🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
7⃣ هفتمین چله ی کانال متوسلین به شهدا
💫 امروز "چهارشنبه 7 دی ماه"
📌روز "بیست و سوم" چله صلوات و زیارت عاشورا《هدیه به چهارده معصوم(ع) و شهید امروز》
🌻شهید والامقام
"سید شجاع الدین ادیانی"🌷🌷🌷
معرف: فرزند گرامی شهید خانم سیده زهره ادیانی🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شهید گرانقدر سید شجاع الدین ادیانی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۲۰/۳/۳
محل ولادت: سواد کوه_روستای گالش کلا
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۲/۱۵
محل شهادت: عملیات کربلای ۴
مزار: امامزاده اسماعیل قائمشهر
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌷🌿🕊🥀🌹🥀🕊🌿🌷
🔰مختصری از زندگینامه شهید سید شجاع الدین ادیانی
|🕊☘🌼|
💐 شهید ادیانی در سوم خرداد ماه ۱۳۲۰ در روستای گالش کلا لفور سوادکوه بدنیا آمد.
ایشان در خانواده مذهبی بزرگ شده و خواندن قرآن و بجا آوردن نماز و کار و فعالیت جهت کسب روزی حلال از اهم واجبات ايشان بوده است.
در طول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ایشان سه بار داوطلبانه و بعنوان بسیجی به جبهه رفته و در سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ از ناحيه نخاع گردنی جانباز و در پانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۶ نداي حق را لبیک گفت و به فیض شهادت نائل آمدند.
🕊🥀 مزار ایشان در امام زاده اسماعیل گونی بافی قائمشهر است.
روحش شاد یادش گرامی و راهش پر رهرو باد🌺🍃
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
🔷گزیده ای از وصیت نامه شهید ادیانی🔷
به راهی می روم که حسین(ع) پرچمدار قیام خونین، رفته است.
سر نماز رزمندگان اسلام را دعا کنید.
برای شادی روح همه ی شهدای اسلام و این شهید بزرگوار سیدشجاع الدین ادیانی صلوات🌷🥀✨
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
💐🍀💐🍀💐🍀💐
ای شهیدان ، عشق مدیون شماست """هرچه داریم ما از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها """ دیدگانم دشت مفتون شماست . . .
پنجره زیباست اگر بگذارند..
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند..
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
دلنوشته برای شهدا 😔
تنها کسانی شهید می شوند!
که #شهید باشند...
.
باید قتلگاهی رقم زد؛
باید کشت!!
#منیت را
#تکبر را
#دلبستگی را
#غرور را
#غفلت را
#آرزوهای دراز را
#حسد را
#حرص را
#ترس را
#هوس را
#شهوت را
#حب_دنیا را...
.
باید از #خود گذشت!
باید کشت #نفس را...
.
شهادت #درد دارد!
دردش کشتن #لذت هاست...
.
به یاد #قتلگاه کربلا...
به یاد قتلگاه #شلمچه و #طلاییه و #فکه...
الهی،#قتلگاهی...
باید #کشته شویم،تا #شهید شویم!!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
مداحی آنلاین - رفیق شهیدم هوامو داره - رسولی.mp3
9.81M
رفیقشهیدمهواموداره...💔
🕊•°
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ملتی که عشق شهادت در دل کوچک و بزرگش موج میزند آسیب نخواهد دید👌🌹
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سید شجاع الدین ادیانی
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد شهید سید شجاع الدین ادیانی
💚همنوا با امام زمان(عج)
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
➡️@motevasselin_be_shohada
❣متوسلین به شهدا❣
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋عشق سرخ
💥قسمت بیست و یکم
خونه یک حال وهوایی دیگه به خودگرفته بود,درسته فصل سرما بود اما هوای داخل خانه,خبراز بهار وعطرگل سرخ میداد.مامان چون دفعه اولش بود که خواستگاری دختراش میامدند(البته خیلیا پیغام وپسغام برای خواستگاری داده بودند اما به خاطرمخالفت من به مرحله ی مهمانی و..نکشیده بود)برای همین ,خیلی استرس داشت ,مبلمان خونه راعوض کرد ویک دست مبل قالی خریدیم ومبل قبلیا هم داخل سه تا اتاق پخش کردند,گلدونهای شاه عباسی ولاله های جهاز مامان ازگنجینه شان جداشدند وزینت بخش هال شدند.به قول زهرا که میگفت:انگار مامان فکر کرده خودش نوعروسه که جهاز میخره ودکور عوض میکه خخخخ
اما مامان معتقدبود چون شناختی ازخانواده علوی وخانمش نداره,باید خونه طوری باشه که جای هیچ عیب وایراد وحرف وحدیثی برای خانم دکتر باقی نمانه,اما بابا محمد اعتقادداشت,کسی که پسرای خاکی ومتواضعی مثل محمدوفرهاد تربیت کرده,به ظاهر ومال ومنال دنیا اهمیت نمیدهد.
تاروز اومدن خانواده علوی,هرروز خدا, خونه تکانی داشتیم,درسته همیشه خانه مثل آیینه تمیز بود اما وسواس مامان زیاد شده بود ومیخواست همه چی عالی عالی باشد.
امشب شب جمعه است وقراره تا ساعتی دیگه خانواده ی علوی تشریف فرما بشن,من وزهرا طبق قرار قبلی خودمان,سراپا سفید پوشیدیم ,یعنی یه پیراهن سفید ماکزی با پاپیونهای تور سرآستین ودورکمرشون,یه روسری سفید وروشون هم یک چادر سفید با پاپیونهای صورتی,به قول مامان ,اگه از قدمان بگذریم(چون من یه پنج سانتی از زهرا بلندترم)مثل دوقلو شده بودیم وبه گفته ی مامان تشخیصمان برای,فرهاد ومحمد که شاید چندنگاه کوتاه مارا دیده بودند,سخت خواهدبود.
زهرا:مامااان,کشتیتم بس که دود اسفند به خوردم دادی وورد خوندی وفوت کردی بهم.
مامان:اولا ورد نیست وچهارقل هست درثانی اینقد زیبا وخوردنی شدین که میترسم خودم چشمتان بزنم.
درهمین حین,تلفن بابا زنگ زد.
بابا:انیس,بچه ها,آماده باشین,رسیدن,سرخیابونن ,میرم جلوشون,حواستون باشه من باکلیددررابازنمیکنم ,زنگ میزنم.
دلم قیلی ویلی میرفت,استرس داشتم,یه نگاه کردم به زهرا دیدم خیلی راحت وریلکسه,پیش خودم گفتم:خوش به حالش توعمرش اصلا نمیدونه استرس چی هست .
زنگ دربه صدا درامد,مامان رفت کنار آیفون تا در رابازکنه,من پریدم چادرم سرکردم ومیخواستم برم پایین اوپن آشپزخونه کمین بگیرم وبشینم که زهرا دستم راگرفت وکشید طرف پنجره هال تااز پشت پرده خیلی نامحسوس,میهمانها را رصدکنیم
زهرا:این خوشتیپه که بابا محمد خودمه,اهان هووووو این تیپ مهندسه, فک کنم اقای دکترباشه,آهان این غول تشنه که چوپان گیوه دوز خودمانه چه دسته گلی هم دستشه,اوووف این نانازه هم که فرهادجاااانه وجعبه ی شیرینی رابه کول مبارک میکشه,پس مامانشون کو.دربسته شد هاااا,نکنه توماشین جاگذاشتنش؟؟نکنه راضی نشده که بیاد؟؟؟
گوشم به حرفهای,زهرا نبود,ازاسترس چشمام رابسته بودم,اروم چشام رابازکردم وتانگاه کردم,دقیقا پشت پنجره بودند,انگار سنگینی نگاهم راحس کرد سرش راگرفت بالا....خدای من چه خوشگل شده دوباره بوی گل سرخ پیچید تووجودم....
ادامه دارد.....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🦋عشق سرخ
💥قسمت بیست ودوم
سریع خودمون را رسوندیم تو آشپزخونه وزیر اوپن پناه گرفتیم,چون هم راحت تر حرفهای که میزدن رامیشنیدیم وهم کسی نمیتونست مارا ببینه.
بابا تعارفشون کرد که بفرمایید بفرمایید ومشخص بود یکی یکی دارن میشینن.
زهرا میخواست نامحسوس پاشه وموقعیت قرارگرفتنشان را ببینه,که محکم دستش راگرفتم وکشیدم وگفتم:نهههه پانشو ممکنه ببیننت زشته.
اخه موقعیت پذیرایی وآشپزخانه ما طوری بود که یک طرف پذیرایی یعنی دو نفر میتونستن آشپزخونه را زیرنظر داشته باشند وما به مامان سفارش کرده بودیم که اون دوتا مبل راتعارف نکنن ,یعنی خودشون وبابا زودتر بشینن تا هیچ کس نتونه روبرو بشینه,تا مامان نیومده ومطمین نمیشدیم,خارج شدن از مخفیگاه,صلاح نیست.
مامان اومد داخل آشپزخونه یه کم چهره اش گرفته بود,بدون اینکه نگاهی به ما بیاندازه مشغول ریختن چای شد تا مهمونا گلویی تازه کنن وباشیرینی نوش جان کنن.
زهرا اهسته اشاره کرد:ماماااان,چه خبره؟چرا ناراحتی,نترس بابا دخترات راهمین الان نمیبرن که....
مامان یه چشم غره نامحسوس رفت وخیلی اهسته گفت:نمیدونم خانم دکتر چرا تشریفشون رانیاوردن,اگه بخوان طاقچه بالا بزارن همین امشب خودم جواب رد بهشون میدم.....سینی رابرداشت ورفت طرف پذیرایی.
زهرا:وای زینب ,نپرسیدیم کی روبرو نشسته؟ولی راست میگه هااا چرا مامان جانشان نومدن؟ بزار فرهاد راببینم ,دماراز روزگارش میکشم
من:چه فرهاد فرهاد میکنی هاا هرکی نفهمه فک میکنه ده ساله باهم زندگی میکنین...
زهرا:هیس بزار ببینیم چی چی نطق میکنن.
حرفاشون دور وبر ,راه وهوا و...دور میزد,محمدکه صداش درنمیامد اما فرهاد هرازگاهی نطقی میکرد ازجنس نطقهای زهرابود(خداییش دروتخته باهم جوربود) که مامان باتمام شدن حرف اقای دکتر،طاقتش طاق شده بود گفت:عذرمیخوام اقای دکتر,خانم دکتر چراتشریف نیاوردن؟خدای نکرده کسالتی,چیزی داشتن؟
دکتر آهی کشید وگفت:قضیه اش مفصله,خدمتتون عرض میکنم,فرهادجان....
نفهمیدیم منظور از فرهاد جان گفتن چی بود ,که باهمهمه بابا ومامان و...توکمینگاهمان محکم تر نشستیم وگوشامون را تیزتر کردیم,نکنه واقعا خانم دکتر راضی به این وصلت نشده؟
همونطور که من وزهرا تونگاه هم خیره شده بودیم وتمام بدنمان تبدیل به گوش شده بود تا ببینیم ,اقای علوی چی چی جواب میدن,یک دفعه قامت رعنای فرهاد رادیدیم که وسط آشپزخونه بود.
واااای این بچه پررو اینجا چی میخواست؟
فرهاد به همه جا چشم انداخت وباخودش گفت:عه اینجا کسی نیست,پس این پریای دریایی کجان؟؟
یکباره همینطور که دنبال چیزی میگشت چشمش افتاد به ما دوتا که زیراوپن کمین گرفته بودیم
من
زهرا
فرهاد
بس که هول شده بودیم باهم گفتیم:سلام
فرهاد:س س سلام عروس خانومها...ببخشید مزاحم استراق سمعتان شدم,یک لیوان اب برای بابا میخواستم.درضمن اوضاع امنه,روبرو آشپزخانه من ومحمدهستیم پاشین
سریع ازجام پاشدم که اشاره کرد,نه نه زینب خانم,زهرا جان باید زحمتش رابکشن...
زهرا روکرد به فرهاد وبایه لبخند گفت:چشم اقا فرهاد ,خودتون چیزی احتیاج ندارین...
فرهاد:نه عزیزززز ,روی گلت را کم داشتم که جور شد خخخخ
وای این دوتا رو از سنگ پای قزوین هم برده بودند,خداییش ازهمه لحاظ مثل هم بودند وبهم میومدند خخخخخ...
فرهادکه لیوان اب رابرد ,خیلی بااحتیاط روم راکردم طرف پذیرایی که بالبخند زیبای محمد مواجه شدم.
عطرگل سرخ پیچید تووجودم.......
ادامه دارد....
باماهمراه باشید ,خبرهای خوش درراه است.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
Part20_خداحافظ سالار.mp3
20.22M
📗کتاب صوتی
#خداحافظ_سالار
قسمت 0⃣2⃣
<<━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━>>
@motevasselin_be_shohada