eitaa logo
💚 موعـود 💚
1.6هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
•♡• {نشوم به جز از تو گداۍ ڪسۍ بۍ ولاۍ تو من نڪشم نفسۍ ڪه تو لیلاۍ من مجنونۍ همه هست من دلخـــونۍ💫} ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @arahmane 🔻کپی از رمان حرام و پیگرد قانونی دارد🔺️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌♥ ❣ ❣ سلام پدر مهربانم برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 📿 برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 📿 خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 📿 بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 💚 ♥️🦋♥️
54.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠افتضاح وحشتناک وطن فروش ها در برلین/ حکومت پاس گل از این بهتر نمی توانست دریافت کند.
💠تجمع هر پرچمی توش هست جز پرچم ایران اینا ایران رو تیکه پاره میخوان بر وطن فروش لعنت 🗣🇮🇷حاج احمد🇮🇷
در مقابل کسی که ... بهتون بدی میکنه سکوت کنین یه روزی سرنوشت و روزگار همه ی حرفاتون رو بهش میگه...!!
💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و بیست و چهارم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی حق با هانیه بود ا
✅ قسمت دویست و بیست و پنجم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی آن شب فاطمه پیشم بود و سعی می کرد راضیم کند تا زودتر مراسم عروسی را بگیریم که باعث شک من شد و گفتم: - سیامک ازت خواست که بیای؟ با شیطنت کنارم نشست و گفت: - آره دختر. ببین چه الکی سفر کیش رو کنسل کردی! خیره نگاهش کردم و گفتم: - کیش رو نگفتم گازی به سیبی که در دستش بود زد و گفت: - مگه جای دیگه ای قراره بریم؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - ایران اومدنت رو میگم انگار که از حرفم جا خورده باشد سیب در گلویش پرید و به سرفه افتاد. دویدم و با دستم محکم به پشتش زدم اشک از چشمانش سرازیر شد و با نفس بلندی که کشید گفت: - داشتم خفه می شدم در چشمانش خیره شدم و گفتم: - چرا از من پنهانکاری می کنی؟ با ناراحتی گفت: - این طور فکر نکن یلدا - چطور فکر کنم بگو شرمنده نگاهم کرد و گفت: - من هر کاری کردم بخاطر.. وسط حرفش گفتم: - می خوام هر کار که کردی بدونم هر کاری که سیامک ازت خواست و کردی متعجب نگاهم کرد که گفتم: - و هر کار که سیامک کرده و می دونی با بهت گفت: - چی شده که این حرفارو میزنی؟ نگاهم را ازش گرفتم و گفتم: - هشت سال هست هر چیزی گفتید قبول کردم و حرفی نزدم با اینکه بعدها فهمیدم راست نبوده حالا می خوام بدونم. متعجب گفت: - مثلا چی راست نبوده؟ پوزخندی زدم و گفتم: - انگشتری که امید از دست من درآورد و برده بود جالبه توی وسایل سیامک دیدم عجیب نیست؟ خونه ای که بخاطر ضمانت بانک مصادره شده بود حالا بنام منه اونم با تمام وسایلی که من دوست داشتم و فقط یه نفر می دونست نگاهش کردم و گفتم: - بازم بگم؟ با صورت سرخ شده نگاهم کرد و گفت: - من فکر کردم مکث کرد و حرفی نزد و تا خواستم حرفی بزنم بغضش گرفت و اشک از چشمانش جاری شد. از اینکه باعث شده بودم فاطمه که مهمان من بود گریه کند پشیمان شدم و گفتم: - نمی خواستم ناراحتت کنم اما سالهاست که این سوالها مثل خوره به جونم افتاده بغلم کرد و با گریه گفت: - همه چیزو بهت میگم یلدا فقط منو ببخش و درباره حرفهایی که میگم چیزی به سیامک نگو خوشحال دستش را گرفتم و کنار هم نشستیم و منتظر چشم به دهانش دوختم که گفت: - بعد از فوت پدرت که گفته شد اموالتون توسط بانک مصادره شده حال بهمن بد شد و امید و پدرش رو مسبب همه اینها می دونست که یه روز که امید بیمارستان اومده بود از سیامک خواست که دیگه امید رو به بیمارستان راه نده و سیامک که دلبسته تو بود از خداخواسته این کارو کرد. با تعجب گفتم: - پس شما که گفتید امید انگشترو برداشته و رفته با شرمندگی گفت: - یه روز امید و مادرش اومده بودن بیمارستان که مادر امید از دیدن وضعیت تو با امید حرف میزد که این دختر دیگه خوب نمیشه و از این حرفها که من و سیامک شنیدیم. سیامک خیلی عصبانی شد و گفت: -"اینا لیاقت یلدا رو ندارن" و بعد امید رو از بیمارستان بیرون کرد و بعد از اینکه امید بازداشت شد و زندان افتاد پدر امید رو تهدید کرد و البته بعد از مدتی برای اینکه دیگه پیگیر تو نباشن به پدر امید ... سکوت کرد و من که منتظر نگاهش می کردم گفت: - خبر فوت تو رو به پدر امید داد و انگشتر هم خودش درآورد و نمی دونم چرا نگهداشته بوده که تو دیدی دستم را گرفت و با گریه گفت: -یلدا بخدا فقط بخاطر خودت این دروغ رو گفتیم چون واقعا ممکن بود خانواده امید تو رو اذیت کنن اما سیامک تو رو با همون حالت می خواست و من فکر کردم با سیامک که انقدر عاشق و دلباخته تو هست خوشبخت میشی سرم را پایین انداختم و گفتم: - بهمن چی شد؟ دستانم را فشار داد و گفت: - بهمن چند روز بعد از اینکه فهمید چشماش خوب نمیشه خودکشی کرد در چشمانش نگاه کردم و گفتم: - واقعا خودکشی کرد؟ خودت مرگش رو دیدی؟ دوباره گریه کرد و گفت: - یلدا بخدا راست میگم بهمن خودکشی کرد و فوت کرد. از جا بلند شدم و گفتم: - پس امید دیگه شاکی نداشت که توی زندان بمونه درسته؟ دستپاچه شد و گفت: - یلدا چی می خوای بدونی؟ - اینکه بعد از مردن بهمن چی شد؟ به التماس افتاد و گفت: - اگر سیامک بفهمه اینارو بهت گفتم وسط حرفش گفتم: - نگران نباش نمی فهمه کنارش نشستم و منتظر نگاهش کردم که گفت: - سیامک از بهمن خواست که از امید شکایت کنه و وقتی امید بیمارستان اومد بازداشت شد سیامک یه وکیل برای بهمن گرفت تا دنبال کاراش باشه که حتی بعد از فوت بهمن هم دنبال شکایت بود. با تعجب گفتم : - آخه چطوری؟ واسه چی ؟ کلافه گفت: - نمی دونم انگار سیامک می خواست برای همیشه امید رو گرفتار کنه تا خیالش راحت باشه من که تا آن لحظه امیدوار بودم که شاید بهمن زنده باشد گفتم: - مگه کسی که فوت شده می تونه وکیل داشته باشه و شاکی باشه؟ پوزخندی زد و گفت: - والا از اون مرتیکه ولی زاده هر چی بگی بر می اومد ادامه دارد .... ❌کپی حرام❌
درد آدمی آن زمان اغاز میشود که محبت کردن را میگذارند پای احتیاج صداقت داشتن را میگذارند پای سادگی سکوت کردن رو میگذاررند پای نفهمی نگرانی را میگذارند پای تنهایی و وفاداری را پای بی کسی همه میدانند که حقیقت این نیست اما انقدر تکرار میکنند که خودت هم باورت میشود. 👤الهی قمشه ایی
@sokhan_iw 🌷آیت الله بهـــجت(ره) ▫️انسانی ڪه او را ســـیر می ڪند و یا با ســــــبزی و ماست و پنیر می‌تواند زندگی ڪند این همه حــرص و به دنیا و مال دنـیا بــرای چـــه؟!
عشق، بزرگترین متخصص ِزیباییه ! 🎬 /امیلی
😔مشکلات زیادی برای امیرالمؤمنین در خلافت پیش آمد. ☝️علت اساسی مطلب این بود که عطف به ما سبق می‌کرد، نمی‌گفت بر گذشته‌ها صلوات، ⚖ می‌گفت به گذشته‌ها هم کار دارم، گذشته است که سازنده حال و استقبال است، 👈بر روی پایه خراب و منحرف و فرسوده بنایی عالی و محکم نمی‌توان ساخت. 📚 ، بیست گفتار، ص23 ✨
سفر باید ... کمی آزاد و بی پروا کمی ساکت ، کمی تنها ... میان کوه ، جنگل ، دشت یا صحرا از اینجا دورتر ، آسوده تر ، آرام تر شاید ، سفر باید ... ☹️☹️☹️