🙏با عرض خسته نباشی خدمت دوستان مهدوی
💢با سومین قسمت از خاطره #فاطمه_نا_کام_برونسی در خدمت شما هستیم
🔸این خاطره به قسمتهای خوبش رسیده و بسیار جذاب شده توصیه میکنم از دستش ندید
👉 @mtnsr2
مهدویت تا نابودی اسرائیل
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌀آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸گفتم: «روزی چقدر می ده؟»
🔹«ده تومن.»
🍃کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم به اش گفتم.
🔹گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمتکشی، نون پاك و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست....
کم کم تو همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد «اوستا» و حالا دیگر شاگرد هم می گرفت.
دستمردش هم بهتر از قبل شد.
یک روز مادرش از روستا آمده بود دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده بود برامان.
عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یکمی بخورن»
تشکر کرد و گفت: «حالا کسی گرسنه اش نیست، ان شا االله بعداً می خوریم.»
🍃نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن دست بزنیم. مادرش که رفت حرم، سریع بغچه نان و چیزهای دیگر را برد تو مغازه و کشید. به اندازه وزنش ، پولش را حساب کرد و داد به چند تافقیر که می شناخت.
آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم.مادرش را هم نگذاشت یک سرسوزن از جریان خبردارشود.
پیرزن چند روز پیش ما، ماند.وقتی حرف از رفتن زد، عبدالحسین به اش گفت: نمی خواد بری ده، همین جا پهلوی خودم بمون.»
🔹«بابات رو چکار کنم؟»
🔸«اونم میا ریمش شهر.»
🍃از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمینهای تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهای آبادی راجمع می کند و بهشان می گوید: « هرکدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم خرجش را می دم.»
🍃سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضی کرده بودند. با عبدالحسین آمدند شهر. اسمشان را تو حوزه علمیه نوشت. از آن به بعد، مثل اینکه بچه های خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهای حوزه، روزها کار و شبها درس. همان وقتها هم حسابی افتاده بود توخط مبارزه.
من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودن شهر، برای زندگی.
یک روز خانه پدرم بودم که درد زایمان
گرفتم. ماه مبارك رمضان بود ودم غروب . عبدالحسین سریع رفت ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: « می خوای چکار کنی؟»
🍃گفت: «می خوام بچه ام خونه ی خودمون به دنیا بیاد؛ شما برین اونجا، منم می رم دنبال قابله.»
یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتورگازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه.من همین طور درد می کشیدم وخدا خدا می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در راشنید، انگار می خواست بال در بیاورد. سریع رفت که در را باز
کند.کمی بعد با خوشحالی برگشت.
«خانم قابله اومدن.:
✨خانم سنگین و موقری بود.به قول خودمان دست سبکی داشت. بچه، راحت تر از آنکه فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود.چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید:«اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟»
🍃یک آن ماندم چه بگویم.خودش گفت: «اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه»
قابله، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم . مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه برگشت. گذاشت جلوی او و تعارف کرد اما نخورد.
🌷ادامه دارد....
👉 @mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم✨
🌷لَّا يَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ ۚ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً ۚ وَكُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنَىٰ ۚ وَفَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا
🌷مؤمنانی که بی هیچ رنج و آسیبی از جنگ سر می تابند با کسانی که به مال و جان خویش در راه خدا جهاد می کنند برابر نیستند. خدا کسانی را که به مال و جان خویش جهاد می کنند؛ بر آنان که از جنگ با کفار، کناره گیری میکنند، به درجتی برتری داده است و خدا همه را وعده های نیکو داده است و جهادکنندگان را بر آنها که از جهاد سر می تابند به مزدی بزرگ برتری نهاده است.
(نساء/۹۵)
👉 @mtnsr2
🌟سوره النمل آیه ۷۹:
🌸فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ ۖ إِنَّكَ عَلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ
🌟ترجمه :
🌹پس بر خدا توکّل کن، که تو بر حقّ آشکار هستی!
👉 @mtnsr2
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹
🌿
💠 خداوند به یکی از پیغمبران وحی نمود:
✨فردا صبح، اول چیزی که دیدی بخور، دومی را بپوشان، سومی را بپذیر، چهارمی را ناامید مکن، و از پنجمی بپرهیز.
✨صبح گاه از جا حرکت کرد، در اولین وهله به کوه بزرگ سیاهی برخورد متحیر ایستاد که چه کنم، سپس با خود گفت: خدا دستور محال و نشدنی را نمی دهد، به قصد خوردن کوه جلو رفت، هر چه جلوتر می رفت کوه کوچکتر شد، تا بصورت لقمه ای در آمده چون خورد دید گواراترین خوراک است،
✨از آنجا گذشت، طشت طلائی را دید طبق دستور گودالی کندو آن را پنهان نمود، اندکی رفت و پشت سر نگاه کرد، دید طشت خود به خود بیرون افتاده، گفت: من آنچه باید بکنم کرده ام،
✨سپس به مرغی برخورد که یک باز شکاری آن را تعقیب می کرد، مرغ آمد دور او چرخید، پیغمبر گرفت: من مأمور او را بپذیرم آستین گشود، مرغ وارد آستین شد، باز گفت: شکاری را چند روز در تعقیبش بودم ربودی، گفت: خدا به دستور داده این را هم ناامید نکنم، قطعه ای از ران شکار را گرفت و نزد باز افکند،
✨از آنجا گذشت مرداری یافت که بو گرفته و کرم در آن افتاده بود، طبق وظیفه از آن گریخت.
♻️پس از طی این مراحل برگشت، شب در خواب به او گفتند: تو مأموریت خویش را انجام دادی، اما فهمیدی مقصد چه بود؟
گفت: نه.
🌹به او گفتند: آن کوه، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهی می بیند، اگر موقعیت خویش را بشناسد و پابر جا بماند کم کم غضب آرام می شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائی در می آید که آنرا فرا می دهد.
🌹اما آن طشت، کنایه از کار خیر و عمل صالح بود، که اگر مخفی کنی، خدا به هر طریق باشد آنرا در برابر کسانی ظاهر می کند که صاحبش را جلوه دهند. علاوه بر ثوابی که در آخرت دارد.
🌹اما آن مرغ، کنایه از نصیحت کننده است که باید راهنمائیش را بپذیری.
🌹اما باز شکاری حاجتمند است که نباید ناامیدش کنی.
🌹اما گوشت گندیده غیبت است، از آن بگریز
👉 @mtnsr2
🌿
🌿🌷🌹
🌿🌷🌹🌸🌻
🌿🌷🌹🌸🌻💐🌼
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چرا احساس تنهایی میکنیم؟
💠این کلیپ ویژه را از دست ندهید!
🍁استاد پناهیان
👉 @mtnsr2