوجوانی به بعد، من خیلی وجههی مذهبی گرفتم. توی مدرسه خیلی فعال بودم کمکم با دوستهایی هم فکر خودم یه گروه شدیم. یه تیم...
همون موقع ها بود که با واژههای مثل گذشت، فداکاری و جهاد آشنا شدم چیزهایی که از جهاد و مبارزه میشنیدیم همه در حد شنیدن بود چون ما دختر بودیم! ولی عاشق اینجور کارها شده بودیم در واقع اسطورههای ما آدم های مبارزی بودن که ما تمام تلاش روحی و جسمیمون رو میکردیم شبیه اونها بشیم... از ورزشهای رزمی گرفته تا کوه نوردی و پیاده روی های طولانی مدت همه این کارها رو میکردیم تا...
و بعد سکوت کرد سکوتش طولانی شد فرزانه پرسید تا چی؟ گفت: تا مثلاً شبیه اسطوره هامون بشیم... تا شاید برسیم به بهشت ...
◀️ ادامه دارد ...
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت دهم
فرزانه یک آن کنترل خودش رو از دست داد وگفت: برای رسیدن به بهشت! مگه برای رسیدن به بهشت، راه درست نیست مگه مسیر مشخص نشده بود. شما از چنین راهی رفتین؟!
خانوم مائده که کمی از تندی صحبت فرزانه جا خورد! گفت: بهر حال هر آدمی توی زندگیش دچار اشتباه یا بهتر بگم عدم درک درست از مسائل میشه و من هم از این قضیه مستثنا نیستم....
من گفتم: بله گاهی انسان دچار خطا میشه ولی هر خطایی مستلزم برگشت نیست گاهی انسان با یک خطا تا قهقرا فرو میره...
خانوم مائده نگاهی به قاب عکس روی دیوار کرد و در حالی که سرش رو انداخت پایین گفت: بله بعضی فرصت ها که از دست بره دیگه قابل برگشت نیست... و دوباره سکوت کرد...
هر بار سکوت کردنش نشان از خاطرهی تلخی میداد که دلش نمی خواست به خاطر بیاره....
ولی چارهای نبود باید مصاحبه رو ادامه میدادم. گفتم: کمی از تفکرات گروه دوستانتون برامون بگید...
گفت: مقتضای دوره نوجوانی شور و احساسه و ما با منطقمون از این شور و احساس استفاده میکردیم. گُذشت توی بچه ها موج میزد. واقعا همشون اهل فداکاری بودند در اون دوره از زندگی این رو خوب درک کرده بودیم برای رسیدن به بهشت باید روی خودمون و تفکراتمون کار کنیم تقریبا اطرافیانمون کاملا متوجه تغییر در رفتار ما شده بودن ....
فضای صمیمی و پر نشاطی بود اما غافل از این بودیم که تفکراتمون به صورت تک بعدی داره شکل می گیره ....
پرسیدم یعنی چی تک بعدی؟؟؟
گفت: خودمونی بگم یادمون رفته بود ما دختریم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود آیفون زنگ خورد...
فرزانه هراسان پرسید منتظر کسی بودید؟؟؟
خانم مائده گفت: نه منتظر کسی نبودم! ببخشید تا شما چاییتون رو بخورید من برم در رو باز کنم. برمیگردم خدمتتون...
بعد از اینکه از اتاق رفت بیرون، فرزانه مضطرب گفت: وای دو تا دختر تنها تو خونهی یه داعشی. یاخدا! خودش رحم کنه ... بعد از داخل کیفش اسپریی آورد بیرون، زیر چادر محکم گرفت دستش...
منم استرس گرفتم گفتم: فرزانه این چیه آوردی بیرون؟
گفت: اسپری گاز فلفله! بعد در کیفش رو باز کرد و داخل کیفش رو نشون داد... گفتم: چاقو! چاقو برا چی همرات آوردی دختر! مگه بار اولته میای مصاحبه بگیری؟ همونطور که اضطراب داشت گفت: بالاخره داریم با یه مجاهد مصاحبه می کنیم. شاید لازم بشه ...
بهتزده داشتم نگاش میکردم!
یه لحظه به خودم اومدم. گفتم: فرزانه چرا همه چی رو بهم میبافی؟ آقای جلالی هماهنگ کرده میدونه ما اینجایم این کارا چیه می کنی؟
در حین بحث با هم بودیم که صدای یه آقایی رو شنیدیم ...
داشت با خانم مائده بحث میکرد می گفت: من کاری بهشون ندارم ....
نفس تو سینه هر دوتامون حبس شد...
دیگه نمیتونستیم حرف بزنیم فقط با نگاههای مبهم به در خیره شدیم...
فرزانه با یک دستش دست من رو محکم گرفته بود و با اون دستش اسپری گاز فلفل رو!
از شدت استرس، تمام بدنش مثل بید میلرزید... البته حال منم دست کمی از اون نداشت... همینطور که مضطرب نشسته بودیم که صدای یاالله ... یاالله... یک مرد از توی پله ها بلند شد...
◀️ ادامه دارد ...
Part12.mp3
9.99M
📚نمایش صوتیکتاب
#پایی_که_جا_ماند_(1)
✨بر اساس خاطرات سید ناصر حسینی پور از زندان های مخفی عراق
#دفاع_مقدس
قسمت 2⃣1⃣
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💐بزرگوارانی که با توسل به شهدای والامقام حاجت گرفتند و یا خاطره یا رویای صادقه ای داشتند برای بنده ارسال کنند تا در کانال به اشتراک گذاشته شود.
#توسل
#کرامات_شهدا
@hasbiallah2 👈آیدی خادم شهدا
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
ارسالی اعضای محترم کانال⤵️
سلام علیکم ورحمه الله
من همسر و خواهر شهید هستم...
علاوه بر این که از شهدای خودم کرامات زیادی دیدم...ولی پارسال که تولد خانم فاطمه معصومه که رفتیم شهر مقدس قم..با خواهران شهید رفتیم کنار مزار شهید مهدی ایمانی.که هم خادم خانم فاطمه معصومه بود وهم شهید مدافع حرم حضرت زینب شده بود....من یک حاجتی داشتم که سال های سال دعا میکردم...و عاقبت از شهید ایمانی گرفتم...
وقتی رفتم کنار مزار شهید ایمانی دیدم مقداری شکلات روی قبر ریخته بود..من برای حاجتم نیت کردم و چنتا شکلات برداشتم و گفتم اگر حاجتمو بدی سال دیگه شکلات میگیرم و برات میارم....
و خدا رو شکر حاجت گرفتم و یک کیلو شکلات خریدم وامسال تولد خانم فاطمه معصومه رفتم قم و ریختم روی قبرش ویک سوره یس وزیارت عاشورا هم براش خوندم..
روح شهید ایمانی وکلیه شهدای مدافع حرم شاد ونامشان جاودان وبهشت جایگاه ابدیشان باد🌷🌷🌷🙏🙏
شهیدمدافع حرم مهدی ایمانی از خدام حضرت معصومه سلام الله بودند. در صحن انقلاب کنار شهید دیالمه دفن مزارشون هست
از شهید ۳ فرزند کوچک به جا مانده..😔
✨بسم رب الشهداﺀ✨
#به_روایت_همسر_شهید:
🔸از ذکرهایی که آقانوید زیاد تکرار می کرد، ذکر الحمدلله بود. اصلا از ویژگی های ماندگارش همین شکرگزاریش بود. مثلا یه بار میگفت: " از خونه شما تا خونه خودمون داشتم بخاطر نعمتایی که خدا بهم داده شکر میکردم و الحمدلله میگفتم. یا بازخورد و عکس العملهاش خیلی اوقات با ذکر شکر همراه بود. وقتی خوشحال هم میشد، می گفت: "الحمدلله از این لطف خدا"
یادم هست وقتی خبر شهادت #شهید_محمد_کیهانی رو بهش داده بودند، با حسرت پیام داد" که یکی دیگه از دوستانمون هم آسمانی شد و ما جاموندیم ولی بازم الحمدلله. "
🔹آیه صریح قرآن هست که لإن شکرتم لأزیدنَّکم: اگر شکرگذار باشید. خداوند نعمت رو بر شما زیاد میکنه. این نعمت می تونه نعمت های مادی باشه یا نعمتات معنوی از جمله آرامش، معنویت و غیره.
زمانی که نعمت آرامش و برکات و توفیقات معنوی مون رو شکر کنیم. حتما به وعده قرآن این نعمات بر ما زیاد میشه.🌹
#خاطرات_شهید
#شهیدنویدصفری
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣