eitaa logo
💚 موعـود 💚
1.7هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
•♡• {نشوم به جز از تو گداۍ ڪسۍ بۍ ولاۍ تو من نڪشم نفسۍ ڪه تو لیلاۍ من مجنونۍ همه هست من دلخـــونۍ💫} ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @arahmane 🔻کپی از رمان حرام و پیگرد قانونی دارد🔺️
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفایه صلوات محمدی برای شفای مریضا مخصوصا مریض منظور بفرستین وثوابش وبه امام کاظم علیه السلام هدیه کنید❤️‍🩹🌸 وبریم پارت
_عکسی که الان شاسی کردیمو تو اتاقمون زدیمو من با هیچی عوض نمیکنم...چرا حرص اینو میخوری که من احساس کمبود کنم با دیدن انلیه وعکس واینا.. مگه این چیزا خوشبختی میاره؟ من خودتو دوست دارم اقا احسان محتشم _ گرم شد که _ چی؟ _ شیر موزت... من دوساعته لیوانمو تموم کردم... چون تو دوست داشتی شیر موز خریدم... _ احسان؟ یه چی بگم؟ میشه نخورمش؟ **** احسان با ظن میپرسه: _ چیزی شده، از من ناراحتی که میخوای به شکمت سخت بگیری؟ _ نه باور کن... فقط نمیدونم چرا ازش بوی بد میفهمم... اصلا قیافشو میبینم حالم بهم میخوره... امشب این جوری شدما... احسان لیوان ومیگیره و بو میکنه، بوی بدی نمیده... متعجب از حرکت ساره، میگه: _ نه واقعا ساره بریم پیش همین پیرمرده، حالت خوب نیست... این شیر، با شیر من هیچ فرقی نداشت... _ نمیدونم خوب خودمم دارم میترسم... از عصرم که اومدیم بیرون کنار املاکی، یه شیرینی فروشی بود دلم میخواست از باقلواهاش بخورم... _ خوب میگفتی واست بخرم..و الهه هم که حامله... ساره شاید تو حامله ای...! _ من هنوز هفده سالمم نشده، احسان _ خوب منظور؟ _ هیچی... من هنوز از زندگیم، مطمعن نیستم... _خوب چراگریه میکنی؟ میبرمت آزمایش میدی، میفهمی...فقط یعنی چی من از زندگیم مطمعن نیستم؟ چرا اعصابمو خورد میکنی؟
_ احساااان... بازم منو آدم حساب نکردی؟ _ نه به جان خودم... منم حدس میزنم. بچه دوتاییمون، باید دوتایی تصمیم بگیریم. میگم من از پیشه خودم کاری نکردم. شاید اصلا حامله نباشی. اگرم حامله بودی بازم ایراد نداره. خدا بهمون داده. میدونی چه قدر آدما هستن بچه میخوان و نمیشه؟ هنوز که از چیزی خبر نداری، ناشکری نکن. خبر دارم شدی، ایراد نداره... بعدشم یعنی چی که هنوز از زندگیت مطمعن نیستی؟ _ هیچی یه چی گفتم. تو دلش میگه مثل خودت دروغ گو شدم. الهه نمیدونست که من از کارای تو خبر ندارم و واسم همه چیزو، روز بعد، روی دایره ریخت... _ من این همه خودمو به این در و اون در میزنم که تو از آخر بهم شک کنی... اَه... اَه خاک بر سر من... _ بچه دار نمیشن، منظورت سحره دیگه؟ خودش وقتی منو زیر دست و پاش گرفته بود میگفت: چرا من بچه دار نشم و تو بچه بیاری، میخواست برای همین منو بکشه اگه تو هم دلت میشکنه منم آدمم... _ بابا من احمق، دو روز پیش گفتم بیا بچه دار شیم. این یعنی اگه بچه ای هم باشه من نمیدونستم. به این زودی که نمیتونم دست به کار بشم ساره ساره تا آخر راه هق میزنه، و احسان به زور خودشو کنترل میکنه که داد وفریاد نزنه... **** خوبی آزمایشگاه های خصوصی اینه که جواب آزمایشو زود تحویل میدن... ساره و احسانم بدون حرف، داخل ماشین نشستن و به بیرون خیره ان...
ساره و احسانم بدون حرف، داخل ماشین نشستن و به بیرون خیره ان... بدون یه کلمه صحبتی از دیشب، طی یه قرار داد امضا شده ای تو ذهنشون، نمیخوان حتی به هم نگاه کنن... شبو توی اتاق و یه تخت به صبح رسوندن اما اونم لام تا کام مسکوت بوده... احسان امروز عصر، پرواز داره و دلش جوش ساره رو میزنه از این که میخواد تنهاش بذاره... چون این حالتاش طبیعی نیست... یه عمر با استرس و ترس و پنهون کاری بزرگ شده حالا سخته... سخته دیگه... سخت... میترسه با ساره حرف بزنه و ازش بخواد اگه چیزی شده بهش بگه و خودش مجبور بشه مسئله سحرو توضیح بده... به ساعت ماشین نگاه میندازه، ساعت گرفتن جواب رسیده... میخواد از ماشین پیاده بشه که ساره بعد بیستو چهار ساعت دستشو میگیره و نطقش باز میشه: _ منم میام... طاقت ندارم... اما احسان اگه حامله نبودم که هیچی ولی اگه حامله بودم، از الان بگم حرفای دیشبم همش چرت بود حتی اگه یه روز، بچه ای بود بدون که من، عاشق بچمم. من قسم خوردم مادر مهربون و خوبی باشم حتی قبل به دنیا اومدن بچم...! اینو نگفتم که فکر کنی من دارم حرفای دیشبمو تصحیح میکنم نه...! فقط میخوام بدونی، اگه حرف بچه ام باشه بین خودمو و بچم،اون بچه است که اولویت زندگیمه... حرفای دیشبمو تو ذهنت چال کن... من هنوز نمیدونم هست یا نه که دارم این حرفو میزنم... دیگه نمیمونه که حرفای احسانو بشنوه، اشکاشو پاک میکنه و از ماشین پیاده میشه و در ومیبنده و به طرف در آزمایشگاه میره...
احسان وجودش پر از استرسه: _ خدایا فقط تویی که میتونی، به دادم برسی... زندگی آشوب منو، سامون بده من فقط به خاطر دوست داشتن این دختره، که دارم خودم به هر دری میزنم... دوسش دارم خوب...! دیگه چه کاری باید انجام بدم، که انجام ندادم؟ ساره تا خونه یه ریز اشک ریخته... تا آزمایشو به دکتر نشون دادن و برگشتن عصر شده... احسان دو ساعت دیگه پرواز داره ولی اصلا دل رفتن نداره. جراتم نداره با ساره حرف بزنه. چون دقیقا نمیدونه چرا داره گریه میکنه. به خونه که میرسن ماشینو داخل حیاط میبره، با احتیاط دستشو روی دست ساره میذاره و میگه: _ میتونم یه چیزی بگم؟ ساره از این همه مظلومیتی که اصلا به احسان نمیاد خندش میگیره همه حرفای الهه و اذیتای سرور، و فشارای عمو حسینو یه طرف ذهنش بقچه میکنه... و فقط به احسان فکر میکنه. به احسانی که پدر بچشونه. یه طناب نامرئی سفید رنگ قشنگ دور احسان و دلش میبنده. احساس میکنه بیشتر از هر وقتی دوسش داره.شاید هر زنی تو این دوره این حس به سراغش بیاد تا خونه به این فکر کرده که خدا چه قدر زود واسش بچه داشتنو خواسته. لپشو، از داخل، بین دندوناش میگیره. دست احسانی که منتظر، رو دستش نشسته رو میگیره، دست دیگشو هم از روی فرمون برمیداره و هر دو دستشو روی صورتش میذاره و از شوق زیادی که داره کف دو دست همسرشو بوسه های ریزی میزنه، سرشو بالا میاره و رو به احسان با چشمای چراغونیش میگه: _ میدونی که بیشتر از هر وقتی دوست دارم... رمان به رسیده برای درخواست شرایط رمان به صورت فایل به @gavanehelma پیام بدین تخفیف یلدایی داریم🍉🍉🍉🍉
پارتای قبل اشتباه گذاشته اشتباه بوده الان درستش کردم🥲🥲
💠 کمش هم زیاد است 🔸 امام باقر علیه السلام: چهار چیز است که مقدار کم آنها هم بسیار است. 1️⃣ آتش، 2️⃣ خواب، 3️⃣ بیمارى 4️⃣ دشمنى. 📚 بحار/ج14/ص264 ✍🏼 این صفات حتی اندکش هم می تواند آثار زیانباری بر جای بگذارد یا شعله شود و گسترش یابد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجابتان را مثل‌حجاب‌حضرت‌زهرا(س) رعایت‌ڪنید نہ‌مثل‌حجاب‌هاۍامروز چون‌این‌حجاب‌هـا بوۍحضرت‌زهرا‌(س)نمیدهد 🌹 🌿☘
‌بی تـ❤️ـو لحظاتمان ... پر از تشویش است چشم همه ... بارانی و دلــها ریش است ای سبزترین ... فصل خدا دور از تـ❤️ـو هرسال .... زمستـ❄️ـان بدی در پیش است سلام‌ حضرتـ❤️ـ بهار ..‌.
🔴 اگر حق به اهلش واگذار می شد 🟢 حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها فرمودند : 🔵 به خدا سوگند اگر حق( امامت) را به اهلش واگذار می‌کردند و از عترت و رسول خدا علیهم السلام اطاعت می‌کردند دو نفر هم درباره خدا و حکم او اختلاف نمی‌کردند. 📚 بحار الانوار، ج ۳۶ ص ۳۵۳