♥
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام پدر مهربانم
برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 📿
برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 📿
خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 📿
بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات
اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ
و آلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💚
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
♥️🦋♥️
54.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠افتضاح وحشتناک وطن فروش ها در برلین/ حکومت پاس گل از این بهتر نمی توانست دریافت کند.
💠تجمع #برلين
هر پرچمی توش هست جز پرچم ایران
اینا ایران رو تیکه پاره میخوان
بر وطن فروش لعنت
🗣🇮🇷حاج احمد🇮🇷
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و بیست و چهارم 🔆 شبهای یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی حق با هانیه بود ا
✅ قسمت دویست و بیست و پنجم
🔆 شبهای یلدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔅نویسنده: زهرا میکائیلی
آن شب فاطمه پیشم بود و سعی می کرد راضیم کند تا زودتر مراسم عروسی را بگیریم که باعث شک من شد و گفتم:
- سیامک ازت خواست که بیای؟
با شیطنت کنارم نشست و گفت:
- آره دختر. ببین چه الکی سفر کیش رو کنسل کردی!
خیره نگاهش کردم و گفتم:
- کیش رو نگفتم
گازی به سیبی که در دستش بود زد و گفت:
- مگه جای دیگه ای قراره بریم؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- ایران اومدنت رو میگم
انگار که از حرفم جا خورده باشد سیب در گلویش پرید و به سرفه افتاد. دویدم و با دستم محکم به پشتش زدم اشک از چشمانش سرازیر شد و با نفس بلندی که کشید گفت:
- داشتم خفه می شدم
در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- چرا از من پنهانکاری می کنی؟
با ناراحتی گفت:
- این طور فکر نکن یلدا
- چطور فکر کنم بگو
شرمنده نگاهم کرد و گفت:
- من هر کاری کردم بخاطر..
وسط حرفش گفتم:
- می خوام هر کار که کردی بدونم هر کاری که سیامک ازت خواست و کردی
متعجب نگاهم کرد که گفتم:
- و هر کار که سیامک کرده و می دونی
با بهت گفت:
- چی شده که این حرفارو میزنی؟
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم:
- هشت سال هست هر چیزی گفتید قبول کردم و حرفی نزدم با اینکه بعدها فهمیدم راست نبوده حالا می خوام بدونم.
متعجب گفت:
- مثلا چی راست نبوده؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- انگشتری که امید از دست من درآورد و برده بود جالبه توی وسایل سیامک دیدم عجیب نیست؟
خونه ای که بخاطر ضمانت بانک مصادره شده بود حالا بنام منه اونم با تمام وسایلی که من دوست داشتم و فقط یه نفر می دونست
نگاهش کردم و گفتم:
- بازم بگم؟
با صورت سرخ شده نگاهم کرد و گفت:
- من فکر کردم
مکث کرد و حرفی نزد و تا خواستم حرفی بزنم بغضش گرفت و اشک از چشمانش جاری شد. از اینکه باعث شده بودم فاطمه که مهمان من بود گریه کند پشیمان شدم و گفتم:
- نمی خواستم ناراحتت کنم اما سالهاست که این سوالها مثل خوره به جونم افتاده
بغلم کرد و با گریه گفت:
- همه چیزو بهت میگم یلدا فقط منو ببخش و درباره حرفهایی که میگم چیزی به سیامک نگو
خوشحال دستش را گرفتم و کنار هم نشستیم و منتظر چشم به دهانش دوختم که گفت:
- بعد از فوت پدرت که گفته شد اموالتون توسط بانک مصادره شده حال بهمن بد شد و امید و پدرش رو مسبب همه اینها می دونست که یه روز که امید بیمارستان اومده بود از سیامک خواست که دیگه امید رو به بیمارستان راه نده و سیامک که دلبسته تو بود از خداخواسته این کارو کرد.
با تعجب گفتم:
- پس شما که گفتید امید انگشترو برداشته و رفته
با شرمندگی گفت:
- یه روز امید و مادرش اومده بودن بیمارستان که مادر امید از دیدن وضعیت تو با امید حرف میزد که این دختر دیگه خوب نمیشه و از این حرفها که من و سیامک شنیدیم. سیامک خیلی عصبانی شد و گفت:
-"اینا لیاقت یلدا رو ندارن"
و بعد امید رو از بیمارستان بیرون کرد و بعد از اینکه امید بازداشت شد و زندان افتاد پدر امید رو تهدید کرد و البته بعد از مدتی برای اینکه دیگه پیگیر تو نباشن به پدر امید ...
سکوت کرد و من که منتظر نگاهش می کردم گفت:
- خبر فوت تو رو به پدر امید داد و انگشتر هم خودش درآورد و نمی دونم چرا نگهداشته بوده که تو دیدی
دستم را گرفت و با گریه گفت:
-یلدا بخدا فقط بخاطر خودت این دروغ رو گفتیم چون واقعا ممکن بود خانواده امید تو رو اذیت کنن اما سیامک تو رو با همون حالت می خواست و من فکر کردم با سیامک که انقدر عاشق و دلباخته تو هست خوشبخت میشی
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- بهمن چی شد؟
دستانم را فشار داد و گفت:
- بهمن چند روز بعد از اینکه فهمید چشماش خوب نمیشه خودکشی کرد
در چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- واقعا خودکشی کرد؟ خودت مرگش رو دیدی؟
دوباره گریه کرد و گفت:
- یلدا بخدا راست میگم بهمن خودکشی کرد و فوت کرد.
از جا بلند شدم و گفتم:
- پس امید دیگه شاکی نداشت که توی زندان بمونه درسته؟
دستپاچه شد و گفت:
- یلدا چی می خوای بدونی؟
- اینکه بعد از مردن بهمن چی شد؟
به التماس افتاد و گفت:
- اگر سیامک بفهمه اینارو بهت گفتم
وسط حرفش گفتم:
- نگران نباش نمی فهمه
کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم که گفت:
- سیامک از بهمن خواست که از امید شکایت کنه و وقتی امید بیمارستان اومد بازداشت شد سیامک یه وکیل برای بهمن گرفت تا دنبال کاراش باشه که حتی بعد از فوت بهمن هم دنبال شکایت بود.
با تعجب گفتم :
- آخه چطوری؟ واسه چی ؟
کلافه گفت:
- نمی دونم انگار سیامک می خواست برای همیشه امید رو گرفتار کنه تا خیالش راحت باشه
من که تا آن لحظه امیدوار بودم که شاید بهمن زنده باشد گفتم:
- مگه کسی که فوت شده می تونه وکیل داشته باشه و شاکی باشه؟
پوزخندی زد و گفت:
- والا از اون مرتیکه ولی زاده هر چی بگی بر می اومد
ادامه دارد ....
❌کپی حرام❌
@sokhan_iw
🌷آیت الله بهـــجت(ره)
▫️انسانی ڪه #نانخشڪی او را
ســـیر می ڪند و یا با ســــــبزی و
ماست و پنیر میتواند زندگی ڪند
این همه حــرص و #طمع به دنیا و
مال دنـیا بــرای چـــه؟!
😔مشکلات زیادی برای امیرالمؤمنین در خلافت پیش آمد.
☝️علت اساسی مطلب این بود که عطف به ما سبق میکرد، نمیگفت بر گذشتهها صلوات،
⚖ میگفت به گذشتهها هم کار دارم، گذشته است که سازنده حال و استقبال است،
👈بر روی پایه خراب و منحرف و فرسوده بنایی عالی و محکم نمیتوان ساخت.
📚 #استاد_مطهری، بیست گفتار، ص23 ✨
سفر باید ...
کمی آزاد و بی پروا
کمی ساکت ،
کمی تنها ...
میان کوه ، جنگل ، دشت یا صحرا
از اینجا دورتر ، آسوده تر ، آرام تر شاید ،
سفر باید ...
☹️☹️☹️
#نرگس_صرافیان_طوفان
📸 #بسته_عکس| عکسهای برگزیده مسابقه عکاسی کمدی حیات وحش ۲۰۲۲
🔸 پس از بررسی هزاران اثر ارسال شده توسط عکاسان حرفهای و آماتور، عکسهای برگزیده مسابقه «عکاسی کمدی حیات وحش ۲۰۲۲» معرفی شدند.
🔹تصاویر بیشتر 👈 yjc.news/00YgHx