🔻وصیت نامه شهید والامقام جمال رضی
[🌿🌹🦋]
🌷 باسلام و صلوات بر محمد و آل محمد (ص) و سلام به آخرین ذخیره الهی (عج) که درود خدا بر او و ثلاله پاکش باد و سلام بر رهبر کبیر انقلاب امام خمینی (ره) که حق بزرگی بر گردن همه بشریت دارند و سلام بر رهبر عزیزم که خدا را شکر میکنم از دوران زعامت این رهبر بزرگ و این نظام یگانه جهان که مانند آن ایجاد نخواهد شد چون رهبری مانند شما را ندارد.
خدا را شکر میکنم به خاطر اینکه اول مسلمانم، بعد شیعهام، بعد انقلابیام و بعد به خاطر امنیت این نظام، ندای رهبرم را لبیک گفتم تا برای خودم ثابت شود اگر در زمان امام حسین (ع) بودم به ندای امام زمانم لبیک میگفتم و از تمام تعلقات دنیایی که زن و بچههایم هستند خواهم گذشت.
ابتدای صحبتم پدر و مادر عزیزم هستند که با تمام وجود از تربیت و زحمات بی شائبه شما نسبت به من با تمام وجود سپاسگزارم و با تمام وجود حلالم کنید و از همه مهم تر یاور رهبری عزیز باشید که خیلی تنهاست.
خانواده ام را تنها نگذارید. همسرم شما را هم به تربیت صحیح فرزندان در مسیر انقلاب که یاور رهبرم باشند را توصیه میکنم میدانم که شما بیشتر از من به این موضوع واقفید.
و حال صحبتی با فرزندانم محمد طاها و محمدحسین:
سلام عسلهای گلم که با تمام وجود شما گلهای محمدی را دوست دارم و برای شما از خداوند صبر در برابر مشکلات که بعد از من ناملایماتی بر شما خواهد گذشت طلب میکنم.
پسرهای گلم به خوبی درس و تلاش در مسیر حق را فراموش نکنید و همیشه مثل کوه پشت مادرتان بایستید و باعث افتخار خانواده و کشور گردید.
شما را از تبری از دشمنان که رهبر از آنها نهی کرده توصیه میکنم و همیشه در مسیر اسلام و انقلاب حرکت کنید و یاور رهبری عزیز باشید که راه او راه حسین (ع) است.
در زندگی خمس و زکات را فراموش نکنید که من هر چیزی از دنیا دارم از خمس و زکات و کمک به دیگران است .
خدایا این دو گل محمدی را حفظ کن و برای همسرم نگهدار.
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌿🌺🕊🌿🌺🕊🌿🌺🕊
📚معرفی کتاب:
《 موذّن باران 》
این کتاب در برگیرنده روایت مادرانه شهید مدافع حرم جمال رضی است
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مستند مسافران حرم/شهید والامقام جمال رضی💐
#شهید_جمال_رضی🌹
#شادی_روح_شهدا_صلوات🕊🥀
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام جمال رضی"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید جمال رضی"
💚همنوا با امام زمان(عج)
____✨🌺✨____
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
___🌤🌺🌤_____
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 5⃣8⃣🎬
کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب ، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع به قدم زدن نمود و همانطور که سهراب گیج و مبهوت به او خیره شده بود جلویش قرار گرفت و با خنده ای بلند گفت : چه شده پسر ؟ انگار جن دیده ای....پس سلام ات کو؟ سهرابی که من می شناختم مبادی آداب بود...
سهراب همانطور که حرکات کریم را دنبال می کرد آرام و شمرده گفت : اما پایت؟ کو عصایت؟تو.....تو....تو که لنگ بودی ،اصلا شل بودی...
کریم به انتهای چادر رفت بر مخده ای مخمل تکیه زد و با لحن استهزا آمیزی گفت : تو روزها به ضریح امام رضا علیه السلام ،دخیل بستی و گمانم شفایش نصیب من شد و با زدن این حرف قهقه ای سر داد...
سهراب که متوجه شد کریم او را مسخره می کند و انگار از تمام احوالات اوخبرداشته و دارد ، به کریم نزدیک شد و گفت : می بینی دستانم بسته است که اینجور زبانت باز شده و مرا به تمسخر گرفته ای ، وگرنه اگر آزاد بودم ،هرگز چنین جرأتهایی پیدا نمی کردی، در ضمن از کرامت امامی رئوف بعید نیست که راهزنی چون تو را شفا دهد، اما حالا برایم عیان شده که تو چندین سال مرا گول زده ای و نقش یک پیرمرد افلیج را بازی کرده ای ،راستش را بگو چه نیتی پشت این نقشهٔ شیطانی ات پنهان بوده؟
کریم شانه هایش را بالا انداخت وگفت : اولاً متعجبم که چطور مغلوب مراد سیاه شدی و کت و بالت بسته ، چون پسر جنگجویی که من پرورش داده ام ، بیش از اینها از او انتظار میرود ، در ضمن ، نقش بازی کردم تا تو را به مقامی برسانم ،تا جایگزین مناسبی برای خودم برجا گذارم .
کریم با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می ساید به دور سهراب شروع به چرخیدن نمود و ادامه داد ، یک عمر در کوه صحرا گرما و سرما را چشیدم و تو را در خانه ای امن جا دادم، به مکتب فرستادم تا سواد دار شوی ، هر چه در آوردم به پایت ریختم ،تا وقتی بزرگ شدی از وجودت بهره ها ببرم ، نه اینکه همینطور که از آب و گل در آمدی و با نان و نمک من پهلوانی بی همتا شدی ، فیلت یاد هندوستان کند و مرا بگذاری و بروی دنبال خواستهٔ دلت....
سهراب که سخت ناراحت شده بود و تازه فهمیده بود با چه روباه مکاری زندگی کرده و او را نشناخته ، با یک فشار ریسمان دستش را پاره کرد وهمانطور پاره های ریسمان را بر زمین می ریخت گفت : اگر اجازه دادم مراد سیاه ریسمان بر دستانم ببندد ،برای مصلحت بود و شناختن رئیسش وگرنه مراد سیاه کجا و دستگیری من کجا؟!
دوماً اینقدر منت نان و نمکت را بر سر من نگذار ، مگر تو نان و نمکی هم داری که به خورد بنده ای از بندگان خدا کنی؟! تمام اموال تو مال مسافران بیچاره هست و پشت هر کدامشان هزاران آه خوابیده و خداوند مرا ببخشید که با ریسمان شیطانی چون تو به چاه مذلت افتادم ، اما حال که راه را یافته ام محال است به بیراهه ای پاگذارم که تو مرا به آن انداختی...
کریم که از حرفهای سنجیده و پخته سهراب لجش گرفته بود ، شروع به دست زدن نمود و گفت : نه آفرین....بارک الله می بینم که چندین روز معتکف حرم امام رضا علیه السلام شدن ، از یک راهزن بالفطره ، عابدی خداشناس ساخته....
سهراب به طرف کریم حمله برد و یقه اش را در دست گرفت و شروع به تکان دادن نمود و گفت : راهزن بالفطره تویی و هفت جد و آبادت....تو به کاروان ما حمله کردی و پدرم را از پا انداختی و مرا صاحب شدی، وگرنه بی شک من از بزرگان بودم و قبل از اینکه به دام ابلیسی چون تو بیافتم، نان طیب و طاهر خورده ام....
کریم که یارای مقابله با سهراب را نداشت و از طرفی در ذهن نقشه هایی برای این جوانک ساده دل کشیده بود ،صلاح ندید بیش از این با سهراب درشتی کند و باید نرم نرمک با اوبرخورد می کرد تا به خواسته اش برسد.
کریم این مدتی که در تعقیب سهراب بود به واقعیت هایی پی برده بود که سهراب از آن بی خبر بود ، او می دانست اگر با سهراب به توافق برسد ، به جاهای خوبی خواهد رسید ، پس با لبخند....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 6️⃣8️⃣🎬
کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ زاده ایست که از قِبَلش او هم می تواند به نان و نوایی برسد ، آرام دستهایش را روی دستهای مردانه و پر قدرت سهراب که یقه اش را چسپیده بود گذاشت و با لحنی مهربان گفت : بس کن پسرم ، من بد تو را نمی خواهم ، دوست دارم مال و منالی بهم بزنی و سری توی سرها درآوری...
سهراب دندانی بهم سایید و دست کریم را به کناری زد و همانطور که خیره در چشمان ریز او شده بود با لحنی محکم گفت : مـن پـسر تو نیستم ، لطفاً اینقدر پسرم پسرم به دلم نبند ، اگر واقعاً خواستار پیشرفت و خوشبختی من هستی ،لطفاً دست از سر من بردار تا راهی را که تازه یافته ام و بی شک خوشبختی من در آن است را بروم....
کریم که حالا سهراب، یقه اش را رها کرده بود ،بر جای خود نشست و گفت : نکند تو خوشبختی را در دخیل بستن به ضریح ومعتکف مسجد شدن و ریاضت کشی می دانی؟؟ من واقعاً سر از کار تو در نمی آورم ، همراه کاروان مشتی فلک زدهٔ آسمان جل شده ای و قصد زیارت کربلا نموده ای که مثلاً به کجا برسی هااا؟!
سهراب با شنیدن این حرف ، کاملا متوجه شد که کریم با وجود تعقیب و مراقبت او ، هیچ از گنجینه ای که داخل گاری پنهان است نمی داند...پس فکری مثل برق از سرش گذشت ، حال که به لطف کریم و فرار همسفرانش ، گنجینه مفت و مسلم در آغوش او افتاده بود ، باید به طریقی با کریم کنار می آمد ،بدون اینکه او را از وجود چنین گنج گرانبهایی آگاه کند و در موقعیتی مناسب ، همراه گنجش ،کریم و دار و دسته اش را قال می گذاشت و فرار می کرد به طرف خراسان....
کریم هم بی خبر از آنچه که در ذهن سهراب می گذشت ، دنبال راهی بود که این پسرک خیره سر را نرم کند و دوباره زیر بیرق خود درآورد که اگر در آینده به مال و منالی رسید ، او هم بی نصیب نماند...
در همین حین که دو نفر داخل چادر هر کدام در افکار خود غرق بودند ، هیاهویی زیاد از بیرون چادر به گوش رسید و صدای پای سم اسبانی که به آنها نزدیک می شدند شنیده می شد...
کریم هراسان از جا بلند شد و قبل از سهراب ، خود را به ورودی چادر رسانید و تا گوشهٔ چادر را بالا گرفت تا ببیند چه خبر است ، تیری که از چلهٔ کمان پرتاب شده بود ، بر بازویش نشست..
سهراب خود را به کریم رسانید و از بالای شانه های او ، بیرون را نگاه می کرد و از آنچه که میدید غرق شگفتی شده بود و یک آن ، فکری مانند برق از سرش گذشت و فی الفور و بی توجه به حال زار کریم خود را به بیرون چادر رساند...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 7⃣8⃣🎬
سهراب متوجه شد ،گروهی که تعدادشان هم زیاد بود به مقر راهزنان حمله کرده است، او آرام آرام در پناه چادرها پیش میرفت و در حین رفتن ، اطراف را از نظر می گذراند تا گاری را پیدا کند.
اما انگار نبود....
سهراب همانطور که دستارش را به صورت می بست تا رویش را بپوشاند ،مراقب بود ،تیرهایی که به سمت چادرها پرتاب میشد ،با او برخورد نکند، همهمه ای به پا بود و او مرادسیاه و افرادش را میدید که یکی تیر میخوردند و از اسب به زیر می افتادند..
جلوی چادرها که حمله به راهزنان از آنجا صورت می گرفت ، خبری از گاری و رخش و حتی شتر درویش رحیم نبود.
سهراب خود را به پشت اردوگاه کریم رساند و متوجه شد که گاری اینجاست و انگار راهزنان در حال خالی کردن بار گاری بودند که به آنها حمله شده ،چون تعدادی گونی پایین گاری بود و یکی دو گونی هم ، همچنان روی گاری بود.
حالا که جمع دزدان مشغول جنگ و گریز بودند ، بهترین فرصت بود که سهراب نقشه اش را عملی کند ، او نمی دانست که چه کسی به گروه کریم حمله کرده ، اما هر گروهی که بود، باعث خیر برای او شده بود.
سهراب بی درنگ خود را به گاری رساند،چند گونی بافی مانده را به زمین انداخت و بر روی گاری سوار شد و همانطور که اسب و گاری را در خلاف جهت حملهٔ آن گروه ناشناس میراند، از زیر چشم اطراف را به دنبال رخش ، از نظر گذراند، اما هیچ خبری از رخش نبود.
وقت تنگ بود و جای تعلل نبود ، سهراب دل از رخش کند و برای تصاحب گنجینه ای که در مشتش بود ، دل به صحرا و بیابان زد.
سهراب با شلاق بر گُرده اسب میزد و آن را با شتاب به پیش میبرد ،بدون اینکه نگاهی به پشت سرش بیاندازد، او می خواست از این مهلکه فرار کند ، اما متوجه نبود که پا به بیابانی بی آب و علف و سوزان میگذارد که شاید باعث مرگ او شود...
با شتاب به پیش میرفت ، بعد از ساعتی گریز ، احساس کرد اسب بیچاره دیگر نفسی برای حرکت ندارد، پس حالا که مطمئن بود از خطر جسته، سرعت گاری را کم کرد و می خواست اندکی استراحت کند، که متوجه صدایی از پشت سرش شد.
تجربهٔ چندین سال راهزنی و بیابان گردی به او می گفت که سواری به دنبال اوست، از صدا بر می آمد که یک نفر به تنهایی در تعقیب او بوده است.
سهراب که نزدیک تپه ای شنی بود ، خود را به پشت تپه کشانید ، گاری را متوقف نمود و از آن پیاده شد ، شمشیر از غلاف بیرون کشید و آمادهٔ حمله بود.
صدا به او نزدیک و نزدیک تر شد ، سهراب ، که از کمینگاه خود مطمئن بود ، شمشیر را بالا برد که بر فرق سواری که در پی اش بود فرود آورد که ناگهان....
ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
➡️@motevasselin_be_shohad
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🕊🦋🕊🦋
#وصیتنامهشهـღـدا⚘
✍🏻دست نوشته #شهیدهزینبکمایی :
✨خدایا اکنون که من در این سن به سر می برم تازه دریافتم که چقدر این دنیای فانی #بیارزش وپوچ
است و حال می فهمم که چگونه شهید عاشقانه به دیدارتو می شتابد .
خدایا مرا نیز به آرزوی خود
برسان و #شهادت را نیز به من برسان
یاد شهدا با ذکر صلوات 💐
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋کدام شهید شما را متحول می کند
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🌿
✅#صدام_به_اینطور_فرماندهها_باخت!
🌷از همان روزهای ابتدایی جنگ کمتر ابراهیم به تدریس میرسید یا اینکه تماماً در جبهه بود. گروهی راه افتاده بود به نام گروه چریکی نامنظم شهید اندرزگو. رزمندههایی پرتوان و مخلص که قرار بود عملیات شناسایی انجام دهند و فرمانده گروه ابراهیم.
🌷از رفتارش با اسرا میگفتند که چگونه مراعات میکرد. چنان میشد که مثلاً یکبار اتفاق افتاده بود از هجده اسیری که گرفته بودند، داوطلبانه به مبارزه با رژیم صدام پرداخته بودند و دست آخر هر هجده نفر به شهادت رسیدند.
🌷یکبار هم بچههای آموزش که نارنجک آموزشیای اشتباه به سنگر ابراهیم انداخته بودند، بعد از چند لحظه شاهد صحنهای بودند که به باورشان نمیآمد. ابراهیم به روی نارنجک خوابیده بود. این ماجرا بعدها زبان به زبان بین همه پیچید.
🌷با آن همه زحماتی که میکشید و جانفشانیهایی که میکرد یکبار مصاحبه کرده بود و گفته بود: ما فقط با اسم یا زهرا (س) راهپیمایی میکنیم. از مدیونیاش به مردم که برای جبهه همه چیز میفرستند هم گفته بود....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده جاویدالاثر شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
━━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🦋🌤تو منطقه خانطومان سجاد رو با تیر زدند...
وقتی بهش رسیدیم خون زیادی ازش رفته بود
به سختی گفت: کمکم کنید روی زانوهام بشینم...
بهش گفتم: برا چی؟! خون زیادی ازت رفته....
گفت: آخه ارباب اومده، می خوام بهش سلام بدم....
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِالله
#شهید_سجاد_عفتی🕊
#شادے_روحش_صلوات💙
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
.
.
💚💐
🕊#چله_نشینی_زیارت_عاشورا_برای_شهادت
🌷یک روز زنگ زد گفت: با تعدادی دوستان بسیجی و با صفا که #مشتاق #شهادت هستند در یک جلسه خودمانی که #چله #زیارت_عاشورا است به نیت شهادت گرفتهایم. حدودا ۱۰ یا ۱۲ جوان فوق العاده بودند که الان متوجه شدم خداوند حرف آنها را خرید و من را نخرید. از آن جمع ۳ نفر به شهادت رسیدند. متوجه شدم که خداوند آن جوانان را مورد عنایت قرار داده و از این چله نشینیها نتیجه گرفتند.
#همسر_شهید : 🕊🌺
#شهادتش به #نذری که #دو_سال پیش با رفقایش کردند برمیگردد؛ یک #هیئت، #زیارت_عاشورا برپا کردند و فقط از اهل بیت (علیهم السلام) شهادت را طلب میکرد. #همیشه دعای #بعد_از_نماز هایش این بود که #مرگش #با #شهادت رقم بخورد. یکی از خصوصیات اخلاقی بارز شهید این بود که در #کارهایش #اخلاص زیادی داشت و معتقد بود که هر کاری را باید به نحو شایسته انجام دهد.
#شهادت_محرم۹۴
شهید مدافع حرم
#شهید_قدیر_سرلک🕊
#شادے_روحش_صلوات💙🌷
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌿🌺
زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و یک مرد با یک بچه ایستاده بودن وسط راه،
من و علی هم از منطقہ بر میگشتیم، تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون، پرسید: ڪجا میرین؟
مرد گفت: ڪرمانشاه، علی گفت: رانندگی بلدی؟ گفت: بله بلدم، علی رو کرد به من گفت: سعید بریم عقب، مرد با زن و بچهاش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا، عقب خیلی سرد بود، گفتم: آخه این آدم رو میشناسی که این جوری بهش اعتماد ڪردی؟
اون هم مثل من میلرزید، لبخندی زد و گفت:
آره! اینا همون کوخ نشینایی هستن ڪه امام فرمود به تمام کاخنشینها شرف دارن، تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناس.
#شهید علی چیتسازیان
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
YEKNET.IR - shoor - hadese shahcherakh 1401 - narimani.mp3
9.04M
⁽﷽⁾
°•|🌱『🎼🎶』🌱|•°
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🍀|•این شعار ماست تو محشر
🍀|•زن و زندگی شهادت
🎤•#سیدرضانریمانی
╼═┈┈┈┈┈•✹•┈┈┈┈═╾
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅روے لینڪ زیر ڪلیڪ ڪنید.
┈••✦💚✦••┈
╭〰⊰🍁〰☀️🍂⊱〰╮
🎆عالم پس از مرگ🔥👇
@Alame_pasaz_marg
╰〰⊰🍂☀️〰🍁⊱〰╯
🔴 نشر دهید✔️
🔸فَمَعَکُمْ مَعَکُمْ لاَ مَعَ غَیْرِکُمْ
فقط خواستم بگویم
با آنهایی که دوستت ندارند
هیچ نسبتی ندارم ...
#لبیک_یا_خامنه_ای
━━◈❖🌸✿🌸❖◈━━
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣