بسیجی شهید سید مهدی متحملیان🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۳
محل ولادت: طالخونچه از توابع مبارکه_اصفهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۷
عملیات خیبر
مزار: گلستان شهدای طالخونچه
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌷🕊🥀🌹🥀🕊🌷
🌹🕊زندگینامه شهید سید مهدی متحملیان
[🕊🌺🌙]
سید مهدی فرزند سید حسن در سال 1343 در روستای طالخونچه در خانواده ای متدین و مذهبی پا به عرضه وجود نهاد، وی در دامن پاک مادری شهید پرور و با دست پدری مهربان و زحمت کش تربیت یافت .
از همان اوان کودکی ، چهره ای متفاوت با دیگر بچه ها داشت . ایشان در سن شش سالگی وارد دبستان شهید مطهری (بهرام سابق) شد و دوران تحصیلی ابتدایی را با موفقیت پشت سرگذاشت و بعد از آن وارد مدرسه راهنمایی شهید باهنر برای ادامه تحصیل شد .
ایشان ضمن کسب علم و دانش جهت کمک هزینه خانواده اش، در اوقات فراغت از تحصیل به تلاش و کار مشغول می شدند ، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در فعالیتهای اجتماعی و تظاهرات حضوری فعال داشتند.
ایشان علاقه زیادی به امام داشتند و همیشه اعلامیه ها و نوارهایی که حاوی پیامهای امام در دوران تبعید به دست می آوردند برای دیگران می خواندند و در ترویج آن در بین مردم به همراه دیگر دوستان علاقه مند به امام می کوشیدند .
از بدو تشکیل بسیج مستضعفین ، بعد از پیروزی انقلاب ، همکاری با این نهاد انقلابی را سرلوحه کارهای اصلی خود قرار داشتند ، در همین زمان با تشکیل پایگاه بسیج جواد الائمه (ع) در طالخونچه از اولین کسانی بودند که در این پایگاه عضویت داشتند و با دیگر برادران بسیجی در این دورانی که تازه انقلاب به پیروزی رسیده بود مسئولیت حفظ و حراست و نگهبانی را در روستای طالخونچه بر عهده داشتند .
در این راستا از هیچ گونه کاری برای پیشبرد آرمان های طلایی انقلاب فروگذار نبودند .
ایشان در صحبتهایی که در یک جمع از جنگ می شد اظهار شوق و علاقه می نمودند و این احساس مسئولیت را می کردند که حالا که در فعالیتهای قبل از انقلاب شرکت داشتند باید در این مرحله نیز شرکت داشته باشند و در جبهه های جنگ حضور پیدا کنند
بر همین اساس سید مهدی در سال 1361 طی یک مأموریت چندین ماهه به کردستان اعزام شدند تا آنجا در حفظ و حراست مرز های موطن خود به مبارزه با احزاب و گروهک های دمکرات و کُومُلِه بپردازند .
در این مدت ایشان با روحیات رزمندگان و معنویات جبهه آشنا گردیدند و از آن وقت به بعد همیشه حضوری مستمر در جبهه ها داشتند .
بعد انجام مأموریت خود به همراه دیگر دوستان و همرزمان به سوی جبهه های جنوب حرکت کردند ، آخرین بار این شهید عزیز در عملیات پیروزمندانه خیبر در سال 1362 شرکت نمودند ، محل این عملیات جزایر مجنون1 بود، و در همین عملیات بود که به دیدار معبود خویش شتافت و ندای حق را لبیک گفت و به خیل یاران اباعبدا... و دیدار شهیدان گلگون کفن انقلاب اسلامی پیوست .
پیکر پاک و نورانی این شهید توسط مردم شهید پرور طالخونچه تشییع و در گلستان شهدا طالخونچه در جوار دیگر همرزمانش آرمید تا زیارتگاه اهل دل را روشن تر سازد .
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
❇خاطره ای از خانم زهرا کریمیان خواهرزاده شهید متحملیان
🌴🕊️بِسْمِ ربِّ ٱلشُّهَدَاء
با سلام و درود به آقا امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و روح پرفتوح امام امت خمینی کبیر (رحمة الله علیه) و شهدا از صدر اسلام تا کنون و آرزوی سلامتی رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای عزیز
💐💐💐💐
سخن گفتن از شهید چه سخت است، چرا که شهیدان را شیهدان می شناسند...
🌻🍃🌻🍃🌻🍃
شهید سید مهدی مُتحَمِّلیان دایی بنده دو سال از من بزرگ تر بودند و من خاطرات زیادی از ايشان دارم ، از رفتن های مکررشان به جبهه، چه جبهه جنوب و چه غرب...
📝اما یکی از آن خاطرات:
یک روزی از بهداشت محل آمده بودند در مدرسه ای که سید مهدی درس می خوانده برای آموزش کمک های اولیه وقتی چشمش به سرنگ میفته از هوش میره! تا جایی که معلم و مدیر همه می ترسند..... یعنی طوری بودند که وقتی چشم شان به خون میفتاد حالشان بد میشد...!🤔
حالا تعجب اینجاست که وقتی جنگ شروع شد اول که چند ماهی در کردستان بودند بعد هم رفتند به جبهه های جنوب و در قسمت تعاون فعالیت می کردند یعنی پیکر شهدا و مجروحان را به عقب جبهه می بردند و این نبود جز معجزه الهی که او را شجاع کرده بود ......
این خاطره در ذهن من مانده که امام رحمة الله چه کردند با قلب های جوانان..... که این همه عاشق امام شدند و رفتن به جبهه شان هم برای اطاعت از ولی فقیه بود... تا جایی که در وصیت نامه شان می فرمایند :
امام را فراموش نکنید که اگر از امام جدا شوید، سرنوشتتان سرنوشت اقوامی می شود که وصفشان را خداوند در قرآن آورده است.
روحشان شاد 🌷🌷🌷
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🕊🌷🍃🥀🌼🌹
💠فرازی از وصیت نامه شهید سید مهدی متحملیان
|🌷🌼🌿|
اگر دین محمد(ص) جز با کشتن من استوار نمی گردد ، پس ای شمشیرها مرا در آغوش گیرید .
« امام حسین (ع) »
پروردگار، را سپاس می گویم، که به من فرصت داد تا اسلام را بشناسم تا در خاموشی جهل و شرک از دنیا نروم ، آری این جنگ و این انقلاب باعث شد تا من به انحراف کشیده نشوم و با دیدگاه الهی به جهان بنگرم و شهادت و مرگ را تولدی دیگر در جهت جاودانگی انسان بدانم .
پروردگار، را سپاس می گویم که این نعمت بزرگ ، امام خمینی را برای ما فرستاد تا ما را از ظلمت ها نجات دهد.
پس از حمد و ستایش خداوند و درود بر شهیدان تاریخ و سلام بر امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام خمینی، خدمت پدر و مادر و خواهران و برادرانم سلام عرض می کنم ، امیدوارم که خداوند این بنده عاصی و پرگناه را بیامرزد و شفاعت پیامبر و آلش را شامل حالم بگرداند ،
از پدر و مادرم عذر می خواهم که در طول زندگی خود نتوانستم آن گونه که باید و شاید فرزندی مفید برای آنان و جامعه ام باشم .
بهر صورت اگر زندگی ام برای جامعه مفید نبود ، امیدوارم که مرگم برای جامعه مفید باشد و در این صورت است که شما پدر و مادرم باید به درگاه خداوند شکرگزار باشید که خون فرزندتان شرافت یافته و مورد خواست خداوند گردیده است و توانسته اید امانت دار خوبی برای خداوند باشید،
پدر و مادرم از خدا بخواهید که این قربانی ناچیز را از شما بپذیرد .
چند وصیت دارم که می نویسم :
1 ـ ای برادران و خواهران ، آنچه که احکام اسلامی است را پیروی کنید .
2 ـ من به شما وصیت می کنم که امام را فراموش نکنید که اگر از امام جدا شدید سرنوشتتان سرنوشت اقوامی خواهد بود که وصفشان را خداوند در قرآن آورده است .
3 ـ من همه شما را وصیت می کنم ، به وحدت، که وحدت همیشه رمز پیروزی بوده است .
و در پایان از همه دوستان و آشنایانم که حق بر گردن من دارند ، امیدوارم که مرا ببخشند که من سخت محتاج گذشت آنانم ،
و از پدرم می خواهم از مال دنیا هر چه را که دارم ، بدهی هایم را بدهد و بقیه را به فقرا صدقه دهد .
اگر جسدم پیدا شد در کنار دیگر شهیدان طالخونچه خاک کنید .
سید مهدی متحملیان
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌷🌿🌷🌿🌷🌿
🕊🌻🌿
🌤از هوايی تنفس مي کنيم
که بوی خون شهدا مي دهد
در زمينی راه می رويم
که از خون شهدا گلگون است💔
👈و اين شهيدان بر همه اعمال ما ناظرند...
🌷🌙🥀
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌸🌿🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊شهدا رفتند...ما ماندیم و پاسداری از راه و هدفشان
مسئولیت سنگینی بر دوش ماست...👌ان شاءالله مدیون خون شهدا نباشیم...
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام سید مهدی متحملیان"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید سید مهدی متحملیان"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت9️⃣1️⃣ 🎬
سهراب همانطور که به جلو می رفت ، اطرافش هم از نظر می گذراند و هر چند لحظه یک بار ، برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد .
کم کم به این نتیجه رسید که کسی او را تعقیب نمی کند و این حس از تخیلات او نشأت می گیرد.
از جلوی دکانی در حال عبور بود که نخود کشمش های داخل گونی جلوی دکان که برای فروش گذاشته بودند ، بسیار درشت و هوس انگیز به چشم او آمد ، ناخوداگاه دست برد و مشتی از آنها برداشت ، می خواست قیمتشان را بپرسد که متوجه شد ،صاحب دکان مشغول چند و چون با مشتری است .
پس بی صدا در بین شلوغی بازار ،از کنار آن حجره گذشت، می خواست اولین نخود را در دهانش بگذارد ، ناگاه صدایی از پشت سر او را در جای خود میخکوب کرد : آهای مرد روی پوشیده....صبر کن..
سهراب مشتش را بست و به عقب برگشت ، پشت سرش مردی بلند بالا با دستاری سبز بر سرش و لباسی نظیف و مرتب که از محاسن سفیدش بر می آمد سنی از او گذشته ، در حالیکه بقچه ای زیر بغل داشت، به سهراب نزدیک شد .
سهراب اندکی تعلل کرد تا آن مرد به او رسید و لبخند زنان ، همانطور که دستش را به سمت سهراب دراز می کرد ،گفت : سلام چطورید؟
سهراب که غرق چهره ی نورانی و مهربان پیرمرد شده بود ،با دست پاچگی ،نخود و کشمش ها را در دست چپش ریخت و همانطور که دست می داد، گفت : س..س..سلام ،ممنون...ببخشید شما را
نمی شناسم.
آن مرد لبخندی زد و دست سهراب را در دستش فشار داد وگفت : عجیب است ،چون تمام اهل بازار مرا می شناسند،حتما غریبه ای که من را به جا نیاوردی ، گرچه صدای شما هم برای ما ناآشناست ، رویت هم که پوشیده ای ...پس من هم تو را نمی شناسم.
آن مرد با سهراب هم قدم شدم و اشاره ای به مشت سهراب کرد وگفت : آجیلت را بخور...
سهراب با خجالت مشتش را باز کرد و به او تعارف کرد...
مرد نگاهی انداخت و گفت : چه درشت است...کیلویی چند گرفتی؟
سهراب سرش را پایین انداخت وگفت : نمی دانم چه قدر قیمتش است ، صاحب مغازه سرش شلوغ بود ، حوصله ی ایستادن نداشتم ، برای نمونه برداشتم.
آن مرد سری تکان داد ، دانه ای از نخود را برداشت و گفت : این نخود را می بینی؟کوچک است و بیمقدار و خوردن و لذت خوردن آن ،شاید چند ثانیه باشد..اما همین دانه ی کوچک ، می تواند ، در آن سرای ابدی تو را به خاک سیاه بنشاند.
سهراب با تعجب به حرفهای آن مرد گوش می کرد ، گیج بود ،نمی دانست او چه می گوید...
آن مرد که حالت سهراب را دید ، گفت : این نخود مال تو نبوده و نیست ، چون بهایش را ندادی ، مال مردم است ، خداوند بارها و بارها در قرآن از رعایت حق الناس سخن گفته ، پروردگار عالم مهربان است بر بندگانش، او شاید از حق خود بر بندگان بگذرد، اما از حقی که از مردم دیگر ضایع کردیم ،نخواهد گذشت...
سهراب با شنیدن این حرف ، عمق مطلبی را که آن مرد می خواست به او بفهماند گرفت ، یک لحظه با اجازه ای گفت و به عقب برگشت..
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 0️⃣2️⃣ 🎬
سهراب خود را به دکانی که آنجا مشتش را پر کرده بود رساند ،نخود و کشمش را داخل گونی اش ریخت و رو به صاحب دکان که حالا سرش خلوت شده بود کرد و گفت : قیمت این نخود و کشمش ها چقدر است عمو؟
آن مرد نگاهی به سهراب کرد و بعد دستی روی سینه گذاشت و گفت : سلام قربان ، خوش آمدید..
سهراب متعجب به سمت صاحب دکان نگاهی کرد و تازه متوجه شد که دکان دار با مرد پشت سرش که همان پیرمرد غریبه بود ،است
سهراب از جلوی مرد کنار رفت ، آن مرد سرش را کنار گوش سهراب آورد و گفت : آفرین...خودت را از حق الناسی که داشت به گردنت می آمد ،نجات دادی ،اما باید بدانی ،سکه ای هم که در قبال خرید می دهی پاک باشد و عاری از حق الناس باشد . حق فقیر و حق امام و حق مردم دیگر داخل پولت نباشد.
سهراب با گیجی نگاهی به مرد کرد و گفت : اولا حرفهایت را نمی فهمم ، درثانی از بقچه ی زیر بغلت ، فکر کردم مسافری ،حال می بینم انگار آشنایی و همه تو را می شناسند.
مرد لبخندی زد و گفت : آری همه مرا می شناسند و در این بازار معروف به «آقا سید» هستم، تو به چه سبب بقچه زیر بغل داری؟
سهراب سری تکان داد و جلو را نشان داد و گفت : می گویند در این بازار گرمابه هست ، مقصدم آنجاست تا بعد از مدتها مسافرت حمام نمایم.
آقاسید ،سری تکان داد وگفت : چه خوب ، اتفاقا من هم مقصدم گرمابه است ، چه خوب که همراه هم شویم.
سهراب چشمی گفت و آقا سید رو به دکاندار گفت : آقا رضا یک پاکت از این نخود و کشمش ها برایم کنار بگذار بعد از حمام بر می گردم و میگیرم.
مغازه دار با تعجب گفت : دکان خودتان است ، چرا فقط یک پاکت؟ مثل قبل گونی گونی نمی برید؟
آقا سید لبخندی زد و گفت : آن برای تجارت بود و این برای مزه ی دهان و با زدن این حرف دستی بالا برد و با گفتن «یاعلی» از جلوی مغازه رد شد.
سهراب با خود می اندیشید ،براستی این مرد کیست؟
هردو مرد ،یکی روی پوشیده و یکی با روی گشاده راهی گرمابه شدند.
در راه ،آقا سید از نام و نشان و دلیل سفر سهراب پرسید و او هر چه را که به یاقوت گفته بود ،به آقا سید هم گفت...
وارد گرمابه شدند، هرم وگرمی آنجا و بخار آبی که در هوا پخش بود و بوی صابون و سدر و حنا، نوید حمامی دلخواه را به سهراب میداد.
جلوی درب حمام آقا سید دو تا لنگ نو برای خودش و سهراب گرفت.
با وارد شدن به فضای گرم حمام ، سهراب مجبور شد دستار از صورتش بردارد و اصلا متوجه نگاه خیره ی آقا سید به صورت خودش نشد و حتی نفهمید که آقا سید با دیدن چهره اش ، آشکارا یکه خورد.
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 1️⃣2️⃣ 🎬
آقا سید ، سعی می کرد طوری عمل کند که سهراب از دگرگونی حالش چیزی متوجه نشود ،بنابراین دستش را به ستون رختکن گرفت و روی سکویی که مشتری ها بعد از استحمام می نشستند و چای و غذا می خوردند و قلیانی می کشیدند، نشست. چون صبح زود بود کسی در گرمابه حضور نداشت ، یعنی اگر هم بود ، داخل رختکن حمام جز سهراب و سید کسی نبود.
سهراب ،بی خبر از آنچه که در دل آقاسید می گذشت ، لباس هایش را از تن بیرون آورده بود و لنگ را به خود بسته ، حاضر و آماده ، جلوی آقا سید ایستاد و می خواست حرفی بزند که متوجه ،حال ناخوش آقا سید شد.
روی سکو کنارش نشست ، با دستان پهن و مردانه اش دست آقاسید را گرفت وگفت : چی شده آقا؟ انگار حالتان خوب نیست؟
آقا سید غرق در هیکل مردانه و عضلات آهنین سهراب در حالیکه لبخندی کمرنگ می زد گفت : چیزی نیست ،احتمالا مال هوای دمکرده ی اینجاست، در همین حین غلام ، دلاک حمام که تازه لباس کار به تن کرده بود ،جلو آمد ،تا چشمش به آقا سید افتاد ، مانند دیگر کسانی که تا به حال سهراب دیده بود ، دستی روی سینه گذاشت وگفت : سلام جناب...به به ....چه شده گرمابه ی ما را منور کردید ؟ امر می فرمودید که حمام را قرق می کردم ، اما الان هم دیر نشده ،صبر کنید به میرزا حسن حمامی بگم ، تا وقتی شما حضور دارید ، کسی را نپذیرند و رو به سهراب گفت: شما هم تشریف ببرید و عصر به اینجا بیایید.
آقا سید دستش را به علامت نفی تکان داد و گفت : نه لازم به قرق نیست و با اشاره به سهراب گفت: این جوان هم میهمان من است ....
سهراب که از برخورد غلام و دیگران متوجه شده بود که آقاسید چه ارج و قربی در بین مردم دارد و نمی دانست این بزرگی، به خاطر پاکی و صداقت اوست یا احیانا ثروت و مکنت آقاسید هست.
سهراب اشاره ای به غلام کرد و گفت : دستت درد نکنه آقا...میشه یه لیوان آب خنک برای آقاسید بیاورید؟
غلام دستی به روی چشم گذاشت و از آنها دور شد.
آقاسید با نگاه مهربانی ،سهراب را زیر نظر داشت وگفت : من پسری ندارم ، اما اگر هم داشتم ، دوست داشتم مانند تو باشد، گفتی که از سیستان می آیی و برای مسابقه درست است؟
سهراب همانطور که خیره به او بود و حس ناشناخته ای که در جانش افتاده بود او را گیج میکرد ،سری به نشانه ی بله تکان داد.
آقاسید ،دست سهراب را محکم تر گرفت و گفت : پس با این حساب در اینجا آشنایی نداری....منزل من در این شهر بسیار بزرگ و دارای اتاقهای زیادی ست ، خوشحال می شوم که میهمان من باشی و در ضمن ، اگر هدفت از شرکت در مسابقه بدست آوردن پول و شغل خوبی است ، من می توانم شما را در کنار خودم در شغلی که درآمدش خوب و حلال و طیب است جای دهم...
آیا قبول می کنید؟
سهراب که در دل به اینهمه مهربانی آقا سید عشق می ورزید ، حرفی نزد و خیره به او داشت فکر می کرد ...براستی اگر قصدش از سفر به خراسان پول و شغل مناسب بود ،بی شک پیشنهاد سید را قبول می کرد ، اما هدف او از آمدن به خراسان ، پیدا کردن آن قرآن در قصر حاکم و سر در آوردن از اصل و نسبش بود، پس نمی توانست که ....
ادامه دارد...
📝 به قلم: ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
الهی 🤲 بین ما و گناه💥سیم خار دار بڪش
و این فاصله را مین💣 گذاری ڪن
بارالها❣ مارا از ترڪش▪️
خمپاره های گناه حفظ ڪن👌
الهی آمین
لحظاتتون خدایی✨
🌤#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌤
━━━━━◈❖✿❖◈━━━━
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
#خاطرات_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#مهدی_عزیزی
#شهیدم_کن
زماني كه مهدي تازه زبان باز كرده بود از اولين كلمه هايي كه گفت اين بود :
#شهيدم_كن ...
خيلي برايم عجيب بود . بزرگتر كه شد، مي گفت مامان، اين دنيا با همه قشنگي هايش تمام مي شود .
بستگي به ما دارد كه چطور انتخاب كنيم .
مامان #شهدا زنده اند .
سر نمازهايش به مدت طولاني دستش بالا بود و گردنش كج! من هم به خدا مي گفتم : خدايا ! من كه نمي دانم چه مي خواهد هر چي مي خواهد به او بده .
مي دانستم دنبال #شهادت بود .
هيچ گاه هم زير بار ازدواج نرفت .
مهدي همه زندگي ام بود .
شب هاي جمعه مي رفت بهشت زهرا .
صبح هاي جمعه دعاي ندبه اش در بهشت زهرا ترك نمي شد .
مي گفتم خسته مي شي بخواب .
مي گفت مامان آدم با #شهدا صفا مي كند .
به ما هم مي گفت هر چه مي خواهيد از #شهدا بگيريد .
من مريض بودم، دستانش را بالا مي گرفت و مي گفت : خدايا شفاي مامان را بده ! من جبران مي كنم.
آخر هم جبران كرد ...
هميشه كه از در خانه داخل مي آمد صدا مي زد
سلام سردار ...
سلام مولا ...
#روحش_شاد🌷
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
━━━◈❖✿❖◈━━━━
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🥀 🕊🌹