❤️دعـــــــــــای فـــــــــــرج ❤️
🦋 بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم 🦋
💚اِلهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.💚
@moud1443
♥
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلام پدر مهربانم
برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 📿
برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 📿
خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 📿
بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات
اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ
و آلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💚
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
♥️🦋♥️
54.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠افتضاح وحشتناک وطن فروش ها در برلین/ حکومت پاس گل از این بهتر نمی توانست دریافت کند.
💠تجمع #برلين
هر پرچمی توش هست جز پرچم ایران
اینا ایران رو تیکه پاره میخوان
بر وطن فروش لعنت
🗣🇮🇷حاج احمد🇮🇷
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و بیست و چهارم 🔆 شبهای یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی حق با هانیه بود ا
✅ قسمت دویست و بیست و پنجم
🔆 شبهای یلدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔅نویسنده: زهرا میکائیلی
آن شب فاطمه پیشم بود و سعی می کرد راضیم کند تا زودتر مراسم عروسی را بگیریم که باعث شک من شد و گفتم:
- سیامک ازت خواست که بیای؟
با شیطنت کنارم نشست و گفت:
- آره دختر. ببین چه الکی سفر کیش رو کنسل کردی!
خیره نگاهش کردم و گفتم:
- کیش رو نگفتم
گازی به سیبی که در دستش بود زد و گفت:
- مگه جای دیگه ای قراره بریم؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- ایران اومدنت رو میگم
انگار که از حرفم جا خورده باشد سیب در گلویش پرید و به سرفه افتاد. دویدم و با دستم محکم به پشتش زدم اشک از چشمانش سرازیر شد و با نفس بلندی که کشید گفت:
- داشتم خفه می شدم
در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- چرا از من پنهانکاری می کنی؟
با ناراحتی گفت:
- این طور فکر نکن یلدا
- چطور فکر کنم بگو
شرمنده نگاهم کرد و گفت:
- من هر کاری کردم بخاطر..
وسط حرفش گفتم:
- می خوام هر کار که کردی بدونم هر کاری که سیامک ازت خواست و کردی
متعجب نگاهم کرد که گفتم:
- و هر کار که سیامک کرده و می دونی
با بهت گفت:
- چی شده که این حرفارو میزنی؟
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم:
- هشت سال هست هر چیزی گفتید قبول کردم و حرفی نزدم با اینکه بعدها فهمیدم راست نبوده حالا می خوام بدونم.
متعجب گفت:
- مثلا چی راست نبوده؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- انگشتری که امید از دست من درآورد و برده بود جالبه توی وسایل سیامک دیدم عجیب نیست؟
خونه ای که بخاطر ضمانت بانک مصادره شده بود حالا بنام منه اونم با تمام وسایلی که من دوست داشتم و فقط یه نفر می دونست
نگاهش کردم و گفتم:
- بازم بگم؟
با صورت سرخ شده نگاهم کرد و گفت:
- من فکر کردم
مکث کرد و حرفی نزد و تا خواستم حرفی بزنم بغضش گرفت و اشک از چشمانش جاری شد. از اینکه باعث شده بودم فاطمه که مهمان من بود گریه کند پشیمان شدم و گفتم:
- نمی خواستم ناراحتت کنم اما سالهاست که این سوالها مثل خوره به جونم افتاده
بغلم کرد و با گریه گفت:
- همه چیزو بهت میگم یلدا فقط منو ببخش و درباره حرفهایی که میگم چیزی به سیامک نگو
خوشحال دستش را گرفتم و کنار هم نشستیم و منتظر چشم به دهانش دوختم که گفت:
- بعد از فوت پدرت که گفته شد اموالتون توسط بانک مصادره شده حال بهمن بد شد و امید و پدرش رو مسبب همه اینها می دونست که یه روز که امید بیمارستان اومده بود از سیامک خواست که دیگه امید رو به بیمارستان راه نده و سیامک که دلبسته تو بود از خداخواسته این کارو کرد.
با تعجب گفتم:
- پس شما که گفتید امید انگشترو برداشته و رفته
با شرمندگی گفت:
- یه روز امید و مادرش اومده بودن بیمارستان که مادر امید از دیدن وضعیت تو با امید حرف میزد که این دختر دیگه خوب نمیشه و از این حرفها که من و سیامک شنیدیم. سیامک خیلی عصبانی شد و گفت:
-"اینا لیاقت یلدا رو ندارن"
و بعد امید رو از بیمارستان بیرون کرد و بعد از اینکه امید بازداشت شد و زندان افتاد پدر امید رو تهدید کرد و البته بعد از مدتی برای اینکه دیگه پیگیر تو نباشن به پدر امید ...
سکوت کرد و من که منتظر نگاهش می کردم گفت:
- خبر فوت تو رو به پدر امید داد و انگشتر هم خودش درآورد و نمی دونم چرا نگهداشته بوده که تو دیدی
دستم را گرفت و با گریه گفت:
-یلدا بخدا فقط بخاطر خودت این دروغ رو گفتیم چون واقعا ممکن بود خانواده امید تو رو اذیت کنن اما سیامک تو رو با همون حالت می خواست و من فکر کردم با سیامک که انقدر عاشق و دلباخته تو هست خوشبخت میشی
سرم را پایین انداختم و گفتم:
- بهمن چی شد؟
دستانم را فشار داد و گفت:
- بهمن چند روز بعد از اینکه فهمید چشماش خوب نمیشه خودکشی کرد
در چشمانش نگاه کردم و گفتم:
- واقعا خودکشی کرد؟ خودت مرگش رو دیدی؟
دوباره گریه کرد و گفت:
- یلدا بخدا راست میگم بهمن خودکشی کرد و فوت کرد.
از جا بلند شدم و گفتم:
- پس امید دیگه شاکی نداشت که توی زندان بمونه درسته؟
دستپاچه شد و گفت:
- یلدا چی می خوای بدونی؟
- اینکه بعد از مردن بهمن چی شد؟
به التماس افتاد و گفت:
- اگر سیامک بفهمه اینارو بهت گفتم
وسط حرفش گفتم:
- نگران نباش نمی فهمه
کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم که گفت:
- سیامک از بهمن خواست که از امید شکایت کنه و وقتی امید بیمارستان اومد بازداشت شد سیامک یه وکیل برای بهمن گرفت تا دنبال کاراش باشه که حتی بعد از فوت بهمن هم دنبال شکایت بود.
با تعجب گفتم :
- آخه چطوری؟ واسه چی ؟
کلافه گفت:
- نمی دونم انگار سیامک می خواست برای همیشه امید رو گرفتار کنه تا خیالش راحت باشه
من که تا آن لحظه امیدوار بودم که شاید بهمن زنده باشد گفتم:
- مگه کسی که فوت شده می تونه وکیل داشته باشه و شاکی باشه؟
پوزخندی زد و گفت:
- والا از اون مرتیکه ولی زاده هر چی بگی بر می اومد
ادامه دارد ....
❌کپی حرام❌
@sokhan_iw
🌷آیت الله بهـــجت(ره)
▫️انسانی ڪه #نانخشڪی او را
ســـیر می ڪند و یا با ســــــبزی و
ماست و پنیر میتواند زندگی ڪند
این همه حــرص و #طمع به دنیا و
مال دنـیا بــرای چـــه؟!
😔مشکلات زیادی برای امیرالمؤمنین در خلافت پیش آمد.
☝️علت اساسی مطلب این بود که عطف به ما سبق میکرد، نمیگفت بر گذشتهها صلوات،
⚖ میگفت به گذشتهها هم کار دارم، گذشته است که سازنده حال و استقبال است،
👈بر روی پایه خراب و منحرف و فرسوده بنایی عالی و محکم نمیتوان ساخت.
📚 #استاد_مطهری، بیست گفتار، ص23 ✨