🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
👑پادشاه به نجارش گفت :فردا اعدامت میکنم…
🔸نجار آن شب نتوانست بخوابد …
🔹همسر نجار گفت ::مانند هر شب بخواب …” پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد
😴چشمانش سنگین شد و خوابید …
👮صبح صدای پای سربازان را شنید…
😨چهره اش دگرگون شد و با نا امیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند…
دو سرباز با تعجب گفتند… پادشاه مرده و از تو میخواهیم تابوتی برایش بسازی …چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت …..
🌸همسرش لبخندی زد و گفت ” مانند هر شب آرام بخواب , زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”
♻️فکر زیادی انسان را خسته می کند . درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیر کننده کارهاست
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
✨تنها راه خلاصی از گرفتاریها
🌷آیت الله بهجت(ره):
راه خلاص از گرفتاریها منحصر است به دعا کردن در خلوات برای فرج ولیعصر عجلاللهتعالیفرجهالشریف. نه دعای همیشگی و لقلقه زبان و صِرف گفتن «عَجلْ فَرَجَهُ؛ در فرج او تعجیل فرما»، بلکه دعای با خلوص و صدق نیت و همراه با توبه.
📚در محضر بهجت، ج۲، ص۳۴۷
👉 @mtnsr2
9f1b0518205f4b6e6329d20b359bba1db329ea4e.mp3
1.48M
⭕️ به ایمان جوانی که اهل ورزش نیست به سختی میشه اعتماد کرد!
🍁 راه درمان بیماریهای روحی
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
⭕️چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما
بی نیاز است؟
✍روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
🌼حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد.
🌴با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است.
🍁دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
🌿ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم...
🌱وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ " و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36)
📚الانوار النعمانیه
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢دنیا باید به غلط کردن بیفته تا شیرینی عدالتی مانند #عدالت امیر المومنین (ع) رابچشه!
#استاد_رائفی_پور
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
🔅شیفتگان حضرت مهدی عج
✍حکایت شنیدنی پیرمردی که ناخودآگاه جیب هایش پر از پول می شد!
🍃پیرمرد ساده و مؤمنی بود، شاید حدود چهل پنجاه سال پیش در همین قمِ خودمان زندگی می کرد، سیمش به امام زمانش وصل، می گفت امام زمان ارواحنافداه عَطر یاس می دهند، اما نه از این یاسهای خودمان، یاس بهشتی
🍃 یک سال یکی از علما به مکه مشرف می شوند و در مجلسی حضور می یابند که امام زمان ارواحنافداه هم حضور داشتند، نام افرادی که مولا از آنها رضایت دارند برده می شود، اسم آن پیرمرد هم میان آن نام ها به چشم می خورد. «آقا فخر تهرانی»
🍃 خادم آن عالم وقتی ماجرا را می فهمد دامنش را می گیرد که آی پیرمرد! چه کرده ای که مولایت لبخند رضایت از تو بر لبانشان دارند؟ گریه می کند و می گوید مادر پیر و بیمارِ علویه ای دارم که حسابی به او رسیدگی می کنم، گمان می کنم رضایت مولا از آن عمل باشد...
🍃 آیت الله مبشر کاشانی می فرمایند:
ایشان(حاج آقا فخر تهرانی) روزی بعد از ایام اعتکاف به منزل حقیر آمد . به آقا فخر عرض کردم چه خبر ؟، فرمود: امسال در ایام اعتکاف گفتم خدایا رزق من حیث لایحسب خود را به من نشان بده، در صحن مسجد امام ایستاده بودم، پیراهن بلندی پوشیده بودم که یک جیب خالی داشت، بعد از درخواست من از خدا ناگاه دیدم جیب پیراهنم پر از پول شد و حال این که هیچ کس در اطراف من نبود. این نوع رزق نیز خالی از محاسبات ذهنی است و علت آن شخص یا موجودی نامرئی است.
📚برداشتی آزاد از زندگی مرحوم آقا فخر تهرانی
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
⭕️واما شهید عبد الحسین برونسی
با اولین قسمت خاطره زیبای
🍁فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
🍃سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهای اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده:
پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.
آن وقتها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش برای این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛
عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت.
🍃پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین. شبها که می
آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهای دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد.
خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این
جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
🍃شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.
آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می
خورد. من پاک گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!»
🍃کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟»
اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!»
بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادی.
🍃خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم میخواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و
گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.»
😳چشام گرد شده بود.
بگم نیستی؟!
آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.
🍃این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!
جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم نیست.
رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر های ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: نیست.
🍃هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.
تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: ملک به اسمت در اومده بیا و بگیر.»
می گفت:نمی خوام.
اگه نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی ها.»
عیبی نداره...
هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند: شما چکار داری به ما؟ شما اختیار خودت رو داری.»
🍃آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت: عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.
تو جوابش گفت:شما خودت خبر داری که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاری کرد.
🍃کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزی رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.»
وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در میآره!
🌷ادامه دارد....
👉 @mtnsr2
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃