🌻فرازهایی از وصیت نامه شهید والامقام کاظم عاملو🌻
|🌙🌿🌹|
بسماللهالرحمنالرحیم
“ولا تحسبن الذین قتلوا فیسبیلالله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون “
و میپندارید آنهایی را که در راه خدا کشته میشوند مردهاند بلکه زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان .
سپاس و ستایش خدایی را که مرا به صراط مستقیم هدایت کرد و نور هدایتش را به قلبم برافروخت و توفیق جهاد و فدا کردن هستی خود را در راه اقدسش نصیبم کرد چنانکه بتوانم به خلوص نیت و قوت قلب و عزم جزم درکنار عاشقانش بر صفی بیانتها که آن را میپیمایند قدم بردارم و با مخلصان و متقیان کوی شهادت در راه خدا همراه گردم و صراطش را چنان بپیمایم که شایسته او میباشد.
پروردگارا مشتاقان لقایت را بنگر که چگونه نور امید به دیدار تو دارند، و در راه حراست از دین جانبازی و جانفشانی میکنند.
جسم و جان بیمقدارم آنچنان ارزشی ندارد که برای رضایت ،آن را فدا کنم.
درود فراوان به پیامبران عظیمالشأن از حضرت آدم (ع)تا حضرت خاتمالانبیاء حضرت محمد (ص).
درود و سلام بر امامان معصوم (ع) که به دست این جنایتکاران تاریخ مظلومانه به شهادت رسیدند.
سلام بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران که با رهبری داهیانه خود زندگی دوباره به اسلام و امت اسلامی بخشید.
درود و سلام بر شهدای بهخونخفته انقلاب اسلامی که در راه تحقق یافتن مکتب اسلام ، خون پاک خود را نثار اسلام کردند از کربلای خونین حسینی تا کربلای خونین امامخمینی.
سلام بر سنگرهای گلگون خوزستان و کلیه جبهههای نبرد حق بر باطل که با یورش ملعونین زمان صدام و صدامیان و ابرقدرتها به خون نشسته است.
خدایا رزمندگان اسلام را در کلیه جبهه های داخلی و خارجی پیروز و موفق بگردان .
خدایا شهدای مارا با شهدای کربلا محشور بگردان .
خدایا توفیق زیارت خانه خودت و ۱۴ معصومت را نصیب ما بگردان .
خدایا پروردگارا ،گناهان ما را ببخش و بیامرز و توفیق شهادت در راه خودت را نصیب ما بگردان .
“استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم الرحمن الرحیم ذوالجلال و الأکرام و اتو ب الیه “.
"خدایا از گناهانی که کردم پشیمانم و به درگاه عزت و جلالت استغاثه مینمایم.” (یا رحمن یا رحیم).
و اما سخنی با پدر و مادرم؛
پدرجان ، امیدوارم که از من راضی باشی چون آنطوری که باید حق اولادی را ادا کرده باشم نکرده ام و نتوانستم زحماتی را که برایم کشیدهای جبران کنم .امیدوارم که خداوند روز جزا پاداش زحماتت را بدهد. من به وجود چنین پدری افتخار میکنم؛ چرا که همواره در راه خدا کوشش کردهای و پشتیبان من بودی و من به دلگرمی از شما توانستم با روحیهای باز و قوی به جنگ با دشمنان دشمنان خدا بروم. از خداوند متعال میخواهم که در روز قیامت با سرافرازی به خدمت حضرت احدیت رفته و از اینکه ( اسماعیلت) را در راه خدا قربانی کردهای رو سپید باشی. مبادا برای من احساس ناراحتی بکنی.
اما مادرم ، شما هم از من راضی باش که نتوانستم برای تو فرزند خوبی باشم و آنطور که باید از شما پیروی کنم امیدوارم که مرا ببخشی و زحماتی که برایم کشیدهای خداوند آن را جبران کند و افتخار کن که مادر شهید هستی و در روز قیامت پیش حضرت فاطمه (س) امام حسین (ع) سربلند باشی و در صف خانواده شهدا .
ای ملت مسلمان و شهیدپرور آگاه باشید همانطور که اماممان گفت :عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است و اسلام در خطر است و همان طورکه تمام هم و غم خودتان را درگرو جنگ گذاشتهاید از ادامه جنگ دلسرد نشوید .
چون خداوند همیشه برترینها را برای آزمایش انتخاب میکند و شما هم در این آزمایش قرار گرفتهاید، پس شک به دل راه ندهید و جز این راه راهی دیگر نگزینید. زیرا خداوند پشتیبان شماست و ائمه معصومین (ع) با شما هستند و مطمئن باشید که پیروزید.
نمیدانم چرا وقتیکه راه زندگی هموار میگردد
بشر تغییر حالت میدهد خونخوار میگردد
بهروز عیش و عشرت مینوازد ساز بدمستی
بهروز تنگدستی مؤمن و دیندار میگردد.
والسلامعلیکم و رحمةالله و برکاته
و من الله التوفیق
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌙🌿🌷🌙🌿🌷
📚کتاب شهید کاظم عاملو:
✔سه ماه رویائی
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼صدای شهیدان زیباترین صوت ها
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام کاظم عاملو"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید کاظم عاملو"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 6️⃣1️⃣ 🎬
یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تاریک روشن اتاق ، چشمان قلندر را دید که به او خیره شده ، نفس راحتی کشید و گفت : ذلیل شده ، اینجا چکار می کنی ؟ مگر تو کار نداری که دم به دقیقه دنبال من هستی؟
قلندر من و من کنان گفت : ب..ب..ببخشید یکی از مسافران..
یاقوت که وقت را از دست میداد با حالتی خشمگین به طرف قلندر آمد و درحالیکه که می خواست لنگه ی درب را ببند گفت : گور پدر مسافران برو فانوس اتاق را روشن کن و بیاور...
با رفتن قلندر ، درب اتاق بسته شد، یاقوت دوباره سراغ بقچه آمد .
در کمال تعجب : فقط چند دست لباس و کیسه ای زردوزی هم بین لباس ها پنهان بود که مشخص بود ، داخلش پر از سکه هست و گویا سهراب این کیسه را برای روز مبادایش پنهان کرده بود.
اما چیز خاص و قابل عرضی نبود ، یاقوت که انگار به آنچه که می خواست نرسیده بود ، در بقچه را مثل اولش بست و آن را گوشه ای گذاشت و پشت میز کوچکی در انتهای اتاق که مملو از وسایل مختلف بود ،بر روی زمین نشست ، دستانش را روی میز گذاشت و سرش را روی دستان قرار داد و به فکر فرو رفت .
بعد از گذشت یک ربع ، قلندر با فانوسی در دست ، داخل اتاق شد و کمی بعد هم سهراب وارد اتاق شد.
یاقوت بی توجه به سهراب ، خود را مشغول پاک کردن چپق روی میز کرد.
سهراب آب صورتش را با گوشه ای از دستار سرش گرفت ، مهر کوچکی از جیب لباسش بیرون آورد و رو به قبله ایستاد.
یاقوت مبهوت از صحنه ای که پیش چشمش میدید به حرکات سهراب خیره شده بود ،او باورش نمی شد ، پسر کریم که حالا خوب میدانست راهزن بوده و عمری نان دزدی خورده ، نماز بخواند.
یاقوت همانطور که خیره به سهراب بود ، در نور فانوس کنار دستش ،که مدام پت پت می کرد چیزی را دید که بی شک همان گمشده ای بود که او به دنبالش بقچه ی سهراب را زیر و رو کرده بود.
خیره شد و خیره شد ....آری به احتمال زیاد همین است....
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 7️⃣1️⃣ 🎬
به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : این...این چیست که بر گردنت انداختی؟
سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمز گشاییش بکنم.
یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم.
سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه.
یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند.
قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمی توانست روی حرف اربابش حرفی بزند ،چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت.
یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت....
سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟
یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : باشه...قول میدم
سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد
سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است.
یاقوت نگین را از کف دست سهراب برداشت و زیر نور فانوس خم شد و با ذره بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : یا....صا..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..تهلکنی..
سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت ، اینجا چه نوشته؟
یاقوت دوباره خیره شد و گفت : بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه»
سهراب نگین را از یاقوت گرفت وگفت : چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟!
جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده..
یاقوت که کمی هول به نظر میرسید ، گفت : از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده ، من سواد دارم آنهم در حد یک ملای مکتب ، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی...
سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری...اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت8️⃣1️⃣ 🎬
یاقوت یک چشم با شتاب از جا بلند شد و سهراب در حین بلند شدن او ، نگین را از دستش گرفت و همانطور که به درب اتاق که پشت سر یاقوت ،باز مانده بود ، نگاه می کرد . نگین را داخل قاب چرمین گذاشت و نخ هایش را بهم آورد و گره زد.
سهراب در دریای افکارش غوطه ور بود و به این فکر می کرد که آیا رمز و رازی پشت این نوشته ها نهفته که او را به اصل و نسبش می رساند یا هیچ رمزی ندارد و این نوشته ها ،حرزی بیش نیست ؟!
هنوز افکارش بهم ریخته بود ،که قلندر در حالیکه می خندید و آب از لب و لوچه اش آویزان بود داخل شد و سفره ی شام را پهن کرد.
سهراب با تعجب به حرکات قلندر نگاهی انداخت و گفت : نه از ناهار ظهرت که به یک دوری مسی ختم شد و نه به شام شبت که اینچنین سفره ی بزرگی گستراندی...مگر من و یاقوت چقدر می خوریم که سفره ای شش نفره پهن کردی؟
قلندر که انگار برقی در چشمانش می درخشید گفت : خاطرت عزیز بوده ، اینقدر غذا هست که این سفره تازه کوچک است و سرش را نزدیک سر سهراب آورد و آهسته گفت : به راستی تو کیستی ای پسر کریم مرام؟!نکند تو پسر کریم نیستی و پسر حاکم خراسانی و ما خبر نداریم و با این حرف خنده ی بلندی کرد و از درب اتاق بیرون رفت.
سهراب گیج و مبهوت بود و اتفاقات پشت سرهم کلا سردرگمش کرده بود.
سفره ای رنگارنگ با مرغ بریان و قابی پر از برنج زعفرانی در وسط ، همراه ماست و دوغ و سبزی و خرما و میوه های مختلف چیده شد.
سهراب هیچ وقت در عمرش ، چنین سفره ی رنگارنگی ندیده بود و یاقوت خان هم که مدام بوی غذا را به مشام می کشید ، بشقابی جلوی خودش و سهراب گذاشت و گفت : بفرما جوان..بفرما تا داغ است نوش جان کن...
سهراب خیره به نان گرد و خوش رنگ وسط سفره ، گفت : تا نگویی راز این سفره ی رنگارنگ چیست و احیانا خواسته ی پشت این میهمان نوازی شاهانه چیست ،لب به غذا نمی زنم...
یاقوت ،ران مرغ دستش را داخل بشقاب گذاشت و با دست مشغول له کردن آن شد تا در دهان بی دندانش بگذارد و در همین حین لبخندی زد و گفت : رازی در بین نیست و هیچ خواسته ای هم ندارم، بد است پسر کریم با مرام را اینقدر دوست دارم که می خواهم خوب پذیرایی کنم؟!
سهراب سری تکان داد و در حالیکه برای خود برنج می کشید گفت : بد نیست ،اما حسی به من می گوید زیادی خوب و البته زیادتر مشکوک است...
یاقوت خنده ی بلندی سرداد و گفت : بخور پسرم...بخور تا از دهن نیفتاده...
بالاخره بعد از شبی پر از سؤال و شگفت انگیز برای سهراب ، روزی دیگر سر زد.
سهراب صبح زود از خواب بیدار شد و پس از سرکشی از رخش ، به پیشنهاد یاقوت یک چشم راهی بازار بزرگ خراسان شد ، تا هم گشتی بزند و هم به گرمابه که درست وسط بازار بود ، سری بزند و تنی به آب سپارد و از هیبت یک مسافر راه به هیکل یک میهمان مرتب در آید.
چون از کاروانسرا تا بازار راهی نبود و ورودی کاروانسرا ، خروجی یکی از دهنه های بازار بود ، سهراب تصمیم گرفت ،پیاده این راه را برود.
سهراب کیسه ی سکه را روی شال کمرش محکم کرد و راه افتاد.
وارد بازار شد و از شور و هیاهوی جاری در بازار به وجد آمده بود .
از هر طرف صدایی بلند بود و هرکس می خواست ،کالای خودش را عرضه کند .
جوانکی سینی بر سر صدا میزد ،بامیه آی بامیه...آن دیگری از طعم حلوایش می گفت و آن یکی تسبیح های دست سازش را حراج کرده بود...
سهراب حواسش به همه جا بود ، اما یک حس به او می گفت که کسی در تعقیبش است...
ادامه دارد...
📝 به قلم: ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
🕊🥀🌹💐🌹🥀🕊
🌹 #شهیدانه 🌹
شما #شهدا بوی آسمان دارید
پس به حرمت #خدای آسمانها
#شفاعتمان کنید .
بال و پر #پرواز گرفته اید.
اما....
گاه گاهی نیز خبر از #زمینیان غبارآلود بگیرید و #پاکمان کنید.
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🕊 🌹🥀
#آیت_الله_جوادی_آملی
✅ امینِِ حقِ الله...
حرمت زن
نه اختصاص به خود زن دارد
نه مال شوهر
و نه ویژه برادران
و فرزندانش می باشد...
همه ی اینها اگر رضایت بدهند
قرآن راضی نخواهد بود
چون حرمت زن و حیثیت زن
به عنوان حق الله مطرح است...
حجاب زن حقی است الهی ،
عصمت زن "حق الله" است.
زن به عنوان امین حق الله از نظر قرآن مطرح است...
زن باید این مسئله را درک کند
که حجاب اوتنها مربوط به خود او نیست تا بگوید من از حق خودم صرف نظر کردم...
حجاب زن مربوط به مرد نیست تا مرد بگوید من راضیم...
حجاب زن مال خانواده نیست تا اعضای خانواده رضایت دهند...
حجاب زن حقی الهی است.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مناجات با امام زمان علیهالسلام
⭕️ یابنالحسن منو از خونه بیرون نکن!😭💔
🎤استاد پناهیان
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
1_1719273840.mp3
4.09M
🔻شیطان حکومت خویش را بر ضعف ها و ترس ها و عادات ما بنانهاده است....
🔹️__•°___°•🔹️___•°__🔹️
🔻عقل معاش میگوید که شب هنگام خفتن است اما عشق میگوید که بیدار باش در راه خدا بیدار باش....
🌤🌿🌻
#شهید_سید_مرتضی_آوینی🌷
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
می گوینـد :
شهـ❤️ـدا رفتند تا ما بمانیـم . . .
ولی من میگویم :
شهـ🕊ـدا رفتند تاماهم
به دنبالشان برویم
آری !
جــامانده ایم . . .
دل راباید صاف کرد !
#رفیق_شهیدم
🦋🦋🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
این حرف درگوشیه.mp3
10.11M
🔴 دوستان خواهش می کنم گوش کنید و حتما برای دیگران ارسال کنید
❌دغدغه داشته باشیم
🗣استاد امینی خواه
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️حکایت جوانی که می خواست جزو ۳۱۳ یار امام زمان عج باشد.
🎤استاد پناهیان
💥پیشنهاد دانلود💥
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
اتفاقات آخرالزمان.mp3
7.44M
🤔 این روزها چه خبر است؟
⁉️ دلیل این اتفاقات دردناک، آشوب و اغتشاشها، حملات تروریستی، کشتار مردم بی گناه، به خط شدن تمام غرب و استکبار جهانی برای از بین بردن ایران چیست؟
✔ سرانجام این اتفاقات، و سرنوشت ما چه خواهد شد؟
🎙 مقام معظم رهبری
🎙 استاد شجاعی
🎙 پناهیان پناهیان
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄═☀️💠💠🌷💠💠☀️═┄
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
💐🕊🌹💐🌹🕊💐
#شهدا_و_امام_زمان_عج
#توسل
#شهید_والامقام
#معراج_آئینی
مادرش می گفت وقتی از مرز اومد خونه دیدم رو گردنش جای بریدگی هست گفتم چی شده معراج جان؟
گفت با اشرار درگیر شدیم قمه رو گذاشت #زیر_گردنم و شروع کرد به #بریدن همون لحظه به #امام_زمان_عج متوسل شدم گفتم #آقا به من بیست روز وقت بده تا عروسی برادرم عزا نشه.
مراسم عروسی برادرش انجام شد و #معراج دقیقا بیست روز بعد به #شهادت رسید.
#اللهم_الرزقنا
#توفیق_الشهادة
#فی_سبیلک
#بحق_دماء_شهدائنا
🌺 🥀💐
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada