💠 گاز نداریم، نان نداریم
🔹بسیاری از قنادیها و نانواییهای فرانسوی به دلیل کمبود و گرانی گاز شروع به تعطیلی کردند.
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُذِلَّ الْكافِرِينَ الْمُتَكَبِّرِينَ الظَّالِمِينَ...
🌱سلام بر شما! می گویند می آیی و در دادگاه عدالتت ، هیچ ظالم متکبری در امان نخواهد ماند.
منتظریم ! و ایمان داریم به چنین شنیده ای...
📚 صحیفه مهدیه، دعای استغاثه به حضرت صاحب الزمان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
♥️🦋♥️
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠در عصر غیبت راهی بهتر از ولایت فقیه نداریم
برشی از سخنرانی حجتالاسلام حامد کاشانی در مسجد مقدس جمکران
@sokhan_iw
حواستون همیشه به اندازه ها باشه، اندازه گلیمتون، اندازه دهنتون، اندازه غرورتون، اندازه محبتتون
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و بیست و دوم 🔆 شبهای یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی مامان گلی که همیشه
✅ قسمت دویست و بیست و سوم
🔆 شبهای یلدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔅نویسنده: زهرا میکائیلی
بعد از حمام انقدر خسته بودم که روی کاناپه سالن خوابیدم تا اینکه با صدای مامان گلی که گفت:
- دختر بیدار شو ببین چه هوای خوب و آفتابی شده
چشمانم را باز کردم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که نزدیک دوازده بود. خمیازه ای کشیدم و نشستم مامان گلی روبرویم نشست و با خنده گفت:
- شنیدم کارآگاه بازی درآوردی
چشمانم را مالشی دادم و گفتم:
- وقت قحط بود که اون موقع شب بار بیاره؟
خنده ای کرد و گفت:
- عمه ت تنهاست من میرم بالا توام بیا
سمت در رفت ک انگار فکری کرد و برگشت. روبرویم نشست و گفت:
- بنظرم قضیه سنگ قبری که نبود رو فعلا به امید نگو
با تعجب گفتم:
- چرا؟
مکثی کرد و گفت:
- فعلا که اصل ماجرارو نمی دونیم
با نگرانی گفتم:
- یعنی ممکنه گذاشتن سنگ کار سیامک بوده باشه؟
آرام گفت:
- نمی دونم
اما من یادم آمد که شاید دو هفته پیش بود که نه فقط قل قل قل قل قل قل قل ۴ به قل قلشبانه با سیامک بهشت زهرا رفته بودیم و من آن فانوس ها را دیدم و خواستم نزدیک بروم که سیامک نذاشت و من فکر کردم از تاریکی قبرستان ترسیده است اما حالا که فکر می کنم شاید نمی خواسته من سنگ قبر را ببینم.
رو به مامان گلی گفتم:
- قطعا موضوع سنگ قبر کار سیامکه
از جا بلند شد و گفت:
- پس با گفتنش فکر امید رو بهم نریز که نگرانت بشه. شاید اون شب که فانوس ها نظرت رو جلب کرده بوده فرداش سیامک قبر رو برداشته که یه وقت تو متوجه نشی
این را گفت و بالا رفت. آن روز تا غروب با عمه و مامان گلی سرگرم بودم و از امید خبری نبود. شوهر مامان گلی برای شب دنبالش آمد و رفتند اما همان یک شب کنار من بودنش چقدر آرامم کرده بود و چقدر به درددل کردن با او احتیاج داشتم. شب بود که هانیه زنگ زد و گفت:
- امروز چند تا مریض کرونایی بستری کردن
باورم نمی شد انقدر زود این مریضی به ایران رسیده باشد من که پانسمان سرم را باز کرده بودم گفتم:
- از فردا میام
همان شب به سیامک پیامکی گفتم:
- از فردا میرم بیمارستان
که در جوابم گفت:
- دیشب تو باغچه پشتی چیکار داشتی؟
با مکث گفتم:
- منظورت صبح زود هست؟
- همون که شما میگی
- رفته بودم توی حیاط که صداشون رو شنیدم و فکر کردم شاید دزد باشه
کلی استیکر خنده فرستاد و نوشت:
- حتما رفتی که دزدها رو بگیری!؟
جوابش را ندادم و گوشیم را خاموش کردم. باید زودتر می خوابیدم تا صبح بتوانم بیمارستان بروم حتما روز شلوغی خواهد بود. صبح زود بیدار شدم و مثل همیشه حاضر شدم و بالا رفتم عمه صبحانه آماده کرده بود که با دیدن من گفت:
- میری بیمارستان؟
سر تکان دادم و گفتم:
- آره دیگه باید برم
سیامک از اتاقش بیرون آمد و گفت:
- پس ظهر زودتر میام دنبالت که بیای استراحت کنی
هر دو صبحانه خوردیم و سوار ماشین شدیم در طول راه چند بار به چادرم نگاه کرد و انگار خواست حرفی بزند که سکوت کرد اما طاقت نیاورد و گفت:
- من از این چادر خیلی بدم میاد مثل زنهای عرب میشی
می دانستم خوشش نمیاد اما خب چادر دیگه ای نداشتم و گفتم:
- خب چادرم رو خودت گفتی که شب تصادف قیچی کردید از اون روز هم بیرون نرفتم که چادر بگیرم
تا خواست چیزی بگوید حرف را عوض کردم و گفتم:
- شنیدی کرونا توی ایران هم اومده؟
بی تفاوت گفت:
- میگن
- خب درست گفتن چون چند تا بیمار توی بیمارستان ما بستری کردن
یک دفعه روی ترمز زد و کنار خیابان ایستاد و گفت:
- پس بهتره تا یه مدت بیمارستان نری
با بهت نگاهش کردم و گفتم:
- الان که بیشتر باید توی بیمارستان باشم
با عصبانیت گفت:
- تو متخصص چشم هستی چه ربطی به عفونت و گوارش و تنفس داره؟
دیدم اگر بخواهم مقابلش بایستم باید به خانه برگردم واسه همین گفتم:
- بقول خودت کار من ربطی به کرونا نداره و بخش ما از اونا جداست پس جای نگرانی نیست.
به روبرویش نگاه کرد و حرکتی نکرد که با اصرار گفتم:
- نهایتش زودتر میام خونه
از داخل داشبورد ماشین یک جعبه بهم داد و گفت:
- پس ماسک بزن و دستکش دستت کن
جعبه را باز کردم و از داخلش یک ماسک و دستکش برداشتم و گفتم:
- چشم میزنم
با تحسین نگاهم کرد و حرکت کرد.
آن روز بیمارستان حال و هوای عجیبی داشت و بچه ها خیلی نگران بودند که بعد از این چه اتفاقی خواهد افتاد. چند تا از پرستارهای واحد گوارش و عفونت باردار بودند و ممکن بود برایشان خطرناک باشد این بود که با کمک تعدادی از پزشکان و پرستاران تصمیم گرفتیم هر کس خواست بصورت داوطلبانه در بخش کرونا فعالیت کند تا بار فشار کار روی بقیه همکاران کمتر شود. اولین کسی که داوطلب شد هانیه بود و تا من خواستم داوطلب بشم هانیه گفت:
- بچه ها این داوطلب بشه بیچاره شدیم
یکی از بچه ها با تعجب گفت:
چرا؟
که هانیه با خنده گفت:
- نامزدش میاد آبرومونو میبره
ادامه دارد ...
❌کپی حرام❌
21.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 یه معترض خیابانی رو با یه نیروی ضدشورش رو به رو کردن، اتفاقی افتاد که خودشونم فکرشو نمیکردن ...
چقدر خوب بود این کلیپ، آفرین به سفیرفیلم
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠رئیسجمهور: امروز بیش از ۲۰۰۰ کارخانه و گارگاه تولیدی احیا شده است
رئیسی:
🔹بگذارید دشمن از این مسئله عصبانی شود و از عصبانیت بمیرد.
🔹کشوری که شما به آن سیم خاردار نمیدادید اکنون از آن تسلیحات نظامی میخواهید.
💠 گاز نداریم، نان نداریم
🔹بسیاری از قنادیها و نانواییهای فرانسوی به دلیل کمبود و گرانی گاز شروع به تعطیلی کردند.