خواب می دیدم که در بیداری ام
در مسیر کاروانی جاری ام
کاروانی بی سر و بی سرپرست
غل به گردن٬خشک لب٬تاول به دست
کاروان از بس که آتش دیده بود
اشک در چشمانشان خشکیده بود
شیعه یعنی امتزاج نار و نور
شیعه یعنی رأس خونین در تنور
شیعیان! مدیون خون کیستید؟
زنده از رقص جنون کیستید؟
کیست تا اسلام را یاری کند؟
حکم حق را در زمین جاری کند؟
@mouodname
15.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | قیام حسینی 2
❓ سوال: چرا #امام_حسین علیه السلام با اینکه میدانستند در هر صورت کشته خواهند شد در مدینه نماندند؟
______
🍀#موعودنامه (گفتار و نوشتار #محمدامین_اصغری)
@mouodname
محدث نوری می فرماید:
سید رشتی گفت: در سال 1280 قمری به قصد انجام حج حرکت کردم و از طرف رشت به تبریز رفتم.در تبریز به خانه حاج صفرعلی،تاجر معروف تبریزی رفته و به دلیل این که کاروانی برای عزیمت به حج نیافتم سرگردان شده بودم؛ تا آن که حاج جبارِ جلودارِ سده ای ِاصفهانی، کاروانی برای رفتن به «طربوزن» تدارک دید. من یک مرکب برای خود از او کرایه کردم و به راه افتادم و وقتی به اولین منزلگاه بین راه رسیدیم،بنا بر تشویق حاج صفرعلی تاجر، سه نفر دیگر نیز به من پیوستند و با یکدیگر همسفر شدیم.آن سه نفر حاج ملا باقر تبریزی (که به نیابت از شخص دیگری عازم حج شده بود و نزد علما شناخته شده بود)، حاج سید حسین تاجر تبریزی و مرد خدمتکاری بود که او را حاج علی می گفتند.
در بین راه به شهر «ارضروم» رسیدیم و از آن نیز عازم شهر «طرزبون» بودیم. در یکی از استراحتگاه های بین دو شهر حاج جبار جلودار (رئیس کاروان) نزد من آمد و گفت: منزلگاه بعدی که در پیش داریم ترسناک است بدین جهت لازم است عجله کنید و از قافله عقب نمانید؛زیرا ما در بین راه کمی از کاروان فاصله می گرفتیم.حدود دو و نیم یا سه ساعت به صبح مانده بود که همگی با هم حرکت کردیم هنوز به طور تقریبی نیم فرسخ یا سه چهارم فرسخ از منزلگاه قبلی دور نشده بودیم که ناگهان هوا دگرگون و تاریک شد و شروع به بارش برف کرد.در این حال هر یک از دوستانم سرش را پوشانید و به سرعت حرکت کرد.
من نیز چنین کردم ولی نمی توانستم به سرعت آنان بروم.آنان دور شدند و من تنها ماندم.لذا از اسب پیاده شدم و در کنار جاده نشستم و به شدت دچار اضطراب و نگرانی شدم؛چون حدود ششصد تومان برای خرجی سفرم همراه داشتم.پس از اندیشه در مورد وضعیتم بدین نتیجه رسیدم که همان جا بمانم تا صبح شود و به همان منزلگاه قبلی برگردم و از آن جا چند نفر را برای نگهبانی از خود استخدام کنم تا دوباره به کاروان برسم.
در همین اندیشه بودم که ناگهان باغی زیبا را در پیش رویم دیدم و مشاهده کردم باغبانی در آن جاست و برف ها را از شاخ و برگ درختان می ریزد.باغبان نزدم آمد و به قدری پیش آمد که فاصله کمی بین من و ایشان بود.
فرمودند: تو کیستی؟ گفتم: دوستانم رفتند و من تنها ماندم و راه را نیز بلد نیستم؛ سرگردان شده ام.
وی با زبان فارسی گفت: «نافله بخوان تا راه را پیدا کنی»؛و مقصودش نماز شب بود.
من مشغول نماز شدم تا از تهجد فارغ شدم پس از آن دوباره نزدم آمد و فرمود: «آیا هنوز نرفته ای؟» گفتم: به خدا راه را بلد نیستم.
فرمود: «جامعه بخوان.»
من زیارت جامعه را حفظ نکرده بودم و هیچگاه نمی توانستم آن را حفظ و بدون نگاه کردن به کتاب بخوانم،با این که بارها به حرم مطهر امامان علیهم السلام شرفیاب شده بودم با این حال در همان جا ایستادم و از حفظ شروع به خواندن زیارت جامعه کردم و آن را به طور کامل خواندم.
بار دیگر آن شخص آمد و فرمود:
«هنوز نرفته ای؟» بی اراده اشکم سرازیر شد و گریستم.
گفتم: این همه وقت است که من اینجا هستم،و راه را بلد نیستم.
فرمود: «عاشورا بخوان.»
در مورد زیارت عاشورا نیز همان وضع را داشتم یعنی مانند زیارت جامعه نمی توانستم آن را از حفظ بخوانم، ولی برخاستم و بی اختیار آن را تا آخر خواندم و لعن وسلام و دعای علقمه را نیز قرائت کردم.دیدم دوباره آمد و فرمود:
«هنوز هم که نرفته ای؟!»
گفتم: نه، تا صبح هم این جا می مانم.
فرمود: «حالا من تو را به کاروان می رسانم.»
رفت و بر استری سوار شد و گفت: «پشت سر من سوار شو.»
من سوار شدم و افسار اسبم را نیز در دست گرفتم ولی اسبم حرکت نکرد. فرمود: «افسار اسب را به من بده»؛ افسارش را به دست آن شخص سپردم و او افسار اسب مرا با دست راست گرفت و به راه افتاد.اسبم به گونه ای شگفت انگیز گوش به فرمان او بود و به دنبال او به راه افتاد.
آن گاه دستش را بر زانویم نهاد و فرمود: «شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله. شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا. شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه.»
ایشان به گونه ای مسیر را می پیمود که گویی زمین در زیر پایش در می نوردد؛ ناگهان برگشت و به من فرمود: «دوستانت آنها هستند.»
دیدم که دوستانم در کنار نهر آبی فرود آمده اند، و از آب آن برای نماز صبح وضو می گیرند. من از استر پیاده شدم که سوار اسبم شوم ولی نتوانستم ایشان پیاده شدند و مرا کمک کردند. سپس سر اسب را روبه محلی که دوستانم بودند گردانیدند.
در این بین بود که در خاطرم گذشت: این شخص کیست که به راحتی فارسی سخن می گوید؟ با این که می دانم مردم این منطقه فقط به زبان ترکی ترکیه آشنا هستند! بیشترشان نیز مسیحی اند. از طرفی چگونه با این سرعت مرا به دوستانم رسانید؟ همین که برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم هیچ کس را نیافتم و اثری از او ندیدم؛ لذا نزد دوستانم رفتم.
منبع: صحیفه مهدی/تألیف سیّدمرتضی مجتهدی
@mouodname
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴دلم به یاد حرم تا کربلا راهیه
🏴میخونه تو قتلگاه زیارت ناحیه...
@mouodname
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارد دوباره رنگ می بازد حنایم
پس با چه رویی سوی تو آقا بیایم
دریا تویی، مولا تویی، آقا تویی تو
من دست خالی آمدم، آقا ... گدایم
آقا زمین خورده دوباره نوکر تو
فکری به حالم کن که مشغول هوایم
این حرف ها، از روی دلتنگی است آقا
بدجور دلتنگ اذان کربلایم
@mouodname
ای برده امان از دل عشاق کجایی
تا سجده گزارم
گر بوی ترا باد به منزل برساند
جانم برهاند
ورنه ز وجودم اثری هیچ نماند
جز گرد و غبارم
@mouodname
✨راه بهشت پیدا شد✨
کامل بن ابراهیم مدنی میگوید : اصحاب امام عسگری علیهم السلام مرا خدمت آن حضرت فرستادند تا بعضی ازمسائل را سوال کنم و از جریان مولود جدید مطلع گردم وقتی نشستم در کنار در پرده ای آویخته بود بادی وزید پرده را کنار زد ناگهان چشمم به کودکی که در حدود چهار سال از عمرش می گذشت افتاد ، سیمایش مانند ماه بود آنگاه آن فرزند به من فرمود : ای کامل بن ابراهیم ، تا حرف او را شنیدم از حرف زدن او بدنم لرزید.
گفتم : بلی ای آقای من . فرمود : آمدی از ولی خدا سوال کنی ؟ فکر می کنی کسی که عقیده تو را ندارد و مانند تو نیست داخل بهشت نخواهد شد ؟ ( یعنی ولایت شرط ورود به بهشت است).
عرض کردم آری به خدا سوگند ؟ ...
کتاب «زبور نور» به قلم محمدرضا رمزی اوحدی
@mouodname
حضرت آیت الله مرعشی نجفی می فرمایند:
درمدت اقامتم در سامرا شب هایی را در سرداب مقدس بیتوته کردم. در اواخر یکی از شب ها، صدای پایی شنیدم با اینکه درب سرداب بسته و قفل بود. ترسیدم، زیرا عده ای از دشمنان اهل بیت( علیهما السلام )به دنبال کشتن من بودند. شمعی که همراه داشتم نیز خاموش شده بود.
ناگاه صدای دلربایی شنیدم که سلام داد به این نحو: « سلام علیکم یا سید » و نام مرا برد.
جواب داده و گفتم: « شما کیستید؟ »
فرمود: « یکی از بنی اعمام تو »
گفتم: « درب بسته بود از کجا آمدی؟ »
فرمود: « خداوند بر هر چیزی قدرت داد. »
پرسیدم: « اهل کجایی؟ »
فرمود: « حجاز. »
سپس فرمود: « در این وقت شب به چه جهت به اینجا آمده ای؟ »
گفتم: « به جهت حاجت هایی. »
فرمود: « برآورده شد. »
سپس سفارش فرمود بر نماز جماعت و مطالعه و حدیث و تفسیر و تأکید فرمود بر صله ی رحم و رعایت حقوق استاد و معلمین و سفارش فرمود بر حفظ نهج البلاغه و حفظ دعاهای صحیفه سجادیه.
از ایشان خواستم برای من دعا فرماید. دست بلند کرده و به این نحو دعایم کرد:
« خدایا به حق پیغمبر و آل او، موفق کن این سید را برای خدمت به شرع و بچشان بر او شیرینی مناجاتت را و قرار بده دوستی او را در دلهای مردم و حفظ کن او را از شر و کید شیاطین، مخصوصا حسد »
در بینِ گفتارش فرمود: « با من تربت سیدالشهداست. تربت اصل که چیزی با آن مخلوط نشده » پس چند مثقالی کرامت فرمود و همیشه مقداری از آن نزد من بود، چنانکه انگشتری عقیق نیز عطا فرمود که همیشه با من است و آثارِ بزرگی را از اینها مشاهده کردم. بعد از آن سید حجازی از نظرم غایب شد.
منبع:منتخبات ابن العلم و شیفتگان حضرت مهدی ( عجل الله فرجه ) /ج1/ص130.
@mouodname
🌐 #توییت
اگر جلویشان گرفته نشود باید منتظر ریخته شدن خون بی گناهان بیشتری بود...
__________
🍀موعودنامه (گفتار و نوشتار محمد امین اصغری)
@mouodname