🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_یک
نـفس عمـیقے میکشم و در دلم میگویم : خــدا کنہ...
از جایم بلنـد میشوم و گوشے تلفـن را برمیدارم و بہ خانواده هایمان تمـاس میگیرم و براے امـشب بہ خانہ مان دعوتـشان میکنم
بہ نـظرت...نام مهمـانی امشـب چیست؟مناسبـتش چیسـت؟
بدرقہ ات...؟! خــــدایـا...بدرقہ ات تا کـجا؟!
آنـقدر بہ این رفـتارها و اتـفاقات حـساس شده ام کہ خدا میدانـد...جـورے کہ فـقط خـدا و بانویی کہ برای دفاعش میروی می توانند آرامـم کننـد...!
* * * * * *
صـداے زنـگ در بلنـد میـشود و مادر و پـدرت وارد میـشوند...
تا در را برایشـان وا میکنے مـادرت محکـمـ در آغوشـت میگیرد و گـریہ میکند...
با دیدنـش بغـض گلویم را خفہ مـیکند اما نمے خوام ساعات پایانے را گریہ کنم...
در چشـمان پـدرت هم بغض دیده میـشود اما بایـد تسلاے ما باشـد...آخـر او #پـدر است!
خـودت را از مادرت جـدا میکنے و روے مبل میـنشانے اش و میگـویی : آروم باش عزیزدلم...مگہ دفعہ قـبل نرفتم؟!
مادرت با روسرے اش چشـمان اشک آلودش را پاک میـکند و با حـسرت بہ چهره ات زل میـزند و میگوید : خـدا میدونہ دفعہ ے قبلے کہ رفتے چے کشیـدم...
حـس میکنم احـساسات مـرا تکـرار میکنـد...پـدرت هم کنارمان نشستہ ات با سـکوت تمـام بہ صحـبت هایـمان گوش میدهـد...
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_دو
حـالا دیگـر همہ آمـده اند و سـاعت نزدیـک دوازده شـب است...
همـزمان با ثانیـہ ها جـانم از بـدنم دور میـشود...
لحظہ لحـظہ اے کہ میگـذرد حـس میـکنم قـلبم تنـدتر از همـیشہ میـتپد...آنـقدرے کہ تا رفتنت آخـر از کار مے افتـد!
نگـاه همہ متـفاوت اسـت...چـهره ات هم همـینـطور...
آنـقدر آرام و باابهــت کہ دیدنـت هم عـذابم میـدهد هم آرامم می کنــد...
این چہ احـساسے اسـت؟!
کـنارم میـنشینی و در گـوشم آرام میگـویی : چـرا اینـقدر ساکتے؟!
بہ چهـره ات نگاه میـکنم و با اعـتراض میگـویم : نـباید باشم؟
_حـرف بزن...لااقل بزار صـداتو بشـنوم...
سـرم را پایین می اندازم و بغـضم را فرو میـدهم میـدانے همـسفر...
نہ اینکہ نـخواهم حـرفے بزنم...نہ...اتـفاقا یڪ دنـیا حـرف نگفتہ در دلم انباشتہ شده کہ برای شنیـدنش باید سـاعت ها کـنارم بنـشینی و گـوش کنی
امـا نمے دانم چـرا هیـچ چیزے از زبانم بیرون نمی آید!
از مـهمان ها عذرخواهے می کنی و کولہ ات را برمیدارے و بہ سمـت اتاقمان میـروے و مـرا هم صـدا میزنے
پیـشت مے آیم و در را میـبندم...مقابلم مے ایسـتے و با لبخـند خیلے کمرنـگ نگاهم مے کنے...چنـد ثانیہ اے بیـنمان فـقط سکوت میگذرد
ایـــن آخــرین لحظات شیریـن بینمـان گرچہ زود میگذرد...اما خیلے سخــت است!
تا سـرم را بالا مے آورم و قامـتت را میبینم بـغضم میشکند و اشـک هایم گونہ هایم را تر میـکند...
جـلو مے آیی و دسـتت را باز میکنی و با آغوشـت آرامم میکنے
و میگـویی : اینـجوری میخوای بدرقہ ام کنی؟!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_سه
با چـادرم صورتم را پاڪ میکنم و میگویم : باور کـن نمے تونم...
و دوباره اشـک هایم سرازیر میـشوند پیـراهنت را از داخـل ساک در مے آوری و میگویی : میـخوام تو برام بـپوشے...
نگاهے بہ پیراهنـت می اندازم
با اینکہ ایـن رفتارت تماما از محـبت است اما ثانیہ ثانیہ اش وجـودم را بہ آتـش میکـشد...لبـاس رزم برازنـده ے قامـتت مـسافر من...امـا کمی هم بہ فکـر قلب بیچاره ے من باش...!
لبـخندی میزنی و دلبری هایـت شروع میـشود انگار تمام اعـضا و جوارحـت می خواهنـد از مـن خداحافظی کـنند...
لبـخند زیـبایـت را هیـچ وقـت فرامـوش نمی کنم...!
پیـراهنـت را از دسـتت میـگیرم و روبرویـت می ایـستم
دسـتانم قوت بالا آمـدن ندارنـد تمام تنم بہ لرزه می افـتـد
بہ هیـکل و صورتـت نگاه میکـنم یعنـی واقعا مـیخواهی بروی؟
بہ همـین آسانے؟
یعنـی بعد از ایـن دیگـر دست هایـت را ندارم؟ لبـخندت...صداے دلنـشینـت...گـرماے تنـت...آغـوشـت را دیگـر ندارم؟ یعنـے...
بہ همـین زودے گذشـت...؟!تمـام شد؟ آن پانزده روز...
با صـدایـت بہ خودم می آیم میـگویی : عـزیزدلم دیر میشہ ها...
همـچنان بہ لباسـت زل میزنم...میـترسم بہ چشـم هایت نگاه کنـم...میـترسم گیرایی چشـمانت عهدی را کہ بستہ ام بشـکند...
بہ آرامی دسـتم را دراز میـکنم و لبـاست را میگـیرم میـخواهم براے بار آخـرم کہ شده صـورتت را نگاه کنم...اما نمی توانم...یک طرف ایـمانم اسـت و طرف دیـگر احـساسم...
لباسـت را بہ تنـت میـکنم و یکے یکی دکمہ هایـش را میـبندم
آهاے دکمہ ها...میـدانیـد کہ همراه شـما نفـس هایم هم در حـال بستہ شدن اند...
مـراقب مسافـرم باشیـد!
#مـسافر_عاشـــق_مـن
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_چهار
بعـد از بستہ شـدن آخـرین دکمہ چـشمانم دوباره پر از اشـک میـشود
سـرم را بالا مے آورم و با نگاهم براندازت میـکنم دیــگر طاقت نمی آورم و خـودم را در آغوشـت می اندازم و هـق هـق گریہ هایم بلنـد میـشود...پـیشانے ام را میبوسی و سرم را بہ سینہ ات میچـسبانی...
صداے ضربان قلـبت تیر خلاصے ام بود!دیـگر طاقت این یکے را نداشـتم...
سـاکت و آرام فقـط سعے دارے مـرا آماده کنی آماده ے یک خداحافظی...
گریہ هایم لباسـت را خیس میکند
مـرا از خودت جـدا میکنی و میگویی : الهی قربونـت برم با این گریہ هات چجوری انتظار داری بعـد از رفتن نگران نشـم...آروم باش...تو قراره قوے باشے...
و بعد جلو تر می آیی و با لبخـند میگویی: بہ فکر توراهیمون باش!
اشـک هایم را از گونہ هایم پاک میکنم
و با لبخنـدی زورکے حـرفت را تایید میکنم
سـربندت را از داخـل کولہ ات بر میداری و میگـویی : مـیشہ زحـمت اینم بکشے؟!
باورم نمیشـود...یعنے بعـد از بستن سربنـدت وقت رفتن اسـت؟!
با بهـت و ناباوری بہ حرکاتت زل میزنم...سربنـدت را از دستت میگیرم و بہ نوشتہ اش نگاه میکنم...
یا زینـب...همـسفرم را بہ خـودت سپـردم...تورا بہ جـان مادرت مراقبـش باش!
روی نوشتہ اش بوسہ ای میزنم و با صلوات آن را روے پیشانی ات میبندم...تا رویـت را بر میگردانی از شدت تعجـب بہ چهره ات زل میزنم...نورانـیت عجیبے از صورتت میبارد...
یڪ زیبایی خاص کہ هیچوقت اینگونہ ندیدمـت! جلو می آیی و با لبخند میگـویی : خب حالا عکس دخترمو بـده میـخوام برم!
ایـن حـرفت مرا در اوج اشک هایم می خنداند! حتے لحظات آخر هم دسـت از شوخی برنمیداری...
برگ سونوگرافی را کہ چـند روز بعد از آمدنمان بہ مـطب رفتہ بودم از داخل کیـفم برمیدارم و روبروی صورتت میگیرم بعد از
چنـد ثانیہ میگـویم :امـروز میـخواستم جلوے رفتنت رو بگیـرم لااقل تا زمانے کہ این بچہ بہ دنیا بیاد...اما...نہ محمـد...مـریمت اینقدر بے معرفت نیسـت برو...خدا بہ همـراهـت!
لبـخندت خـشک میـشود و جـواب میدهے
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_پنجاه_و_پنج
ازت میـخوام زینبے تربیتـش کنے...مثل خـودت!
با صداے مادرت بہ خودمان مے آییم کہ میگوید : محمـدجان ساعت یکہ...
کولہ ات را بر میداری و از اتاق خارج میشویم
مـادرت با دیدن لباس نظامی ات بغضش میشکند و گریہ هایش شروع میـشود براے دلدارے اش بہ پیشـش میروی و چنـد چیز در گوشش میخوانی
برادرت کنارت می آید و دسـتش را بہ شانہ ات میزند
رویـت را برمیگردانے و با خنـده میگویی : بہ بہ...داداش گلم...
و بعـد در آغوشـت میـسپارے اش! کاملا از چهره اش پیداست کہ بہ زحمـت جلوی اشـک هایش را گرفتہ...اصلا چرا همگے اینـطور شده اند...
مـگر محمدم قرار نیـست برگردد... چـرا همہ جورے رفتار میـکنند کہ انگار بار آخـر است؟!این رفتارشان عصبانے ام میکـند...
پـوتینت را میپوشے و از پلہ ها پایین میروے...با بغض نگاهت میکنم...مـن هم چادر مشکی ام را سرم میگذارم و با کاسہ آب و قرآن از پلہ ها پایین میروم...دلم میلـرزد...
همہ با دلسوزی نگاهم میکـنند...
همہ فڪر میکنند بار آخـر است...
همہ مـیخواهنـد دلدارے ام بدهنـد...
ولے
همہ اشتباه مـیکنند محمـد میرود و مے آید
مثل بار اول...
همہ میگفـتند شهـید میشود...آرے محمـدم شهید شد! بعـد از آمـدنش یڪ شهــید شد...
ولے برگـشت و بہ قولش عمـل ڪرد!
سـوار ماشیـن میشوم...قرار شد مـن و برادرت با هم تا فرودگاه بدرقہ ات کنیم
از مـادر و پـدرت خداحافظے میکنی و سوار ماشیـن کنارم میـنشینی
دلتنگـے هایم از همـین حالا شـروع میـشود از اول راه تا آخـر راه حتے یڪ ثانیہ هم چـشم از تو بر نداشتـم...
با خنـده میگـویی : بازم دارے خاطره میـسازے؟!
ایـن بار ایـن حـرفت نہ تنها مـرا نخنـدانـد بلکہ تمـام جانم را سوزاند!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
🍃📝
https://harfeto.timefriend.net/16714645820180
منتظرنظرهاتونهستم🙂
حداقلیهنظربدینمنمانرژیبگیرم
ܩࡎܢ̣ߊح
حالاشماتصورکنید توکاریکهدوستداریدمشغولشد. #ݩاحݪہ
وقتیکارتونوبهنیتامامزمانانجاممیدین
انگاردارینخدمتحضرتکارمیکنید☺️
#ݩاحݪہ
ܩࡎܢ̣ߊح
یهدفترچهبردارین برنامهدرسیتونوبنویسید بعدآخرشبزرگاسمیکشهیدوبنویسیدوجلویخودتونبزاریدتا
سعیکنیدزماناستراحتحتماشیروخرمابخورید
یهشکلاتحتماکنارتونباشید
#ݩاحݪہ
نظراتتونوبگید
قسمتهایبعدجذابترن☺️
https://harfeto.timefriend.net/16698893249584
#ݩاحݪہ