eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
❓۱۱۸۱ چیست؟ ❗️هیچی! 🔅فقط سن یه آقاییِ که منتظر ۳۱۳ نفره 😔بیخیال به کارتون برسید.....! 🌹الهم عجل لولیک الفرج🌹 👉 @mtnsr2
🌹 ✨هر بار چیزی گم میکنم... ‌ مادرم میگوید: ‌ ❣چند صلوات هدیه کن به محضر حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها، انشاالله پیدا می شود... 💫خانوم جان... ‌ ❗️مولایمان را... ❗️ پسرتان..... ❗️صاحب الزمان را... ‌ 😔گم کرده ام... ‌ ✨چند صلوات بفرستم...تا پیداشود؟؟!! 👉 @mtnsr2
4_5904746941488563628.mp3
5.09M
⭕️برنامه گیر بازار رادیو.... 💠انتخاب نادرست در انتخابات نتیجه گرانی ها و فتنه های پیش رو ... 👉 @mtnsr2
21.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی بسیار دیدنی از صحبت های خاوری دزد بیت المال درباره اینکه چرا ثروت مردم ایران را به تاراج برد؟ : کِی میاد خدا منو بسوزونه خدا بخشنده هست : خدا کی میاد تو رو بسوزونه خدا بخشنده هست ببینید جالبه 👉 @mtnsr2
4_5919235618524627075.mp3
17.57M
⭕️مانند حضرت زهرا از امام زمان دفاع کنیم 🔺حجت الاسلام 👉 @mtnsr2
Shab1Fatemieh1-1395[05].mp3
15.02M
روضه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیه حاج میثم مطیعی 👉 @mtnsr2
✋سلام به همگی وعرض تسلیت 🔅وقتی کار توی جنگ گره میخورد حضرت فاطمه زهرا گره گشا بود اما گاهی اوقات گره ها اونقدر کور بود که خود حضرت حواله به کسی دیگر می داد 😔اینبار دستهای کوچک گره گشایی میکردند تا به دنیا نشان دهند که گره هاتان را با کوچک ترین دست ها باز میکنیم 🌷اینجا مکتب عاشوراست 👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 خاطره ی تپه ی 124 قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود.گردانها را می بردیم رزم شبانه و عملیات مشابه.عقبه ی والفجر مقدماتی، منطقه ای بود که تو فتح المبین آزاد شد. یک روز عبدالحسین با مورتور آمد دنبالم.گفت: بیا بریم یک شناسایی بکنیم و برگردیم. منطقه ی فکه، رمل شدیدی داشت.نیرو باید حداقل سی، چهل کیلومتر پیاده روی می کرد تا بعد بتواند توي رمل، هفت، هشت کیلومتر با تجهیزات برود. اینها را انگار ندیده گرفتم.گفتم: خب ما که هر شب داریم کار می کنیم.» گفت:نه، باید یک برنامه ریزی دقیق بکنیم که آمادگی بچه ها بیشتر بشه. لبخند زد.ادامه داد: ضمناً خاطرات فتح المبین هم دوباره برامون زنده می شه. نشستم ترك موتور.گازش را گرفت و راه افتاد. دور و بر پانزده کیلومتر راه رفتیم.پای یک تپه نگه داشت، تپه صد و بیست و چهار.پیاده شدیم و رفتیم روی تپه نشستیم.تو راه به ام گفته بود:می خوام برات خاطره ی اون تپه رو تعریف کنم. فتح المبین، اولین عملیاتی بود که فرمانده ی گردان شده بود.تو همان عملیات هم، از هم جدا شدیم؛ او از یک محور رفت، و من از محور دیگر. هوا هنوز بوی صبح را داشت. رو تپه جا خوش کردیم و او شروع کرد به گفتن خاطره، خاطره ی تپه صد و بیست وچهار: آن طور که فرمانده ی عملیات می گفت، مأموریت ما خیلی مهم بود. باید دشمن را رد می کردیم، نزدیک چهار کیلومتر می رفتیم تو عمق نیروهاش تا برسیم به این تپه.آن وقت کار ما شروع می شد:حساسترین لشگر دشمن تو منطقه، فرماندهی اش این جا مستقر بود. تازه وقتی پای تپه می رسیدیم، باید منتظر دستور می ماندیم.گفته بودند: به مجرد این که شروع عملیات اعلام شد، شما هم می زنید به این منطقه. شب عملیات زودتر از بقیه راه افتادیم. مسیرمان از تو یک شیار بود. به زحمت زیاد، خط دشمن را رد کردیم.از آن جا به بعد کار سخت تر شد. ولی تا برسیم پای همین تپه، مشکل حادی پیش نیامد.سنگینی کار از وقتی بود که نزدیک این جا مستقر شدیم. به بچه ها اشاره کردم: «بخوابین.» همه دراز کشیدن رو زمین.اگر این جا بودی، صدای نفس کسی را نمی شنیدی. شش دنگ حواسم به اطراف بود. لحظه ها انگار سخت می گذشتند و کُند. هر آن منتظر بلند شدن صدای بیسیم بودم و منتظر دستور حمله. چند دقیقه گذشت و خبری نشد. بیشتر از همه من حرص و جوش می زدم. کنترل نیرو تو آن شرایط، کار سختی بود.درست بالا سربچه ها، تیربارهای دشمن منتظر کوچکترین صدایی بودند.دور تا دور مقرّ فرماندهی لشگر را سیم خاردار حلقوي کشیده بودند، و کیسه گونی های پر از خاك و شن، و موانع دیگر هم سر راه. دشمن آن جا را مستقل از خطوط درست کرده بود، جوری که اگر خطش شکست، حداقل فرماندهی بتواندمقاومت کند.قدم به قدم مرکز را دژبان گذشته بودند.یک بار که بلند شدم سر و گوشی آب بدهم، هفت، هشت تا جیپ فرماندهی را خودم شمردم. چند دقیقه ی دیگر گذشت و باز خبری نشد.ناراحتی ام هر لحظه بیشتر می شد.کافی بود کوچکترین صدایی از یکی در بیاید.آن وقت، هم از روبرو می زدنمان، هم از پشت سر. زیاد غصه ی این را نمی خوردم. گردان ما فدایی بود و بچه ها اصلاً آمده بودند که برنگردند. حرص و جوشم، لو رفتن عملیات بود.اگر ما لو می رفتیم، کلک عملیات کنده می شد. چند دقیقه ی دیگر هم گذشت.وقتی دیدم خبری نشد، ذکر و توسل را شروع کردم. متوسل شدم به معصومین(علیهم السلام). از همان اول صورتم خیس اشک شد. ازشان می خواستم کمک کنند که بچه ها همین طور ساکت بمانند؛ سرفه ای اگر می خواهند بکنند تو دلشان خفه بشود، خدای نکرده اسلحه ای چیزی به هم نخورد، تیری شلیک نشود.بیشتر از همه هم می خواستم هرچی زودتر دستور عملیات را بدهند. دعای توسل را داشتم می خواندم، همین طوری از حضرت رسول االله (صلی االله علیه و اله) شروع کردم تا خود حضرت صاحب الامر (سلام االله علیه).دیدم خبری نشد.حضرت فاطمه ی زهرا(سلام االله علیها) را خطاب کردم و به شوخی گفتم:مادرجان ما همه رو یاد کردیم، خبری نشد.دیگه کسی نموند، حالا چیکار کنیم؟! انگار بی بی عنایت کرد و راه دیگری را نشانم داد.یکدفعه یاد حضرت رقیه افتادم.توسل کردم و گفتم:اومدم در خونه ی شما که با اون دستهای کوچیکتون بالاخره دست به کار بشین و کمکمون کنید. مشغول حرف زدن با حضرت رقیه (سلام االله علیها)شدم.اشکهام دوباره شروع کرد به ریختن.زیاد نگذشت، یکدفعه سنگینی دستی را رو شانه ام احساس کردم.بیسیم چی بود.گوشی را دراز کرد طرفم.نفهمیدم چطور از دستش قاپیدم.فرمانده بود.خیلی آهسته حرف می زد.گفت: «توکل بر خدا شروع کنید. عبدالحسین، حرفهاش که به این جا رسید، ساکت شد.صورتش سرخ شده بود و داشت گریه می کرد.خیره ی دور دستها بود.انگار همان صحنه ها را داشت می دید.کمی بعد دنبال حرفش را گرفت: حضرت رقیه عجب عنایتی به ما کردند! من اصلاً نفهمیدم چه شد. وقتی به خودم آمدم، دیدیم با بیسیم چی تنها هستیم.همه رفته بودند 👇👇👇
از سیم خاردار ها و موانع چطور رد شدند را دیگر نمی دانم.فقط می دانم تو مدت کمی، سنگرها و همه چی را منهدم کردند و مقر را گرفتند.همین دشمن را فلج کرد. وقتی که فرمانده بالا سرشان بود، شکست می خوردند، چه برسد بدون فرمانده. بچه ها از محورهای دیگر عملیات را شروع کرده بودند.بیچارگی دشمن هر لحظه بیشتر می شد. همان شب تمام منطقه افتاد دست ما. تو مقر فرماندهی دشمن چند تا زن بودند که به زبان فارسی تسلط داشتند، کارشان شنود بیسیم های ما بود. بچه ها اسیرشان کردند.می گفتند:ما فقط یکهو دیدیم نیروهای شما رسیدن و سنگرها، یکی بعد دیگری تصرّف می شد. صبح عملیات، یکی از فرماندهان آمد سراغم.مرا بغل کرد و همین طور پشت سرهم می بوسید.می گفت: تو چکار کردی که تونستی تو کمترین فرصت، این مقر رو از بین ببری؟!اصلاً نمی دونی چی شد، خط دشمن از هم پاشید، گیج و سردرگم شد، آخه خیلی حرفه، فرمانده اش، پشت سرش نابود شده بود. بنده ی خدا انتظار نداشت که ما تو عرض چند دقیقه آن جا را بگیریم. می گفت:از وقتی که دستور عملیات رو دادیم، هنوز داشتیم حساب می کردیم که تا از معبر رد بشین، بعدش برسین به مقر و اون جا رو بزنین، خیلی طول می کشه؛ ولی یکدفعه دیدیم سنگر فرماندهی، بیسیم هاش قاطی شد و همه چی شون ریخت به هم. 👉 @mtnsr2 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
اشرف پهلوی پس از رفتن پدرم به تبعید با از بین رفتن کنترل شدید او به پایگاه امیر آباد می رفتم.... رابطه سربازان آمریکایی با من گرم و دوستانه بود خاطرات اشرف پهلوی صفحه ۷۸ 👉 @mtnsr2
ایران هشتمین تولید کننده گاز میکس در دنیاست پژوهش گران مرکز رشد دانشگاه صنعتی امیر کبیر موفق به تولید گاز میکس مورد نیاز در صنعت پزشکی وبرخی منابع خالص شدند 👉 @mtnsr2
انحصار گرانترین داروی سرطان پرستات شکست ایران توانست با تولید داروی کابوتکس که یکی از داروهای گران قیمت شیمیایی برای سرطان پروستات مقاوم به درمان است انحصار چند شرکت خارجی را در این زمینه بشکند و... 👉 @mtnsr2