آه،
وقتی که تو،
لبخند نگاهت را می تابانی؛
موج موسیقیِ عشق
از دلم می گذرد...
فدای لبخندت حضرت عشق
#زن_عفت_افتخار
♥️🦋♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خواب حضرت آقا
۲ سال پیش
نقل کننده ؛ آیت الله شب زنده دار
سخنران حاج اقا عالی
یه دلگرمی خوب برای دلهای شکسته تو این ایام
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠😍 کی باور میکنه که یک مهندس ایرانی یک صد سال پیش توانسته، یک سنگ سه هزار کیلویی را روی آب شناور سازد..
🔮 یکی از شاهکارهای معماری ایران: گوی ۳ تنی متحرک باغ سپهسالار، تهران
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و بیست و سوم 🔆 شبهای یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی بعد از حمام انقدر
✅ قسمت دویست و بیست و چهارم
🔆 شبهای یلدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔅نویسنده: زهرا میکائیلی
حق با هانیه بود اگر سیامک می فهمید قرار است در بخش ویزه کرونا باشم اصلا اجازه نمی داد به بیمارستان بروم. آن روز کلی ماسک و دستکش و گان سفارش دادیم و بصورت مجهز و آماده باش شدیم و آنقدر شلوغ بودیم که حتی فرصت نکردم به گوشیم نگاهی بیندازم تا عصر که سیامک زنگ زد و گفت:
- جلوی در منتظرت هستم
اما من که حتی وقت نکرده بودم نهار بخورم بی معطلی به اتاق استراحت رفتم و لباس عوض کردم تا سیامک معطل نشود. تازه وقتی سوار ماشین شدم فرصت پیدا کردم نگاهی به گوشیم بندازم که با پیامکی که دیدم آه بلندی کشیدم که سیامک گفت:
- چی شده؟
پیامک امید بود که نوشته بود
امروز برای لندن پرواز دارم تا چند روز دیگه بر می گردم
خواستم جوابی بدهم که یاد حرف امید افتادم که گفته بود هیچ پیامی ندهم
گوشی را در کیفم گذاشتم و به فکر فرو رفتم که چرا امید رفت و اینکه اگر دوباره رفتنش طولانی شود چه؟
غرق افکارم بودم که سیامک گفت:
- چه پیامی بود که انقدر بهم ریختی؟
سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- چیزی نبود
گوشیش را از جلوی فرمان برداشت و شماره ای گرفت و گفت:
- سلام برای فرداصبح آماده اید؟
و بعد گوشی را سمت من گرفت که صحبت کنم. گوشی را گرفتم که صدای فاطمه را شنیدم که گفت:
- سلام یلدا خوبی؟
- سلام فاطمه
مثل همیشه با انرژی گفت:
- مهمون نمی خوای؟
با خوشحالی گفتم:
- قدمت سر چشم
در همین حال به میدان آزادی رسیدیم که سیامک گوشه ای ایستاد و چیزی نگذشت که در ماشین باز شد و در نهایت فاطمه را دیدم که با ساکی در دست سوار ماشین شد و سلام کرد.
سیامک رو به فاطمه گفت:
- نمی دونم چه پیامی براش اومده که حالش رو گرفته
فاطمه خندید و گفت:
- خودم درستش می کنم
از صندلی عقب دستش را جلو آورد و دستم را گرفت و گفت:
- چند روز سفر حالش رو خوب می کنه
من که از صبح حسابی خسته شده بودم حرفی نزدم تا به خانه رسیدیم اما در طول راه فهمیدم که سیامک با فاطمه برنامه سفر چیده بودن تا من بیشتر استراحت کنم.
بعد از شام درباره ساعت حرکت حرف میزدن که گفتم:
- من جایی نمی تونم بیام چون کلی کار دارم
سیامک که انگار خیلی برای این سفر برنامه ریزی کرده بود عصبانی گفت:
- کارات بمونه واسه یه وقت دیگه
- نمیشه الان کار دارم. نمی تونم وقتی همه آماده باش هستن مسافرت برم
نگاه معنی داری به فاطمه کرد که انگار از او خواست کاری کند که فاطمه دستم را گرفت و گفت:
- یلدا جان با دو سه روز سفر اتفاقی نمی افته
خوب می دانستم همه اینها نقشه های سیامک بود اما چه دلیلی داشت که دو ماه قبل عروسی انقدر پاپیچ من شده بود. برای همین رو به فاطمه گفتم:
- همه اینها باشه واسه وقت عروسی
سیامک با تندی جلو اومد و گفت:
- من می خوام همین ماه عروسی بگیریم
دلیل این همه عجله را نمی فهمیدم و گفتمک
- قرار ما برای دو ماه دیگه هست
جلو آمد و گفت:
- الان با دو ماه دیگه چه فرقی داره؟
جوابش را ندادم و خواستم از جلویش رد شوم که مانع شد و گفت:
- دارم جلوی دوستت و مادرم میگم اگر دو ماه دیگه به هر دلیلی بخای بازم بهانه بیاری اونوقت ....
نگاهش کردم و گفتم:
- اونوقت چی؟
در چشمانم خیره شد و گفت:
- اونوقت می فهمی
ادامه دارد ....
❌کپی حرام❌
@sokhan_iw
🌷آیت الله بهـــجت(ره)
▫️انسانی ڪه #نانخشڪی او را
ســـیر می ڪند و یا با ســــــبزی و
ماست و پنیر میتواند زندگی ڪند
این همه حــرص و #طمع به دنیا و
مال دنـیا بــرای چـــه؟!
عجیب است
گوش انسانها در مقابل "نصیحت" کر میشود
ولی
نسبت به "چاپلوسی" شنوا ،
#شکسپیر
─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─