eitaa logo
مهدویت تا نابودی اسرائیل
1.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
61 فایل
🌷اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید 🍃امام خامنه ای(حفظه الله) نظرات و پیشنهادات @Mtnsrx ارتباط با ادمین جهت تبادل @fzz_135 لینک کانال مهدویت تا نابودی اسرائیل در ایتا http://eitaa.com/joinchat/1682636800Cc212ba55ee
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز اول ماه مبارک رمضان 🔶 دعا برای ظهور آقامون امام زمان عج فراموش نشه ✋ مارا از دعای خیرتون بی نصیب نذارید 👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 🌷در ادامه..... #ماجرای_عاشق_شدن_شهید_بابایی تهران همان قدر که مسوليت هاي او بيشتر
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝 🌷در ادامه... سرتيپ که شد آمد به من گفت: اين موتورخانه، اسلحه خانه پايگاه هم جاي خوبي براي زندگي کردن است . موافقي برويم آنجا؟ که موافق بودم . آخر کار ، به همان سادگي زندگي که در روستاهاي دزفول ديده بودم برگشته بوديم و خوش حال بودم. با او مي توانستم روي زمين خالي هم سرکنم . ميخواستم برويم آن جا ، که دوستانش قبول نکردند . گفتند: آن جا بايد تعميرات شود. از آنجا دو اتاق در آوردند که يک آشپزخانه و يک سرويش بهداشتي . دور تا دورش هم حفاظ کشيدند و پروژکتور گذاشتند. براي خانه ما محافظ گذاشتند که به اکراه قبول کرد . مي گفتند ديگر اين جا نمي توانيم به حرف شما گوش دهيم . دستور از بالاست . هنوز به خانه جديدمان اسباب کشي نکرده بوديم که قضيه سفر حج پيش آمد. يک روز مدرسه بودم که تلفن زنگ زد . از دفتر آقاي ستاري بود. گفتند:مدارکتان را آماده کنيد ، عکس و فتوکپي شناسنامه . هم مال خودتان هم مال همسرتان . فردا يکي از مي فرستيم بيايد بگيرد. گفتم: براي چه ؟گفتند:بعدا مي فهميد. هرچه کردم نگفتند. عباس آن موقع چابهار بود . گفتم: تا او خبر نداشته باشد نمي توانم .خانه که آمدم عباس تلفن زد و جريان را گفتم . وقتي بيرون از تهران بود سعي مي کردم کمتر با او تماس بگيرم . هر ده بار يک بارش تلفن ميزدم.  چند روز بعد وقتي برگشت گفت: مدارک را دادي .گفتم: آره ، خودت گفتي. خنديد. گفتم :خبر داري قضيه چيه؟گفت: بماند. اصرار کردم. گفت: اگر خدا بخواهد مي خواهيم برويم خانه اش. بي نهايت خوش حال شدم از اين که مي خواهيم جايي برويم که هر مسلماني آرزوي رفتنش را دارد. از اين که بعد از يازده سال دو نفري يک مسافرت درست و حسابي غير از مسير تهران قزوين که خانه پدرهايمان بود مي رفتيم . قبلا براي خودش هم جور شده بود که برود ولي نرفته بود . گفته بود مکه من اين است که نفت کش ها به سلامت از خليج فارس رد شوند. فرمانده ها برنامه ريزي کرده بودند که با همديگر برويم تا راضي شود که بيايد.  از خوش حالي در پوست خودم جا نمي شدم ولي نمي دانم چه چيز بود که به من الهام شده بود. به يکي از همکارانم گفتم: فکر کنم قرار است يک اتفاقي بيفتد.گفتم: فکر کنم وقتي مي روم و بر مي گردم با صحنه دلخراشي روبرو مي شوم. گفت: همه مسافرهايي که مي خواهند سفر طولاني بروند چنين احساسي دارند. تو اين فکر ها نباش. همکارم حق داشت که نفهمد من چه مي گويم . عباس حرف هايي مي زد که تا قبل از آن اين قدر درک و صريح آن ها را جلوي من نمي زد. قبلا در مورد مرگ و قيامت و آخرت باهم زياد حرف ميزديم ولي تا حالا اين جور يک باره چنين سوالي از من نپرسيده بود ، گفت: اگر يک روز تابوت من را ببيني چه کار مي کني ؟ گفتم: عباس تو را خدا از اين حرفها نزن . عوض اينکه دو نفري نشسته ايم يک چيز خوبي بگي…گفت: نه جدي مي گويم. دست زد رو شانه ام. گفت: بايد مرد باشي . من بايد زودتر از اين ها مي رفتم ولي چون تو تحمل نداشتي خدا مرا نبرد اما احساس مي کنم ديگر وقتش شده. گفتم: يعني چه؟ اين چه صحبت هايي است؟ يعني مي خواهي واقعا دل بکني؟گفت: آره . گيج بودم. نبايد قبول مي کردم. گفتم: خودت اگر جاي من بودي شنيدن اين حرفها برايت راحت بود؟ زن مي دانست که مرد دوباره مجابش مي کند. برايش منطق و استدلال مي کند. قربان صدقه اش مي رود و مي خنداندش. اين بار اما خنده به لب هايش نمي آمد. مرد داشت مي گفت که او اين مدت اين همه زجر کشيده، قدرت تحمل پذيرفتن اي يک هم زياد شده. مي گفت وقتي تابوتش را ديد گريه و زاري نکند. از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن مي گفت که مي رود حج و آن جا صبر از خدا مي گيرد و بعد… قبولش مشکل بود. همه عمر يازده ساله زندگي مشترکشان از اين ترسيده بود و حالا مرد داشت دقيقا راجع به همين صحبت مي کرد. هر چه قدر هم مرد برايش حرف ميزد اين يکي را نمي توانست بپذيرد.  بعضي وقت ها مي شد که نگاهش مي کردم مي لرزيدم. انگار ابهتش، يک چيزي در وجودش مرا بترساند. يک بار به خودش گفتم. دمپايي را برداشت، زد توي سرش. روي زمين غلت زد. گفت: مگر من کی هستم که اين حرفها را مي زني؟ همه مان از همين خاک هستيم و دوباره خاک مي شويم. آن روزها من کلاس هاي آمادگي براي حج مي رفتم. جزوه هايم را نگاه مي کرد و با من آن ها را مي خواند. حتي معاينات پزشکي را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. همه چيز توي ساکش آماده بود. يکي دو روز قبل از حرکت بود که فهميدم نمي آيد. به آقاي اردستاني گفت: مصطفي، من همسرم را اول به خدا، بعد به تو مي سپارم.گفتم :مگر تو نمي آيي؟ گفت: فکر نکنم بتوانم بيايم. گفتم: عباس جدا نمي آيي؟ نگفت که نمي آيد. گفت کار من معلوم نيست. 🌷ادامه دارد..... 👉 @mtnsr2 💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
⭕️آیا به عباس الهام می شد؟ 🌿سرهنگ خلبان حق شناس، نماینده نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند. برای تحویل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بودیم. در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زیاد  دوستانه به نظر نمی رسید، ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند اورا در آغوش گرفت و بوسیدند. حق شناس گفت: جناب بابایی ! من نمی دانم چرا اینقدر شما را دوست دارم ☘ عباس هم گفت: -خدا را شکر . ما فکر می کردیم شما از ما ناراحت هستید ولی خدا شاهد است که من هم شما را دوست دارم. جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظی کردندو قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن. پانزده الی بیست دقیقه ای نگذشته بود که بی اختیار روی به من کرد و گفت: -خداوند او را بیامرزد . خدا رحمتش کند. گفتم : که را می گویی ؟ یکباره به خود آمد و گفت : همین طوری گفتم لحظه ای بعد باز زیر لب گفت : خدا رحمتش کند. سپس چهره اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می رسید.  علتش را از او پرسیدم؛ ولی چیزی نگفت. ده دقیقه ای گذشت ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم . هنگام برگشت ، عباس سرش را به شیشه ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می خواند و می گریست. 🔶ستوان حسن دوشن 👉 @mtnsr2
Shab4Moharram1392[05].mp3
8.84M
⭕️ 🌷اگر چه اسير گناهم 🌷مرا هم بخوان با نگاهت 🌷كه اين سو و آن سو نمانم 🌷بيايم سوي خيمه گاهت 🌷مرا هم گرفتار خود كن 🌷كه از مهر تو پر شود دل 👉 @mtnsr2
🌷اگر چه اسير گناهم/ مرا هم بخوان با نگاهت 🌷كه اين سو و آن سو نمانم/ بيايم سوي خيمه گاهت 🌷مرا هم گرفتار خود كن/ كه از مهر تو پر شود دل 🌷كه از هرچه جز با تو بودن/ پشيمان شود، حر شود دل 🌷خوشا جان و دل را/ به كوي تو بردن 🌷خوشا دل سپردن/ خوشا سر سپردن (ياحسين يابن الزهرا) 🌷خوشا خون آن عاشقاني/ كه در راه تو بر زمين ريخت 🌷خدا خونبهايش شد آن دم/ كه با خون پاك تو آميخت 🌷خوشا چون "حبيب" از محبت/ به شوق تو از جان گذشتن 🌷خوشا چون "سعيد" از سعادت/ شهيد نماز تو گشتن 🌷خوشا بُشر و ادهم / خوشا جون و نافع 🌷خوشا سيف و اسلم/ خوشا سعد و رافع (ياحسين يابن الزهرا) 🌷خدايا به خون شهيدان / به آويني و باكري‌ها 🌷به چمران و صياد و همت / به تهراني و باقري‌ها 🌷دل سنگ ما را هم امشب/ تو با يادشان با صفا كن 🌷همانها كه در وصفشان است / من المومنينَ رجالٌ 🌷شده تازه در دل / هواي شهادت ببر جان ما را / سوي كربلايت (ياحسين يابن الزهرا) شاعر: مهدي سيار 👉 @mtnsr2
⭕ خبر محرمانه درباره احتمال مرگ بن‌سلمان در تیراندازی‌های کاخ پادشاهی 👤حسین شریعتمداری در شماره امروز (پنجشنبه) روزنامه کیهان نوشت: 🔹شواهد فراوان و قابل توجهی در دست است که نشان می‌دهد غیبت نزدیک به ۳۰ روزه «محمد بن‌سلمان» ولیعهد پادشاه عربستان طبیعی به نظر نمی‌رسد و از بروز حادثه‌ای حکایت می‌کند که تلاش می‌شود از میدان دید دیگران پنهان بماند. 🔸یک سرویس اطلاعاتی در گزارش محرمانه خود با قاطعیت آورده است که در جریان درگیری‌های شنبه‌شب ریاض- اول اردیبهشت(۲۱ آوریل)حداقل دو گلوله به محمد بن‌سلمان ولی‌عهد عربستان اصابت کرده و احتمال اینکه از دنیا رفته باشد نیز وجود دارد. 🍃بشارتهایی به مشام می رسد 🍃اندکی صبر سحر نزدیک است 👉 @mtnsr2
#استاد_قنبریان ♻️ دشمن شرایط و علائم ظهور را می شناسد. 👉 @mtnsr2
⭕️لیلا الغندور، نوزاد 8 ماهه فلسطینی بر اثر استنشاق گاز اشک‌آور ناشی از حملات صهيونيست ها در نوار غزه به شهادت رسید. 🌿☘🌷خدایا بهشت ، ارزانی خوبان تمام آرزویم این است ذلیل شدن این قوم ظالم را ببینم 👉 @mtnsr2
👶خدایا اسراییل رو نابود کن تا بچه ها رو نکشه 👶خدایا ظهور امام زمان رو برسون تا ما رو از ظلم نجات بده 🌷الهی آمین🌷 👉 @mtnsr
⭕️ ..... 🌷 یکی از دلایل مبارزه با نفس ، است 🌷 دلیل اصلی آن نزدیک کردن ظهور است 👉 @mtnsr2