🌹🕊زندگینامه شهید مدافع حرم قدیر سرلک
[•🌷🌙☘•]
شهید مدافع حرم «قدیر سرلک» یادگار «عبدالحسین» سیزدهم شهریور ماه 1363 در تهران چشم به جهان گشود.
شهید سرلک دارای روحیه شهادت طلبی، پشتکار، حسن خلق، سخت کوشی و ساده زیستی بود. ایشان تحصیلات در سطوح مختلف آموزشی: فوق دیپلم در رشته «برق صنعتی»، کارشناسی رشته «هوافضا» و کارشناسی ارشد رشته «جغرافیا و برنامه ریزی روستایی» به خوبی گذراند.
ستوان یکم پاسدار قدیر سرلک سالها به عنوان فرمانده گردان امام حسین(ع) سپاه ناحیه شهید محلاتی مشغول خدمت می کرد.
او در جریان مأموریت مستشاری که در سوریه حاضر شده بود، در روز سیزدهم آبان ماه 1394 منطقه حلب به شهادت رسید و در گلزار شهدای ده امام شهرستان پاکدشت به خاک سپرده شد.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌼🍃🌺🍃🌷🍃🌼🍃🌺
🔻شهید مدافع حرمی که دستان روغنی پدرش را با افتخار میبوسید
♡صحبت های خانواده ی شهید والامقام قدیر سرلک:♡
°•|🌷🌙❣|•°
☘مادر شهید:
به قدیر در خانه کربلایی میگفتیم و فردی بسیار شوخطبع و خاکی بود. در 30 سالی که در این محل زندگی میکنیم بسیاری از همسایهها قدیر را نمیشناختند.
زمانیکه پدرش از سرکار به منزل میآمد تمام قد جلوی پدرش میایستاد و دست پدرش را میبوسید. به قدیر میگفتم دستان پدرت روغنی است اما او میگفت من به این دست ها افتخار میکنم.
قدیر زمانی که جذب سپاه شد 18 ماه دوره آموزشی را در تبریز گذراند و جعبه 30 جزء نوارهایقرآنی تلاوت استاد پرهیزکار و نوار تواشیح را با خود به همراه داشت و بسیار قرآن میخواند.
زمانی که در تبریز بود دلم برایش خیلی تنگ میشد و برایش نامه مینوشتم. آن قدر به قدیر وابسته بودم که زمانی که از تبریز به سمت تهران حرکت میکرد ناخودگاه متوجه میشدم و آن شب تا صبح نمیخوابیدم.
دانشجوی کارشناسی ارشد جغرافیای سیاسی دانشگاه آزاد بود و روزهایی که کلاس داشت به همان اندازه بیشتر در سرکار بود و میگفت باید بیشتر سرکار باشم تا حقالناس به گردنم نباشد.
همیشه از خدا طلب شهادت میکرد.
بعضی وقتها ساعت 12 شب به او زنگ می زدم اما هنوز سرکار کار بود. قبل از اینکه برای بار دوم به سوریه برود آپاندیسش را عمل کرد و پس از بهبودی به سوریه رفت اما برای اینکه من نگران نشوم نگفت که سوریه میرود.
دفعه آخر، اضطراب و دلتنگی بسیاری داشتم. در تماس هایی که با هم داشتیم به قدیر میگفتم «کربلایی کی میآیی؟» قدیر هم میگفت «مادر 10 هفته که گذشت میآیم» من هم در مفاتیحی که در سجادهام بود هر روز و هفته را خط می زدم.
9 هفته و 4 روز از رفتن قدیر گذشته بود و بهگفته خود قدیر سه روز دیگر قرار بود بیاید که خبر شهادتش را برایمان آوردند و پس از سه روز پیکر قدیر بازگشت و قدیر به حرف خود که 10 هفته دیگر میآیم عمل کرد. الان نیز در این فکر هستم که قدیر هنوز در مأموریت است.
☘پدر شهید :
قدیر از لحاظ امانتداری حرف نداشت و به بیت المال بسیار حساس بود. در محل کار همپای سربازان کار میکرد و آن حالت فرماندهی که دستور بدهد و خودش کار نکند وجود نداشت.
همه فن حریف بود و آهنگری, سیم کشی و جوشکاری و کارهای فنی را بلد بود و در کارهای فرهنگی سرآمد بود. همه فعالیت هایش برای رضای خدا بود و خدا مزد کارهایش را به او داد.
☘همسر شهید سرلک :
قدیر زمانی که به خواستگاری من آمد آن قدر شغلش برایش مهم بود که در صحبت هایش به من گفت شغل من همسر اول من است و من نیز این موضوع را قبول کردم.
در این 6 سال که با هم زندگی میکردیم صبح زود به سرکار میرفت و تا نیمهشب مشغول کار بود و وقتی برای حفظ قرآن کریم نداشت ولی بسیار تاکید داشت که در زندگیمان رنگوبوی خدا حس شود. از این رو هر شب یک سوره را انتخاب میکردیم و معانی و تفسیر آن سوره را مطالعه میکردیم و تا 2 جزء تفسیر را مطالعه کرده بود.
عدهای فکر میکردند قدیر دارای چهرهای خشن است اما بسیار شوخطبع و فرد بسیار شادی بود. اهل ریا و خودنمایی نبود و رضای خدا برایش بسیار مهم بود. زمان کمی که شبها در کنار هم بودیم واقعا با ارزش بود و سعی میکرد جای خالیاش را در زمان نبودش در خانه پر کند.
همیشه حرف های شهید کاظمی سرلوحه کارش بود و میگفت «شهدا نباید فقط در حد یک قاب عکس در خانه باشند و باید به حرف و سیره شهدا عمل کرد».
هر زمانی که شهیدی را میآوردند در مراسم تشییع آن شهید شرکت میکردیم. زمانی که شهدای غواص را آوردند با اینکه قدیر عمل کرده بود و بخیه داشت اما با همان حال در مراسم تشییع شهدا حاضر شد.
در حد توان خود و در چهارچوب قانون هر کاری را که از دستش برمیآمد برای دیگران انجام میداد و اگر آشنا یا فامیل درخواست خارج از چهارچوب قانونی از قدیر میکردند قدیر میگفت: این درخواست شما باعث میشود شرمنده حضرت زهرا(س) شوم.
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
ادامه👇
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍀💐🕊
قدیر دوبار به سوریه رفت و بار دوم 63 روز مأموریتش طول کشید. زمانیکه به سوریه میرفت, گفت: من را حلال کن چون احساس میکنم دیگر برگشتی ندارم و من هم او را حلال کردم و راهیاش کردم.
قدیر مخلصانه کار کرد و حضرت زهرا(س) مزد کارش را داد و خستگی کارش با شهادت از تنش بیرون رفت.
☘خواهر شهید:
قدیر از نظر شخصیتی فوقالعاده فعال و پویا بود و مانند نامش واقعا توانا و انواع تخصص های گوناگون را فرا گرفته بود و از هر نظر علم به روزی داشت و عضو گروه تواشیح بود
. در فعالیت های عامالمنفعه حضوری پررنگ داشت. قدیر از 13 سالگی غسل شهادت میکرد که در 31 سالگی مورد قبول خدا واقع شد.
زمانی که وارد سپاه شد برای گذراندن دورههای آموزشی به تبریز رفت و در آنجا در وقتهای آزادش حفظ جزء 30 را آغاز کرد و در نیمه دوم دوره آمورشیاش, جزء 26 قرآن را حفظ کرده بود .
بسیار مؤدب و مهربان بود و بر روی حجاب و امر به معروف و نهی از منکر تأکید داشت و بر روی این موضوع بسیار سفت و محکم ایستاده بود و برای انجام کار با اقوام و دیگر افراد به یک شکل برخورد میکرد و «نمیتوانم جواب حضرت زهرا(س) را بدهم» تکه کلامش بود.
مداح بود و اولین نفر در هیأت حضور و تأکید زیادی داشت که بعد از قرائت زیارت عاشورا حتما قرآن تلاوت شود و بر روی آموزش بچهها زمان میگذاشت و میگفت اولین دِین بر گردن ما پرورش بچههای محل است.
#شهید_قدیر_سرلک
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌺💐🍃💐🌺🍃💐🌺
🕊🌷چله نشینی/ از خاطرات شهید قدیر سرلک
یک روز زنگ زد گفت: با تعدادی دوستان بسیجی و با صفا که مشتاق شهادت هستند در یک جلسه خودمانی که چله زیارت عاشورا است به نیت شهادت چله گرفتهایم.
حدودا ۱۰ یا ۱۲ جوان فوق العاده بودند که الان متوجه شدم خداوند حرف آنها را خرید و من را نخرید. از آن جمع ۳ نفر به شهادت رسیدند. متوجه شدم که خداوند آن جوانان را مورد عنایت قرار داده و از این چله نشینیها نتیجه گرفتند.
🌿🌤🕊
همیشه دعای بعد از نمازهایش این بود که مرگش با شهادت رقم بخورد.
یکی از خصوصیات اخلاقی بارز شهید این بود که در کارهایش اخلاص زیادی داشت و معتقد بود که هر کاری را باید به نحو شایسته انجام دهد.
🌱راوی: همسر شهید
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌷🍃💐🌷🍃💐🌷🍃
💠وصیتنامه شهید مدافع حرم "قدیر سرلک"💠
🌤🌹با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد(صلی اللهعلیهوآلهوسلم) و با احترام وصیتنامه خود را اینگونه مینویسم:
کاش صحبتهای حاج احمد کاظمی سر لوحه کار امثال بنده که خادمی مجموعهای را عهدهدار شدیم قرار گیرد.
کاش وصیت شهدا که قاب اتاقهای ما را اشغال کرده، دلمونو اشغال میکرد،
کاش صحبتهای ولی امر مسلمین که سرلوحه روزمرهمون شده سرلوحه اعمالمون میشد،
کاش دل حضرت زهرا(سلامالله علیها) با اعمال ما خون نمیشد.
کاش مهدی(عجلاللهتعالی فرجهالشریفِ) فاطمه (سلامالله علیها) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمیافتاد.
دیشب خواب امام "قدس سره شریف” را دیدم، دیدم سر پل صراط ایستاده و با همان خضوع همیشگی داره رد میشه، صدا زدم جلوشو گرفتم گفتم چه جوریه شما راحت رد میشید؟ پس ما چی؟
فرمود: اینجا دیگه اعمال دنیوی شماست که به کارتون میاد.
خلاصه نتونستم رد بشم تو ذهن خودم که من آدم خوبی هستم ولی در عمل نه.
نمیدونم چقدر توشه برای پل صراط گذاشتم.
فقط به کرمش امیدوارم و دعای خیر آدمهایی که تا تونستم به قول گفته حاج آقا کارشون رو طبق قانون و کار خیر راه انداختم. امیدوارم دعام کنند.
امیدوارم اونهایی که تو آموزش از من سختی میدیدند من رو حلال کنند. فقط به خاطر خودشون بوده و بس.
فکرم مشوشه، تازه از هیأت امام جواد (علیهالسلام) اومدم. سر سفره آقا بودم. غسل شهادتم کردم امیدوارم فردا ردیف بشه بروم به آرزوی چند ده سالهام برسم...
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌻🌿☀️🌿💐🌿☀️🌿🌻
📚معرفی کتاب شهید مدافع حرم قدیر سرلک:
✔️گردان به تو می نازد
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🌹🌿☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🥀کاش یک بار دیگر پسرم را میدیدم
#شهید_والامقام_قدیر_سرلک🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌷
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به "چهارده معصوم(ع) و شهید والامقام قدیر سرلک"
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
🚩قرائت زیارت عاشورا
🕯️به یاد "شهید قدیر سرلک"
💚همنوا با امام زمان(عج)
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
AUD-20220806-WA0119.mp3
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با صدای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 0️⃣4️⃣ 🎬
برنده ی مرحله ی دوم مسابقه هم مشخص شد ، سهراب و بهادرخان به آخرین قسمت و سرنوشت سازترین مرحله رسیدند ، وقتی نام آنان را به عنوان برنده اعلام کردند ،هیاهوی مردم بر هوا شد و صدای اعتراض رمضان بیچاره که می گفت : بهادرخان خطا کرد بهادرخان تقلب کرد ،به گوش کسی نرسید... درست است که صدای رمضان در صدای تشویق حضار گم بود ،اما اگر هم کسی می شنید ،به آن توجهی نمی کرد ، چون خاطی بهادرخان پسر قدیرخان وزیر دربار حاکم خراسان بود.
بعد از اینکه صدای جمعیت کمی فرو نشست ، دو داوطلب باقی مانده با شمشرهای برهنه به وسط میدان رفتند ،تا هنرنمایی دیگر را به نمایش درآورند.
بهادرخان و سهراب روبه روی هم قرار گرفتند، تمام جمعیت نفس را در سینه حبس کرده بودند و سکوتی عجیب بر میدان بزرگ خراسان حکمفرما شده بود ، بالاخره بعد از گذشت لحظه ای صدای چکاچک شمشیر سکوت میدان را شکست .
اولین حمله را بهادرخان کرد ، او شمشیر بازی سهراب را در خاطر داشت و مطمئن بود که به راحتی بر سهراب فائق خواهد آمد ، پس به سرعت به طرف سهراب حمله ور شد ، سهراب همانند آهویی چابک جاخالی داد و جواب حمله ی بهادرخان را با حمله ای ناگهانی داد ، بهادرخان که انتظار چنین حرکتی در این زمان اندک را نداشت کمی عقب عقب رفت ، هر بیننده ای کاملا می فهمید که مهارت سهراب بسی بیشتر از بهادرخان است .
شمشیرها به هم می خورد و سهراب کاملا آگاه بود که شمشیر دستش یکی از بدترین و سنگین ترین شمشیرهایست که در عمرش دیده ، اما او جنگاوری ماهر بود که با وجود سلاح نامناسب ،بازی مناسبی به نمایش می گذاشت.
هر دو جوان غرق مبارزه بودند و در خیالات خود به رؤیاهایشان فکر می کردند ، یکی خود را برنده ی مسابقه میدید تا رخت دامادی حاکم به تن کند و دیگری تلاش می کرد تا برنده شود و پای به قصر نهد تا سر ازاصالتش درآورد .
هر دو مبارز هدفی داشتند که این هدف باعث می شد پا از میدان بیرون ننهند.
عرق هر دو جوان در آمده بود دو شمشیربه هم برخورد کرده بود و هرکدام سعی می کرد دیگری را با فشاری که به شمشیر می آورد، نقش زمین کند.
انگار تمام نیرویشان را به کار گرفتند ،سهراب عقب عقب رفت و نقش بر زمین شد، تا سهراب نقش بر زمین شد ، فرنگیس که از آن بالا شاهد صحنه ی پیش رویش بود ، کمی نیم خیز شد و آهی کشید ، ناگهان دست روح انگیز ،مادرش روی زانویش آمد و گفت : چرا چنین می کنی؟ اگر نمی دانستم که چقدر از بهادرخان متنفری ،با این حرکتت فکر می کردم عاشق بهادرخانی، بنشین روی صندلی دخترجان ،بین جمعیت این رفتار، خوبیت ندارد ،خصوصا که پدرش قدیر خان ،آن طرف پدرت نشسته و حرکاتت را زیر نظر دارد...
فرنگیس بی توجه به حرفهای مادرش ،تمام حواسش معطوف جوان زیبا و خوش هیکل و صد البته شجاع و جسوری بود که چند ساعتی می شد ذهن او را درگیر کرده بود و اصلا التفاتی به بهادرخان نداشت که آنهم روبه روی ،سهراب بر زمین افتاده بود.
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 1️⃣4️⃣ 🎬
سهراب شمشیرش را به زمین تکیه داد و دست به زانو گذاشت و با یک حرکت از جا برخاست، با بلند شدن سهراب ،صدای شادی و شعف جمعیت بر هوا رفت .
بهادرخان زیر چشمی اطراف را می پایید و از اینکه ،سهراب این جوانک یک لا قبای سیستانی اینگونه همه را به خود جذب کرده ، مانند ببری زخمی دندان بهم می سایید و خون خودش را می خورد.
آرام از جا بلند شد ، شمشیرش را به دست گرفت و تا خواست به خود بجنبد،سهراب مانند شیری شرزه به سمتش حمله ور شد ، بهادر خان که غافلگیر شده بود و بی شک اگر می خواست مبارزه را ادامه دهد ،میدانست با شکستی سنگین ،مسابقه را خواهد باخت ، پس دوباره دست به حیله ای دیگر زد.
سهراب که نزدیکش شد ،دستش را جلوی صورتش گرفت و همانطور که از جلوی او میگریخت گفت : ای نامررررد ،خاک بر چشم من میریزی؟
سهراب با فرار بهادرخان و شنیدن صدایش ،با خشم از این تهمت نابه جا بر جای خود ایستاد و فریاد زد : چرا دروغ می گویی، آخر در میدان سنگ فرش از کجا مشتم را پر از خاک کرده ام هاا؟
اما با اشاره ی بهادرخان ، سربازان آن طرف میدان شروع به سروصدا کردند و سخنان سهراب در هیاهوی سربازان بهادرخان ،گم شد.
ناگهان شیپور پایان نبرد نواخته شد و داور مسابقه ، نام بهادرخان را به عنوان برنده اعلام کرد.
اما در آن محل ، همه از کوچک و بزرگ می دانستند که برنده ی واقعی مسابقه کسی جز سهراب نمی توانست باشد.
فرنگیس که کاملا این خواستگار سمج را می شناخت و با حیله و مکر این روباه جوان ،کاملا آشنا بود ،با بلند شدن صدای داور از جا برخاست ، درحالیکه تمام تنش از خشم می لرزید ،خواست به بیرون از جایگاه برود ، که با کشیده شدن چادرش ،متوجه مادرش روح انگیز شد.
روح انگیز از زیر روبنده ی حریرش ،با حرکات چشم و گفتاری آرام به فرنگیس فهماند که بر جای خود بنشیند.
فرنگیس که چاره ای جز اطاعت نداشت ، با عصبانیت بر جای خود نشست ،سرش را به عقب برگردانید و آهسته ،گلناز را صدا زد.
گلناز که دختری در سن و سال فرنگیس بود و از کودکی با این شاهزاده خانم بزرگ شده بود و به نوعی هم بازی و مونس و خدمتکار فرنگیس حساب میشد، سرش را پایین آورد.
فرنگیس چیزی در گوش گلناز گفت ،گلناز سری تکان داد و فی الفور از جایگاه سلطنتی پایین رفت.
از آن طرف سهراب گیج و مدهوش بود ، باورش نمی شد به این راحتی و با یک ترفندی کودکانه ، بازی را باخته باشد و تمام رؤیاهایش به باد فنا رفته است...
وقتی نام بهادرخان را به عنوان برنده شنید ، شمشیر نخراشیده ی دستش را محکم به زمین کوبید و به سمت رخش رفت.
نزدیک دوست تازه اش شکیب شد، شکیب از ناراحتی رنگ به رو نداشت ، نمی دانست چه بگوید.
سهراب افسار رخش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که ازبین جمعیت راه را باز می کرد ،سوار رخش شد.
شکیب نفس زنان دنبالش دوید وگفت : کجا میروی رفیق؟ من کجا می توانم تو را ببینم؟
سهراب آهی کشید ، نگاهی به شکیب انداخت و گفت : حلالم کن....
شکیب که خودش را به سهراب رسانده بود با سماجت گوشه ی لباس سهراب را در دست گرفت و گفت : تو را به خدا بگو ، کجا می توانم ببینمت؟
سهراب لباسش را از دست شکیب بیرون کشید و همانطور که اسب را بی هدف هی می کرد گفت : نمی دانم...شاید کاروانسرای یاقوت یک چشم ...
ادامه دارد...
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
#رمان
#روایت_دلدادگی
#قسمت 2️⃣4️⃣ 🎬
سهراب بدون آنکه بداند به کجا می رود ، با سرعت رخش را هی می کرد و به جلو میرفت ، چون اکثر اهالی خراسان برای شرکت در جشن و مسابقه ،به میدان بزرگ خراسان رفته بودند ، کوچه و خیابان های شهر خلوت بود ، اما تک و توک افرادی هم که گاهی بین راه سهراب قرار می گرفتند ،با تعجب به سواری خیره می شدند که مانند باد ،مسیر را می پیمود.
رخش بعد از طی مسیری نا مشخص ، انگار که تشنه شده بود ، قدم هایش را آرام تر کرد و به سمت جوی آبی که پیش رویش بود رفت.
سهراب هم که انگار در این عالم نبود ، مخالفتی با این حرکت رخش نکرد.
بی توجه به اطرافش ،کنار جوی آب از اسب به زیر آمد ،رخش پوزه اش را در آبی گوارا فرو برد ،سهراب که گویی از درون آتش گرفته بود ،صورتش را تا گردن در آب خنک پیش رویش کرد.
ناگهان با صدایی آشنا به خود آمد : سلام جوان ، معلومه خیلی تشنه ای ، راستی ا
آن قاب چرمینت را پیدا کردی؟
سهراب سر از آب بیرون آورد ، قامت پیرمردی را دید که چندی پیش در حرم دیده بود ، از جا برخاست و ناگاه گنبد حرم در زاویه ی دیدش قرار گرفت ، به گنبد چشم دوخت و دست راستش را به سینه گذاشت و از ته دل سلام داد، آهی کوتاه کشید و زیر لب زمزمه کرد ، چه ازشما خواستم و چه تحویل گرفتم ، گویا بندگان خاطی را در این جا راهی نیست و اجابت خواسته هایشان ممکن نخواهد بود و سپس رو به پیرمرد گفت : سلام از ماست پدرجان، نه قاب چرمین را نیافتم که هیچ و هر چه رشته بودم ،پنبه شد و تمام امیدم به باد فنا رفت.
پیرمرد نورانی که خود را غلام رضا معرفی کرد ، افسار اسب را در دست گرفت و گفت : این چه حرفی ست که میزنی؟ امید تمام انسانها خداست ، تا خدا هست ناامیدی معنایی ندارد ، درضمن به جایی آمده ای که حریم حجتی ست از دوازده حجت خدا ، حکماً تا اینجا تاخته ای که به زیارت امام برسی ،بیا تا من اسبت را به اصطبلی که مخصوص اسب های زوار است میبرم ، تو هم با امام رضا (ع) خلوتی داشته باش، زمان را دریاب ، امروز به خاطر جشن حاکم ، حرم خلوت تر از همیشه است.
سهراب بدون زدن حرفی ، آهی از دل برکشید، او بدون آنکه بداند به کجا می آید ،راه پیموده بود ، احساس می کرد ،فقط در این مکان است که آرام می گیرد و آرامشش را به دست خواهد آورد.
غلامرضا به سمتی که اصطبل بود راه افتاد و سهراب هم رو به درب ورودی حرم حرکت کرد..
ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
🦋🕊🦋🕊🦋
👇👇👇
@motevasselin_be_shohada
@motevasselin_be_shohada
🦋🕊🦋🕊🦋
🌷🕊در محضر شهید
سختے ها را تحمـل کنید، این انقلاب بـا نهایـت اقتـدار و توان به انقلاب جهانے امام زمان (عج) اتصال پیدا مے کند.
شهیدحاج محمدابراهیم همت🌷
🌹🍃🌹🍃
اللهم عجل لولیک الفرج
#فــــرازےازوصیتنــــامــہ⇩↯⇩
✍ ما در عصرى زندگى میکنیم که ظلم سراسر جهان را فرا گرفته است؛ ما باید خون بدهیم و آن قدر کشته بدهیم که اسلام عزیز تا ظهور مهدى عزیز {عج} پیروز شود و قسط و عدل الهى در سایه توحید برقرار گردد.
🔹سردار بی سر🔹
#شهید_حجتاللّه_صنعتــڪار 🌺
اللهم عجل لولیک الفرج
_____🌿🌺🌿🌺🌿_______
👇👇👇
🇮🇷@motevasselin_be_shohada