✋عرض سلام
😊امیدواریم که خسته نباشید
♻️با آخرین قسمت خاطره #حکم_اعدام از خاطرات شهید عبد الحسین برونسی مهمان دلهای شهداییتون هستیم
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌀دومین قسمت حکم اعدام 🍃آن روز چیزی دستگیرشان نشد. روزهای بعد هم گشتیم. خبری نشد. کم ک
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃گفت و رفت توی اتاق. چند تا از فامیل ها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام. آن روز تا شب هر چی پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزی نگفت.
🍃کم کم حالش بهتر شد. شب، باز رفقای طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لابلای حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت: اسلحه رو گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو هم بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همه اش سیلی می زد و می گفت: پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟
می گفتم: کسی با من نبوده. رو کرد به همون سروان و گفت:نگاه کن، پدر سوخته این همه کتک می خوره، رنگش هم عوض نمی شه.
🍃آخرش هم کفرش در آمد.شروع کرد به مشت زدن. یعنی می زد به قصد اینکه دندونهام رو بشکنه.عبدالحسین می خندید و از وحشیگری ساواک حرف می زد. من آرام گریه می کردم. تمام دندانهاش را شکسته بودند شکنجه های بدتر از این هم کرده بودنش روحیه اش ولی قویتر شده بود، مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه اش ادامه بدهد. آن روز باز تظاهرات شده بود. می گفتند: مردم حسابی جلوی مامورهای شاه در اومدن.عبدالحسین هم تو تظاهرات بود. ظهر شد نیامد. تا شب هم خبری نشد. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم، حتی زندان رفتننش برام طبیعی شده بود. شب، همان طلبه ها آمدند خانه.
🍃خاطر جمع شدم که باز گرفتنش. یکی شان پرسید:تو خانه سیمان دارین؟
گفتم: آره.
جاش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه های جدید امام را که تو خانه ما بود، با رساله گذاشتند زیر پله ها. روش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، به ام گفتند: «نوارها و اون چند تاکتاب هم با شما،ببرین پیش همون همسایه تون که اون دفعه برده بودین.
صبح زود، همه را ریختم تو یک ساک. رفتم دم خانه شان. به زنش گفتم: آقای برونسی رو دوباره گرفتن.
جور خاصی گفت:خوب؟
به ساک اشاره کردم. نوار و کتابه، می خوام دوباره این جا قایم کنید. من و منی کرد. گفت: حاج خانم راستش من دیگه جرأت نمی کنم.
یک آن ماتم برد. زود ادامه داد:یعنی شوهرم نیست و منم اجازه این کار را ندارم.
🍃زیاد معطل نشدم. خداحافظی کردم و برگشتم خانه. مانده بودم چکارشان کنم. آخرش گفتم: توکل بر خدا همین جا قایمشون می کنم، عبدالحسین که دیگه عشق شهادت داره، اگه اینا رو پیدا کردن، اون به آرزوش می رسه.
🍃چند تا قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی شان.چند تای از نوارها حساس بودند. سر یکی از متکا ها را باز کردم. نوارها را گذاشتم لای پنبه ها و سر متکا را دوباره دوختم. کتابها را هم بردم زیرزمین. گذاشتمشان تو چراغ خوراک پزی و تو یک قابلمه.
یکهو سر و کله ئ نحسشان پیدا شد. از در و دیوار ریختند تو خانه. حسن هفت، هشت سال بیشتر نداشت. همان جا زبانش بند آمد دو، سه تاشان با کفش آمدند تو اتاق. به خودم تکانی دادم. یکی شان که اسلحه دستش بود،گرفت طرفم و داد زد:از جات تکان نخور! همون جا که هستی بشین.
🍃واقعاً تو آن لحظه ها خدا راهنمایی ام کرد. نشان همان متکا را داشتم. زود برداشتم و گذاشتم رو پاهام و دخترم را هم خواباندم رو متکا.
شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالی ها را نگاه میکردم. کافی بود یکی شان را بر گردانند و نوارها را پیدا کنند. متوسل شده بودم به آقا امام زمام ( سلام االله علیه). آقا هم چشم آنها را گویی کور کرده بودند. انگار نه انگار که ما توی خانه قالی داریم. طرفش هم نرفتند!
🍃هرچه بیشتر گشتند، کمتر چیزی گیرشان آمد. آخرش هم دست از پا درازتر، گورشان را گم کردند.
باز هم آقای غیاثی سند گذاشت و آزادش کردند. با آقای رضایی و دو سه تا دیگر از طلبه ها آمد خانه. اول از همه سراغ نوارها را گرفت. گفتم: لای قالی رو بدین بالا. داد بالا. وقتی نوارها را دیدند، همه شان مات و مبهوت ماندند. با تعجب گفت:یعنی ساواکی ها اینا رو ندیدن؟!
گفتم:اگه می دیدن که می بردن و شما هم الآن به آرزوت رسیده بودی. خندید. سراغ نوارهای حساس را گرفت.گفتم: خودتون پیدا کنید.
🍃کمی گشتند و چیزی دستگیرشان نشد. گفت: اذیتمون نکن حاج خانم، بگو نوارها کجاست، می خوایم گوش بدیم.
متکا را آرودم. سرش را باز کردم. نوارها را که دیدند، گفتند:یعنی اینا همین جوری اومدن و این نوارها رو ندیدن؟!
🍃گفتم:تازه قمست مهمش تو زیر زمینه.
وقتی کتابها را تو قابلمه و چراغ خوراک پزی دیدند، از تعجب مانده بودند چکار کنند.
چند روز بعد از آزاد شدنش، امام از پاریس آمدند. 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد.
همان روزها با آقای غیاثی رفت دنبال سند خانه او. سند را رد کرده بودند تهران. با هم رفتند آنجا. وقتی برگشتند، سند را آورده بودند. چند تا برگه دیگر هم دست عبدالحسین بود. خندید و آنها را داد دستم. پرسیدم: چیه؟
همان طور که می خندید، گفت: حکم اعدام منه.
چشمام گرد شد. سند را با پرونده های عبدالحسین
فرستاده بودند تهران، دادگاه اعدام داده بود. به حساب آنها،
پرونده او پرونده سنگینی بوده.
لحظه هایی که حکم اعدام را می دیدم، ازته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشتند و انقلاب پیروز
شد و گرنه چند روز بعدش، عبدالحسین را اعدام می کردند.
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از مهدویت تا نابودی اسرائیل
⭕️ #قرار_عاشقی
🔷 #شهدارایادکنیدباذکرصلوات
🌷 #شهیدابراهیم_هادی
🌷 #شهیدعبدالصالح_زارع
🌷الهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌷
👉 @mtnsr2
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷إِنَّا أَنزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ ۚ وَلَا تَكُن لِّلْخَائِنِينَ خَصِيمًا
🌷ما این کتاب را بحق بر تو نازل کردیم؛ تا به آنچه خداوند به تو آموخته، در میان مردم
قضاوت کنى. و از کسانى مباش که از خائنان حمایت کنی.
(نساء/۱۰۵)
👉 @mtnsr2
⭕️ #بدتر_از_کفر
🔅ایمان داشتن به طاغوت بد تر از ایمان نداشتن به خداست.
🔹چون ایمان به طاغوت برای همیشه مانع ایمان آوردن به خداست ولی اگر ایمان به طاغوت نباشد هر لحظه امکان ایمان آوردن به خدا وجود دارد.
🔸طاغوتها قدرتهای پوشالی هستند که آدمها را مرعوب میکنند وتحت سلطه می گیرند ومانع خدا پرستی می شوند.
👉 @mtnsr2
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
⭕️خدای تعالی می فرماید...
💠از علامه طباطبائی نقل شده:
در نجف هزینه زندگیم تأخیر افتاد به این فکر افتادم که تا کی می توان صبر کرد؟ به محض افتاد به این فکر افتادم که تا کی می توان صبر کرد؟ به محض این فکر درب خانه کوفته شد، مردی داخل شد و گفت: من شاه حسین ولی هستم خدای تعالی می فرماید:
🍃در این هیجده سال چه وقت تو را گرسنه گذاشته ام که مطالعه خود را رها و به فکر روزی افتاده ای؟
بر حسب عادت در نجف بعد از نماز شب و صبح به وادی السلام نجف می رفتم در تبریز هم به قبرستان تبریز رفتم، سنگ قبری را خواندم، نوشته بود، زبده العرقاء جناب شاه حسین ولی، معلوم شد این همان است که در نجف از طرف خدای تعالی برایم پیام آورده بود، تاریخ فوتش را خواندم، دیدم سیصد سال قبل از آمدنش به درب خانه من از دنیا رفته بود
👉 @mtnsr2
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
4_5859243257636062594.mp3
4.1M