دانش آموز شهید محمد حسين ذوالفقارى🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاريخ ولادت : 1348/1/2
محل ولادت: میببد_شهیدیه
تاريخ شهادت : 1360/10/28
محل شهادت: شوش
نحوه شهادت: اصابت ترکش
سن : 12 سال
مزار: گلزار شهدای شهیدیه در جوار همرزمان و برادر شهیدش علیرضا ذوالفقاری
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🕊🌷🥀🌹🥀🕊🌷
🔰زندگینامه شهید نوجوان محمدحسین ذوالفقاری
🌿🌷کوچکترین شهید دفاع مقدس-دانش آموز 12 ساله محمد حسین ذوالفقاری
با وجود این که آوازه جانفشانی شهید محمد حسین فهمیده به عنوان کم وسن و سال ترین نوجوان شهید در جبهه های رزم در کشور مطرح شد، اما در واقع باید کم سن ترین شهید کشور را از استان یزد دانست.
دانش آموز 12 ساله شهید محمد حسین ذوالفقاری در تاریخ 28/ 10/ 1360در جبهه های جنگ ودر منطقه عملیاتی شوش ، کارنامه قبولی شهادت را از حضرت حق دریافت کرد.
زادگاه او بخش شورک واقع در شهرستان میبد است که با تقدیم 72 شهید و جاویدالاثر نام خود رادر ردیف حماسه سازان وقهرمان پروران کشور به ثبت رسانده است به گونه ای که در دوران دفاع مقدس به علت کثرت تقدیم لاله های ارغوانی به باغستان شهادت به نام" شهیدیه " تغییر نام داد.
🌹☘🌙🌹☘🌙
💥طلوع دل انگیز او در دهم فروردین ماه ، سال 1348 بود .او در خانواده ای متولد شد که شبنم مهر حسین(ع ) عطر لحظه های راز و نیازش بود.
و عاشق اهلبیت عصمت و طهارت بودند . هنوز 5 بهار از عمرش نگذشته بود که در محضر ادیب عشق بر سر سفره وحی ، مائده های آسمانی برگرفت و در مسیر نوازش پاک آیه های هدایت قرار گرفت .
در مهرماه 1355 همزمان با بازگشایی مدارس ، محمد حسین در سن شش سالگی با نشاطی کودکانه پا به محیط با صفای مدرسه نهاد .
در پرونده شخصیتی محمد حسین در دبستان سلمان این عبارت به چشم می خورد :
دانش آموز محمد حسین ذوالفقاری از نظر دقت ،فهم ،حافظه ،کوشش،سرعت عمل و اتکا به نفس خوب است و در تلاش انفرادی فعال و در فعالیت های گروهی مدیر می باشد .
در تابستان 1357 به همراه خانواده اش برای زیارت قبور ائمه اطهار و از طریق مرز کویت به کشور عراق عزیمت می نماید.
زائر کوی کربلا ، در عراق ، سیمای نورانی امام را در تبعید می بیند و نماز جماعت را به مقتدای خود حضرت امام خمینی در مسجد شیخ انصاری اقامه می کند و در هنگام بازگشت عکس های امام را به همراه کتاب ممنوعه نهضت اسلامی را بدون اطلاع والدین خود ،مخفیانه به ایران آورد.این اولین قدم برای پیوستن او به صفوف مبارزین نهضت امام خمینی "ره" بود.
با آغاز جنگ تحمیلی ، محمد حسین 12 ساله در حالی که غنچه های جهاد و مبارزه را در باغ نیلوفری اندیشه خود پرورانده است آهنگ جبهه می نماید .
علیرضا برادر بزرگترش که قبل از او به سوی عرصه های عشق و حماسه شتافته بود ، پیوند عاشقانه آشنایی محمد حسین را با اسرار عارفانه جبهه را فراهم ساخته بود .
محمدحسین در دوران انقلاب اسلامی فعال و کوشا بود و در تظاهرات شهر مشهد نیز شرکت داشت، برادرش علیرضا در این تظاهرات از ناحیه کتف زخمی شد؛ با شروع جنگ تحمیلی برادرش در جبهه ها حضور یافت و این حضور باعث اشتیاق محمد حسین شده و وی با کسب رضایت والدین به آموزش نظامی رفته و سپس درخواست اعزام به جبهه می کند و در نهایت با اصرارهای فراوان در23 مهرسال 1360 به جبهه می رود و کمتر از دو ماه بعد در منطقه لاله زار بستان برادرش علیرضا به شهادت می رسد .
سرانجام او را برای مراسم تشییع برادرش به میبد روانه می کنند . هنوز مراسم چهلم برادرش برگزار نشده بود که او با پیشانی بند سبز رنگ یا ثارالله رهسپار عرصه های عشق و ایثار می گرددو پس ازحماسه آفرینی ها بی شمار در تاریخ 28/ 10/ 1360 در دشت شقایق خیز شوش بر اثر اصابت چندین ترکش خمپاره به هر دو دست و هر دو پا در حالی که زمزمه یا حسین بر لب داشت به لاله رویان همرزم خود ،خنیاگران عشق پیوست .
پیکر محمد حسین که همچون" شیشه عطری شکسته" فضای مراسم تشییع را عطر افشان نموده بود به طرف زادگاهش شهیدیه میبد تشییع و در جوار برادر شهیدش علیرضا در گلزار شهدای همیشه جاوید به عنوان دهمین شهید این منطقه به خاک سپرده شد .
یادش همیشه گرامی و راهش سبز و پر رهرو باد💐💐💐
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌹🕊🌿🌹🕊🌿🌹🕊🌿
🌷🌤سقا بودن محمدحسین ذوالفقای در جبهه
[🕊🌻🌿]
🦋پدر شهید ذوالفقاری با اشاره پافشاری و اصرار محمدحسین برای اعزام به جبهه گفت:
با آغاز جنگ تحمیلی، محمد حسین 12 ساله بود و اشتیاق زیادی برای رفتن به جبهه داشت و علیرضا برادر بزرگترش که قبل از او به سوی عرصههای عشق و حماسه شتافته بود، پیوند عاشقانه آشنایی محمد حسین را با اسرار عارفانه جبهه را فراهم ساخته بود.
🌻پس از دیدن دوره آموزش نظامی پیش من آمد و خواست که به جبهه برود که من گفتم درس واجبتر است و تو خیلی کوچکی هنوز ۱۲ سال بیشتر نداری چه کار میتوانی انجام دهی که او ناراحت شد و گفت میگویید من نروم، حتی نمیتوانم برای رزمندگان آب ببرم که این چنین حرفی به من میزنید!؟
من وقتی این حرف محمدحسین را شنیدم اجاره رفتن دادم و وی عازم جبهه شد، او اصلا فرزند این دنیا نبود و دل به این دنیا نبسته بود و با اینکه نوجوان بود، ولی روح بزرگی داشت.
ذوالفقاری افزود: محمد حسین در تاریخ 1360/7/23راهی کهکشان پر فروغ جبهه شد.
🌹عشق و جانفشانی محمدحسین حتی پس ازشهادت برادر بزرگترش
کارگر همرزم شهید با اشاره به شهادت برادر بزرگتر محمدحسین در تاریخ 1360/9/18در منطقه لاله زار بستان گفت:
پس از شهادت برادر بزرگتر تصمیم گرفتیم محمد حسین را روانه میبد کنیم، اما او با این سن کم گفت: من سنگر برادرم را خالی نمیگذارم و اسلحه برادرش را برداشت و به جنگ ادامه داد.
کارگر افزود:محمدحسین به پدرش قول داده بود که برای چهلم برادرش به میبد برگردد، اما محمدحسین پس از سه ماه حضور در جبهه و همزمان با چهلم برادرش در تاریخ 28 دی ماه 1360 در منطقه شقایق خیز شوش به شهادت میرسد و به عنوان کوچکترین شهید دفاع مقدس لقب میگیرد.🥀🕊
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿
✅باید بگویند سنگر برادرت را خالی نگذار
♡از خاطرات شهید ذوالفقاری♡
[❤️🌻☘]
با تجاوز رژیم بعث عراق به کشور اسلامیمان شهید بزرگوار محمدحسین ذوالفقاری که هنوز مراسم هفت شهادت برادرش علیرضا برگزار نشده بود قصد رفتن به جبهه را کرد.
هنگامی که برای خداحافظی نزد مادرش رفت به او گفت: «مادر اگر تو بگویی که به جبهه نروم، نمیروم»
لیکن مادر صبورش در جواب گفت: «نه مادر هر چه خودت صلاح میدانی»
سپس محمدحسین در جواب مادر میگوید: مردم به من میگویند حالا که برادرت شهید شده دیگر به جبهه نرو در حالیکه مردم باید بگویند «سنگر برادرت را خالی مگذار».
شهید بزرگوار بارها برای ثبتنام جبهه مراجعه میکند اما به خاطر کم بودن سنش از پذیرفتن او امتناع میشد.
او که دلش برای هوای جبهه پر میکشید روزی با بغض شکسته به مادرش گفت:
«در خواب دیدم که حضرت امام خمینی به خانه ما آمدند و سپس دستی بر سر من کشیدند و به آرامی فرمودند: پسرم خوشا به حالت که به جبهه میروی»
این کوچکمرد بزرگ هیچ وقت از اصرار خود جهت اعزام به جبهه نا امید نشده و با اصرار زیاد بالاخره در تاریخ 1360/7/23 راهی دیار نور شد
وی ابتدا در شهرکرد دوره فشرده آموزشی نظامی را سپری و سپس در خط پدافندی منطقه شوش حضور یافت. محمدحسین را همه در جبهه میشناختند. او پیش از آنکه مکلف باشد یک بسیجی بود. همرزمانش میگویند: با اینکه سنش کم بود بیش از رزمندگان دیگر فعالیت میکرد. وقتی خط مقدم احتیاج به مهمات داشت در امر تهیه آن کمک میکرد. هنگامیکه رزمندگان تشنه میشدند با گفتن یا عباس کام تشنه آنها را سیراب میکرد. گاه در خلوت عارفانه رو به حرم آقا اباعبدالله الحسین(ع) زیارت عاشورا میخواند.
او که طعم شیرین جهاد در راه خدا بر مذاق جانش نقش بسته بود برای دومین بار پس از مراسم هفتم برادر شهیدش، راهی جبهههای نبرد شد و این بار به عنوان تک تیرانداز در گردان رزمی عاشورا با دیگر همرزمانش به دفاع از کیان اسلام پرداخت و سرانجام در تاریخ 1360/10/28 هنگامیکه 12 ساله بود در دشت شقایق خیز شوش با وضوی خون به عرش پر کشید و به دیگر آسمانیان پیوست.
روح مردان خدا شاد🌷
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🕊🌺وصیت نامه شهید 12ساله محمدحسین ذوالفقاری
بسم رب الشهدا والصديقين
🌹سلام بر امام زمان(عج) و سلام بر امام خمينى و سلام بر ملت شريف ايران.
بنام خداى درهم كوبنده ستمگران و به نام خداى يارى دهنده مستضعفان.
🌹اى دشمن بدان كه ملت ما هميشه بيدار و پيروز خواهد بود اى منافق! اى ستون پنجم! بدان كه اگر اسلام در كشورى ريشه نهد ديگر جاى تو نيست.
🌹اى دشمن! به من نگاه كن ببين كه چگونه آزادانه به جنگ با كفار مىروم و جانم را در راه اسلام و قرآن و خدا فدا مىكنم خودت فكر كن اى منافق! كه تو در راه چه كسى كشته مىشوى، به خاطر احساسات نفسانى و درونيت يا به خاطر شخص و اشخاص، يا براى خدا، معلوم است تو براى شخص و براى احساسات نفسانى و شيطانيت كشته مىشوى، چه بيهوده.
🌹درود بر آن كسانى كه در راه حق راه پيمودند و در آن راه يك قدم عقب نگذاشتند و جان خود را نثار راه حق كردند.
🌹 اى ملت ايران! هرگز نگذاريد فرزندانتان در دامن اين منافقين يا ستون پنجم گرفتار شوند.
اى ملت ايران! از كودكى فرزندانتان را خود ساخته سازيد كه آينده فرزندانتان خوب باشد.
🌹اى مردم! هرگز فرزندانتان را به خاطر مالاندوزى و طمع دنيا بزرگ نكنيد، كه دنيا شما و فرزندانتان را در كام خود فرو مىبرد و از خدا دور مىكند و بازگشت آنها را ناهموار مىكند.
🌹 اى مردم! به خدا خمينى را رها نكنيد كه حسينى است كه اگر خمينى را رها كرديد از اهل كوفه و شام هستيد و از يزيديان زمانيد، اگر رهايش نكرديد و پيرو او بوديد از حسينيان و از پيروان خط راستين او هستيد و هل من ناصر ينصرنى حسين را از زمين گرم كربلا لبيك گفتهايد، به اميد اينكه چنين باشد.
🌹 اى كارمند! اى كشاورز! اى كارگر! اى بازارى! اى مردم ايران! كوچكترين كارى كه به نفع اين مملكت مىكنيد براى اسلام است، به خدا كه چنين است.
اى مردم ايران! همه مسلمان شويد كه مسلمان هستيد، شما هم مسلمان واقعى شويد زيرا اين مملكت حكومت امام زمان(عج) در آن استقرار خواهد يافت زيرا ظهور امام زمان در اين مملكت است و شما براى استقبال او هر لحظه آماده باشيد.
🌷خداحافظ، به اميد پيروزى اسلام بر كفر.
(محمد حسين ذوالفقارى)
وصيتم به پدر و مادرم:
🌹سلام بر شما اى پدر و مادرم، سلام بر تو ای مادر عزیز كه شب و روز از كوچكيم خواب نكردى تا من بزرگ شدم، سلام بر تو اى پدر كه بازوانت را شب و روز به كار بردى تا من رشد و نمو كنم و تا اين حد برسم و براى زندگى آينده شما پرثمر باشم، ولى چه كار كنم كه نه مال شما هستم نه مال خودم بلكه هر (عضو از) اعضاى بدن من امانت است و بايد آن امانت را قربانى كنم و زودتر آن امانت را به او برسانم، پس شما نبايد غصه بخوريد و از مرگ من بگرييد و به زارى بپردازيد. زيرا كه خدا در قرآن مىفرمايد: ( وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ )
«و مپنداريد كسانى كه در راه خدا كشته شدهاند، مردهاند، بلكه زندهاند و نزد خدا روزى مىخورند»
ان شاءالله كه اين آيه قرآن به شما و ديگر كسانى كه در سوگ من نشستهاند قوت و نيرويى عطا كند.
🌹اى پدر و مادر! از دوستان و آشنايان بخواهيد كه اگر به آنها اذيت و آزارى كردهام و آنها از من ناراضى هستند مرا ببخشند، كه خداى مهربان مرا ببخشد.
خداحافظ ـ فرزند حقير شما محمد حسين ذوالفقارى در اهتزاز باد پرچم خونين جمهورى اسلامى ايران به رهبرى امام خمينى.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
💐💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
📚کتاب های شهید محمدحسین ذوالفقاری:
✔سه مثل سقا
✔شیشه عطری که شکست
✔حسین سقای کوچولوی جنگ
✔من قناصه محمدحسین هستم
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
💌🌻🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠شهید والامقام محمدحسین ذوالفقاری شهید ۱۲ ساله
#بزرگ_مردان_کوچک🌷🕊
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام محمدحسین ذوالفقاری"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید محمدحسین ذوالفقاری"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 0️⃣3️⃣ 🎬
صبح زود ، سهراب از خواب بیدار شد ، یاقوت در کنارش نبود و داخل اتاق تنها بود ،چون قصد رفتن داشت و عادت نداشت مدیون کسی باشد، چند سکه از کیسه ای که آقا سید برایش داده بود ، بیرون آورد ، روی طاقچه ،جایی که در دید یاقوت باشد گذاشت ، بقچه ی لباسش را نگاهی انداخت ، او دوست نداشت آن لباس ها که با پول راهزنی تهیه کرده بود را با خود ببرد ، به نظرش همین لباس سید که مطمئنا با پول حلال تهیه شده و قطعا با برکت هم بود ، برایش کافی بود.
پس بقچه را برای یاقوت گذاشت و از اتاق بیرون آمد و به سمت اصطبل حرکت کرد، در بین راه ، قلندر را از فاصله ای کمی دورتر دید که با چند کودک خودش را سرگرم کرده بود ، دستی بالا برد و وارد راهروی کاه گلی که به اصطبل می رسید شد .
رخش ،قبراق تر از همیشه ، با دیدن او ،شیهه ای بلند کشید.
سهراب افسار اسب را آزاد کرد و به دست گرفت ،از اصطبل بیرون آمدند، با یک جست روی رخش پرید و همینطور که با پا به پهلوی رخش میزد از حیاط کاروانسرا گذشت و به جلوی درب رسید.
قلندر نفس زنان جلو آمد و گفت : داری میروی؟کجا؟ کمی صبر کن تا یاقوت خان هم بیاید ،آخرسفارش کرده تا نیامده ، نگذارم شما بروید.
سهراب با بی حوصلگی گفت : به میدان قصر میروم ، دیشب به یاقوت خان گفته ام ، بعدشم اگر خواستم از این شهر بروم ،دوباره به یاقوت خان سری میزنم...حالا بگو از کدام طرف بروم ،زودتر به مقصد می رسم؟
قلندر که انگار با خودش درگیر بود
،بینی اش را بالا کشید و همانطور که جلو را نشان میداد گفت : از کاروانسرا که خارج شدی ، وارد بازار نشو از راه سمت راست بگیر و مستقیم برو به جلو ، نرسیده به حرم مطهر باید به راه سنگ فرش سمت چپت بپیچی و از آنجامستقیم که بروی ، برج و باروی قصر را خواهی دید....اما...اما اگر می شود تا یاقوت....
حرف در دهان قلندر بود که سهراب رخش را هی کرد و بیرون رفت...
قلندر در حالیکه به دنبال سهراب می دوید بلند فریاد زد : اما من گفتم که نری.....فقط قولت یادت نرود....برنده شدی....
دیگر سهراب از سخنان قلندر چیزی نمی فهمید ، چون رخش به تاخت ،جلو می رفت.
بعد از طی مسافتی ، همانطور که قلندر گفته بود اول خیابان سنگفرش و بعد دیوارهای بلند قصر در دید سهراب قرار گرفت. سهراب قبل از پیچیدن به سمت چپش ، رو به گنبد امام کرد و درحالیکه دست روی سینه اش گذاشته بود ،سلام داد و آرام گفت : ضامنم بشو ای ضامن آهو!
هر چه جلوتر می رفت ،ازدحام جمعیت بیشتر می شد، بالاخره به جایی رسید که چادرهای زیادی بر پا بود و جمعیت در شور و شوقی درونی در اطرافش ،هر کدام به کار خود مشغول بودند.
سهراب از اسب به زیر آمد و پرسان پرسان چادر مسؤل نام نویسی را پیدا کرد ، جلوی چادر ،صف بلندی تشکیل شده بود، سهراب انتهای صف ایستاد و شروع به بررسی افراد جلویش کرد که بی شک هر کدام میتوانست رقیب قدری برای او باشد.
از هر سنی در میان شرکت کنندگان به چشم می خورد ، اما مردان جوانی مانند سهراب ، جمعیت شان بیشتر بود.
صف به پیش میرفت ، ناگهان موضوع خاصی نظر سهراب را جلب کرد...با خود گفت : یعنی چه؟ چرا اینکار را می کنند؟
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 1️⃣3️⃣🎬
از بین داوطلبان ،بعضی ها را جدا می کردند و به جایی خاص راهنمایی می کردند، این موضوع نظر سهراب را به خود جلب کرده بود.
سهراب بی صبرانه منتظر رسیدن نوبتش بود ، صف به کندی پیش میرفت ،تا اینکه بالاخره سهراب خود را جلوی چادر نام نویسی دید.
مردی روی چهار پایه جلوی چادر نشسته بود ،با نگاه تیزش سر تا پای سهراب را از نظر گذراند و تا چشمش به اسب او افتاد ،دستی به سبیل بلند و تاب داده اش کشید و گفت : عجب اسب اصیل و زیبایی، اهل خراسانی؟
سهراب لبخندی زد و گفت : سلام جناب ، خیر بنده از ولایت دیگری آمدم ، حالا اجازه می دهی داخل شوم؟!
آن مرد از جا بلند شد ،افسار اسب را در دست گرفت و گفت : بفرمایید ، بنده اینجا هستم و مراقب این اسب زیبا خواهم بود.
سهراب دستی به یال رخش کشید و داخل شد.
انتهای چادر، تخت چوبی قرار داشت . روی آن گلیمی خوش رنگ و نقش گسترانده بودند و دو نفر در حالیکه کاغذ و قلم و دوات جلویشان بود ، روی تخت نشسته بودند.
هر دو لباس های یک شکل به تن داشتند و کلاه سیاه نمدی هم به سر گذاشته بودند.
سهراب که دید آن دو گرم گفتگو با هم هستند و هیچ توجهی به او ندارند، گلویی صاف کرد و گفت : سلام ...روزتان به خیر
یکی از آنها که به نظر می رسید سنش بیشتر باشد و موهای جو وگندمی اش از زیر کلاه بیرون زده بود ، با دقت سرا پای سهراب را نگاه کرد و گفت : انگار این داوطلبان تمامی ندارند...
آن دیگری نیشخندی زد و گفت : وعده ی هزار سکه طلا و منصبی در دربار، وعده ی وسوسه انگیزی ست و از جا بلند شد ، نزدیک سهراب ایستاد ،دستی به عضلات قوی سهراب که از زیر لباسش خود را به نمایش گذاشته بود گرفت و با دقت نگاهی به قد و بالای او کرد وگفت : اندام ورزیده ای داری ،معلوم است که در زورخانه کار کرده ای ،درست است؟
سهراب با دست پاچگی گفت : نه...نه...اما کار من دست کمی از ورزش زورخانه ای نداشت...ورزش کار هر روزه ام است..
آن شخص چشمکی به دیگری زد که از چشم سهراب پنهان نماند و گفت : یاورخان...به نظرم باید نظر کاووس خان هم بدانیم درست است؟
یاورخان سری تکان داد و گفت : نامت چیست جوان ؟ از کجا آمده ای و شغل و پیشه ات چه می باشد؟
سهراب رو به او گفت : نامم سهراب است ، از سیستان می آیم و شغلم تجارت است.
یاور خان با تعجب نگاهی به سهراب انداخت وگفت : به به....چه عجب در بین داوطلبان تاجر هم داریم و بعد با نیشخندی ادامه داد : گمان نکنم این مسابقه ،لقمه ی دندان گیری برایت باشد که تجارت خود را رها کنی و از ولایتی دور به قصد این کار راهی سفر شوی...
سهراب سری تکان داد و گفت : درست است اما مهم هدف انسان است ، بنده می خواهم خودم را بسنجم ، حالا چه بهتر میدان امتحانم ، جایی چون خراسان و مسابقه ی حاکم اینجا باشد.
یاورخان سری تکان داد و رو به رفیقش گفت : صحیح...آن جور که بر می آید مصمم به برد مسابقه است ، پس باید با کاووس خان هم دیداری داشته باشید...
سهراب سؤالی نگاهی به او کرد وگفت : کاووس خان؟؟
آن مرد با اشاره ی انگشتش به سهراب فهماند که بیرون برود و سپس با صدای بلند گفت : آهای شکیب، این جوان را به قصر راهنمایی کن و با این حرف ، همان مردیکه اول ورودش روی چهارپایه جلوی چادر دیده بودش ، سرش را داخل چادر آورد و گفت :چشم الساعه قربان...
سهراب کمی گیج شده بود و دلیل این کارهای مرموز را نمی فهمید.
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 2️⃣3️⃣🎬
مرد جلوی چادر که سهراب حالا می دانست اسمش شکیب است ، افسار رخش را به دست سهراب داد و گفت : دنبالم بیا...با نگاهی به قد و قامت و اسبت ،دریافتم که شما هم باید از نگاه
تیزبین کاووس خان گذر کنی...
سهراب با حالتی سؤالی گفت : کاووس خان کیست و این کارها برای چیست؟
شکیب در حین رفتن ،صدایش را بالا برد انگار که می خواست به دیگران بفهماند که چقدر کاووس را دوست می دارد و گفت : کاووس خان حکم دست راست فرمانده قشون را دارد...حکما می خواهد ببیند اگر جنگاوری لایق هستی ،تو را برای سپاه قصر برگزیند ، چون ایشان به نوعی، نیروی زبده برای دربار پیدا و انتخاب میکند و بکار می گیرد .
سهراب سری تکان داد و گفت :عجب...عجب که اینطور..
نزدیک دربی کوچک و چوبی شدند، شکیب نگاهی به دور و برش کرد ، سرش را آرام به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : از من می شنوی ،مهارتهای خودت را نشان نده ، بگذار کاووس فکر کند چیزی در چنته نداری...
سهراب با تعجب نگاهی به شکیب کرد وگفت : تو خود می گویی او نیروهای ماهر را برای قصر شکار می کند ، چه کسی می آید چنین موقعیتی را از دست دهد که من بدهم؟
شکیب خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت : این ظاهر قضیه است جوان !!
درست است کاووس شکارچی ماهری در این زمینه است ، اما اینک ،این تقفتیش مهارت ،دستور کسی دیگر به کاووس خان است ...کسی که می خواهد رقیبان قدرش را بشناسد و قبل از مسابقه از سر راه بر دارد تا با خیال راحت خودش ،عنوان قهرمان را برگزیند و من چون اصلا دوست ندارم که آن شخص به مرادش برسد،همراه هرکس که راهی قصر شد ، شدم ، این راز را در گوشش گفتم ...پس به نفعت است حرفم را گوش کنی...
سهراب که از اینهمه زیرکی شکیب و محبتی که در حقش داشت به وجد آمده بود ، لبخندی زد ، دست در شال کمرش کرد ،دوسکه بیرون آورد و گفت : اگر نام ان شخص اصلی و هدفش را از این کار ،گفتی این سکه ها مال تو می شود ، در ضمن اگر واقعیت را گفته باشی و در مسابقه فردا هم بردم ، شک نکن ،سکه های طلا انتظارت را خواهد کشید.
شکیب با دیدن دو سکه طلا در دست سهراب ، چشمانش برقی زد و گفت : ببین جوان ، توکه هیچاز کاووس و هدفش نمی دانستی ، من خودم خواستم بگویم تا آگاه شوی تا پسر وزیر به خواسته اش نرسد ،آخر من دل خوشی از اوندارم ،اصلا دوست دارم سر به تنش نباشد...
لحن صادقانه ی شکیب ،خبر از راستی گفتارش داشت ،پس سهراب که حالا پشت درب رسیده بود، دو سکه را در مشت شکیب جا کرد و آرام تر گفت : حالا قبل از اینکه وارد شویم بگو اوکیست و چرا چنین کاری می کند؟
شکیب ،خوشحال سکه ها را در شال کمرش جا داد و گفت : او کسی جز بهادر ، بهادرخان نیست ،پسر وزیر دربار خراسان...او...او...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 3️⃣3️⃣ 🎬
سهراب با لحنی آهسته گفت : چرا حرف الکی میزنی ؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار است که آنقدر در ناز ونعمت است که اصلا احتیاجی به جایزه و سکه ندارد و درثانی ، با نظر لطف پدرش می تواند بهترین منصب را در دربار حاکم خراسان داشته باشد ، پس حرفت ساده انگارانه و الکی ست ،چون من انگیزه ای در این بین برای شرکت در مسابقه و استنطاق رقیبان برای بهادرخان نمی بینم.
شکیب دست سهراب را گرفت و از جلوی درب چوبی به کنار دیوار بلند قصر برد و گفت : پشت درب نمی شود حرف زد ،چون این درب فرعی قصر برای ورود خدمه است ، امکانش هست نگهبانی پشت درب گوش چسپانیده باشد و حرف های ما را بشنود...
سهراب سری تکان داد و گفت : خوب صحیح...حالا که پشت درب نیستی بگو دلیل حرف های عجیب تو چیست؟
شکیب سری از روی تأسف تکان داد و گفت : مشخص است که غریبه ای ،چون در خراسان کوچک و بزرگ میدانند که بهادر خان دل در گرو شاهزاده فرنگیس دارد و هر کاری می کند تا توجه این شاهزاده ی مغرور را به خود جلب کند ، اما انگار شاهزاده فرنگیس هیچ التفاتی به ایشان ندارند...
سهراب چشم به دهان شکیب دوخته بود ، شکیب که انگار می خواهد راز بزرگی فاش کند ، سرش را در گوش سهراب برد و ادامه داد : اصلا من شنیده ام که پیشنهاد جشن تولد برای فرنگیس و اجرای مسابقه هم از ناحیه ی وزیر بوده ، او می خواهد با انجام این مسابقه ،قدر و منزلت و مهارت پسرش، بهادرخان را به چشم شاهزاده خانم بکشد تا بلکه دلش نرم شود و پسرش رخت دامادی حاکم را در تن کند.
سهراب که حالا به عمق راستی گفتار شکیب پی برده بود گفت : خوب که اینطور ،پس از شواهد بر می آید مسابقه ی سنگینی در پیش دارم...
شکیب لبخندی زد و در حالیکه به بازوی پر از عضله و آهنین سهراب میزد گفت : اما فکر کنم گوی سبقت را از بهادر خان ببری ، فقط به شرط انچه که گفتم ، الان سعی کن خودت را دست و پاچلفتی نشان دهی... راستی نگفتی اسمت چیست؟
سهراب دست شکیب را در دست گرفت و همانطور که دوستانه آن را فشار میداد گفت : نامم سهراب است از سیستان می آیم ...حال برویم دیگر...
شکیب سری تکان داد و گفت : من داستانهای شاهنامه را بسیار دوست می دارم ، البته سواد خواندن که ندارم ،گاهی که نقالی آنها را نقل میکند ، من با گوش و جان ،دل میدهم به داستان ، امیدوارم تو هم مثل سهراب شاهنامه ،هنرنمایی ها کنی....
سهراب لبخندی زد و گفت : من هم شاهنامه و قصه هایش را دوست دارم...و آهی کشید و آهسته زیر لب گفت...رستم...سهراب....رخش....عجب حکایتی ست زندگی ما...
شکیب درب چوبی را زد و با صدای بلند گفت : باز کنید شکیب هستم ، باید خدمت کاووس خان برسم..
درب چوبی با صدای قیژی باز شد و...
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط _حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋