#اطلاع_رسانی
🌺 | دعوتید به جشن بزرگ پیامبر مهربانی ها
با حضور دختران و بانوان مشهدی
👈 شنبه ساعت ۱۴:۳۰
👈 عرصه میدان شهدا
#انتشار_حداکثری 💪🔥
🔴 دو امر لازم برای سعادت دنیا وآخرت
🔵 امام باقر علیه السلام فرمودند:
🌕 اگر خواهان قرار گرفتن در مقامات رفیع هستید، اگر خواهان گشایش در هر امری هستید، اگر خواهان جلب رضایت خداوند میباشید، توجّه به دو امر الزامی است:
1⃣ شناخت امام زمان علیه السلام
2⃣ اطاعت از امام زمان علیه السلام
📚 مکیال المکارم جلد ۲، صفحه ۲۰
♥️🦋♥️
هفده ماه ربیع هست ومدینه غرق نور است
بهر میلاد پیمبر شهر در شادی وشور است
بیت مولا حضرت باقر چراغان است زین رو
هم زمان از بهر میلادی دگر غرق سرور است
حق عطا کرده پسر بر پنجمین ماه ولایت
وز طلوع ماه رویش آسمانها غرق نوراست
نام او جعفر بود کز سوی پیغمبر رسیده
صادق است و با وجودش ،صدق در اوج ظهور است
4_5836995863913695386.mp3
11.88M
عاشـقان عیـدتان مبارکـ💐ــ
✨#میلاد_پیامبر_اکرم
✨#میلاد_امام_صادق
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و سیزدهم 🔆 شبهای یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی جدا از حرف های امید درب
✅ قسمت دویست و چهاردهم
🔆 شبهای یلدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔅نویسنده: زهرا میکائیلی
دویست و چهارده
تا وارد خانه شدم عمه در را پشتم بست و جلوی سیامک را گرفت اما سیامک ول کن نبود و از پشت در داد می زد:
- چرا باید تنها می رفتی؟
کمی با عمه جر و بحث کرد و دیگر صدایشان نیامد. چادرم را روی لبه تخت گذاشتم و گوشی را برداشتم تا به امید زنگ بزنم که تا زنگ خورد رد تماس زد و چیزی نگذشت که خودش زنگ زد. ماجرای نبودن فانوس ها و سنگ قبر را برایش گفتم و تا خواست اصرار به حرف هایش کند گفتم:
- من خودم چند شب قبل فانوس ها رو دیده بودم.
و بعد فکری به ذهنم رسید و گفتم:
- تو کی اونجا رفته بودی؟
مکثی کرد و با کمی معطلی گفت:
- من تا حالا اونجا نرفتم
از حرفش تعجب کردم و گفتم:
- پس از کجا قبر و فانوس رو دیدی؟
- عکسش رو دیدم
دلخور گفتم:
- یعنی حتی سر مزار منم نرفتی؟ یعنی دیدن یه عکس از مزار من برات کافی بود؟
با التماس گفت:
- یلدا این حرفارو نزن من مجبور بودم. پدر و مادرم از سیامک و تهدیداش می ترسیدن و سیامک به پدرم گفته بود اگر من سر مزار او برم ممکنه هر کاری کنه. واسه همین پدرم ازم خواست که ملاحظه مادرم رو کنم و فقط عکس رو نشونم داد تا بدونم تو زنده نیستی.
عصبانی گفتم:
- پس حتما باید با سیامک در این باره حرف بزنم و ببینم چرا..
وسط حرفم پرید و گفت:
- یلدا بخاطر خدا هیچ کاری نکن تا من بهت بگم. یه چیزایی هست که هنوز نمیشه گفت و باید صبر کنی
نگران گفتم:
- پس تو یه چیزایی میدونی و به من نمیگی؟
آروم گفت:
- یلدا یواشتر تا سیامک حرفات رو نشنوه. فعلا ندونی بهتره
خدای من داشتم دیوانه می شدم هشت سال با کابوس سوالایی که درباره امید داشتم و جواب نگرفتم گذراندم و حالا کلی سوال دیگر اضافه شده بود
امید می خواست حواسم را از این نگرانیها دور کند که گفت:
- راستی هنوز انگشتر نامزدیمون رو داری؟
خوب چیزی را برای حواس پرت کردن من پیدا کرد که گفتم:
- وقتی به هوش اومدم جاش توی دستم خالی بود که سیامک گفت
" تو اونو از دستم درآوردی و بردی"
با تعجب گفت:
- تو باور کردی؟
- باورش سخت بود اما وقتی انگشترو توی وسایل سیامک دیدم فهمیدم اینطور نبوده
نفس راحتی کشید و گفت:
- خب بهش نگفتی پس این چیه؟
من که از استرس دور اتاق می چرخیدم و باهاش حرف می زدم احساس خستگی کردم و نشستم و گفتم:
- من همش سراغ تو رو می گرفتم که میگفتن تو بخاطر حرفهای مادرت ول کردی و رفتی
- حرفهای مادرم؟
- آره فاطمه گفت که " مادرت از اینکه دکتر گفته بوده ممکنه من قطع نخاع بشم نگران بوده و همش به تو می گفته که این دختر دیگه خوب نمیشه"
- خب این حرفا چه ربطی به این داشته که من ول کنم برم؟
با ناراحتی گفتم :
- پس درست بوده؟
انگار عصبی شد و گفت:
- چی درست بوده؟ اینکه مامانم اون حرفارو زد درسته اما اینکه من ول کنم و برم نه. سیامک با قلدری منو از بیمارستان بیرون کرد و بعدش که گفتم زندان انداختم.
- مگه نمیگی الان بی گناهیت ثابت شده پس چرا نمیخوای باهاش رو در رو بشی؟ چرا نمی خوای دروغهاش دربیاد؟
با خواهش و التماس گفت:
- تو که این همه صبر کردی چند وقت دیگه صبر کن بهت قول میدم همه چیزو بهت بگم . فقط هر وقت با من کار داشتی یه تک بزن تا بهت زنگ بزنم و هیچ پیامکی با این خط به من نده مگر اینکه یه خط دیگه بگیری که سیامک ازش خبر نداشته باشه.
از اینهمه پلیس بازی ذهنم درگیرتر شد و گفتم:
- سیامک مگه هر روز خط منو چک می کنه که ...
وسط حرفم اومد و گفت:
- خواهش می کنم گوش کن.
چاره ای جز قبول کردنش نداشتم و گفتم:
- باشه فقط چقدر برام عجیبه که اومدن تو همزمان شده با برگشتن فاطمه
از شنیدن اسم فاطمه جا خورد و گفت:
- کی بر می گرده؟
حرفهایش برام عجیب بود اصلا امید از کجا می دانست که فاطمه کجا هست که قراره برگرده واسه همین گفتم:
- تو از کجا خبر داری فاطمه کجاست؟
نگران تر از قبل شد و گفت:
- یلدا خواهش می کنم از اینکه با من حرف زدی چیزی به فاطمه نگی
ادامه دارد ...
❌کپی حرام❌
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و چهاردهم 🔆 شبهای یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی دویست و چهارده تا وار
✅ قسمت دویست و پانزدهم
🔆 شبهای یلدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔅نویسنده: زهرا میکائیلی
دیگه کلافه شدم و گفتم:
- چرا نباید بگم؟ اگر نمی خوای چیزی به من بگی و معماهای ذهنم رو میخای زیاد کنی برای چی به من زنگ زدی؟
سکوت کرد و حرفی نزد و من با بغض گفتم:
- از دست همتون خسته شدم
اشک از چشمام سرازیر شد و به هق هق افتادم. امید ناراحت گفت:
- اینکه تو رو دیدم اتفاقی بود که جواب خیلی از معماهای منو داد
عصبانی گفتم:
- چون معماهای خودت حل شد سوالای منو جواب نمیدی؟
با مهربونی گفت:
- بخدا همه رو جواب میدم الان نمیگم چون فقط باعث ترس و نگرانیت میشه
وای خدای من! هر جمله ای که می گفت کنجکاوی و ترس مرا بیشتر می کرد که خودش متوجه شد و گفت:
- می خوام ناراحت نشی اما بدتر میشه فقط می خوام بدونی هر چی ندونی فعلا برات بهتره
مکثی کرد و گفت:
- خواهش میکنم بهم اعتماد کن یلدا. من هنوزم گردنبند قلبی که عکسمون داخلش بود نگهداشتم و همه روزای دلتنگی با دیدن عکست دلم رو آروم کردم. ازت خواهش می کنم کاملا عادی باش تا وقتی که وقتش برسه و دوباره کنار هم باشیم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من تا دو ماه دیگه باید با سیامک ازدواج می کنم.
با وحشت گفت:
- یعنی چی باید؟
بعد آرام گفت:
- اتفاقی بین شما افتاده که باید...
سکوت کرد و منتظر جوابم بود بابت همه این سالهای انتظار دلم می خواست کمی اذیتش کنم و گفتم:
- اتفاق؟ چه اتفاقی؟
با همان نگرانی و استرس گفت:
- چرا میگی باید؟
خیلی راحت گفتم:
- برای اینکه قرارش رو گذاشتیم.
با حالت عجیبی گفت:
- یعنی تو هنوزم با وجود ماجراهایی که گفتم و فهمیدی میخای باهاش ازدواج کنی؟
ادامه دارد ...
❌کپی حرام❌
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما صاحب الزمان عج داریم 🌺
یا اباصالح المهدی ادرکنا
🔴چهل سال تلاش کردند کسی به ایران سلاح نفروشد.
🔹حالا ترسشون اینه ایران به کسی سلاح نفروشه.
خدایا شکرت
#ایران اقتدار
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸وعده عجیب خدا به پیامبرش در شب معراج...
نماوا تصویری "وعدهی قُدسی" به مناسبت میلاد حضرت خاتم الانبیا صلوات الله علیه و آله.
⚘#میلاد_پیامبر_اکرم صلی الله علیه وآله و #میلاد_امام_جعفر_صادق بر محضر مقدس #امام_زمان (عج) و همه مسلمانان مبارک باد⚘🌿
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
♥️🦋♥️