🕊 روزی شاگـرد ما بود و حال استـاد ما
آرمــٰان مـن!
آه ای ستارهی همنشیـن خورشیـد!
ای قدمگاهت سجدهگـاه عشـاق اباعبدالله...
ای استــاد مـن!
ما را در روز محشر محضر مولـی و صاحبمـان
شفاعت کن...
🔰 استاد سید میرهاشمحسینی
بر سر مزارشهید آرمـان علـیوردی💔
#شهید_آرمان_علی_وردی
#برادر_شهیدم
🌿☘
#کلام رهبری
🌷امام خامنه ای حفظه الله :
☘اگر تلاوت تلاوت درست و به جایی باشد، دو فایده ی مهم را باید به ما بدهد:
🌱یکی اینکه معنویت ما را عمق ببخشد.
🌱 دوم اینکه به فکر و اندیشه ی خودمان مدد برسانیم و آن را از معرفت قرآنی تغذیه کنیم؛
👌یعنی قرآن هم در دل ما اثر میگذارد هم در ذهن ما اثر میگذارد. قرآن هم به ما معنویت میدهد هم به ما معرفت میدهد.
🌹رهبر انقلاب اسلامی ۲۶ فروردین ۱۳۹۸
🌿☘
🌿هروقت نیمهشب بیاختیار
بیدار شدید،سریع نخوابید.
چون ملکی به اذن خداوند شما را
بیدار کرده تا با خدا هم صحبت
بشوید،اگر بیدارشدن خیلی برایتان
سخت است،لااقل بلندشوید بهآنها
سلام کنید،بعد دوباره بخوابید..!
•آیتﷲبهجت ره•
🌿☘
الهیایفلکدیگرنگردی
اگرگِردِسَرِحیدرنگردی
الهیاینفسبیذکرمولا
اگرازسینهرفتیبرنگردی..
#رمضان
#شب_قدر
#سیدشهرامشکیبا
💚 موعـود 💚
#part657 احسان سریع جلو میاد از شونه ساره میگیره و میپرسه: _ چی شد؟ _ هیچی یه دفعه دلم درد گ
#part658
دو روز بعد از اسباب کشی
_ احسان همه وسایلم تو خونه روی همه...
اصلا
نمیدونم لباسام تو کدوم باکس
و کارتنه
_ گفتم بریم لباس بخریم عروسیه خواهرته...
تو تا دوساعت دیگه که میری!
_ به سلیمه خانوم زنگ زدم بیاد با هم برین... من دیگه دیرم میشه
برنامه ریزیم واسه اسباب کشی یکم بهم ریخت
_ بازم بدون این که من بگی برام تصمیم گرفتی...؟
_ یعنی چی ساره جان؟
_ آره خوب باید خوشحال باشم
آقا دو روزه دوباره ته اسمم جانم و بچم میچسبونه...
دیگه نباید برای خودمم نظر بدم که یه وقت به آقا بر نخوره...
_ بیا تو بغلم ساره میخوام برم دلم واست تنگ میشه...حال وهوای خوبی ندارم ساره
دلم کش میاد تا پیش ساره خودم ومجبورم حسرت دوری رو جون بخرم وبرم سفر
چشمای مشکی احسان که پر از برق اشک میشه
ساره با بغض میگه:
_ نمیخوام بیام، بذار یکم دلتنگم بشی شاید دست از این کارات برداشتی...
_ کاری نکردم بچم فقط دوست ندارم با یوسف بری خرید
_ آخه من کی خواستم با یوسف برم؟
_ خوشم نمیاد پا میشه میاد دیدنت.
من نبودم اگه اومد، درو باز نکنی.
تو مال منی ساره
💚 موعـود 💚
#part658 دو روز بعد از اسباب کشی _ احسان همه وسایلم تو خونه روی همه... اصلانمیدونم لبا
#part659
_ احسان جان، چند ماه پیش که دختر عمت اومد دیدنمون
وقتیکه از کربلا اومده بودیم
و صورتتو بوسید
من چیزی گفتم؟
مگه اون خواهر شیریت نیست...؟
یوسفم همین طور.
خود دختر عمت گفت ما کوچیک که بودیم خیلی با هم نزدیک بودیم
زمان از هم دورمون کرد.
باید حسودی میکردم از این حرفش؟
تازه یوسف از ترس تو از دومتری من نزدیک تر نمیشه.
_ با من بحث نکن! من مردم تو زنی!
_ اححححسااان چه فرقی داره؟
اینا رفتارهای متعصبانه است.
_ دختر عمه منو که دیدی چه قدر مذهبیه.
شوهرش هم طلبه است.
_ چه فرقی داره یعنی خواهر تر میشه؟
_ اصلا ولش کن.
بیا بغلم زود زود. که از الان دلتنگم
این روزا خیلی خودتو ازم دریغ کردی
حساب همه شونو یکجا ازت میگیرم ساره
_گرفتی دیگه ببین تو شومزده سالگی حامله ام
لبای احسان به یه طرف کشیده میشه وبا شعف به شکم ساره خیره میشه:
_اون بچه رو خدا داده
_اِ منم خدابهت داده منو شیطون برات فرستاده؟
نگاهش بالا میاد وروی صورت ساره دنبال چیزی میگرده
شونه دخترک لاغر اندام رو به طرف خودش میکشه ومحکم اونو بین بازوهاش فشار میده:
_تو همه زندگی منی ساره.. تو خود منی دختر!