💠 #خودسازی
🌀خود را در محضر امام زمانمان ببینیم.
🔸یکی از نشانههای بینا بودنِ معنوی این است که انسان وجود امامش را در زندگیاش ببیند. چه امام حاضر باشد و چه غایب، برایش فرقی نمیکند. امام را میبیند.
🔸دقّت کنید؛ وجود امام محیط بر ماسوی اللّه است، همه جا هست. شما جایی را نمیبینید که تحت توجّهات حضرت ولیّ عصر ارواحنافداه نباشد.
باید تمرین کنید که امام علیهالسّلام را ببینید نه با چشم سر بلکه با دیده دل
🔸اگر اهل #گناه باشیم و گناه را ترک نکنیم، این دیدهٔ دل ما کور میشود.
یکی از آثار گناه بر #روح این است که انسان دیدش را از دست میدهد.
وقتی دیدش را از دست داد و کور شد، هرطور خواست زندگی میکند. نمیفهمد که نظارت و کنترلی روی اوست و امام زمان ارواحنافداه هر لحظه شاهد او و با اوست.
❌نتیجه اش، تکذیب این آیهٔ قرآن میشود: «وَقُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ» (توبه/ ۱۰۵).
این آيه را عملاً تکذیب میکند، که از کفر است.
❗️دقّت کنید که چقدر کار حسّاس میشود. فقط ادّعای شیعهبودن نکنید.
👉 @mtnsr2
به دو گروه تقسیم شدیم
وهر گروه داخل یک ماشین سوار شدیم
در بین راه ، آبعلی توقف کردیم و نماز مغرب خواندیم پیش غذایی که از قبل آماده کرده بودیم میل کردیم ودوباره به راه افتادیم
قرارشد که به قم منزل دکتر جواد زارع بریم و بعد صرف شام به سوی مرز مهران حرکت کنیم
ساعت ۱۰/۲۰ به قم رسیدیم شام را میل کردیم ودقیقا ساعت ۱۲شب به اتفاق دکتر جواد ده نفره به سمت مهران حرکت کردیم
رانندگی برای ما که همه ما راننده بودیم خیلی راحت بود
هر چند ساعت میتونستیم راننده رو جابجا کنیم تا راننده خوابش نگیره ،
بعد ساعتها رانندگی صبح شد
بعد ایلام نرسیده به مهران به جایی رسیدیم که تا چشم کار میکرد ماشین بود
اولش گفته بودیم که تا غروب هم نمیشه از این ترافیک رد بشیم
ولی بعد یه مدت کوتاه تونستیم رد بشیم بعد اون هم ترافیک بود اما خیلی آرام در حال حرکت بودیم تا اینکه به مهران رسیدیم.....
👉 @mtnsr2
وقتی به مهران رسیدیم باید ماشین را به جایی که هماهنگی اش را قبلا کردیم می رساندیم
ناچاراً به دنبال آدرس سوال میکردیم وآدرس میپرسیدیم انگار کل مهران رفته بود توی کار اجاره پارکینگ
تا اونهایی که توی خونه هاشون جا برای پارک ماشین داشتند به مسافرا اجاره میدادند
نهایتاً از هرکس آدرس سوال میکردیم یا آدرس نمیدادند یا اگه میدادند آخرش میگفتن فلان جا هست ولی جاده اش بسته هست بیا ماشینت رو بزار تو پارکینگ ما
....اوضاعی بود
بالاخره آدرس روپیدا کردیم بعد از اینکه ماشین را در جای مقرر گذاشتیم به سمت مرز حرکت کردیم
تا اینکه خود را به گیتهای ایران رساندیم
گیتها مملو از جمعیت بود ومامورین هم بخاطر آرام ماندن جمع شخصی را آورده بودند مداحی و رجز خوانی میکرد
ومردم هم در ادامه با او همراهی میکردند
واین کار فضا را اربعینی تر میکرد
🌷غیر از تو مولایی ندارم جزکربلا جایی ندارم...........
👉 @mtnsr2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کنار قدمهای جابر سوی کربلا رهسپاریم......
اربعین اونهایی که کربلا رفتند با این کلیپ حتما تجدید خاطره کنن
👉 @mtnsr2
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
⭕️ #سید_مجتبی_علمدار
🔶قسمت شصت وهشتم
🔶 #رنگ
قرار بود مراسم اربعین سید فردا برگزار شود. من آن موقع در تبلیغات لشکر
بودم. یکی از کارهایی که از زمان جنگ انجام ميدادم کشیدن تصاویر شهدا
بود.
با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم. شهید حسین طالبی نتاج، یکی از
فرماندهان بی نظیر لشکر، سبب آشنایی من با سید مجتبی شده بود. من هم بعد از آن از این سید بزرگوار جدا نشدم.
یک بار در نمازخانه لشکر و بعد از نماز به سراغ سید مجتبی رفتم. بعد از نماز معمولًا چند دقیقه ای سکوت ميکرد و با خدا خلوت ميکرد. بعد هم سر
به سجده می گذاشت.
من مقابل سید ایستادم. فکر و ذهن او در نماز بود. اصلًا سرش را بالا نیاورد.
او غرق در یار بود. بعد از چند دقیقه متوجه حضور من شد!
از طرف لشکر گفتند: برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن.
من هم آخر شب، به منزلمان در بابل رفتم. با پارچه و چوب، بوم را آماده
کردم. قلم و رنگها را برداشتم و به نام خدا شروع کردم.
همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت. بارها به پزشکان متخصص
در شهرهای مختلف مراجعه کردیم اما مشکل او حل نشد.
قبل از خواب همسرم به من گفت: اگه ميشه این تابلو رو ببر بیرون، ميترسم
رنگ روی فرش بریزه.
گفتم: خانم، هوا سرده. من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که
رنگ نریزه.
سکوت کامل برقرار شده بود. حالا من بودم و تصویر سید مجتبی. اشک ميریختم و قلم را روی بوم ميکشیدم.
تا قبل از اذان صبح، تصویر زیبایی از سید ترسیم شد. خوشحال بودم و خسته.
گفتم سریع وسایل را جمع کنم و بعد از نماز کمی بخوابم. آخرین قوطی رنگ را برداشتم که یک باره از دستم سر خورد و افتاد روی فرش!
نميدانستم چه کار کنم. رنگ پاشیده بود روی فرش. بیشتر از همه به فکر همسرم بودم. نميدانستم در جواب او چه بگویم. به من گفته بود که برو بیرون
اما ...
بالاخره بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. سریع دستمال و آب و ... آورد و
مشغول شد. اما بی فایده بود!
خانم من همین طور که با دستمال به روی فرش ميکشید گفت: خدایا، فقط
براي اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا سلام الله بوده سکوت ميکنم.
بعد هم گفت: ميگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت
زهرا سلام الله به زیر ميگیرند.
بعد نگاهی به چهره شهید انداخت و ادامه داد: فردای قیامت به مادرت بگو
که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت
کنند.
صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. البته بعد از نماز چند ساعتی استراحت کردم.
در را بستم و آماده حرکت شدیم. همان موقع، خانم همسایه بیرون آمد و خانم
من را صدا کرد.
خانواده ایشان را ميشناختم؛ خانم رحمانپور همسر یکی از جانبازان جنگی
و از زنان مؤمن محله ما بود. ایشان جلو آمد و رو به همسر من کرد و بی مقدمه
گفت: شما شهید علمدار ميشناسید؟!
یک دفعه من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم. خانم من گفت: بله،
چطور مگه؟!
خانم رحمانپور ادامه داد: من یک ساعت پیش خواب بودم. یک جوان با چهرهای نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد.
بعد گفت: از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به
پیمانی که بستیم عمل ميکنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا سلام الله
👉 @mtnsr2
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾